فاو را خدا آزاد کرد. باید بر روی یک جاده جنگید. خیلی مشکل است. همه طرف باتلاق است و هور. در آب و گل فرو میروی. قدرت مانور نداری. خاک محدود است. اما خیلی کم. شاید لازم باشد از جای دیگر خاک آورد. حتی از خرابی شهر فاو. خاکریز میخواهیم.
عراق هم دیوانه شده. صدها هواپیمای بمب افکن. هزاران تن بمب. هزاران گلولهی توپ. دهها هزار گلوله خمپاره. میلیونها تیر کلاش. با همهی ژنرالهایش. برای جلوگیری از پیشروی بیشتر و یا عقب راندن این بسیجیهای شجاع.
آمدهاند، با تمام قوا. شمارهی تیپ و لشکر همهی اعداد را در بر میگیرد. گردانهای 311، 917، 414، 958،… لشکرهای 73، 99، 77، 43، 16، 21، 18،… گارد مخصوص ریاست جمهوری. حسابی جنگ شده. فاو را میخواهند. به غیرتشان برخورده!
ولی ما آمدهایم. خوش آمدهایم. آمدهایم و میخواهیم بمانیم. حتی با بارش هزاران گلوله. نه تنها عراق را بلکه دانشگاههای جنگ را متحیر کردهایم. کلاسهای آکادمیک باید تجدید دوره کنند. بسیجی با کلاش و آرپی جی!؟ حیلههای نظامی هم فایده ندارد. فشار اتمی هم بیثمر است. اگر بتوانند قرآنها را بر سر نیزه
خواهند کرد.
جنگ مشکلتر شده. توپهای فرانسوی اذیت میکنند. باید ادامه داد. خدا با ماست. چند خیر دیگر نیاز داریم. اگر پل گرفته شود شهرام القصر سقوط میکند و سپس بصره بیچاره میشود. یا زهرا خودت کمک کن.
باید امشب هم عملیات کنیم. پس از هفت روز جنگیدن و تحمل آتشبارانهای شدید از سوی عراق. تلفات هم سبک نبوده. آمار مجروحان بالا است. شهدا هم پیش خدا رفتهاند. ولی باید عملیات کرد. باید از میان دهها تانک سوخته گذشت و پل را آزاد کرد.
عبور از پل یعنی فشردن گلوی عراق در منطقه. غنایم هم فراوان است. ولی امشب باید گردانها خط موقت عراق را شکسته و عقبهی آنها را منهدم کنند. پل باید به تصرف در آید. بعد شهر بندری ام القصر.
یک ستون این طرف جاده و یک ستون آن طرف جاده. باید خط شکسته شود و از میان تانکهای سوختهای که از عملیات شب باقی مانده عبور کنیم. خمپارهها، سکوت را میشکافند و بر قلب زمین فرود میآیند. سنگین و مهیب. زمین مثل گهواره میلرزد. احساس میشود. تو هم روی آن هستی. ولی نباید قلبت بلرزد. ذکر خدا را بگو.
مینهای دست افشان و نامنظم جمع میشود. به خاکریز عراقیها که روی جاده زده شده نزدیک میشویم. فاصلهها خیلی کم است. یک گروهان در سمت راست و دو گروهان در سمت چپ. به یک ستون. پشت سر هم. نشسته و نیم خیز. سرها بالاست. چشمها سیاهی شب را کنار میزند. چیزی دیده نمیشود. جز یک تپه خاک و چند پستی و بلندی کوچک روی آن. مثل کلهی انسان. ولی تکان نمیخورند. اگر نفس به شماره میافتد، جای تعجب نیست. اضطراب و هیجان بیشترین کالای این میدان است. ولی هر که بیشتر با خدا باشد کمتر میترسد. کمتر دلهره دارد. ولی هیچ کس بدون دلهره نیست. شاید ترس از مرگ نباشد، ولی مثل هنگام پرسش درس توسط معلم باشد.
دشمن همین روبرو و در چند قدمی است. باید با او جنگید. برای خدا و برای احقاق حق. چیزی زیادی هم نداریم. مقداری تسلیحات عادی. کلاش، تیربار، نارنجک و… اما خدا داریم، ایمان داریم، امیدواریم. در این تنهایی هیچ چیز مثل ذکر خدا دل را آرام نمیکند. یک سبحان الله کافی است. ذکر یا زهرا کولاک میکند. وقتی گفتی یا مهدی، یعنی همهی سیاهیها را کنار زدهای.
زمان هیجان انگیزی است. انتظار توأم با آمادگی. در فاصلهی انفجار خمپارهها میتوان صدای عراقیها را شنید. خیلی نزدیک هستند. اما ما را نمیبینند: «و جعلنا من بین ایدیهم سدا…»
خدا آنها را کور کرده. به دلهایشان قفل زده. میترسند. شعلههای جهنم را میبینند.
ناگهان یک عراقی از کنار خاکریز به سوی حوضچهی آبی که وجود دارد میرود. یک آفتابه کوچک هم در دست دارد. میخواهد آب بردارد. یک نگاه به این طرف کافی است تا دعوا شروع شود. نگاه میکند. خیره میشود. زبانش بند آمده. آفتابه از دستش میافتد… «ایرانی، ایرانی… عدو، عدو…» فریادهایش از صدای انفجارها بلندتر است. نعره میزند. سراسیمه میدود، ولی قبل از آنکه به پشت خاکریز برسد با رگبار بچههامیافتد. چند نارنجک به آن سوی خاکریز پرتاب میشود. جواب نارنجکها، صدها تیر دوشکا است. مثل باران میبارد. فاصله هم خیلی نزدیک است. زمان زیادی برای دیدن تیرهای رسام و نورانی وجود ندارد. به محض اینکه از لوله بیرون میآیند به هدف میخورند. زمین را شخم میزند. نیروها کپ کردهاند. هیچ کس جرأت ندارد بایستد. همهی جنگ روی زمینی به عرض 10 متر و طول 10 کیلومتر است. باریک و کشیده. صحنه خیلی کوچک است. با یک نگاه میتوان تمام خط را زیر نظر گرفت. فقط 10 متر.
روی جادهی فاو – ام القصر. تا چند لحظه دیگر هیچ یک از ما زنده نخواهد ماند. گویی قسم خوردهاند تا دست خود را از روی ماشه برندارند. شلیک ادامه دارد؛ دیوانه وار. یک قطار فشنگ چند هزار تایی. زوزهی خمپارهها هم، عرصه را تنگ
میکنند. یا حسین، یا زهرا، یا مهدی.
تعدادی از بچهها در همین وهلهی اول شهید شدهاند و فضایی از رعب در دل بچهها ایجاد شده. یک نفر باید این سد را بشکند. دوشکا را خفه کند. از میان این مردان یکی که مردتر است باید بلند شود. آرپی جی زن میخواهد که دلدار باشد. روی زانو بنشیند و سنگر دوشکا را بزند.
صدای شلیک آرپی جی هم گوش را میخراشد. یک آتش دهانه و یک آتش عقبه. سنگر دوشکا منهدم میشود. یا مهدی، یا حسین…
همه میدوند. به سوی خاکریز. اگر فرصت بدهیم، یک دوشکای دیگر شروع به کار میکند. از خاکریز 10 متری بالا رفتن و از آن سوی پایین آمدن کار مشکلی نیست. رزمندگان مهاجم. بدنها خسته است، ولی عملیات واجب. از لابلای یکدیگر عبور میکنند. سبقت میگیرند و سنگرها را پاکسازی میکنند. تانکهای نیم سوختهی عراقی از عملیات شب گذشته پشت سر یکدیگر صف کشیدهاند. شاید حدود 25 تانک و نفربر. جاده کاملا مسدود است. باید از شانهی خاکی جاده به جلو رفت. هنوز تیر میآید. از همه طرف. نور منورها هم کمکی نمیکند. چشمها در آتش تیربارها خسته شده و همه چیز بنفش دیده میشود.
حمل مجروح شروع میشود. مجروحان و شهدا به عقب منتقل میشوند. بعضی از مجروحان هم خودشان اقدام به رفتن عقب کردهاند. شاید فکر میکنند اگر بمانند، اشتباهی توسط نیروهایی که از پشت میآیند هدف قرار گیرند. عدهای فکر میکنند سر ستون هستند در حالی که سر ستون چند صد متر جلو و در حال پیشروی است. به همین دلیل رو به جلو شلیک میکنند. باید فریاد زد. باید آنها را هوشیار کرد و الا تعداد بیشتری از بچهها مورد اصابت تیرهای خودی قرار میگیرند.
اول همه فکر میکردند، نیروهای خودی، اشتباهی به خودمان شلیک میکنند ولی به زودی متوجه میشویم که عراقیها از این سردرگمی و شلوغی و سیاهی استفاده کرده و بچهها را دور زده و از پشت سر بچهها را میزنند. کلاه
اورکتها را هم روی سر کشیده تا شناسایی نشوند. این موضوع توسط بیسیم از عقب به ما اطلاع داده میشود. یک بار دیگر رو به عقب باید جنگید. دشمن نفوذ کرده و فریب میدهد.
بهتر از هر چیز نالهی مجروحان است. کمک میخواهند. التماس میکنند. بلند بلند ذکر میگویند. با دیگران حرف میزنند و گاهی آنها را نسبت به تداخل عراقیها با نیروهای خودی هوشیار میکنند. هم ناله میکنند هم هدایت. هم بدنشان درد میکند هم دلشان میسوزد. به زمین افتادهاند ولی با چشمهایشان مواظب رخنه دشمن هستند.
کمی جلوتر اوضاع آشفتهتر است. عراقیها در حال فرار شلیک میکنند و حرکت نیروها را کند نمودهاند. در این میان تعدادی از نیروهای مخصوص عراقی در زیر تانکهای سوخته پنهان شده و هنگامی که ستون در حال عبور از کنار آنهاست؛ بیرون آمده و با بچهها یقه به یقه میشوند. مثل دعوای خیابانی. سیلی و لگد هم کار ساز است. شبیخون میزنند. از پشت بچهها را میگیرند و دستهای کثیفشان را در گلوی آنها فرو میکنند. واقعا ترسناک است.
هیکلهای قوی و چهرههای خشمگین و عصبانی. دندانهایشان را هم روی هم فشار میدهند. تو نمیدانی چکار کنی. اگر تیراندازی کنی ممکن است به نیروهای خودی بخورد. سوا کردنی هم نیست تعدادشان هم زیاد است. این تانکهای نیم سوخته محل اختفای این خفاشان وحشی شده. بیرون میریزند و خون میمکند.
حسن خانی کلهی یکی از آنها را زیر بغل خود گرفته و از زیر مشت میزند. هیکل او هم قوی است. ناگهان سر را از زیر بغل حسن خانی بیرون کشیده و از پشت دستهای حسن را میگیرد و فشار میدهد. و دندانهایش را در شانهی حسن خانی فرو میکند. یا علی خودت کمک کن. یکی از بچهها خود را به پشت آن عراقی رسانده و لولهی کلاش را در کمر او فرو میکند. دردش میگیرد. دستهایش شل میشود. حسن خانی را رها میکند. حسن هم عصبانی شده. هر دو دست
عراقی را از ساعد میگیرد و همین طور که خودش روی محور پاهایش میچرخد، او را هم میچرخاند. خیلی زور میخواهد. ولی حسن خانی آنقدر عصبانی شده که توانش چند برابر شده. عراقی نقش زمین میشود. حسن خانی ضامن یک نارنجک را کشیده و زیر عراقی بیهوش میگذارد. این انفجار یعنی تکه تکه شدن عراقی.
حسن خانی یک میله برداشته و بر سر و صورت عراقیهای تنومند میزند. او هم اختیار از دست داده. فقط میگوید یا علی.
یک عراقی دیگر در آن طرف روبروی سعید ایستاده و میخواهد اسلحهی او را از دستش خارج کند. نصف اسلحه در دستهای عراقی و نصف دیگر در دستهای سعید است. هر دو به طرف خود میکشند. فاصله صورتهایشان کمتر از 20 سانتی متر است. نفسهایشان به صورت یکدیگر میخورد. جایی برای فکر کردن نمانده. باید زور زد. اسلحه گاهی در سینهی سعید و گاهی در سینهی آن نظامی عراقی مینشیند. کشمکش ادامه دارد. لحظههای سنگینی است، خیلی زود میگذرد، کمتر از چند ثانیه.
ناگهان، عراقی موفق میشود. اسلحه را از دست سعید خارج میکند. در فاصلهی یک چشم به هم زدن گلنگدن میکشد و رو به سعید میچکاند. ولی شلیک نمیکند. دوباره گلنگدن میکشد و سعید را که روی زمین افتاده هدف قرار میدهد. چون عجله میکند، چند تیر به این طرف و آن طرف و یک تیر هم به شکم سعید میخورد.
حسن خانی از راه میرسد، میلهی آهنی را چنان بر سر آن عراقی میکوبد که خون از چشمان و گوشها و دماغ او فوران میکند. میافتد. یکی از بچهها میپرد و چند تیر به بدن عراقی میزند. کشته میشود. هر پایش به یک سو باز میشود و دستهایش روی زمین به بالای سر میرود.
سعید ناله میکند. رودههایش بیرون ریخته. امدادگر از راه میرسد. سایه خود را از جلوی نور ماه و منورها کنار میکشد. زخم خیلی عمیق است. اینجا
هم نمیتوان کاری کرد. سعید باید هر چه زودتر به عقب منتقل شود. امدادگر، یک دستمال سه گوش بزرگ را زیر رودههای سعید میگذارد و رودهها را خیلی آرام به جای اول بر میگرداند. پیچ و خم چند متر روده کار را مشکل میکند. لیز است. این طرف و آن طرف میریزد. ولی امدادگر کارش را خوب میداند. دو گوش دستمال در پشت سعید گره زده میشود. برانکارد آماده میشود. ولی کسی برای حمل سعید به عقب وجود ندارد. اکثر بچهها به جلو رفتهاند. تعدادی مجروح نیز در گوشه و کنار افتاده و منتظر کمک هستند.
یکی از بچهها یک گلوله به پایش خورده و لنگان لنگان میرسد. همین طور که عبور میکند وضعیت جلو را گزارش میدهد:
»… عراقیها با بچهها قاطی شدهاند. معلوم نیست کی به کیه؟ کشتی میگیرن!…»
معلوم میشود، هنوز عراقیها با بچهها درگیری تن به تن دارند. جنگ عجیبی است. انتقال سعید هم توسط یکی از افراد حمل مجروح و یک مجروح که چند ترکش نارنجک به پشتش خورده صورت میگیرد و جثهی سنگین سعید به عقب برده میشود.
برادر حمیدی پس از کسب اجازه، ضامن نارنجک را کشیده و بالای تانک میرود. قبل از اینکه موفق شود نارنجک را به داخل بیندازد، ناگهان یکی دیگر از بچهها،تصور میکند که حمیدی یک عراقی است که از تانک بیرون پریده و میخواهد فرار کند، رگبار اسلحهاش را به سوی حمیدی میگیرد و او را میزند. فریادها هم بیاثر است. خیلی شلوغ شده. قابل کنترل نیست.
بعضی از آرپی جی زنها در فاصله چند متری تانک میایستند و تانک را منهدم میکنند. فاصله آنقدر نزدیک است که آتش انفجار آرپی جی به صورت آرپی جی زن بر میگردد. همه چیز به هم ریخته. شاید این شلوغی و آشفتگی لازمهی عملیات باشد. جنگ خیلی جدی است. جان انسانها در میان است. سست باشی، هدف قرار میگیری. قبل از آنکه تو را بزنند باید بزنی. خیلی سریع.
میتوان خونسرد بود ولی مشکل است.
هر سیاهی مشکوکی یعنی عراقی. بنابراین احتمال دارد که نیروها یکدیگر را بزنند. کاری هم نمیتوان کرد. آنقدر صدای شلیک و انفجار و ناله و… هست که فریادهای تو به جایی نمیرسد. خیلی از اوقات باید خود را به نیروها نزدیک کنی و خود را به آنها نشان بدهی و بعد دستور خود را تکرار کنی. پس یک حرف را دهها بار میزنی. به تک تک نیروها. بعضی اوقات سایر نیروها هم تو را کمک میکنند. مثل پیک خود را به نیروها میرسانند و فرمان تو را تکرار میکنند:
-… مسئول گروهان میگه به سمت راست جبهه شلیک نکنین. نیروهای خودی هستند.
-… مسئول گروهان میگه نیروهای سمت راست، خودی هستند، شلیک نکنین… پیشروی در دو سمت جاده ادامه دارد. مقاومتهای پراکنده عراقیها در هم کوبیده میشود. برتری با نیروهای اسلام است. خداوند متعال به وعدههایش وفا کرده و با امدادهای غیبی راه را برای رزمندگان اسلام باز کرده. تجهیزات و امکانات پیشرفته عراقی بیفایده شده. تانکهای منهدم شده، صف طولانی را تشکیل دادهاند. سیاهی دود تانکها از سیاهی شب، سیاهتر است. وقتی وارد گلو میشود، میسوزاند. انفجار مهمات داخل تانکها خیلی خطرناک است. تلفات هم میگیرد. ولی چارهای نیست باید جلو رفت.
حدود پنج ساعت این درگیری ادامه مییابد. صبح نزدیک میشود. نیروی زیادی باقی نمانده. گرفتن پل احتیاج به یک گروهان دارد، ولی از تمام گردان به اندازهی یک دسته تا نزدیک پل رسیدهایم. آنها هم خسته و بدون مهمات هستند. دو مسئول گروهان دیگر در ساعات قبل مجروح شدهاند و تنها فرمانده حاضر در سر ستون، تو هستی. وظیفهات خیلی سنگین است. باید خوب فکر کنی و راه مناسب را برای تصرف پل پیدا کنی. فرمانده لشکر مستقیما با تو در تماس بیسیم است. وضعیت خیلی حساس شده. فرماندهان ارشد منتظر تصرف پل
توسط رزمندگان اسلام هستند. لحظه به لحظه کار را پیگیری میکنند.
وقتی به نیروهایی که از پشت تو میآیند نگاه میکنی، امید زیادی برای تصرف این پل عظیم در تو دیده نمیشود. چشم امید خیلیها به تو و این تعداد معدود رزمنده است. آتش خمپارههای عراقی، امید زنده ماندن را کم میکند. پل دیده میشود. یک ضد هوایی چهار لول، سر لولههایش را پایین گرفته و در سطح زمین شلیک میکند. صدای مهیبی دارد. ترس میآورد. کار را غیر ممکن میکند. ولی پل باید تصرف شود.
خداوند متعال در قرآن مجید میفرماید: «چه بسا نیروهای کمی که بر نیروهای کثیری غلبه مییابد«. پس ای خدا خودت کمک کن. آبروی رزمندگان اسلام را حفظ کن و جبههی مستحکم دشمن را درهم بکوب.
دیگر فاصلهای تا پل باقی نمانده. پایههای استوانهای عظیم که از لولههای انتقال نفت درست شده به راحتی دیده میشود. یک کلاف عظیم از آهنهایی با قطر بزرگ. پل عظیمیاست. در هر دو سوی پل، عراقیها خط پدافندی تشکیل دادهاند. چند تانک هم بدون حفاظ روبروی ما ایستاده و نعره میکشند. مبارز میطلبند و شلیک میکنند.
گزارش اوضاع از طریق بیسیم به فرماندهان خیلی مشکل است. خواندن کد و درک آن از سوی مخابرات گردان و لشکر طول میکشد. فرماندهی لشکر اجازه میدهد بدون کد تماس بگیریم و هر چه میخواهیم پشت بیسیم بگوییم.
خیلی راحتتر است. سرعت بیشتر میشود و آنها نیز آسانتر دستور میدهند.
تیمم و سپس نماز نشسته. دو رکعت نماز صبح. روشنی فجر بالا آمده و زمین جنگ روشن شده. فرصت زیادی باقی نیست. باید تصمیم گرفت. حمله به پل و یا عقب نشینی. شاید تا نیم ساعت دیگر، راهی برای بازگشت به عقب هم باقی نماند چون با روشن شدن هوا، در دید مستقیم دشمن قرار خواهیم گرفت و امکان هر گونه تحرکی از بین میرود.
درخواست اعزام نیروی کمکی بیفایده است. از عقب خبر نداریم، ولی
معلوم است که نیرویی برای اعزام به جلو وجود ندارد و دو گردان دست نخورده و سالم حدود بیست کیلومتر عقبترند. زمان کافی برای رسیدن آنها وجود ندارد. یک بن بست نظامی. عراقیها هم نمیدانند ما میخواهیم چه کنیم؟ آنها منتظر گذشت زمان هستند و روشنی صبح را آرزو میکنند.
چند لحظه میگذرد و فرماندهی لشکر دستور عقب نشینی میدهد. باید به عقب برگردیم. راهی برای مقاومت نمانده. یک بار دیگر درخواست نیرو میشود تا پل تصرف شود. ولی امکان ندارد. معاون لشکر پشت بیسیم میآید و میخواهد که هر چه سریعتر به عقب برگردیم.
بچهها این بازگشت به عقب را باور ندارند. خیره خیره نگاه میکنند و به سمت جلو نشانه گیری کردهاند. توضیح میخواهند. شاید چند فریاد و در هم کشیدن ابروها لازم باشد. بسیجیان مطیع، فرمان را میپذیرند و از شانهی سمت چپ به عقب حرکت میکنند.
مجروحان به عقب برده میشوند. عراقیها متوجه این حرکت نظامی شده و گستاخانه تانکهایشان را از روی پل عبور میدهند. جلو میآیند و شلیک میکنند. لوله را در مسیر جاده گرفته و شلیک میکنند. ولی مقداری جلوتر، تانکهای سوخته عراقی که از عملیات چند شب گذشته باقی مانده، مانع از پیشروی آنها میشود. باید به این جسارت عراقیها، پاسخ داده شود. یکی از رزمندگان اسلام در یک سنگر نیم سوخته کمین میکند و پس از نزدیک شدن تانک عراقی، آن را نشانه میگیرد و به آتش میکشد. دوباره عراقیها پا به فرار میگذارند. وارد باتلاقهای اطراف جاده میشوند و فرار میکنند. خنده دار است. تک تیراندازهای اسلام هم آنها را نشانه میگیرند. شکار خرگوش عراقی!؟
اول فکر کردیم تانکهای سوخته مانع از حرکت تانکهای عراقی میشود ولی این تصور هنگامی باطل میشود که میبینیم تانک سالم، تانکهای سوخته را کنار میزد و راه را برای خود باز میکند. دعوا خیلی جدی شده. حالا عراقیها میآیند تا با استفاده از روشنی هوا، پاتک سنگین را اجرا کنند.
کمی عقبتر برو بچههای تخریب مشغول کار گذاشتن چند اژدر بنگال در وسط جادهاند. این وسیله به صورت یک میلهی دو متری و حاوی خرج گود است. به این معنی که با ایجاد انفجار و خلأ، قادر به تشکیل چالههای بزرگ میشود و میتواند اجسام اطراف خود را با قدرت زیاد به اطراف پرتاب کند. در عملیات قبل از این وسیله برای پاره کردن سیم خاردارهای گسترده و حجیم استفاده کردهاند. این وسیله را داخل سیم خاردار گذاشته و فتیله آن را روشن میکنند. حالا هم چند عدد از این وسیلهی انفجاری را از پهلو به زیر جاده فرو میکنند تا با انفجار آن، فاصلهای بین جاده ایجاد کنند. با این کار، تانکها قادر به عبور از آن چالههای عظیم و بزرگ نخواهد شد و حتما داخل آنها گیر خواهند کرد.
انفجار اژدر بنگالها شروع میشود. بزرگتر از انفجار خمپارهها، مثل انفجار کاتیوشای بزرگ. یک شیار بزرگ در وسط جاده ایجاد میشود. به اندازهی یک تانک. به عمق 3 – 2 متر. تانکهای عراقی آن طرف چاله باقی میمانند و مجبور به پدافند میشود.
این طرف هم نیروهای اسلام، پشت یک خاکریز کوچک پناه میگیرند و پدافند میکنند. حرکت گردان به سوی عقب ادامه دارد. در بین راه نیروهای تازه نفس و گردانهای آماده دیده میشوند. به جلو میروند. برای پاسخگویی به پاتکهای دشمن. بعضی از شهدا هنوز از عملیات شب گذشته باقی ماندهاند. حمل آنها ثواب دارد. اما هنوز از آتش خمپارههای عراق در امان نیستیم. در بین راه چند نفر از بچهها شهید میشوند. مجروح هم میدهیم.
مأموریت گردان پس از یک هفته پایان یافته و اندک یاران باقیمانده راهی عقبه و اردوگاه میشوند. جنگ سختی بود. کمتر کسی است که ترکش نخورده باشد. جنگ با تمام زشت و زیباییهایش در تمام محورها ادامه دارد و انتقال تانکهای ارتش به خطوط مقدم غرور آفرین است. پشتوانهی محکمی است. انسان دلگرم میشود.
اما ما میدانیم که این منطقه با تمام خصوصیات استراتژیکی که دارد، هنوز
نیاز به خون دارد و برای حفظ و تثبیت آن باید چند هفته جنگید. گردانهای زیادی به مرخصی میروند، بر میگردند و بازسازی میشوند. دوباره به همین منطقه میآیند و در مراحل پدافندی آن که کمتر از عملیات نیست شرکت میکنند. کانالهای متعددی در اطراف جادهها کشیده شده و گروهانها و دستهها به صورت کمین، داخل کانالها رفته و نگهبانی میدهند.
منطقه به طور کامل آلوده شده. 70 روز نبرد، همه چیز را از بین برده و آبرویی برای عراق باقی نگذاشته. فاو را از دست داده. 70 روز هم جنگیده ولی هنوز بیش از 20 کیلومتر با این شهر فاصله دارد. از تمام امکانات هم استفاده میکند. فرماندهان زیادی هم در این منطقه از دست داده ولی قدرت اسلام باور کردنی نیست. فاو را خدا آزاد کرد.
هنوز هم عرض کم جاده، تمام خط جنگ است. کمتر از، 8 – 7 متر. خیلی مشکل است. احداث سنگرهای مستحکم امکان ندارد. تمام آتش دشمن در همین چند متر خلاصه میشود. معرکهی عجیبی است. بعضی از شبها که بر و بچههای جهاد سازندگی برای ترمیم خاکریزها به جلو میآیند بیشتر از خاک، جنازههای عراقی را زیر و رو میکنند. بوی تعفن همه جا را گرفته. بوی دود و خون و آتش در تمام ذرات خاک نفوذ کرده و همه چیز کبود شده. در هر نقطه از این خط، چند شهید به خون خود غلطیدهاند.
بوی مرگ احساس میشود. درهای شهادت حسابی باز است. کافی است چند دقیقه از سنگر بیرون باشی، مگر خدا نخواهد. خمپاره 120 در یک محدودهی 50 ضرب در 10. پشت سر هم. توپ هم به این زمین میخورد. شب گذشته یک موشک سه متری به خط دوم زدهاند.
عراق دیوانه و وحشی شده. هر لحظه پدافند در این حالت سختتر از روز عملیات است. در هر ساعت خبر شهادت و یا مجروح چند نفر را به تو میدهند. طی هفت روز پدافند، 40 مجروح و 17 شهید. خیلی سنگین است.
مسئولیت تو هم به عنوان مسئول محور و معاون گردان خیلی مشکل شده.
نمیتوانی از سرکشی به خط غافل شوی. همهی خط یک خاکریز است به پهنای 10 متر. در اطراف جاده هم خاکریز زدهاند. دید مستقیم عراق با این کار کور شده تمام امتداد جاده، عقبهی خط است. خط مقدم همان خاکریزی است که جلوی آن چاله زده شده. هر روز هم تانکهای عراقی، با شلیکهای مکرر خود، خاکریز را کوتاه میکنند و نیاز است که هر یک شب در میان لودرها بیایند و خاکریز را ترمیم و تکمیل کنند. آنها هم تلفات میدهند و تا به حال چند لودر منهدم شده. جبههی سختی است. تحمل آن مشکل شده. هنوز هم امکانات و تدارکات به خط نمیرسد. آوردن تدارکات از سه کیلومتر عقبتر با پای پیاده صورت میگیرد. هیچ ماشینی قادر نیست از چالههای بزرگ ایجاد شده توسط گلولههای توپ عبور کند و خود را به جلو برساند. به احتمال قوی مورد اصابت ترکشهای فراوان قرار خواهد گرفت.
مهمات و تدارکات، سه کیلومتر عقبتر است. عدهای ایثارگر از بسیجیان، داوطلبانه به عقب میروند و مهمات و تدارکات را به دوش میگیرند و به جلو میآورند. بیخطر هم نیست. هر گروهان موظف است یک هفته در خط بماند. یک هفتهی پر اضطراب. روز و شب خمپاره میبارد. حفظ این خط و سایر خطوط مقدم مثل حفظ اسلام واجب است.