جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بامداد خونین

زمان مطالعه: 9 دقیقه

خدا انتخاب می‏کند. گلچین می‏کند. عده‏ای را مشغول و بعضی‏ها را برای خود می‏برد. این دفعه هم یک توپ، چند قدم آن طرفتر، شاید 20 متر پایین‏تر. دو گل، دو دلاور، دو علمدار، شاید در آخرین لحظه‏ها هر دو به یکدیگر گفتند که می‏خواهیم شهید شویم. می‏خندیدند. مثل همیشه. حاج رحیم تعریف می‏کرد و حاجی (مسئول گردان) لبخند می‏زد. هر چه بود از آسمان آمد. حاجی می‏گفت: «حتی وقتی این گلوله‏ها را در کشورهای کفر می‏سازند، نام هر شهید به روی آن تکه ترکش از جانب خدا نوشته می‏شود و مأموریت می‏یابد که بیاید و بیاید و در محل معین و در ساعت مقرر و به قسمت خاصی از بدن تو بخورد. همه چیز دست خداست…»

حالا گلوله‏ی حاجی هم شلیک شد. گلوله‏ی هر دو یکی بود. نام هر دو بر یک گلوله نوشته شده بود. سرعت باد و برق هم بی‏فایده است. افتاده‏اند. غرقه به خون. رفته‏اند. شهید شده‏اند. جسمشان باقی است. روحشان متعالی. در آغوش پیامبرند. دست در دست امیرمؤمنان پشت سر فاطمه زهرا می‏روند. جوانان اهل بهشت به آنها خوش آمد می‏گویند.

صبحی خونین. هیچ کس نمی‏داند. نه فرمانده لشکر، نه نیروهای گردان. نه

مادر و پدر و نه عیال و فرزند. آنها به سعادت رسیده‏اند ولی هنوز هیچ کس از سعادتمند شدن آنها اطلاع ندارد. خوشا به حال آنها.

با هم آمدیم ولی باید بدون آنها برگردیم. پیکرشان را در پتو قرار می‏دهیم و پشت تویوتا می‏گذاریم. نمی‏دانم چرا گریه‏ام نمی‏گیرد. خون را از سر و صورتشان پاک و دستها و پاهایشان را مرتب می‏کنم. حاجی شهید شده. حاج رحیم شهید شده. یا علی. چه کنیم؟ کجا برویم؟

ماشین با یک حرکت از جا در آمد و مأموریتشان پایان یافت. گویی به ماشین هم اجازه نداده بودند بالا بیاید تا زمان و مکان منظم بماند.

خبر شهادت حاجی اشک فرمانده لشکر را جاری کرد. گریست، با صدای بلند، اما نه طولانی. یک مجلس ترحیم چند دقیقه‏ای. کربلا رفتن خون می‏خواهد. نمی‏توان به خاطر از دست رفتن حاجی‏ها، کار را متوقف ساخت. جنگ خیلی جدی است. حاجی هم آمده بود تا جنگ کند. پس باید راه او را ادامه بدهیم. تا کنون هزاران شهید، فدایی راه اباعبدالله الحسین شده‏اند، ولی هیچ گاه عملیات متوقف نشده، بلکه انگیزه‏ها جزم‏تر و اراده‏ها راسختر شده. صدها نفر مثل حاجی و بالاتر از حاجی از میان فرماندهان به خیل عظیم شهدا پیوسته‏اند، ولی هر بار، علمداری، علم افتاده را برداشته و راه را ادامه داده است.

حاجی هم باید شهید شود، ما هم باید شهید شویم. این میدان خون می‏خواهد. این راه خونین است. راه سرخ سردارهاست. سربداران متحیر این راههایند.

معاون لشکر، مسئولیت حاجی را در گردان به عهده می‏گیرد و قرار می‏شود ما برویم و بچه‏ها را برای انجام عملیات آماده سازیم. اینجا کسی دنبال مقام نیست. حرفهای دنیوی، بچگانه است. معاون لشکر می‏تواند یک فرمانده گردان و یا حتی یک رزمنده‏ی عادی باشد. آنچنان که شهید همت در آزادسازی خرمشهر، خودش آرپی جی شلیک می‏کرد. اینجا سرزمین عشق است. هیچ کس برای مقام و پست نیامده است و بالاترین امر، انجام تکلیف است. باید این گردان

به روی آن تپه برود. یک فرمانده می‏خواهد. خیلی راحت است. کسی که سابقه و تقوای بیشتری دارد، فرمانده است. معاون دوم لشکر، عارف، عاشق، وارسته، فدایی، با سابقه، رزمنده، بسیجی و…

زودتر از ما، خبر شهادت حاجی به گردان رسیده است. حزن و اندوه تمام گردان را فرا گرفته و هیچ کس حاضر نیست این واقعیت را به طور کامل قبول کند. اما با رسیدن ما به محوطه‏ی گردان، همه چیز حقیقت می‏یابد. ما هم تازه متوجه این فقدان شده‏ایم. گریه می‏کنیم. گریه‏مان می‏اندازند. عده‏ای شیون می‏کنند. ماتم می‏گیرند. بر روی زمین نمناک می‏نشینند و زانوی غم در بغل می‏گیرند. وضع عجیبی است. همه به حاجی فکر می‏کنند. شرح ماجرا، داغها را عمیقتر می‏کند. گریه‏ها بلندتر می‏شود. گریه بر شهید ثواب دارد. حالا یک نفر باید جریان را به دست گیرد و روحیه‏ها را برگرداند. هنوز نیروها از مأموریت جدید اطلاع ندارند.

شاید فکر می‏کنند باید همراه با پیکر پاک فرمانده‏ی محبوب گردانشان به تهران بروند و در شهادت او سینه بزنند. یک نفر باید بچه‏ها را متوجه وضعیت بکند. روحانی گردان! چند جمله از سوی او کارسازتر از ساعتها صحبت از جانب فرماندهان است. او می‏داند چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ خدا هم کمکش می‏کند.

موضوع شهادت فرمانده گردان وسیله‏ای برای انسجام بیشتر نیروها می‏شود.

روحیه‏ها مضاعف و اشتیاق نیروها برای حضور در خط مقدم دو چندان می‏شود. هر چند وضعیت جسمی آنها، مخالف این انگیزه است. ولی اینجا جبهه اسلام است. تن فدای جان می‏شود. زندگی در جبهه یعنی جهاد در راه عقیده. حتی پس از سه روز جنگیدن در وضعیت نامناسب جسمی و بدنی.

بچه‏ها موقعیت را خوب درک می‏کنند و خیلی زود برای حرکت آماده می‏شوند. قبل از ساعت نه صبح. آماده‏ی آماده. با تمام تجهیزات.

یک ستون کشی ساده، بدون خونریزی، مثل راهپیمایی. چند خمپاره‏ی سرگردان هم تلفاتی در بر ندارد. تپه خالی است. امکانات عراقی‏ها هم باقی مانده. بسیاری از آنها قابل استفاده است. لباس و پتوی خشک. مقداری خوراکی و غذا.

سنگرهای سالم و آماده. مهمات و اسلحه. عملیات خوبی است. نیروها خودشان می‏دانند کجا قرار بگیرند. در محل مناسب و طبق برنامه. الحمدلله. بچه‏ها این پیروزی را قدر می‏دانند و این فتح را خون بهای خون فرمانده گردان شهید می‏دانند. جانشین مسئول گروهان سه هم کاملا هماهنگ است و با وجودی که قبلا معاون گروهان بوده خیلی خوب نیروهایش را هدایت می‏کند و برای اینکه اشتباه نکند، همیشه توسط بی‏سیم با ما در تماس است.

معاون دوم لشکر همراه نیروها آمده، اما کسی او را نمی‏شناسد. متوجه موقعیت او شده‏اند ولی مسئولیت اصلی او را نمی‏دانند. اینها جزو لشکر اسلام هستند. گمنامی بهترین افتخار است. فرشتگان آسمان این سربازان گمنام را بهتر از زمینیان می‏شناسند. او هم متواضعتر از آنکه به تصور آید. نرسیده شوخی می‏کند. خود را بسیجی می‏داند و مثل یک رزمنده در سنگری ساده بالای تپه آمده و توی کانال نشسته و جیره جنگی خودش را می‏خورد. گویی سالها فرمانده گردان بوده و جزئیات هدایت یک گردان و رهبری سه مسئول گروهان را به عهده گرفته و از طریق بی‏سیم با فرمانده لشکر در تماس است. مسلط و خونسرد. شجاع و بی‏تکبر.

صحنه‏ای خنده دار در حال اتفاق است. خیلی جالب و مضحک. ولی هوشیاری می‏طلبد یک ستون نظامی عراقی از پایین تپه، به بالا می‏آیند. سرها پایین و غافل. شاید اشتباه آمده‏اند. حتی اگر چند کیلومتر عقبتر از خطوط خودشان هم بود، نمی‏توانستند این گونه بی‏خیال باشند. آنها هنوز فکر می‏کنند این ارتفاع خالی است. قبل از طلوع آفتاب راه افتاده‏اند و حالا به تپه رسیده‏اند. آدم دلش به حالشان می‏سوزد. مزدوران هالو؟! کشته‏های آینده. تعدادشان هم کم نیست. شاید 300 نفر. با تمام تجهیزات.

ابتدا تعدادی از بچه‏ها دستپاچه می‏شوند و فکر می‏کنند عراقی‏ها می‏آیند تا اسیر شوند. ولی فرمانده گردان جدید، وارد جریان می‏شود و همه را دعوت به سکوت می‏کند. هیچ کس نباید حرف بزند. آرام و ساکت می‏نشینیم و از چند

سوراخ محدود آنها را نگاه می‏کنیم. در این حالت، آدم هم خنده‏اش می‏گیرد و هم نمی‏داند چه بکند؟ نهایتا قرار می‏شود، اجازه بدهیم تا نزدیک کانالها برسند و یک گروهان از پشت سر آنها را مجبور به تسلیم کند. معلوم نیست این راه مناسب هست یا نه، ولی بهتر از درگیری است. شاید بچه‏های خودمان هم حوصله درگیری نداشته باشند. باز هم باید خدا کمک بکند.

وقتی ستون عراقی تقریبا به بالای تپه نزدیک می‏شود ناگهان یکی از بچه‏ها که عرب زبان است، بلندگویی به دست می‏گیرد و با صدای بلند شروع به صحبت می‏کند:

»… شما در محاصره‏ی کامل هستید. اگر یک تیر شلیک کنید، همه‏تان کشته می‏شوید. راحت تسلیم شوید و از هدر رفتن خونتان جلوگیری کنید…»

قیافه‏ی عراقی‏ها دیدنی است. مات و مبهوت، به این سو و آن سو می‏نگرند. هیچ کدام قدرت عکس العمل ندارند. تعدادی از آنها نیم خیز شده‏اند. بعضی‏هاشان لبخند می‏زنند!

از آن طرف تپه به این طرف تپه. با همان حالت. اسارت، بی‏چون و چرا. خودشان هم راضی‏ترند. چاره‏ای هم ندارند. ولی هنگامی که از کنار ما عبور می‏کنند، خوب به ما نگاه می‏کنند. شاید فکر می‏کنند ما از کجا آمدیم؟ آدم هستیم یا فرشته؟

این رفتن همراه با عوارض گرفتن بسیجیها است. اسلحه و سرنیزه‏هاشان را می‏گیرند. آنها هم با خوشرویی کامل می‏دهند. باز هم چاره‏ای ندارند. دستها روی سر و هراسان. به سمتی می‏روند که به آنها نشان داده می‏شوند. آنها هم هروله می‏کنند، می‏دوند، خیلی سریع.

ماجرای اسارت عراقی‏ها، ساعتها سر فصل گفتگوی رزمندگان می‏شود و هر کدام از آنها از دیدگاه خود، حادثه را تعریف می‏کند. در سنگرها نشسته و با یکدیگر حرف می‏زنند. چهره‏های مزدوران عراقی را ترسیم می‏کنند. شادمانی می‏آفرینند و لبخند می‏زنند. ذکر می‏گویند. متوسل می‏شوند و هنگام ظهر نماز

می‏خوانند.

قبل از غروب، گردان جایگزین از راه می‏رسد و بدون تشریفات، تپه را تحویل می‏گیرد. این دفعه باید بدون حاجی و حاج رحیم برگشت. خیلی سخت است. خصوصا اینکه معاون دوم لشکر در منطقه باقی می‏ماند و قرار است گردان پس از بازگشت از مرخصی، بازسازی شود.

خاطره‏ها می‏ماند؛ استقامت و دلاوریها. صبوری و هیبتش. نظم و متانتش. خاطره‏هایی خوش از حاج رحیم. بذله‏ها و شوخی‏ها. خنده‏ها و روحیه‏اش. مناجاتهای غروبش. لهجه‏ی زیبا و خلوص نیتش. بدون حاجی، باقی ماندن در گردان سخت است. اصلا این گردان با حاجی معنا داشت. حالا که حاجی شهید شده باید…

اما ما برای حاجی نیامده‏ایم. حاجی از این کارها هم خوشش نمی‏آید. بهتر است در همین گردان بمانیم و راه او را ادامه دهیم. با نیروها مهربان باشیم. اجازه ندهیم هیچ بسیجی در گردان سیگار بکشد. زیارت عاشورای صبح را فراگیر کنیم. تلاوت قرآن و سوره‏ی «واقعه» را در آخر شب به بچه‏ها متذکر شویم. متین و شاکر باشیم. مغرور نباشیم. همراه بسیجیها بمانیم و در مقابل خدای خمینی سر به سجده بگذاریم. ما باید حاجی شویم. ما باید جای خالی او را پر کنیم. او از روزهای نخستین انقلاب سپاهی شده بود ولی کمتر کسی او را با لباس کامل فرم سپاه دیده. او از نخستین روزهای آشوب در کردستان همراه حاج احمد متوسلیان جنگیده ولی کمتر کسی از نقش مهم او در آن روزها خبر دارد. او بارها مجروح شده ولی کمتر کسی از درد کمر او اطلاع دارد. نامش می‏ماند. جسمش را برای تشییع و تدفین به عقب بردند ولی ان شاء الله راهش باقی می‏ماند.

خدا نکند روزی بیاید که ذکر خصایص حاجی، واپسگرایی نامیده شود. خدا روزی را نیاورد که افتخار همرزم بودن با حاجی، یک واقعه‏ی تاریخی خوانده شود. پیش نیاید آن هنگامی که حاجی‏ها به فراموشی سپرده شوند و فکر کنند فرماندهان جنگها مانند ژنرالها و درجه داران جنگهای مرسوم دنیا بوده‏اند. خدا

نکند که ما منزلت حاجی‏ها را با قهرمان ستایی از بین ببریم!

اردوگاه هم بدون حاجی دیگر صفا ندارد. قبلا وقتی در غم دوستان شهید، غمناک می‏شدیم حاجی می‏آمد و می‏گفت: «بچه‏های من ناراحت نباشید، همه رفتنی هستیم، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد«.

ولی حاجی دیگر نیست تا غبار دل بزداید. چادر حاجی هم بسته مانده. معاونش هم که شهید شده. یکی از پیکهای گردان هم مجروح شده. این دفعه، همای سعادت در بالای چادر فرماندهی گردان پرواز کرده و به قول بچه‏ها نماز شب و راز و نیازهای شبانه قفل در را باز کرده.

بچه‏ها از روحیه و حالتهای حاجی و سایر شهیدان می‏گویند. برخوردهایی که حاجی در مواقع مختلف با نیروها داشته، حالا نقل مجالس شده است.

شهیدان مظلوم‏اند. تا زنده‏اند، دنیا آنها را اذیت می‏کند و وقتی می‏روند، آدمها آنها را تفسیر به رأی می‏کنند. ولی آنها شهیدند. خدا دوستشان دارد و در جنات خودش منزل می‏دهد و با آنها حرف می‏زند. «انا جالس من جالسنی و انا ذاکر من ذکرنی«.

تحمل اردوگاه خیلی سخت است، ولی دیگر نمی‏توان از آن جدا شد. اینجا منزل و ماوای بسیجیها شده. می‏روند ولی خیلی زود بر می‏گردند. امروز خسته شده‏اند ولی فردا دلشان تنگ می‏شود. اکثر آنها، ساک و چمدان ندارند. یک جعبه مهمات، در برگیرنده‏ی اسباب و لباسهایشان شده و اکثرشان می‏خواهند، حالا حالاها در جبهه بمانند.

تعداد زیادی از نیروها تسویه حساب می‏کنند. کار دارند. مشکل دارند. حاضر نیستند به صورت پیوسته در جبهه بمانند. احتیاج به چند ماه مرخصی دارند. بعضیها هم سختی عملیات و سرما اذیتشان کرده و هنوز کاملا آبدیده نشده‏اند. با زیر و بم جنگ آشنا نیستند و چند حرکت بی‏برنامه‏ی اجتناب ناپذیر عملیات را نمی‏توانند هضم کنند و تصور می‏کنند همین یک دفعه برای آنها بس است.

دیدگاهها مختلف است. عده‏ای می‏روند و عده‏ای می‏مانند. بعضیها شرایط

را خوب درک می‏کنند و بعضیها از تفسیر آن عاجزند. ولی غالبا متوجه‏ی اوضاع هستند و می‏دانند کمبود نیرو در جبهه‏ها را باید تأمین کنند. سختیها و مشکلات باعث ریزش نیرو می‏شود. اما باید محکم بود. نباید اجازه دهیم افزایش مشکلات باعث شکاف در بین رزمندگان و امت خوب شود.

بعضیها یک بار جنگیدن و یا سه ماه اعزام به جبهه را کافی دانسته‏اند و پس از آن دیگر به جبهه نیامده‏اند. عده‏ای هم خود را به دست حوادث سپرده‏اند. آمده‏اند و مانده‏اند. گرما و سرما هم در آنها خلل ایجاد نکرده. همه‏ی ما در همه حال، مورد آزمایش خداوند هستیم. در جنگ و صلح. در عملیات و غیر عملیات.

هنگامی که موضوع تسویه حساب مطرح می‏شود، قلب کمی می‏لرزد. شیطان به سراغ انسان می‏آید و تمام دسیسه‏هایش را به نمایش می‏گذارد. باید مواظب بود. عقل و احساس وظیفه باید تکلیف را معلوم سازند. البته ممکن است لازم باشد تسویه کرد و این گونه نیست که آنانی که از گردان تسویه حساب می‏کنند از اسلام و انقلاب تسویه می‏کنند. آنها می‏روند تا دمی بیاسایند و ان شاء الله به زودی شاهد حضور آنها در جبهه خواهیم بود. از طرف دیگر بعضی از این افراد دارای مشاغل حساسی هستند که حضور آنها در پشت جبهه لازمتر است.

خیلی‏ها می‏روند. بازار تسویه حساب، داغ است. به زودی متوجه می‏شویم که حدود 40 نفر برای گردان باقی مانده‏اند. تعداد زیادی از آنها کادر گردان هستند که به دلایل مختلف در گردان بوده و خواهند بود.

مرخصی رفتن خون دل شده. هر روز شرایط سخت‏تری، در نظر می‏گیرند. شاید اعتمادها کمتر شده. در شهر هم مشکلات فراوان است. شیطان و شیطانکها قویتر عمل می‏کنند. مسائل دست و پاگیر زیاد شده. طعنه زنندگان جسورتر شده‏اند. به راحتی تعیین تکلیف می‏کنند. جنگ را زیر سؤال می‏برند. چراهای گوناگون مطرح می‏کنند. هیچ دلیلی را قبول ندارند. وقتی به شهر می‏روی، داغ دل بیشتر می‏شود. اکثرا دنبال کارهای شخصی خود هستند و توجه

کمتری به جنگ دارند. حتی بعضیها در فکر گذراندن تعطیلات خود در اروپا هستند. عده‏ای هم آجر روی آجر می‏گذارند. برخی هم پول روی پول. از این طرف جنگ سخت شده و سلاحهای شیمیایی باعث ارعاب مردم شده و از طرف دیگر کمکهای مادی و جنسی زیاد شده و خداوند مردم را بیش از هر زمان دیگر مورد امتحان قرار داده.

آدم دلش هنوز به آنهایی خوش است که وقتی رزمنده‏ای را می‏بینند، گریه می‏کنند و یا در ایثار هر آنچه دارند، دریغ نمی‏کنند. زنان و مردانی که بدون کمتر تردید، بهترین داراییهای خود را در اختیار مراکز کمک رسانی به جبهه‏های جنگ قرار می‏دهند و باور کرده‏اند که عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است. کسانی که سخنان رهبرشان را بر قلب خود حک می‏کنند و قصد دارند تا آخر بایستند.

اگر دیدار پدر و مادر و بستگان لازم نباشد، کمتر رزمنده‏ای حاضر می‏شود، از این محل روحانی جدا شود و حتی چند روز خود را آلوده‏ی شهر کند. شهری که هنوز نمی‏توان برای وضعیت حجاب زنان، نامی پیدا کرد. بد حجاب یا بی‏حجاب! آخرین مدلها ترانزیت می‏شود و جوانها اسیر گروههای پانکی و میشل و مایکل و.. هستند. دختران با مانتوهای کوتاه سعی در جلب توجه پسرها دارند! شهری که غوغای ارز، بیداد می‏کند. «ویل للمطففین» را فقط در مراسم سوگواری می‏خوانند.

اما دیدار مادر خیلی خوش است. حتی برای چند ساعت و یا چند روز. هم صحبتی با پدر افتخارآور است. شوخی با برادر، آدم را به یاد دعواهای داخل کوچه و پشتیبانیهای برادر می‏اندازد. محبت خواهر، دل را آرام می‏کند. اگر اجازه می‏دهند، می‏توان چند روزی داخل خانه پاها را روی پاها انداخت و دراز کشید. باید دوباره آماده شد. تجهیز شد. برای یک عملیات دیگر. فتحی بزرگتر. در هر کجا که باشد.