خدا انتخاب میکند. گلچین میکند. عدهای را مشغول و بعضیها را برای خود میبرد. این دفعه هم یک توپ، چند قدم آن طرفتر، شاید 20 متر پایینتر. دو گل، دو دلاور، دو علمدار، شاید در آخرین لحظهها هر دو به یکدیگر گفتند که میخواهیم شهید شویم. میخندیدند. مثل همیشه. حاج رحیم تعریف میکرد و حاجی (مسئول گردان) لبخند میزد. هر چه بود از آسمان آمد. حاجی میگفت: «حتی وقتی این گلولهها را در کشورهای کفر میسازند، نام هر شهید به روی آن تکه ترکش از جانب خدا نوشته میشود و مأموریت مییابد که بیاید و بیاید و در محل معین و در ساعت مقرر و به قسمت خاصی از بدن تو بخورد. همه چیز دست خداست…»
حالا گلولهی حاجی هم شلیک شد. گلولهی هر دو یکی بود. نام هر دو بر یک گلوله نوشته شده بود. سرعت باد و برق هم بیفایده است. افتادهاند. غرقه به خون. رفتهاند. شهید شدهاند. جسمشان باقی است. روحشان متعالی. در آغوش پیامبرند. دست در دست امیرمؤمنان پشت سر فاطمه زهرا میروند. جوانان اهل بهشت به آنها خوش آمد میگویند.
صبحی خونین. هیچ کس نمیداند. نه فرمانده لشکر، نه نیروهای گردان. نه
مادر و پدر و نه عیال و فرزند. آنها به سعادت رسیدهاند ولی هنوز هیچ کس از سعادتمند شدن آنها اطلاع ندارد. خوشا به حال آنها.
با هم آمدیم ولی باید بدون آنها برگردیم. پیکرشان را در پتو قرار میدهیم و پشت تویوتا میگذاریم. نمیدانم چرا گریهام نمیگیرد. خون را از سر و صورتشان پاک و دستها و پاهایشان را مرتب میکنم. حاجی شهید شده. حاج رحیم شهید شده. یا علی. چه کنیم؟ کجا برویم؟
ماشین با یک حرکت از جا در آمد و مأموریتشان پایان یافت. گویی به ماشین هم اجازه نداده بودند بالا بیاید تا زمان و مکان منظم بماند.
خبر شهادت حاجی اشک فرمانده لشکر را جاری کرد. گریست، با صدای بلند، اما نه طولانی. یک مجلس ترحیم چند دقیقهای. کربلا رفتن خون میخواهد. نمیتوان به خاطر از دست رفتن حاجیها، کار را متوقف ساخت. جنگ خیلی جدی است. حاجی هم آمده بود تا جنگ کند. پس باید راه او را ادامه بدهیم. تا کنون هزاران شهید، فدایی راه اباعبدالله الحسین شدهاند، ولی هیچ گاه عملیات متوقف نشده، بلکه انگیزهها جزمتر و ارادهها راسختر شده. صدها نفر مثل حاجی و بالاتر از حاجی از میان فرماندهان به خیل عظیم شهدا پیوستهاند، ولی هر بار، علمداری، علم افتاده را برداشته و راه را ادامه داده است.
حاجی هم باید شهید شود، ما هم باید شهید شویم. این میدان خون میخواهد. این راه خونین است. راه سرخ سردارهاست. سربداران متحیر این راههایند.
معاون لشکر، مسئولیت حاجی را در گردان به عهده میگیرد و قرار میشود ما برویم و بچهها را برای انجام عملیات آماده سازیم. اینجا کسی دنبال مقام نیست. حرفهای دنیوی، بچگانه است. معاون لشکر میتواند یک فرمانده گردان و یا حتی یک رزمندهی عادی باشد. آنچنان که شهید همت در آزادسازی خرمشهر، خودش آرپی جی شلیک میکرد. اینجا سرزمین عشق است. هیچ کس برای مقام و پست نیامده است و بالاترین امر، انجام تکلیف است. باید این گردان
به روی آن تپه برود. یک فرمانده میخواهد. خیلی راحت است. کسی که سابقه و تقوای بیشتری دارد، فرمانده است. معاون دوم لشکر، عارف، عاشق، وارسته، فدایی، با سابقه، رزمنده، بسیجی و…
زودتر از ما، خبر شهادت حاجی به گردان رسیده است. حزن و اندوه تمام گردان را فرا گرفته و هیچ کس حاضر نیست این واقعیت را به طور کامل قبول کند. اما با رسیدن ما به محوطهی گردان، همه چیز حقیقت مییابد. ما هم تازه متوجه این فقدان شدهایم. گریه میکنیم. گریهمان میاندازند. عدهای شیون میکنند. ماتم میگیرند. بر روی زمین نمناک مینشینند و زانوی غم در بغل میگیرند. وضع عجیبی است. همه به حاجی فکر میکنند. شرح ماجرا، داغها را عمیقتر میکند. گریهها بلندتر میشود. گریه بر شهید ثواب دارد. حالا یک نفر باید جریان را به دست گیرد و روحیهها را برگرداند. هنوز نیروها از مأموریت جدید اطلاع ندارند.
شاید فکر میکنند باید همراه با پیکر پاک فرماندهی محبوب گردانشان به تهران بروند و در شهادت او سینه بزنند. یک نفر باید بچهها را متوجه وضعیت بکند. روحانی گردان! چند جمله از سوی او کارسازتر از ساعتها صحبت از جانب فرماندهان است. او میداند چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ خدا هم کمکش میکند.
موضوع شهادت فرمانده گردان وسیلهای برای انسجام بیشتر نیروها میشود.
روحیهها مضاعف و اشتیاق نیروها برای حضور در خط مقدم دو چندان میشود. هر چند وضعیت جسمی آنها، مخالف این انگیزه است. ولی اینجا جبهه اسلام است. تن فدای جان میشود. زندگی در جبهه یعنی جهاد در راه عقیده. حتی پس از سه روز جنگیدن در وضعیت نامناسب جسمی و بدنی.
بچهها موقعیت را خوب درک میکنند و خیلی زود برای حرکت آماده میشوند. قبل از ساعت نه صبح. آمادهی آماده. با تمام تجهیزات.
یک ستون کشی ساده، بدون خونریزی، مثل راهپیمایی. چند خمپارهی سرگردان هم تلفاتی در بر ندارد. تپه خالی است. امکانات عراقیها هم باقی مانده. بسیاری از آنها قابل استفاده است. لباس و پتوی خشک. مقداری خوراکی و غذا.
سنگرهای سالم و آماده. مهمات و اسلحه. عملیات خوبی است. نیروها خودشان میدانند کجا قرار بگیرند. در محل مناسب و طبق برنامه. الحمدلله. بچهها این پیروزی را قدر میدانند و این فتح را خون بهای خون فرمانده گردان شهید میدانند. جانشین مسئول گروهان سه هم کاملا هماهنگ است و با وجودی که قبلا معاون گروهان بوده خیلی خوب نیروهایش را هدایت میکند و برای اینکه اشتباه نکند، همیشه توسط بیسیم با ما در تماس است.
معاون دوم لشکر همراه نیروها آمده، اما کسی او را نمیشناسد. متوجه موقعیت او شدهاند ولی مسئولیت اصلی او را نمیدانند. اینها جزو لشکر اسلام هستند. گمنامی بهترین افتخار است. فرشتگان آسمان این سربازان گمنام را بهتر از زمینیان میشناسند. او هم متواضعتر از آنکه به تصور آید. نرسیده شوخی میکند. خود را بسیجی میداند و مثل یک رزمنده در سنگری ساده بالای تپه آمده و توی کانال نشسته و جیره جنگی خودش را میخورد. گویی سالها فرمانده گردان بوده و جزئیات هدایت یک گردان و رهبری سه مسئول گروهان را به عهده گرفته و از طریق بیسیم با فرمانده لشکر در تماس است. مسلط و خونسرد. شجاع و بیتکبر.
صحنهای خنده دار در حال اتفاق است. خیلی جالب و مضحک. ولی هوشیاری میطلبد یک ستون نظامی عراقی از پایین تپه، به بالا میآیند. سرها پایین و غافل. شاید اشتباه آمدهاند. حتی اگر چند کیلومتر عقبتر از خطوط خودشان هم بود، نمیتوانستند این گونه بیخیال باشند. آنها هنوز فکر میکنند این ارتفاع خالی است. قبل از طلوع آفتاب راه افتادهاند و حالا به تپه رسیدهاند. آدم دلش به حالشان میسوزد. مزدوران هالو؟! کشتههای آینده. تعدادشان هم کم نیست. شاید 300 نفر. با تمام تجهیزات.
ابتدا تعدادی از بچهها دستپاچه میشوند و فکر میکنند عراقیها میآیند تا اسیر شوند. ولی فرمانده گردان جدید، وارد جریان میشود و همه را دعوت به سکوت میکند. هیچ کس نباید حرف بزند. آرام و ساکت مینشینیم و از چند
سوراخ محدود آنها را نگاه میکنیم. در این حالت، آدم هم خندهاش میگیرد و هم نمیداند چه بکند؟ نهایتا قرار میشود، اجازه بدهیم تا نزدیک کانالها برسند و یک گروهان از پشت سر آنها را مجبور به تسلیم کند. معلوم نیست این راه مناسب هست یا نه، ولی بهتر از درگیری است. شاید بچههای خودمان هم حوصله درگیری نداشته باشند. باز هم باید خدا کمک بکند.
وقتی ستون عراقی تقریبا به بالای تپه نزدیک میشود ناگهان یکی از بچهها که عرب زبان است، بلندگویی به دست میگیرد و با صدای بلند شروع به صحبت میکند:
»… شما در محاصرهی کامل هستید. اگر یک تیر شلیک کنید، همهتان کشته میشوید. راحت تسلیم شوید و از هدر رفتن خونتان جلوگیری کنید…»
قیافهی عراقیها دیدنی است. مات و مبهوت، به این سو و آن سو مینگرند. هیچ کدام قدرت عکس العمل ندارند. تعدادی از آنها نیم خیز شدهاند. بعضیهاشان لبخند میزنند!
از آن طرف تپه به این طرف تپه. با همان حالت. اسارت، بیچون و چرا. خودشان هم راضیترند. چارهای هم ندارند. ولی هنگامی که از کنار ما عبور میکنند، خوب به ما نگاه میکنند. شاید فکر میکنند ما از کجا آمدیم؟ آدم هستیم یا فرشته؟
این رفتن همراه با عوارض گرفتن بسیجیها است. اسلحه و سرنیزههاشان را میگیرند. آنها هم با خوشرویی کامل میدهند. باز هم چارهای ندارند. دستها روی سر و هراسان. به سمتی میروند که به آنها نشان داده میشوند. آنها هم هروله میکنند، میدوند، خیلی سریع.
ماجرای اسارت عراقیها، ساعتها سر فصل گفتگوی رزمندگان میشود و هر کدام از آنها از دیدگاه خود، حادثه را تعریف میکند. در سنگرها نشسته و با یکدیگر حرف میزنند. چهرههای مزدوران عراقی را ترسیم میکنند. شادمانی میآفرینند و لبخند میزنند. ذکر میگویند. متوسل میشوند و هنگام ظهر نماز
میخوانند.
قبل از غروب، گردان جایگزین از راه میرسد و بدون تشریفات، تپه را تحویل میگیرد. این دفعه باید بدون حاجی و حاج رحیم برگشت. خیلی سخت است. خصوصا اینکه معاون دوم لشکر در منطقه باقی میماند و قرار است گردان پس از بازگشت از مرخصی، بازسازی شود.
خاطرهها میماند؛ استقامت و دلاوریها. صبوری و هیبتش. نظم و متانتش. خاطرههایی خوش از حاج رحیم. بذلهها و شوخیها. خندهها و روحیهاش. مناجاتهای غروبش. لهجهی زیبا و خلوص نیتش. بدون حاجی، باقی ماندن در گردان سخت است. اصلا این گردان با حاجی معنا داشت. حالا که حاجی شهید شده باید…
اما ما برای حاجی نیامدهایم. حاجی از این کارها هم خوشش نمیآید. بهتر است در همین گردان بمانیم و راه او را ادامه دهیم. با نیروها مهربان باشیم. اجازه ندهیم هیچ بسیجی در گردان سیگار بکشد. زیارت عاشورای صبح را فراگیر کنیم. تلاوت قرآن و سورهی «واقعه» را در آخر شب به بچهها متذکر شویم. متین و شاکر باشیم. مغرور نباشیم. همراه بسیجیها بمانیم و در مقابل خدای خمینی سر به سجده بگذاریم. ما باید حاجی شویم. ما باید جای خالی او را پر کنیم. او از روزهای نخستین انقلاب سپاهی شده بود ولی کمتر کسی او را با لباس کامل فرم سپاه دیده. او از نخستین روزهای آشوب در کردستان همراه حاج احمد متوسلیان جنگیده ولی کمتر کسی از نقش مهم او در آن روزها خبر دارد. او بارها مجروح شده ولی کمتر کسی از درد کمر او اطلاع دارد. نامش میماند. جسمش را برای تشییع و تدفین به عقب بردند ولی ان شاء الله راهش باقی میماند.
خدا نکند روزی بیاید که ذکر خصایص حاجی، واپسگرایی نامیده شود. خدا روزی را نیاورد که افتخار همرزم بودن با حاجی، یک واقعهی تاریخی خوانده شود. پیش نیاید آن هنگامی که حاجیها به فراموشی سپرده شوند و فکر کنند فرماندهان جنگها مانند ژنرالها و درجه داران جنگهای مرسوم دنیا بودهاند. خدا
نکند که ما منزلت حاجیها را با قهرمان ستایی از بین ببریم!
اردوگاه هم بدون حاجی دیگر صفا ندارد. قبلا وقتی در غم دوستان شهید، غمناک میشدیم حاجی میآمد و میگفت: «بچههای من ناراحت نباشید، همه رفتنی هستیم، دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد«.
ولی حاجی دیگر نیست تا غبار دل بزداید. چادر حاجی هم بسته مانده. معاونش هم که شهید شده. یکی از پیکهای گردان هم مجروح شده. این دفعه، همای سعادت در بالای چادر فرماندهی گردان پرواز کرده و به قول بچهها نماز شب و راز و نیازهای شبانه قفل در را باز کرده.
بچهها از روحیه و حالتهای حاجی و سایر شهیدان میگویند. برخوردهایی که حاجی در مواقع مختلف با نیروها داشته، حالا نقل مجالس شده است.
شهیدان مظلوماند. تا زندهاند، دنیا آنها را اذیت میکند و وقتی میروند، آدمها آنها را تفسیر به رأی میکنند. ولی آنها شهیدند. خدا دوستشان دارد و در جنات خودش منزل میدهد و با آنها حرف میزند. «انا جالس من جالسنی و انا ذاکر من ذکرنی«.
تحمل اردوگاه خیلی سخت است، ولی دیگر نمیتوان از آن جدا شد. اینجا منزل و ماوای بسیجیها شده. میروند ولی خیلی زود بر میگردند. امروز خسته شدهاند ولی فردا دلشان تنگ میشود. اکثر آنها، ساک و چمدان ندارند. یک جعبه مهمات، در برگیرندهی اسباب و لباسهایشان شده و اکثرشان میخواهند، حالا حالاها در جبهه بمانند.
تعداد زیادی از نیروها تسویه حساب میکنند. کار دارند. مشکل دارند. حاضر نیستند به صورت پیوسته در جبهه بمانند. احتیاج به چند ماه مرخصی دارند. بعضیها هم سختی عملیات و سرما اذیتشان کرده و هنوز کاملا آبدیده نشدهاند. با زیر و بم جنگ آشنا نیستند و چند حرکت بیبرنامهی اجتناب ناپذیر عملیات را نمیتوانند هضم کنند و تصور میکنند همین یک دفعه برای آنها بس است.
دیدگاهها مختلف است. عدهای میروند و عدهای میمانند. بعضیها شرایط
را خوب درک میکنند و بعضیها از تفسیر آن عاجزند. ولی غالبا متوجهی اوضاع هستند و میدانند کمبود نیرو در جبههها را باید تأمین کنند. سختیها و مشکلات باعث ریزش نیرو میشود. اما باید محکم بود. نباید اجازه دهیم افزایش مشکلات باعث شکاف در بین رزمندگان و امت خوب شود.
بعضیها یک بار جنگیدن و یا سه ماه اعزام به جبهه را کافی دانستهاند و پس از آن دیگر به جبهه نیامدهاند. عدهای هم خود را به دست حوادث سپردهاند. آمدهاند و ماندهاند. گرما و سرما هم در آنها خلل ایجاد نکرده. همهی ما در همه حال، مورد آزمایش خداوند هستیم. در جنگ و صلح. در عملیات و غیر عملیات.
هنگامی که موضوع تسویه حساب مطرح میشود، قلب کمی میلرزد. شیطان به سراغ انسان میآید و تمام دسیسههایش را به نمایش میگذارد. باید مواظب بود. عقل و احساس وظیفه باید تکلیف را معلوم سازند. البته ممکن است لازم باشد تسویه کرد و این گونه نیست که آنانی که از گردان تسویه حساب میکنند از اسلام و انقلاب تسویه میکنند. آنها میروند تا دمی بیاسایند و ان شاء الله به زودی شاهد حضور آنها در جبهه خواهیم بود. از طرف دیگر بعضی از این افراد دارای مشاغل حساسی هستند که حضور آنها در پشت جبهه لازمتر است.
خیلیها میروند. بازار تسویه حساب، داغ است. به زودی متوجه میشویم که حدود 40 نفر برای گردان باقی ماندهاند. تعداد زیادی از آنها کادر گردان هستند که به دلایل مختلف در گردان بوده و خواهند بود.
مرخصی رفتن خون دل شده. هر روز شرایط سختتری، در نظر میگیرند. شاید اعتمادها کمتر شده. در شهر هم مشکلات فراوان است. شیطان و شیطانکها قویتر عمل میکنند. مسائل دست و پاگیر زیاد شده. طعنه زنندگان جسورتر شدهاند. به راحتی تعیین تکلیف میکنند. جنگ را زیر سؤال میبرند. چراهای گوناگون مطرح میکنند. هیچ دلیلی را قبول ندارند. وقتی به شهر میروی، داغ دل بیشتر میشود. اکثرا دنبال کارهای شخصی خود هستند و توجه
کمتری به جنگ دارند. حتی بعضیها در فکر گذراندن تعطیلات خود در اروپا هستند. عدهای هم آجر روی آجر میگذارند. برخی هم پول روی پول. از این طرف جنگ سخت شده و سلاحهای شیمیایی باعث ارعاب مردم شده و از طرف دیگر کمکهای مادی و جنسی زیاد شده و خداوند مردم را بیش از هر زمان دیگر مورد امتحان قرار داده.
آدم دلش هنوز به آنهایی خوش است که وقتی رزمندهای را میبینند، گریه میکنند و یا در ایثار هر آنچه دارند، دریغ نمیکنند. زنان و مردانی که بدون کمتر تردید، بهترین داراییهای خود را در اختیار مراکز کمک رسانی به جبهههای جنگ قرار میدهند و باور کردهاند که عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است. کسانی که سخنان رهبرشان را بر قلب خود حک میکنند و قصد دارند تا آخر بایستند.
اگر دیدار پدر و مادر و بستگان لازم نباشد، کمتر رزمندهای حاضر میشود، از این محل روحانی جدا شود و حتی چند روز خود را آلودهی شهر کند. شهری که هنوز نمیتوان برای وضعیت حجاب زنان، نامی پیدا کرد. بد حجاب یا بیحجاب! آخرین مدلها ترانزیت میشود و جوانها اسیر گروههای پانکی و میشل و مایکل و.. هستند. دختران با مانتوهای کوتاه سعی در جلب توجه پسرها دارند! شهری که غوغای ارز، بیداد میکند. «ویل للمطففین» را فقط در مراسم سوگواری میخوانند.
اما دیدار مادر خیلی خوش است. حتی برای چند ساعت و یا چند روز. هم صحبتی با پدر افتخارآور است. شوخی با برادر، آدم را به یاد دعواهای داخل کوچه و پشتیبانیهای برادر میاندازد. محبت خواهر، دل را آرام میکند. اگر اجازه میدهند، میتوان چند روزی داخل خانه پاها را روی پاها انداخت و دراز کشید. باید دوباره آماده شد. تجهیز شد. برای یک عملیات دیگر. فتحی بزرگتر. در هر کجا که باشد.