انتقال با هلی کوپتر اگر چه سریع است، اما صدای پروانههای قوی و بزرگ آن تا چند ساعت در گوش میماند. از طرف دیگر تکانهای شدید آن هم برای کسی که درون آن لحظهای خوابیده دلهره آور است. نمیتوان بیرون را دید و تقریبا فقط نشست و برخاست آن را متوجه میشوی.
در حالی که مقدمات عمل جراحی تو را فراهم میکنند از هوش میروی. حداقل از درد راحت میشوی و از این پس متوجه قضایا نیستی. وقتی به هوش میآیی. خود را در درون اتاقی مییابی که ساعتها پیش به آن آمدهای تو صبح مجروح شدهای ولی حالا هوا تاریک شده. با ناله به هوش میآیی. اطراف خود را خوب درک نمیکنی. تکان خوردن مشکل است. تمام شکم و دست و پایت را محکم باند پیچی کردهاند. قطرههای سرم به آرامی میچکد. دهانت تلخ است و توانی برای سخن گفتن نداری. ولی میخواهی با چند ناله توجه اطرافیان را جلب کنی.
پرستار میآید. مرد سفید پوشی که لهجه دارد. علت ناله را میپرسد، تو هم می پرسی کجایت را عمل کردهاند؟ از تو میخواهد ساکت باشی. تو هم از او درخواست قرص مسکن و آرام بخش میکنی که درد تو را آرام کند. ولی او اجازه
ندارد. با حرکات دست و سر به تو میفهماند که حالا زود است و باید تحمل کنی. درد بعد از عمل جراحی، کمتر از درد قبل از آن نیست. ولی خونی دیده نمیشود. باز هم از هوش میروی. برای لحظههایی و شاید ساعتها بعد، ناگهان بیدار میشوی.
از پنجرهی بیمارستان به سیاهی شب خیره میشوی، نماز؟! زمان را نمیدانی، ساعت هم نداری. به دنبال راه حل میافتی. مجروح دیگری در آن گوشهی اتاق خوابیده، تمام سر و صورتش باند پیچی شده و دو سرم به او وصل است. گویی حالش وخیم است. او هم بیهوش است. کمی سرت را به بالا میچرخانی. شی مخروطی را که در وسط آن یک دکمه است، فشار میدهی. چند لحظه بعد دوباره همان پرستار میآید. قبل از آنکه تو چیزی بگویی، شروع میکند. «برادر عزیزم گفتم، شما نباید مسکن بزنی، دکتر خودش گفته…»
میپری وسط حرفهایش: «نماز«. متوجه درخواست تو میشود. سریع خاک تیمم میآورد و یک مهر به تو میدهد. ساعت 45 / 10 شب است. اولین نماز خوابیده. معلوم نیست رو به قبلهای یا نه؟ ولی اضطرار است. سر را به سمتی که فکر میکنی قبله است میچرخانی. یک نماز سه رکعتی و یک نماز دو رکعتی. مهر را روی سینه میگذاری و هنگام سجده آن را بر میداری و به پیشانی میچسبانی. در هر حال باید وظیفهات را انجام بدهی. هر طور که میتوانی، حتی خوابیده و درازکش. اما نماز ظهر ناخواسته قضا شده. اگر میتوانی آن را هم ادا میکردی. ولی خیلی مشکل است.
درد در تمام شکم میپیچد. از قفسه سینه تا پایینترین نقطهی ناف. پای راست و دست چپ هم درد میکند. شاید اگر رمق داشتی نعره میکشیدی، ولی حالی نیست. در انتهای شب آقای دکتر وارد اتاق میشود.
حرف میزند، دستور میدهد. چند پرستار هم دنبال او وارد میشوند. هر کدام یک کارتکس در دست دارند. هیچ نمیگویند، فقط مینویسند. که ملحفهی روی تو را کنار میزند. همه چیز برای او عادی است. حتما روزها دهها نفر
مثل تو را معاینه میکند. پانسمان زخم را نگاه میکند. دستور میدهد سرم را عوض کنند. چشمانت را خوب نگاه میکند و بعد دستش را روی پیشانیات میگذارد و لبخند میزند.
»… جوون چیزی نیس. خوب مقاومت کردی. ان شاء الله چند ماه دیگه خوب میشی…»
و بعد به همان سرعت که وارد شده از اتاق میرود. معلوم شد او تو را جراحی کرده. جراح است و تا این موقع شب هم زحمت میکشد. دلش برای مجروحان میتپد و با وجود خستگی فراوان به آنها لبخند میزند. او هم مرد است، مردتر از همهی رفاه طلبان مطب نشین.
تو حتی فرصت پیدا نکردی از درد بگویی، ولی لبخند و مهربانی او نیمی از درد تو را التیام بخشید. چهرهاش را به خاطر بسپار. او عزیز است. از تخصصش در راه تعهدش استفاده میکند. برای دفاع از عقایدش وارد معرکه شده و خوش نشین نیست. قلبش برای تو و امثال تو میتپد. خواب را بر خود حرام کرده. باید به عقاید و شخصیتش احترام گذاشت. برای پرستارها و تمامی کارکنان زحمتکش بیمارستان نیز شب طولانی است و خوابت نمیبرد. درد داری و تحمل آن مشکل است.
چارهای نداری، به عملیات فکر میکنی، به شب گذشته، درگیریها، فریادها، شجاعت بعضی و ترسیدن بعضیها، جنازههای عراقی، پاتک دشمن، 17 تانک، لودرهای بیپناه، سنگرسازان بیسنگر، توپ مستقیم تانکها، فرماندهی لشکر، بسیجیها و آن لحظه که افتادی.
هنوز نمیدانی چگونه مجروح شدهای. یک تانک دشمن قصد داشت تو را با شلیک مستقیم نابود کند. اگر گلولهی تانک به تو خورده بود که حالا پیش مولا بودی… شهید شده بودی. پس گلوله به تو نخورده، نزدیک تو به زمین خورده و ترکشهایش به تو اصابت کرده است. یک عمل جراحی هم روی تو صورت گرفته و فعلا هم نفس میکشی. اگر چه درد خیلی زیاد است. ولی طبیعی است. به
هر حال چاقوی جراحی در پوست و گوشت فرو رفته و نقاط آسیب دیده را مرتب کردهاند. ممکن است قسمتهایی از امعا و احشای هم آسیب دیده باشد. هنوز معلوم نیست، ولی شرایط موجود را باید پذیرفت و صبر کرد.
یاد خدا و ذکر هم فراموش نشود. حالا هم باید ذکر بگویی. یاد خدا در این شرایط آرام بخشتر از زمانهای دیگر خواهد بود. بهتر است با خدا معامله کنی و این دردها را به خاطر او تحمل کنی. آیا اگر برای هر چیز دیگری جز خدا به این حال و روز افتاده بودی، ارزش داشت؟ حتی اگر برای قهرمانیهای ملی هم جنگیده بودی، حالا میآمدند و به تو میگفتند آفرین و مدال شجاعت هم میدادند، ولی بعد چه؟ اما حالا که نیت تو خدایی بوده، پیروزی. اگر دست و پایت نیز قطع شده بود، نزد خدا عزیزتر بودی. معاملهی سنگینتری با خدا انجام داده بودی. آفریدگار جهان از تو راضی شده، نه بندگانش. خدا صاحب همه چیز است و مجاهدتهای این دنیا را در آن دنیا پاداش خواهد داد.
هیچ یک از اعضای خانوادهی تو از این وضع اطلاع ندارند و حتما پس از شنیدن این خبر ناراحت خواهند شد. خصوصا مادر و خواهر، و بعد برادر و پدر و دوستان…
نقش تو پس از این به گونهای دیگر خواهد بود. تو را صبور میخواهند. از تو توقع دارند. بسیجیها با آدمهایی عادی فرق دارند. جبهه و همهی سختیهایش را به جان پذیرفتهاند و در مقابل مشکلات مقاومت بیشتری دارند. مواظب باش. شیطان تو را فریب ندهد. همیشه خدا را در نظر داشته باش.
دو نفر با برانکارد تو را به داخل هواپیما میبرند. داخل هواپیما مجروحان دیگری، هم هستند. عدهای نشسته و تعدادی خوابیدهاند. چند نفرشان ناله میکنند. هواپیما از زمین بر میخیزد. فاصلهها خیلی زود طی میشود و مدتی بعد در باند فرودگاه مینشیند. تعدادی خدمه و چند آمبولانس منتظر ایستادهاند. هر مجروح به بیمارستانی که از قبل تعیین شده منتقل میشود. در یک آمبولانس
یک یا دو و شاید سه مجروح را جای میدهند. آژیرکشان از خیابانهای بدون جنگ میگذرد.
شهر همچنان پر هیاهو است. بیش از هر چیز صدای بوق ماشینهاست. حرکت آمبولانس با فراز و نشیب فراوان همراه است. با سرعت میرود و ناگهان ترمز میکند.
بیمارستان آمادهی پذیرش توست. خیلی سریع وارد اتاق مخصوصی میشوی که چند پرستار به کمک میآیند. پایهی سرم میآورند و تخت را مرتب میکنند. چند لحظه بعد، خانم پرستار میآید و مشخصات تو را مینویسد. هر چه لازم باشد میپرسد و یادداشت بر میدارد و سپس پروندهات را به پایین تخت آویزان میکند.
هنوز او از اتاق خارج نشده که پرستار دیگری میآید. فشار خون و درجه و نام و نام خانوادگیات را روی تکه مقوایی مینویسد و بالای تخت نصب میکند.
اولین چیزی که میخواهی آب است، ولی اینها خوب میدانند نباید به تو آب بدهند. از هنگامی که مجروح شدهای، به تو اجازه ندادهاند، آب بنوشی. ضرر دارد. از ناحیه شکم مجروح شدهای و نباید چیزی بخوری. نه آب و نه غذا، فقط سرم. درخواست مسکن میکنی، چیزی نمیگویند. ولی چند لحظه بعد یک آمپول به تو میزنند. درد کاهش مییابد و به خواب میروی.
اما از ین پس درد با تو خواهد بود. تو هم تا حدودی میتوانی تحمل کنی. ریزش اشک غیر اختیاری است، ولی در خفا بهتر است. پتو را روی خود بکش و گریه کن. اشکالی ندارد، ولی مواظب باش دیگران نفهمند. هنوز بوی دود در مجرای بینی و سلولهای مغزت غوطه میخورد. شبها خواب جنگ را میبینی و در هر فرصتی صحنههای جنگ را مرور میکنی.
برای اولین بار که مادر تو را با این وضع دید، یک هفته پیش بود. افتان و خیزان خود را به تخت رساند. پاهایش میلرزید. اگر چه سعی میکرد خود را
قوی نشان بدهد ولی صدای لرزانش، تو را هم لرزاند. یکدیگر را در آغوش کشیدید. او گریست و تو دلداری دادی. پدر در پایین تخت ایستاد و تسبیح را چرخاند. دستت را فشرد و گونهات را بوسید. گریه هم کرد. محاسن سفید و نرمش صورت تو را نوازش داد. تو را مرد خواند و به خود و دیگران تلقین کرد که: «چیزی نشده، چیزی نیست، خوب میشود«.
روز سختی بود. نتوانستی در مقابل پدر و مادر ادای احترام کنی. خوابیده سلام کردی و به زحمت خندیدی. زخم عمیق خود را سطحی بیان کردی. در حالی که تب داشتی و وضع چندان خوبی نداشتی خود را خوب معرفی کردی.
از آن روز تا به حال هر روز مادر و خواهر برای دیدارت میآیند. همه متوجه اوضاع وخیم تو شدهاند. میدانند به چند عمل جراحی نیاز داری. از غذا نخوردن تو رنج میبرند و نمیتوانند قبول کنند که فقط سرم میتواند، نیازهای بدن تو را تأمین کند. ضمن اینکه به پزشک معالج هم ایمان دارند، از سر دلسوزی داروهای گیاهی را هم مناسب میدانند.
کم کم متوجه اوضاع میشوی. از ناحیهی شکم و کمر به شدت ضربه خوردهای و مداوای تو ماهها طول میکشد. هر روز هم یک درد جدید در بدنت پیدا میشود. درد یکباره آمده ولی خیلی آهسته خارج میشود. شبهای سختی را میگذرانی و ضعف بر تو غالب میشود. معلوم نیست چرا درد شبها بیشتر به سراغ آدم میآید.
دکتر هم به بهبود کامل و سریع خوش بین نیست و مدت زمان چند ماهه را به عنوان حداقل مطرح میکند. روده در اثر ترکش پاره شده و دکترها مجبور شدهاند مقداری از روده را از بدن جدا کنند. معده و طحال و… نیز در معرض خطر است. اگر عفونتی پیش آید، تمام قسمتهای دیگر نیز مشکل پیدا میکند. بعد از دو عمل جراحی، هنوز پانسمان توسط مسئول بخش یا پرستار ارشد صورت میگیرد. اینگونه پانسمانها خیلی حساساند و باید با دقت فراوان صورت گیرد. هر پانسمان با مقدار زیادی درد و ناله همراه است. ولی باید تحمل
کنی. هنوز نمیتوانی از تخت پایین بیایی.
دکتر هر روز ساعت نه صبح برای معاینه میآید. او هم عجله دارد. گاهی معاینه چند دقیقه صورت میگیرد. میآید و میرود. اما از کار خود راضی است. از تو استقامت میخواهد، ضمن اینکه حرفهای تو برایش تکراری است. از درد میگویی و زود خوب شدن! ولی او میداند چکار میکند. نمیتواند همه چیز را به تو بگوید. او هم لبخند میزند. وقتی وارد میشود حالت را میپرسد ولی قبل از اینکه پاسخ بگویی، چگونگی وضع تو را از پرستار میپرسد. جوابها کوتاه و مفید است. بیمار و مجروح زیادی هستند که باید به همهی آنها سرکشی کند. بعد هم باید برود اتاق عمل.
از آن روز که مجوز تزریق مسکن قوی را داد، درد تو خود به خود کمتر شده. گویی از وقتی که متوجه شدی او هم درد تو را میداند، آرام شدهای. روزی دو عدد مسکن و اگر درد نداشته باشی هیچ. روزهای نخست مسکنها واقعا آرام بخش هستند ولی روزهای بعد عادی میشوند و تأثیر چندانی ندارند.
درد خودت کم است، باید وضع نه چندان خوب برخی از خانم پرستارها را هم تحمل کنی. موضوعی بین بیحجابی و بدحجابی.
چند روز اول خود را به آن راه زدی و هیچ توجهی به این اوضاع نداشتی. چون خیلی درد داشتی و هنوز خودت را پیدا نکرده بودی. اما از روز دوم که مادر و خواهر و بستگانت با چادر سیاه در مقابل تو صف کشیدند، غنچهی غیرت تو شکفت. حالا تحمل آن برای تو مشکل است. خانمهای مهربانی هستند و تخصص کافی دارند و حیف است که به حجاب کم توجه باشند و در مقابل تذکرهای ارشادی تو لبخند بزنند! البته قریب به اتفاق آنها زنان و دختران پاک و خوبی هستند و قدر رزمندگان را خوب میدانند و از آنها دفاع میکنند. نسبت به سایر بیماران هم دلسوزی میکنند و وقت بیشتری را صرف تأمین آسایش آنها میکنند.
در حالی که به طور متوسط روزی چند رزمندهی مجاهد در راه اعتلای اهداف
عالیهی اسلام و انقلاب و امام در خون خود میغلتند، عدهای هستند که هنوز نتوانستهاند خود را به خدا نزدیک کنند و حتی متأسفانه در جهت مخالف آب شنا میکنند. عدهای جوان از تمام خواستهای مادی و دنیوی خود چشم پوشی کرده و هم اکنون در پشت خاکریزها و درون سنگرها حماسه میآفرینند ولی برخی نمیخواهند این ایثار را قبول کنند و حتی حاضر نیستند چند دقیقه در مورد آنها فکر کنند. جالب این است که تو باید این شرایط را بپذیری. یعنی هیچ راه عملی برای مبارزه با این ناهنجاریها وجود ندارد.
این بار با خوشرویی و مهربانی در مورد رعایت حجاب به خانم پرستار تذکر بده. در او امید ایجاد کن. وقتی وارد میشود سلام کن و از زحماتش تشکر نما. فقط بدیهای او را نبین، نسبت به لطف و مهربانیهایش اظهار تشکر کن. او را خواهر بخوان. عاطفهی خواهر و برادری را حفظ کن. چه بسا که همین پرستارها خود را مدیون فداکاری تو بدانند. و یک قهرمان مذهبی به شمار آورند. ببین چگونه از روی احترام به تو محبت میکنند و وظیفهشان را تا حد امکان خوب انجام میدهند. نباید زیاد به مسائل ظاهری بدبین باشی.
تو بارها دیدهای که فردی از آزادی زن سخن میگوید و تو از پیش گوییهای صحیحی که امروز توسط علوم اسلامی به اثبات میرسد. او از منزوی شدن زن میگوید و تو از خطبهی فدک و نقش حضرت زینب در کربلا. او از دست و پاگیر بودن حجاب میگوید و تو از نمونه زنهای محجبهای که در مسئولیتهای بالای فرهنگی و اجرایی مملکت، کار خود را به خوبی انجام میدهند او از مسائل نادرستی که از اسلام شنیده میگوید و تو ابهامات او را رفع میکنی. تو میتوانی به او کمک بکنی. اما باید با روی خوش و عمل نیکو او را مجذوب کنی. اگر بدی و تندی کنی، با واکنش منفی او رو به رو خواهی شد. اگر بد باشی او که تو را یک حزب اللهی رزمندهی بسیجی میبیند ارزشی برای عقیدهات قایل نخواهد بود. باز هم مواظب باش که شیطان تو را فریب ندهد. نکند خدای نکرده با توجیهات شیطانی نگاه بد داشته باشی و یا پا را از حد خودت خارج کنی. شیطان همیشه
در کمین است. بسیاری از خوبان را به ورطه ی هلاکت کشانده. هیچ کس فطرتا بد نیست، بلکه به خاطر تأثیرپذیری شرایط مختلف از راه مستقیم فاصله می گیرد و از خدا دور می شود. تو باز هم درمعرض امتحان الهی هستی. شیطان شرایطی فراهم می آورد تا اگر بتواند اعمال خدایی تو را تبدیل به اعمال ضد خدایی بکند. وسوسه های شیطان قوی است. شاید می خواهد نصیحتهای خیرخواهانه تو را تبدیل به خودنمایی و فخر فروشی به دیگران کند. تو باید بدانی حکم اضطرار محفوظ و مخالفت با آنها نوعی بدعت و مخالفت با احکام ثانویه اسلام است. ولی نباید اجازه داد حریمها شکسته شود پرستارها خوب و مهربان اند و تو به عنوان یک مجروح در اختیار حرکتهای تخصصی و مهربانیهای آنهایی ولی باید مواظب نفس خود باشی که از این آب گل آلود سوء استفاده نکنی.
تو یک رزمنده ای . و تو را مصداق یک فرد مخلص و خوب می دانند. هرگونه خطا از جانب تو، اهانتی است به سایر رزمندگان. ازبالا به جایگاه و وضعیت خود بنگر. ببین مجروح وپردرد روی تخت بیمارستان افتاده ای و پزشکان و پرستاران با انجام عملهای جراحی در پی بهبود تو هستند. تمام اعضای خانواده و دوستان و فامیل با ابراز نگرانی به فراخور فرصتی که به دست می آورند برای عیادت تو می آیند. گلی می آورند، محبت می کنند، با تو سخن می گویند و از حال و روزت می پرسند.
شاید بیش از صد بار قصه ی چگونگی مجروح شدن و نحوه انتقال خود را مطرح کرده ای. دیگر خسته شده ای. حتی حاضر شده ای، موضوع را روی نوار ضبط و برای مشتاقان پخش کنی! این هم مشکلی است، ولی هر دفعه سعی می کنی به گونه ای جدید آن را تعریف کنی. گاهی اوقات هم نسبت به شخصیت و وضعیت فرد، حادثه را کمرنگ و پررنگ تعریف می کنی. وقتی دوستان جبهه ای و بچه های گردان می آیند ، حادثه را با استفاده از اصطلاحات جبهه تعریف می کنی. وقتی فامیل خصوصا زنها می آیند، کمرنگ و آبکی! در این مدت گریه خیلی ها را هم دیده ای . پیرمردها یا افرادی که طاقت دیدن خون
انگشت دست خود را ندارند. وقتی حال و وضع تو را میبینند، چند لحظه بیشتر طاقت نمیآورند و به بهانهی عدم ایجاد مزاحمت، زود میروند. طاقت ندارند، گریه میکنند.
عدهای هیچ برداشتی از وضعیت تو ندارند و با شنیدن جراحتها و مسائل پزشکی، حتی شاید خواندن فاتحه را نیز ثواب بدانند. امید زیادی برای باقی ماندن تو ندارند. خصوصا هنگامی که متوجه میشوند که مثلا شب گذشته به خاطر عفونت، دارای 42 درجه تب بودهای، و یا اینکه فردا قرار است برای چهارمین مرتبه عمل شوی. اما تو وضع خودت را خوب میدانی. دکتر هم میداند. ولی بهتر از همه، خدا میداند، نگرانی بقیه هم بیهوده است. اگر خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. البته تو هنوز از تخت بیمارستان پایین نیامدهای. استخوان لگن تو خرد شده و وضعیت ریهات هم مناسب نیست. ولی دکتر گفته پس از عمل جراحی بعد، باید کم کم از تخت پایین بیایی و راه بروی. غذا هم میتوانی بخوری. ولی رودهها را به یکدیگر نمیدوزند و مجبوری از قسمتی که روده بیرون گذاشته شده و از طریق کیسههای پلاستیکی که روی روده وصل میشود رفع حاجت کنی. سخت است، ولی باید تحمل کرد. مشکلات فراوانتر خواهد شد، اما راهی است که انتخاب کردهای و بهتر است مقاومت کنی.
مادر هنوز مادر است و شجاعتر از دیگران. ساعتها نزد تو میماند و خدمت میکند. مثل گذشته و آن هنگام که نوزادی ناتوان بودی و لحظه به لحظه به مادر نیاز داشتی. چند وقت است که روی تخت افتاده و حرکت چندانی نداری؟ مادر با تو حرف میزند اجازه نمیدهی دلتنگ شود. خودش هم بیمار و ضعیف شده. تمام توانش را برای تو گذاشته. فقط هنگامی که دکتر یا پرستار میآیند از تخت تو دور میشود. مثل شمع میسوزد. با خندهات میخندد و هنگامی که درد میکشی مثل مرغ سر بریده این سو و آن سو میرود. به پرستارها التماس میکند و کمک میخواهد و ناله میزند. او عاشق توست. عاشقی بینام و نشان. تو قدر او را خوب نمیدانی. گاهی از کوره خارج میشوی و… ولی او مادر است.
حاضر است در مقابل بهبود تو جان بدهد.
معلوم نیست چرا بعضی اوقات پزشک معالج هم نسبت به وضع تو نگران میشود. دستورات پزشکی خود را هر چند گاهی عوض می کند و دوباره تصمیم به عمل جراحی می گیرد. تا به حال پنج مرتبه به اتاق عمل رفتهای و هر بار با تلاش پزشکان متخصص، قسمتی از آسیبها ترمیم یافته، ولی درد همچنان یار تو است و رهایت نمیکند.
گاهی درد شکم را بدترین دردها میدانی و گاهی درد کمر، لگن پا و گاهی درد دست را. جالب اینکه گاهی اوقات درد دندان هم به سراغ تو میآید. کلافه میشوی و مشت بر تخت میکوبی. پرستارها از این حرکت تو ناراحت میشوند. و دعوت به صبر میکنند. از تو انتظار بیشتری دارند. حاضر به تزریق هیچ گونه داروی مسکن خارج از دستور پزشک نیستند، ولی غصه میخورند. هنگامی که درد تو شدید میشود آنها هم ناراحت میشوند و تو را با وعدهی تماس با دکتر دقایقی آرام میکنند. درد تو را قبول دارند ولی مخالف دادن آرام بخش هستند. آنها را زیان آور میدانند و حتی در مورد آیندهی زندگی زناشویی خطرناک میخوانند.اما این دفعه، درد خیلی زیاد است. اول ناله، بعد فریاد و سپس نعرههای بی اختیار. تمام مریضها و مجروحها متوجه عظمت درد شدهاند. چند نفر از آنها بالای سر تو آمده و حال و روز خود را میگویند، ولی فایده ندارد. با هیچ چیز آرام نمیگیری، حتی با آمپول نوالژین. میخواهی انگشت را به زیر پانسمان ببری و بخیهی شکم در بیاوری. ضربههای ناگهانی و سهمگین. درد غیر قابل توصیف است. چهره در هم کشیدهای و فریاد میزنی.
دکتر کشیک خود را میرساند و معاینه میکند. چیزی میگوید و میرود. ولی خبری نیست، باید تحمل کنی. باید پزشک خودت را پیدا کنند. از او هم خبری نیست. درد امان تو را بریده و میخواهی با حرکات ناهنجار، به دیگران بفهمانی که خیلی درد داری.
دکتر تماس میگیرد. یک آمپول مرفین. تا حدی که امکان دارد به پهلو بر میگردی. یک آمپول مسکن. خودت نمیدانی چیست؟ ولی قبول میکنی که مسکن است. پرستار هنگام تزریق قول میدهد که تا چند دقیقهی دیگر درد میرود. هنوز در فکر هستی که حرف پرستار را قبول کنی یا نکنی که درد آرام میشود. سستی و بی حالی به سراغ تو میآید. تمام وجودت را فرا میگیرد. چشمانت هم سنگین شده است.
پرستار میآید و از درد سؤال میکند. جوابی نداری که بدهی. مثل یک تکه گوشت روی تخت افتادهای. حال خوشی داری. کلمهی مرفین را میشنوی ولی باور نمیکنی. چندان هم ناراضی نیستی. چون از چنگال آن درد شدید راحت شدهای. خوشحالتر از همه مادر است. او نمیتواند درد کشیدن تو را ببیند. هر چه میزنند، فقط تو را آرام کند. و بعد یک خواب سنگین. هفت ساعت بعد به هوش میآیی. دکتر پانسمان تو را باز کرده. یکی از بخیههای تو شکافته و مقداری چرک و خون از درز شکم خارج شده. دکتر متوجه شدت درد شده و حق را به تو میدهد. کمی شوخی میکند و سعی دارد تو را بخنداند. شاید میخواهد درد معاینه را تحمل کنی. ولی تو خیلی بیحالتر از آنی که بفهمی دکتر چه میکند. و دوباره میخوابی.
هر روز صبح پس از عوض شدن شیفت پرستارها با شیفت قبلی، تحرک و جا به جایی مشهود و در بخش ایجاد میشود. سکوت شب پایان مییابد. زنهای خدمه صبحانه میآورند. مردهای خدمه، زمین را پاک میکنند. هر کدام لباس مخصوص به تن دارند. بعد نوبت پرستارهای سادهای است که ملحفه و لباس تو را عوض کنند و تخت تو را سر و سامان دهند. با آمدن مسئول بخش همه چیز آماده میشود. بخش و مریضها تحویل مسئول بخش صبح میشود. وضع تو برای او توضیح داده میشود. دستوراتی که در مورد تو اجرا شده از جمله تزریق و خوراندن داروهای نیمه شب به مسئول بخش صبح گفته میشود. او تو را خوب میشناسد. حدود چهار ماه است که در بخش به سر میبری و تمام
جزئیات زخم تو را میداند.
صبح دکتر به همراه مسئول بخش که پرستار مهربان و با تجربهای است وارد میشود. معاینه میکند، دستور میدهد و پاسخگوی جواب پرسشهای کوتاه تو میشود. این سؤال تکراری است:
»… دکتر، کی عمل جراحی من تموم میشه و من میتونم کم کم آماده رفتن بشم؟»
تو در فکر خروج از بیمارستان و رفتنی. خسته شدهای، روزها و شبها خسته کننده شده است. در آرزوی بازگشت به جبهه هستی. ولی میدانی که اول باید از بیمارستان مرخص شوی و بعد مدتی در شهر باقی بمانی. تو خودت باید به خودت کمک کنی. یک بیمار برای خوب شدن احتیاج به روحیه دارد. بیروحیه بودن، بیماری را طولانیتر میکند.
خیلی از اوقات شنونده درد دلهای کارکنان بیمارستان میشوی. از نداری و سختیها سخن میگویند. تو را محرم اسرار میدانند. حداقل گوشی برای شنیدن مشکلاتشان مییابند. برای سلامت تو دعا میکنند تو هم رابطهها و ضابطههای بیمارستان را خوب میدانی. دوستیها و دشمنیها را تشخیص میدهی. پرستارها تو را به عنوان یک بسیجی معتقد میشناسند و حداقل سعی میکنند وقتی وارد اتاق تو میشوند، حجاب کامل داشته باشند.
تو یک مرحله از وظیفهات را برای خدا انجام دادهای و هنوز در راه هستی و آنها در حال انجام وظیفه خویش هستند. به اعتقادات مذهبی برخی از پرستاران باید احترام گذاشت که هنگام نماز، میروند به نمازخانه بیمارستان و نماز میخوانند.
تا کنون برادرت زخمهای زیادی کشیده است. علاوه بر بردن و آوردن اعضای خانواده، مسئولیت پیدا کردن داروهای کمیاب را نیز به عهده دارد. اکثر اوقات پرستارها نسخهای را بالای سرت میگذارند و برادر با دیدن آن، داروخانههای شهر را برای پیدا کردن دارو زیر پا میگذارد.بعضی از داروها اصلا
پیدا نمیشود و برادر مجبور میشود آنها را با قیمت گرانتر از بازار آزاد تهیه کند. مراکز درمانی و دارویی دولتی کمک میکنند، ولی کافی نیست و بسیاری از اوقات میگویند نداریم و یا مشابه داریم. دکتر میگوید، دولت باید برای مجروحان دارو تهیه کند و بدون این داروها، درمان بچهها به مشکل برخورد میکند. ولی گویی سیستم توزیع عادلانه دارو با مشکل روبرو است و مسئولان امر نیز فکر اساسی برای این معظل نکردهاند. مجروح و بیمار نیاز به دارو دارد و اگر نباشد…؟!
ملاقاتها هنوز ادامه دارد.تعدادی از فامیل و دوستان و همسایگان به دیدن تو میآیند. زخم و جراحت تو قابل دیدن نیست و روی آن را پوشاندهاند، به همین دلیل بعضی از آنها نمیتوانند درد تو را احساس کنند و باقی ماندن تو را در بیمارستان بیهوده میدانند برداشتها متفاوت است و هر کس نسبت به سلیقه خود، تحلیل میکند و نهایتا با یک مشت تجویز شخصی و معرفی چند دکتر دیگر، از نزد تو میروند. دیدن افرادی که روی پاهای خود و به صورت صحیح و سالم و بدون هیچگونه مشکلی، راه میروند برای تو ایجاد غبطه میکند. آرزو داری مانند آنها میتوانستی حرکت کنی. سلامت کامل را هم یا غیر ممکن میبینی و یا خیلی دور. به همین دلیل روحیهات دستخوش نوسان میشود. شبهای سخت و طولانی بیمارستان را تحمل میکنی و به امیدی نفس میکشی که بتوانی دوباره به دیار عاشقان برگردی و مانند گذشته در کنار گروهان و گردان بدوی. رزم شبانه بر پا کنی و برای نیروها فریاد بزنی. لباس مقدس بسیجی را بپوشی و در نماز جماعت لشکر شرکت کنی. دلت برای جبهه تنگ شده. برای خانه، مسجد محل کار،… از شهر خبر نداری و دوست داری دوباره در جمع دوستان حزب اللهی، مسائل اجتماعی و سیاسی را پیگیری کنی.
مواظب باش از همین روزها غافل نشوی. این روزها هم متعلق به خداست. این وضع را هم خدا پیش آورده. با خدا حرف بزن. از خدا دور مشو. دعا کن و سلامت خود را از او بخواه. همین تخت میتواند، سجادهی خوبی باشد.صورت
را رو به کربلا بچرخان و بگو یا حسین (ع(. اصلا قدر این حالتها را بدان. تو باید صبور و مقاوم باشی. دل به خدا بسپاری و همچنان راضی به رضای او باشی. خدا بزرگ است و تو را میبیند. بخواهد شفا میدهد، نخواهد نمیدهد. هر چه از جانب خدا باشد، نیکوست.آن را بپذیر و در همه حال شکرگزار او باش.
تو هیچگاه اتاق جراحی را فراموش نخواهی کرد. لباسهای سبز، چراغهای بزرگ بالای سر، تخت وسط اتاق. روی آن میخوابی و دستهایت را روی قسمتی جدا از تخت میگذاری. مدت زیادی به هوش نیستی. هیچ بر تن نداری. دکتر هم با لباس سبز و نقاب میرسد. از چشمانش میفهمی که در حال لبخند زدن به توست. دکتر دیگری میآید. چند اصطلاح پزشکی رد و بدل میشود. جمع پرستاران و دکتر منتظر از هوش رفتن تو هستند. همه چیز مهیا شده. ناگهان چشمانت سنگین میشوند. بیهوش میشوی و هیچ نمیفهمی…
بعد از هر عمل جراحی، تعداد ملاقات کنندگان بیشتر میشود و میخواهند روند بهبود تو را از نزدیک ببینند. نگراناند و دلشوره دارند و برای خوب شدن تو و سایر مجروحان و مصدومان دعا میکنند.
عمل جراحی آخر هم نتوانست نقیصهی استخوان لگن را بر طرف کند.پس از یک روز که چند دکتر بالای سرت کمیسیون میگیرند، متوجه میشوی که میخواهند تو را به خارج اعزام کنند. به زودی همه متوجه این سفر میشوند. موضوع اعزام به خارج خیلی جدی است. پاسپورت و ویزا هم آماده میشود. دکترها میگویند برای اینکه به طور صحیح و زود خوب شوی تو را اعزام میکنند و گرنه خودشان در ایران قادر به ترمیم این جراحت هستند. به همین دلیل یکی از دکترها مخالف اعزام است. او این اعزام را باعث تضعیف روحیه پزشکی ایران میداند و حاضر نیست زیر برگهی اعزام را امضاء کند، اما به هر حال او هم موافقت میکند و قرار میشود به زودی به کشور آلمان و شهر هامبورگ اعزام گردی.