دو هفته بعد، یک روز صبح زود تو را با آمبولانس به فرودگاه میبرند و با برانکارد به داخل یک هواپیمای غول پیکر 747 میکنند. اگر چه دفعه اول نیست که سوار هواپیمای مسافربری میشوی، ولی حال و هوای این هواپیما با هواپیماهایی که تا کنون دیدهای متفاوت است. این طیاره به خارج از کشور و اروپا میرود و به همین دلیل بوی عطر و ادکلن فضای کابین را پر کرده است.
جای تو در انتهای هواپیما و بر روی شش صندلی خم شده است. روی صندلیها، تختی نصب کردهاند و تو را روی آن میخوابانند. هنوز قادر به حرکت نیستی. اگر چه از سه هفتهی پیش از تخت پایین آمدهای و توسط ویلچر این طرف و آن طرف رفتهای، ولی دکتر همراه اجازه حرکت نمیدهد و از تو میخواهد، هیچ گونه حرکتی خصوصا ایستادن روی پاها را صورت ندهی. چند نفر دیگر نیز هستند که از ناحیههای مختلف مجروح شدهاند. یکی از آنها از ناحیه چشم آسیب دیده. دیگری به شدت شیمیایی شده و اکثر اعضای بدنش باند پیچی است. بقیه هم دارای مجروحیتهایی هستند که به هر حال میتوانند روی صندلی بنشینند. گروه اعزامی در هواپیما با یکدیگر آشنا میشوید و دکتر همراه، موظف است تا رساندن شما به مقصد، مواظب احوال هر یک از شماها باشد.
این هواپیما هم برای پرواز نیاز به صعود دارد. خلبان به مسافرین خوش آمد میگوید و ارتفاع، فاصلهی زمانی و مسیر حرکت را توضیح میدهد. چند میهماندار هم مشغول پذیرایی میشوند. اول شکلات، بعد یک صبحانه خوب. در بین راه با اجازهی دکتر برای دیدن مناظر پایین، به حال نشسته در میآیی و سعی میکنی جزئیات زمین را تشخیص بدهی. جادهها و خانهها و ماشینها و کوهها و…
مناظر زیبایی است و از بالا جلوهی خاصی دارند. مهماندار هم مثل پرستارها خوش برخورد و مهرباناند و به قسمت مجروحان بیشتر رسیدگی میکنند. آب میوه میآورند و وضع و حال بچهها را میپرسند. با تو بیشتر صحبت میکنند.تو به ظاهر، مشکل جسمانی بیشتری داری و روی تخت خوابیدهای. تو هم سؤال میکنی. خصوصا از آن بالابری که تو را داخل آن گذاشتند و مثل جرثقیل تو را تا در ورودی هواپیما بالا آورد. خیلی برای تو جالب بوده است و دوست داری اطراف خود را خوب بشناسی.
فرودگاه فرانکفورت مه آلود است. کمربندها بسته میشود و خیلی زود خرطومی قرمز رنگ به در هواپیما میچسبد.
همه پیاده میشوند. مجروحان هنوز در هواپیما ماندهاند. چند مرد آلمانی با برانکارد وارد میشوند. گویا دستگاه پایین بر مریض و مجروح ندارند! میخواهند تو را از پلهها پایین ببرند. این کار را هم میکنند. فقط با دو کمربند کلفت تو را به تخت میبندند. سایر مجروحان نیز پایین میآیند. آنها هر یک سوار یک آمبولانس میشوند و میروند. ولی تو باید در فرودگاه منتظر پرواز فرانکفورت به هامبورگ بمانی.
دو ساعت بعد، هواپیمای خطوط داخلی آلمان (لوفت هانزا) به سوی شهر هامبورگ به پرواز در میآید و یک ساعت بعد در فرودگاه آن شهر به زمین مینشیند و تو را به بیمارستان منتقل میکنند. در بین راه دختران مهماندار آلمانی به تو محبت میکنند. اگر زبان ارتباط وجود ندارد ولی سعی میکنند
با ایما و اشاره تو را راضی نگه دارند. باز هم در آخر هواپیما و روی شش صندلی خم شده که حتما هزینه بالایی را نیز در بردارد. داخل هواپیما حدودا 90 مسافر وجود دارد که قریب به اتفاق آنها آلمانیاند. تو را هم با تعجب مینگرند و به همین دلیل یکی از میهماندارها پردهای به اطراف تو میکشد. بعد خودش به این طرف پرده میآید و سعی میکند وضعیت تو را جویا شود. تو زبان آلمانی نمیدانی ولی با آنچه که از انگلیسی دوران دبیرستان در ذهن داری، سعی میکنی چیزهایی را به او بفهمانی. ولی کافی نیست. او به گوشهای میایستد و به تو نگاه میکند. شاید به فکر «خمینی» است. زیرا تو سرباز «خمینی» هستی. نام ایران و انقلاب هم با نام «خمینی» زنده است.شاید سن و سال تو را تخمین میزدند. «عجب سرباز کوچکی» هر دفعه که سرت را بر میگردانی، او را مشغول دیدن خود مییابی. ناخودآگاه لبخند میزند و میخواهد حتی از این طریق ترحم خود را نشان بدهد.ولی نمیداند که بسیجیها نیازی به ترحم ندارند! حیف که نمیتوان به او گفت بسیجی یعنی چه؟