یک تکان هم کافی است. ولی پیک گردان که شب گذشته همراه حاجی به قرارگاه رفته بود، تو را حسابی تکان میدهد.
»… بلند شو، بلند شو… زود باش، حاجی کارت داره…»
هنوز باورت نمیشود که اتفاقی افتاده و تو مجبوری از داخل کیسه خواب بیرون بیایی.
»… منو، منو کار داره… حاجی کجاست؟»
ول کن هم نیست. دوباره تکان میدهد. شانهها را گرفته و به شدت تکان میدهد. کلافه کننده است. یکی دیگر از مسئول گروهانها هم بلند شده و در حال پوشیدن چکمههاست. معلوم میشود خبری شده و باید بلند شویم. لایههای کیسه خواب لای زیپ آن گیر کرده و پایین نمیرود. تو هم خواب آلوده و کلافه با آن بازی میکنی. عجله پیک گردان هم تو را عصبانیتر میکند. ساعت را نگاه میکنی. 25 / 3 دقیقه بامداد. پیک گردان میرود تا مسئول گروهان دیگر را نیز بیدار کند. به هر حال خارج میشوی. آهسته و آرام. نباید بچههای دیگر بیدار شوند. البته شاید نتوانی با صدای توپ هم آنها را بیدار کنی. زیپ اورکت را تا آخر بالا میکشی و کلاه آن را هم روی کلاهی که بر سر داری، میکشی. تا چند
لحظه بعد هر سه آماده شدهاید.
– خانی چه خبره؟ چی شده؟ حاجی کجاست؟
– حاجی تو قرارگاهه. گفت بیام شماها رو ببرم اونجا. باید برین شناسایی.
– شناسایی؟!… بچهها گاومون زاییده. بازم عملیات توی برف.
ناگهان مسئول گروهان سه ما را صدا میزند. به او نزدیک میشویم. بچههایی را که داخل کیسه خواب خوابیدهاند نشان میدهد. تقریبا یخ زدهاند. تمام صورتشان برفک زده. دانههای ریز یخ روی ریش و سبیل و صورت آنها نشست، تکان هم نمیخورند. ولی هنوز خواب هستند. جای گریه دارد، ولی چه میتوان کرد. امکانات نیست و جنگ سخت است. بعضی از آنها شب گذشته نتوانستند چکمههایشان را از پا در آوردند. پاهایشان ورم کرده. و حاج آقای گردان اجازه دادند از روی چکمه مسح کنند. حتی پاره کردن چکمهها ممکن است به پاهای آنها آسیب برساند. حالا هم سرما در حال نابودی آنهاست.
یکی از بچهها را به زور و زحمت بیدار کردیم. وضعیت را به او گفتیم و از او خواستیم تا دیگران را بیدار کند و آتشی بر پا کنند و نزدیک آتش بخوابند. همین طور که به سوی تویوتا میرفتیم، مسئول گروهان سه به عقب و به بدنهای نیمه یخزده نیروها نگاه میکرد و حالتی همچون گریه داشت.
هر چهار نفر جلوی تویوتا نشستیم. با زحمت و فشار. ولی بهتر از عقب است. قرارگاه زیاد عقب نیست. سه کیلومتر عقبتر. درست جایی که گلولههای توپ به زمین میخورد. قبضههای توپ خودی هم آنجا هستند. آنها هم شلیک میکنند. آتش دو طرفه است. میآید و میرود. هر دو سنگین و کشنده.
قرارگاه هم سردتر از مقر گردان است. همه یک پتو روی خود انداخته و اطراف یک نقشه جمع شدهاند. فرماندهی لشکر به همراه فرماندهان دیگر، مشغول صحبت است. پس از ورود و عرض سلام در گوشهای مینشینیم. اگر چند لحظه دیگر با ما صحبت نکنند، خوابمان میبرد. ولی یک لیوان چای داغ نجاتمان میدهد.
فرمانده لشکر در حالی که خیلی جدی و مصمم است ما را با خوشرویی به جلو میخواند. هنوز نقشه پهن است. یک کالک عملیاتی. دقیق دقیق. همه چیز مشخص شده. با رنگهای مختلف. ارتفاعات، جادهها، مقرها،… معلوم است فرمانده لشکر هم چند روزی است استراحت نکرده. خیلی خسته است. به سختی سخن میگوید. زانوی پای راست را زیر چانهاش گذاشته و گاهی چشمانش را روی هم میگذارد. خیلی خسته است. خستهتر از ما. با توضیحات فرمانده لشکر و مسئول طرح و عملیات و مسئول گردان متوجه میشویم که باید صبح و بعد از روشن شدن هوا، یک ارتفاع را با نیروهای گردان بپوشانیم. به این معنی که طی عملیات چند شب گذشته و پیشرویها و عقب نشینیهای مکرر، یک ارتفاع هنوز خالی است و یکی از طرفین ایران و عراق باید زودتر آن را تصرف کند. هر که زودتر نیرو به آن برساند موفقتر است. ما هنوز به طور کامل مطمئن نیستیم که عراق روی آن نیرو ندارد. به خاطر همین، باید منتظر بمانیم و پس از شناسایی کامل و با دید باز، نیروها را به روی آن ببریم. در حال حاضر هم تنها گردان غیر درگیر، گردان ماست و باید با استفاده از نیروهای باقیمانده، آن ارتفاع را برای یک شب پوشش بدهیم. چنانچه عراق خود را به روی آن ارتفاع برساند و یا صبح متوجه شویم که عراق روی آن نیرو دارد، کار چند ارتفاع دیگر به مشکل بر می خورد و مجبوریم ارتفاع را تخلیه کنیم.
وضعیت عجیبی است. شاید همین یک ارتفاع مسیر عملیات را عوض کند. پس باید سریعتر عمل کرد. جای درنگ نیست. نبرد هوش با استفاده از حداکثر قدرت و توان نظامی.
فرماندهی لشکر خودش به خستگی و کمی روحیه نیروهای گردان واقف است و به آن اشاره میکند، ولی چارهی دیگری نمانده و بهترین گردان انتخاب شده و ان شاء الله پس از فردا شب، برای رفتن نیروها به اردوگاه و عقب اقدام خواهد شد.
حالا هم باید برای شناسایی آن ارتفاع به دیدگاه رفت تا از آنجا به طور کامل
و دقیق شرایط را بررسی کرد. برو بچههای اطلاعات و عملیات هم منتظر ما هستند تا ما را برای کار، توجیه کنند.
صدای انفجار خمپارهها همیشه بعد از دیدن نور آنها شنیده میشود. منطقه عملیاتی است و به طور عادی درگیری خمپاره اندازها و توپخانهها ادامه دارد. هم نیروها را نشانه میگیرند و هم مواضع یکدیگر را. از قرارگاه تا دیدگاه که روی یک ارتفاع بلند مشرف به منطقه مورد نظر قرار دارد، چندین گلولهی سرگردان در اطراف ماشین منفجر میشود.
صبح نزدیک است و ان شاء الله قرار است همزمان با روشن شدن هوا، منطقه را دید بزنیم و بعد برویم و نیروها را برای کار آماده کنیم. شوخیها شروع میشود. حاج رحیم عکس العمل نیروها را ترسیم میکند و میخنداند. بذله میگوید و با آن لهجهی زیبایش مزاح میکند.
»من مسئول گروهان سه هستم، به بچه هام میگم من مخالف بودم، ولی مسئول گروهان یک و دو قبول کردند، من هم مجبور شدم. در ضمن من چند تا پیرمرد هم توی گردان دارم که مجبورم این دفعه اونارو کول کنم…»
میگوید و میخندد. خواب از سر همه پرانده. در عین حال خیلی فعال و مطیع است. همیشه از فرصت استفاده میکند و دیگران را میخنداند. حرفها و کلمات را عمدا جا به جا میگوید و میخنداند.
تویوتا زوزه کشان از جادهی پر پیچ و خم و پر برف ارتفاع بالا میآید و قدم به قدم به قله نزدیکتر میشود. ولی برف امان او را هم بریده. در برف گیر میکند. کمک ما هم فایدهای ندارد. بهتر است 200 متر باقیمانده تا دیدگاه را پیاده برویم. حاجی از جلو و بقیه از عقب انفجار چند گلوله در اطراف، حاج رحیم را به شوخی میکشاند.
»-… بابا، مگه دین و ایمون ندارین؟ برین بخوابین دیگه. فردا میجنگیم. آخر فکر نمیکنیم اینجا آدم هست و مجروح میشه؟…»
میگوید و میخندد. حاجی هم خندهاش گرفته. پاها تا زانو در برف فرو
میرود و به زحمت بیرون میآید. دیدگاه آماده است. یک دوربین قوی که بر تمام منطقه مشرف است. حتی بر همان ارتفاعی که قرار است صبح برویم روی آن. از روشنی هوا استفاده میکنیم و تمام نقاط را به نوبت میبینیم. بچههای دیدگاه و اطلاعات و عملیات معتقدند آن ارتفاع خالی است و هیچ عراقی روی آن حضور ندارد. ولی اگر بیایند، میتوانند ارتباط دو منطقه بزرگ ما را قطع کنند. ولی اگر ما برویم روی آن، میتوانیم جاده تدارکاتی عراق را با خمپاره 60 بزنیم.
ابرها نازک شدهاند و پرتو خورشید از لابلای ابرها خود را به زمین میرساند. روز خوبی است. برف نخواهد آمد. شاید هم آفتاب باعث کمک نیروهای اسلام شود. اما هر چه خدا خواست همان میشود. شاید هم آفتاب صلاح نباشد و پیروزی لشکر اسلام با وجود ابر و برف و باران سریعتر باشد. پس خدایا خودت بهتر میدانی. اصلا ربطی به ما ندارد که آفتاب باشد یا ابر! باران بیاید یا نیاید! هر چه خدا خواست همان میشود و هر چه خدا خواست، خوب است. حتی اگر به ظاهر به ضرر ما باشد.
دوربین هنوز در اختیار من و مسئول گروهان دیگر است و سعی میکنیم با کنجکاوی خاصی تمام منطقه را خوب نگاه کنیم. جاده ها و رودخانهها، شیارها و… از بچه های صبور دیدگاه هم سؤال میکنیم. با دیدن عراقیهایی که هم آفتابه در دست دارند خندهمان میگیرد. بعضی از آنها وضو هم میگیرند. جای باصفایی است، اگر چه از همه جا سردتر است، مسائل استتار و اختفا و محدودیت تردد هم رعایت میشود و سنگر دوربین در کنار یک سنگر بزرگ مخفی شده و ان شاء الله عراقیها موفق به کشف دیدگاه نشدهاند.
همین طور که با دوربین مشغول نگاه کردن منطقه هستیم، حاجی و حاج رحیم (مسئول گروهان سه) به طرف ماشین که 200 متر پایینتر گیر کرده است سرازیر میشوند. ما را هم صدا میکنند و جواب ما این است:
»الآن میآیم، همین الآن حاجی…»