جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ضمیمه: توصیف گوشه‏ای از عملیات خیبر، یادی از شهید حمید باکری

زمان مطالعه: 7 دقیقه

متن ضمیمه از زبان احمد کاظمی فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ(، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حمید باکری» از انتشارات روایت فتح درج شده است، که در اینجا نقل می‏شود.

حمید و مهدی (باکری، قائم‏مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خیلی زود خوش درخشیدند. طوری که تیپ‏شان را به حد لشکر رساندند و عملیات‏های خوبی را پشت سر گذاشتند… تا اینکه رسیدیم به خیبر. خیبر عملیات بزرگ و سختی بود، هم از لحاظ استراتژیکی، هم از لحاظ تاکتیکی، هم از لحاظ مکان آبی – خاکی بخصوصش و ابزار و ادواتی که باید در آن به کار می‏گرفتیم.

خیبر می‏توانست عملیات بزرگ و صد در صد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمی‏کرد ما بخواهیم به این منطقه بیاییم. این را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. برای همین خیلی غافل‏گیر شد وقتی دید آمده‏ایم: برای رسیدن به نشوه، برای رسیدن به جاده‏های مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیره‏ها یک سکوی پرش مطمئن بود برای این خیزهای بعدی، لکن ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعت عمل بیشتری می‏داشت، موفق می‏شد لذا مجبور شدیم متکی بشویم به زمین، به خشکی جبهه طلایه، که باید باز می‏شد و از آنجا تدارکات جبهه خیبر را فراهم می‏کردیم که البته جبهه طلایه باز نشد که نشد، در نتیجه ما باید جزایر را حفظ می‏کردیم.

عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب عبور می‏کردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره می‏شدیم، می‏جنگیدیم، عبور می‏کردیم و می‏رفتیم طرف نشوه و طرف هدف‏هایی که مشخص شده بود. بیشتر این نیروها را باید در شب اول وارد جزیره می‏کردیم تا بروند برای پاک‏سازی. بخشی از این نیرو باید با قایق می‏آمد و بخشی دیگر در روزی که شبش عملیات می‏شد و بخشی هم اول تاریکی شب. که این بخش آخر باید با هلی‏کوپترها هلی‏برد می‏شدند.

حمید با نیروهای فاز اول بلم‏ها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال سویب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شیتات، محل اتصال جزایر به هم از نشوه.

آن پل باید گرفته می‏شد تا عراقی‏ها نتوانند وارد جزیره بشوند. حمید سریع به هدف‏هایش رسید و از آنجا مدام گزارش می‏داد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم. گفت پل شیتات دستش است. گفت: «اگر می‏خواهید نیرو بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.»

سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزیره کردیم. پیش حمید هم رفتم، دیدم آرایش خیلی خوبی گرفته روی کانال و پل سویب. برگشتم رفتم تکلیف گردان‏های دیگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پایگاه‏های دیگر، داخل جزیره، دست بدهند. گزارش‏هایی از جزیره می‏رسید که هنوز مقاومت‏هایی هست. آن‏ها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک دو هزار نفر اسیر. نمی‏شد با هلی‏کوپتر فرستادشان. هواپیماها آمده بودند توی منطقه و هلی‏کوپترها را شکار می‏کردند. مجبور شدیم با چند تا قایق آنها را از جزیره خارج کنیم.

با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای هدف‏های بعدی. خبر رسید طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف می‏کردیم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه‏ها.

به حمید نزدیک بودیم، حدود یک کیلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلایه داشت. یعنی ما باید با هم پیش می‏رفتیم. حالا که طلایه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقی‏ها را سرگرم می‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پیدا کرد. عراقی‏ها داشتند خودشان را آماده می‏کردند برای یک جنگ بزرگ و ما منتظر شدیم تا شب بچه‏ها بروند طلایه عمل کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلایه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلایه. چرا که جزیره وصل می‏شد به پشت طلایه. فاصله زیادی را باید پشت سر می‏گذاشتیم. به جز پل حمید (پل شیتات) پل دیگری هم بود که عراقی‏ها از آنجا نیرو وارد می‏کردند. عراق اصلا کاری به جزایر نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلایه را تقویت کرد و فهمید ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلایه و حالا ما باید می‏رفتیم سمت همین طلایه که براتان گفتم. الحاق ما در طلایه با بچه‏های دیگر

دست نداد. مجبور شدیم برویم پشت طلایه، نزدیک آن پل‏هایی که عراقی‏ها طلایه را از آنجا پشتیبانی تدارکاتی می‏کردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح، که جنگ اصلی توی جزیره‏ها شروع شد.

عراقی‏ها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کیلومتر فاصله نمی‏توانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقی‏ها کاملا از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏روی جزایر، تقریبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سویب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نیروهایشان توی طلایه و پاتک‏شان از همین جا شروع شد.

روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنیای آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزیره منتهی می‏شد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا می‏گذشت هدف تیر مستقیم تانک قرار می‏گرفت.

روز دوم فشار سختی به حمید و به پل شیتات آوردند. می‏خواستند پل را از حمید بگیرند و او نمی‏گذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق می‏کردیم، از همان نیروهایی که آورده بودیم ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره بازسازی و سازماندهی کردیم و پخش کردیم به جاهایی که لازم بود. پل را چند بار از حمید گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم یا چهارم بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلایه. طوری که همت (شهید حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص() و چند نفر از فرمانده‏های دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما. آنجا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش می‏رسید برمی‏داشت می‏جنگید. مهدی تیربار برداشت و من آرپی‏جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. رایمان مسلم شده بود که گرفتن جزایر قطعی است و باز دست بر نمی‏داشتیم.

نزدیک صبح هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته پل حمید را پشت سر گذاشته، دارد می‏آید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش حمید. که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، شهید شده.

به مهدی گفتم: «این طوری فایده ندارد. باید یکی از ما برود پیش حمید.»

حمید وضعش را مرتب گزارش می‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نیرو

می‏کرد و مهمات، بیشتر از همه خمپاره. می‏گفت: «خمپاره شصت یادت نرود.»

و ما هر چی داشتیم می‏فرستادیم. آرپی‏جی، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جیره‏یی که سهمیه‏اش بود. آخر مجبور شده بودیم مهمات را جیره‏بندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیماها هم هر تحرکی را زیرنظر داشتند و شکارشان می‏کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمی‏رسید. هر نیرویی که می‏رفت عقب، فشنگ‏هایش را تا دانه آخر می‏گرفتیم می‏بردیم خط و بین بچه‏ها پخش می‏کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم: «من می‏روم پیش حمید.»

فاصله‏مان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم: «نه خبر؟»

آتش شدیدتر شده بود. نمی‏خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقی‏ها کم بود. با آرپی‏جی و نارنجک تفنگی و هلی‏کوپتر و هر سلاحی که فکرش را بکنید می‏زدند. گفتم: «لازم نیست، حمید جان. آمده‏ام پیش‏تان باشم، نه این که بروم تو سوراخ موش قایم شوم.»

عراقی‏ها آنقدر زیاد بودند که اگر سنگ می‏زدی حتما می‏رفت می‏خورد به سر یکی‏شان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازی کنند. یک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمی‏گذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمی‏شود نگه داشت و ماندن خیلی سخت‏تر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دست دادن کل جزیره و این هم امکان‏پذیر نبود. یعنی در ذهنم نمی‏گنجید.

حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. حرف می‏زدیم گاهی هم نگاهی به پشت سر می‏کردیم و عراقی‏ها را می‏دیدیم و آتش را. یا بچه‏های خودمان را، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه می‏داشتند. تیرها فقط وقتی شلیک می‏شد که مطمئن می‏شدند به هدف می‏خورد.

یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت می‏آمد طرف ما. همه‏شان داشتند به ما نگاه می‏کردند و دست تکان می‏دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جایش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می‏آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چیز را…«

سرم را انداختم زیر گفتم: «حتما خیری… در کار است.«

تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم… و وای اگر آنجا را از دست می‏دادیم، سرتاسر کانال می‏افتاد به چنگ‏شان و بعد هم پل و جزیره. تانک‏ها خودشان را می‏رساندند به جزیره و جزیره می‏شد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه می‏کردیم ببینیم کی کمک می‏رسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.

با مهدی تماس گرفتم گفتم: «هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگ است.»

دیگر نه نیرو می‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‏کردم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و… دیدم حمید افتاد و… دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و… دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و… دیدم خودم هم ترکش خورده‏ام و… دیدم بی‏سیم‏چی‏ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.

یکی از نیروها را صدا زدم گفتم: «سریع حمید را برمی‏داری می‏آوری عقب و برمی‏گردی سرجات!» بچه‏ها اصرار می‏کردند برگردم عقب. نمی‏توانستم. سرم را که چرخاندم دیدم عراقی‏ها دارند از روی پل می‏آیند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشیده شدم رفتم طرف پیچ کانال. تیر کلاش عراقی‏ها می‏خورد به بیست متری‏مان، یعنی این طرف خاکریز. رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی می‏کردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. طوری که مهدی نفهمد به یکی گفتم: «برو جنازه‏ی حمید را بیاور!» اما مهدی متوجه شده بود و گفت: «لازم نیست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ی بقیه را رفتیم آوردیم می‏رویم جنازه‏ی حمید را هم می‏آوریم.«