مدتی است که به خاطر شرایط زندگی مجبور شدهای از گردان تسویه حساب بگیری و در شهر باقی بمانی. مشکلات زندگی تمامی ندارد. هر روز یک مسأله جدید. اساس زندگی در شهر توأم با گرفتاری است. شهرنشینی مجموعهای از قید و بندهای مصنوعی است که روند زندگی را بیمحتوا میکند. البته خواص شهرنشینی و امتیاز این تمدن غیر قابل انکار است و فرهنگ جامعهها معمولا مترقی است.
ولی گاهی اوقات این گونه زندگی، انسان را اسیر میکند و هدف از آفرینش در نوسانهای زندگی فراموش میشود. انسانها فقط به دنبال خورد و خوراک میروند و خالق را از یاد میبرند. میخورند تا زنده بمانند و زنده میمانند تا بخورند. دور تسلسلی از مادیات و فارغ از هر گونه معنا و حقیقت.
حضور در شهر نیز کم خطر نیست. خط خود فراموشی و افتادن در تسلسل مادیات. کار، مسکن، آزادی، نان، دام و… همهی ذهن انسان را مشغول میکند تا آنجا که عدهای برای به دست آوردن آن، حزب و دسته و گروه تشکیل میدهند و در هیاهوی شهر گم میشوند.
بسیجیان نیز ناگزیر از این حضورند. آنها هم باید در شهر زندگی کنند. آنها هم
به جامعه تعلق دارند. تو هم باید در شهر زندگی کنی. فرار از شهر درست نیست. گوشهی عزلت گزیدن، نوعی بیماری است. باید شرایط را پذیرفت و به آن خط داد، و نه آنکه از آن خط گرفت. مشکلات زیاد است ولی باید با آنها ساخت و با تک تک آنها دست و پنجه نرم کرد. همهی خانوادهها مشغول بر طرف کردن گرفتاریهایشان هستند و هر یک به شکلی راه را برای ادامه زندگی هموار میسازند.
امروز تو نیز به عنوان جزئی از یک خانواده باید در حل مشکلات زندگی تلاش کنی و به اندازهی توانایی به پدر و مادر کمک کنی. با وجودی که چند ماه است در شهری، ولی هنوز برخی حرکتها و حرفها برای تو غیر قابل تحمل است و روح تو را آزار میدهد. معلوم نیست چرا وقتی کسی غیبت میکند، دیگران صلوات نمیفرستند تا جلوی غیبت او را بگیرند؟ معلوم نیست چرا نماز واجب، اول وقت و یا به جماعت خوانده نمیشود؟ معلوم نیست چرا وقتی مشکلی پیش میآید، دیگران خود را کنار میکشند و شانه خالی میکنند؟ معلوم نیست چرا مردم برای تنپوش خود شکلهای عجیب و غریب انتخاب میکنند و خود را به زحمت میاندازند؟ معلوم نیست چرا صلهی رحم و میهمانیها این قدر تشریفاتی و سنگین برگزار میشود؟ معلوم نیست چرا بعضیها برای کاخها و خانههای بزرگ دست به هر کاری میزنند؟ معلوم نیست…
تو جواب تمام این پرسشها را میدانی. تو نفس را میشناسی، نقش شهوت را میدانی، غرور را دیدهای، ولی پاکی و خلوص را هم یافتهای. تو میدانی که می شود، پاک بود. تو میدانی که میتوان بسیجی بود. تو میدانی که دنیا محل گذر است. تو میدانی که خدا مالک همه چیز است.
دیگران هم میدانند ولی غافل شدهاند. میریزند و میپاشند و میخورند. بندگی خدا را فراموش کردهاند و دل به این دنیای فانی بستهاند. البته عدهای هم هنوز متوجهاند و زمینههای یک زندگی خوب را فراهم کردهاند. ولی تعدادشان اندک است. عدهای هم از فقر، فرصت یافتن حقایق را نیافتهاند و بیشتر از هر چیز
فقر فکری دارند. تحمل این شرایط مشکل است و کم کم تو هم دوباره آلوده میشوی. گویی از بهشت رانده شدهای. در هر فرصت از آن دیار قدسیان تعریف میکنی و خاطرات جنگ را گرامی میداری. مستعدین را دعوت به جبهه میکنی و آیندهی درخشان را برای آنها ترسیم می کنی. برای رفتن و یا بازگشتن به جبهه دنبال فرصت میگردی و متوجه میشوی که روزهایی را که توفیق حضور در جبهه را نداشتی در خسران بودهای.
فرصت به دست میآید. یک بار دیگر فرار از دنیا. رفتن به سرزمین موعود. رهایی از قیدهای دنیوی. فرصتی برای همنشینی با خوبان امت مصطفی (ص) فرصتی برای حضور در دانشگاه جبهه. این دفعه بهتر قدر میدانی. چون مدتی در امواج بلا گرفتار اوهام پوچ و بیمحتوی شده بودی. شیطان باز هم میآید. وسوسه میکند. دست بردار نیست. تو را احساساتی میخواند. تو را از زندگی جا مانده مینامد. مسخرهات میکند. ولی تو باید مانند گذشته محکم باشی. حتی این دفعه قویتر. از تکه تکه شدن و شهادت نترسی. از اسارت هم نترسی. مجروح شدن هم عالمی دارد. تو هم که قبلا زخم برداشتهای.
برگهی اعزام مجدد از پایگاه میگیری و راه میافتی. این دفعه تنها و بدون آن هیاهوی اعزام دسته جمعی. خیلی ساده خود را به منطقه میرسانی. گردانی منتظر تو است. به گرمی استقبال میکنند. نیروهای جدید تو را نمیشناسند، ولی به تو خوش آمد میگویند. قدیمیها پیرامونت جمع میشوند و گفتگو میکنند. تو از یک عملیات جا ماندهای. آن هم عملیات بزرگ. در شهر هم که بودی با صدای مارش عملیات گریه کردی. اما حالا باید آماری از شهیدان گردان را تحمل کنی. چند تن از دوستان خوب تو شهید شدهاند. باز هم معاون گردان و مسئول گروهان سه. ناراحت و غمگین اولین غروب جبهه را درک میکنی و در آخرین ساعتهای روز چشم به افق میدوزی. برای خود زمزمه میکنی و قطرههای اشک را روی پیراهن بسیجیات میچکانی.
الحمدلله، دوباره جبهه، باز هم گردان و بچههای مخلص بسیجی. واقعا سجدهی شکر میخواهد. خیلی زود جای تو مشخص میشود. معاون گروهان دو. همراه با یکی از نیروهای قدیمی و با حال. کار شروع میشود و از فردا در صبحگاه حاضر میشوی. میدوی. نرمش میکنی. راهپیمایی میروی. و خیلی زود. گردان را تا اردوگاه همراهی میکنی.
احساس خوبی داری. فکر میکنی جای خود را پیدا کردهای. گویی در این مدت که در جبهه نبودی، سرگردان بودهای. یک نماز جماعت اینجا به صد نماز در شهر میارزد. میدانی چه کسی هستی و چه میخواهی بکنی. هدف مشخص است و برای هر روز برنامه داری. در موقع مناسب هم روزنامه یا کتاب مطالعه میکنی. به دیگران احترام میگذاری و دیگران برای تو احترام قائلاند. همه به یکدیگر سلام میکنند و هیچ کینهای عمیق نیست و بیش از چند ساعت به طول نمیانجامد. اختلاف نظر و سلیقه هست ولی خودخواهی و تعصب وجود ندارد. حرف منطقی خریدار دارد و همه تابع فرماندهاند.
تمام واحدهای لشکر در حال آماده شدن هستند. انبار مهمات تکمیل و امکانات تدارکاتی مهیاست. بوی عملیات میآید. متأسفانه سطور اول نامهها را احتمال عملیات تشکیل میدهد. نیروهایی که به طور کامل توجیه نیستند از روی ناآگاهی اقدام به نوشتن مطالبی میکنند که درج آنها صحیح نیست. تذکرات لازم در جمع گروهان و گردان داده میشود و بچهها ملزم به رعایت اصول حفاظتی میشوند. مدتی است که نیروهای اطلاعات و عملیات از اردوگاه خارج و به منطقه عملیاتی که نامشخص است رفتهاند. چند روزی است که فرماندهان گردان برای توجیه به منطقه میروند و مقدمات عملیات فراهم میشود. آموزشها و تمرینها شدت بیشتری یافته و مجبوریم وقت بیشتری را در طی شبانه روز با نیروها کار کنیم.
همه چیز بوی عملیات میدهد. گردانها یکی یکی جاکن شده و میروند. تقریبا هیچ کس نمیداند به کجا میرود. حتی رانندههای کامیون و اتوبوس هم
به خوبی توجیه شدهاند. میروند و بر میگردند. در مقابل سؤالهای مکرر که در مورد محل و مکان نیروها است، پاسخهای مناسب داده میشود. نیمی از واحدها و گردانها رفتهاند. اردوگاه خلوت شده. بعضی از بچههای گردان بهانه میگیرند.
– حتما ما باید برویم پدافند و برای عملیات انتخاب نشدهایم.
– خسته شدیم، خدا کنه زود تبریم منطقه و از دست رزم شبانه و راهپیماییها راحت بشیم.
امروز فرمانده گردان، مسئول سه گروهان و معاونانش را جمع کرد و چگونگی عملیات را به طور کلی و بدون ذکر زمان و یا محل آن توضیح داد. لحن مسئول گروهان خیلی سنگین است. از سیاق کلام میفهمد که هر چه میشنوی، حق نداری در جای دیگر مطرح کنی. حاجی، به نتیجهی این عملیات خیلی امیدوار است و چند بار تکرار میکند که با یاری فاطمه زهرا (س(، ضربه اساسی دیگری به عراق خواهیم زد. این دفعه نیز حاجی تمام سخنان خود را با استعانت از خداوند تبارک و تعالی و یاری امیرمؤمنان ادامه میدهد. او همه چیز را از خدا میخواهد و شکست و پیروزی ظاهری را در ید قدرت خداوند میداند. بچهها را دعوت به خلوص و جلب رضای خدا میکند و در پایان، سخنانش را با چند دعا تمام میکند.
هیجان پنهان در تمام نیروها دیده میشود و چهرهی اکثر بچهها حاوی علامت سؤال بزرگی از عملیات آینده است. بچهها همه منتظر حرکتاند.
این شدت انتظار هنگامی ظهور میکند که به نیروها گفته میشود چادرها را جمع کنید، در کوتاهترین زمان ممکن، همهی کارها صورت میگیرد و وسایل، بار کامیونها میشود.
هنوز هیچ کس نمیداند چه خبر است! کجا میروند؟ چه مدت در راه هستند؟ عملیات کجاست؟ و…
این بیخبری بر هیجان کار افزوده است و باز هم بازار شایعات داغ شده.
عدهای سعی میکنند احتمالات و شایعات خود را به یک منبع موثق در ستاد و یا قرارگاه منتسب و حداقل خود را به نحوی راضی کنند. اما بیشتر بچهها میدانند، خیلی از این حرفها صحت ندارد و باید منتظر آینده باشند. در همین مدت که وسایل را بار کامیون کرده و در انتظار آمدن اتوبوس هستند، خود را با این قبیل سخنان سرگرم میکنند تا رنج انتظار را کمتر حس کنند.
بوی اسپند و پخش سرودهای حماسی از بلندگوی دستی تبلیغات همراه با حرکت اتوبوسها یعنی رفتن به سوی میعادگاه. باید وارد سرزمین «منی» شد و اسماعیلها را قربانی کرد. باید از سرزمین «مشعر» سنگریزه جمع آوری کرد و بر شیطانهای مطرود زد. یک بار دیگر باید نیتها را از صافی گذراند و آخرین نخالهها را از آن جدا کرد. اگر کسی موفق به این کار نشود، قافیه را باخته است. باید خوب با خود اندیشید. هدف را در نظر گرفت و فقط با خدا معامله کرد. در این بازار آشفته نباید کالای با ارزش وقت و جان را به هر مشتری فروخت. باید شیطانها و مال خرها را شناخت و این کالای با ارزش را با قیمت مناسب به خریدار واقعی واگذار کرد. خداوند تبارک و تعالی خریدار این کالا است. خودش داده، خودش هم میخرد. با قیمت بالا. با احترام. تو را برای خودش میخواهد. خودش در این معامله حضور مییابد. خودش قبض روح میکند. بالا میبرد. با افتخار. تو هم قدر بدان. فقط با خدا معامله کن. از همین لحظه. یک ساعت دیگر دیر است! البته تو از ابتدا و از مدتها پیش این معامله را شروع کردهای و از تمام رفاه دنیوی چشم پوشیدهای و به جبهه آمدهای. ولی باید لحظه به لحظه نیت خود را پاکتر سازی. ایمان خود را قویتر کنی. دل به خدا ببندی و جان را در طبق اخلاص بگذاری.
مقدمات عملیات معمولا شبیه به یکدیگر است و پس از استقرار در نزدیکترین محل نسبت به منطقه عملیاتی، چند روز بعد، کار شروع میشود. این دفعه نیز در سرمای زمستان وارد منطقهای سردسیر و کوهستانی میشوی و مشخص است که عملیات باید در هوایی سرد و یخزده صورت گیرد.