جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شهرنشینی و قید و بندها

زمان مطالعه: 6 دقیقه

مدتی است که به خاطر شرایط زندگی مجبور شده‏ای از گردان تسویه حساب بگیری و در شهر باقی بمانی. مشکلات زندگی تمامی ندارد. هر روز یک مسأله جدید. اساس زندگی در شهر توأم با گرفتاری است. شهرنشینی مجموعه‏ای از قید و بندهای مصنوعی است که روند زندگی را بی‏محتوا می‏کند. البته خواص شهرنشینی و امتیاز این تمدن غیر قابل انکار است و فرهنگ جامعه‏ها معمولا مترقی است.

ولی گاهی اوقات این گونه زندگی، انسان را اسیر می‏کند و هدف از آفرینش در نوسانهای زندگی فراموش می‏شود. انسانها فقط به دنبال خورد و خوراک می‏روند و خالق را از یاد می‏برند. می‏خورند تا زنده بمانند و زنده می‏مانند تا بخورند. دور تسلسلی از مادیات و فارغ از هر گونه معنا و حقیقت.

حضور در شهر نیز کم خطر نیست. خط خود فراموشی و افتادن در تسلسل مادیات. کار، مسکن، آزادی، نان، دام و… همه‏ی ذهن انسان را مشغول می‏کند تا آنجا که عده‏ای برای به دست آوردن آن، حزب و دسته و گروه تشکیل می‏دهند و در هیاهوی شهر گم می‏شوند.

بسیجیان نیز ناگزیر از این حضورند. آنها هم باید در شهر زندگی کنند. آنها هم

به جامعه تعلق دارند. تو هم باید در شهر زندگی کنی. فرار از شهر درست نیست. گوشه‏ی عزلت گزیدن، نوعی بیماری است. باید شرایط را پذیرفت و به آن خط داد، و نه آنکه از آن خط گرفت. مشکلات زیاد است ولی باید با آنها ساخت و با تک تک آنها دست و پنجه نرم کرد. همه‏ی خانواده‏ها مشغول بر طرف کردن گرفتاریهایشان هستند و هر یک به شکلی راه را برای ادامه زندگی هموار می‏سازند.

امروز تو نیز به عنوان جزئی از یک خانواده باید در حل مشکلات زندگی تلاش کنی و به اندازه‏ی توانایی به پدر و مادر کمک کنی. با وجودی که چند ماه است در شهری، ولی هنوز برخی حرکتها و حرفها برای تو غیر قابل تحمل است و روح تو را آزار می‏دهد. معلوم نیست چرا وقتی کسی غیبت می‏کند، دیگران صلوات نمی‏فرستند تا جلوی غیبت او را بگیرند؟ معلوم نیست چرا نماز واجب، اول وقت و یا به جماعت خوانده نمی‏شود؟ معلوم نیست چرا وقتی مشکلی پیش می‏آید، دیگران خود را کنار می‏کشند و شانه خالی می‏کنند؟ معلوم نیست چرا مردم برای تنپوش خود شکلهای عجیب و غریب انتخاب می‏کنند و خود را به زحمت می‏اندازند؟ معلوم نیست چرا صله‏ی رحم و میهمانیها این قدر تشریفاتی و سنگین برگزار می‏شود؟ معلوم نیست چرا بعضی‏ها برای کاخها و خانه‏های بزرگ دست به هر کاری می‏زنند؟ معلوم نیست…

تو جواب تمام این پرسشها را می‏دانی. تو نفس را می‏شناسی، نقش شهوت را می‏دانی، غرور را دیده‏ای، ولی پاکی و خلوص را هم یافته‏ای. تو می‏دانی که می شود، پاک بود. تو می‏دانی که می‏توان بسیجی بود. تو می‏دانی که دنیا محل گذر است. تو می‏دانی که خدا مالک همه چیز است.

دیگران هم می‏دانند ولی غافل شده‏اند. می‏ریزند و می‏پاشند و می‏خورند. بندگی خدا را فراموش کرده‏اند و دل به این دنیای فانی بسته‏اند. البته عده‏ای هم هنوز متوجه‏اند و زمینه‏های یک زندگی خوب را فراهم کرده‏اند. ولی تعدادشان اندک است. عده‏ای هم از فقر، فرصت یافتن حقایق را نیافته‏اند و بیشتر از هر چیز

فقر فکری دارند. تحمل این شرایط مشکل است و کم کم تو هم دوباره آلوده می‏شوی. گویی از بهشت رانده شده‏ای. در هر فرصت از آن دیار قدسیان تعریف می‏کنی و خاطرات جنگ را گرامی می‏داری. مستعدین را دعوت به جبهه می‏کنی و آینده‏ی درخشان را برای آنها ترسیم می کنی. برای رفتن و یا بازگشتن به جبهه دنبال فرصت می‏گردی و متوجه می‏شوی که روزهایی را که توفیق حضور در جبهه را نداشتی در خسران بوده‏ای.

فرصت به دست می‏آید. یک بار دیگر فرار از دنیا. رفتن به سرزمین موعود. رهایی از قیدهای دنیوی. فرصتی برای همنشینی با خوبان امت مصطفی (ص) فرصتی برای حضور در دانشگاه جبهه. این دفعه بهتر قدر می‏دانی. چون مدتی در امواج بلا گرفتار اوهام پوچ و بی‏محتوی شده بودی. شیطان باز هم می‏آید. وسوسه می‏کند. دست بردار نیست. تو را احساساتی می‏خواند. تو را از زندگی جا مانده می‏نامد. مسخره‏ات می‏کند. ولی تو باید مانند گذشته محکم باشی. حتی این دفعه قوی‏تر. از تکه تکه شدن و شهادت نترسی. از اسارت هم نترسی. مجروح شدن هم عالمی دارد. تو هم که قبلا زخم برداشته‏ای.

برگه‏ی اعزام مجدد از پایگاه می‏گیری و راه می‏افتی. این دفعه تنها و بدون آن هیاهوی اعزام دسته جمعی. خیلی ساده خود را به منطقه می‏رسانی. گردانی منتظر تو است. به گرمی استقبال می‏کنند. نیروهای جدید تو را نمی‏شناسند، ولی به تو خوش آمد می‏گویند. قدیمی‏ها پیرامونت جمع می‏شوند و گفتگو می‏کنند. تو از یک عملیات جا مانده‏ای. آن هم عملیات بزرگ. در شهر هم که بودی با صدای مارش عملیات گریه کردی. اما حالا باید آماری از شهیدان گردان را تحمل کنی. چند تن از دوستان خوب تو شهید شده‏اند. باز هم معاون گردان و مسئول گروهان سه. ناراحت و غمگین اولین غروب جبهه را درک می‏کنی و در آخرین ساعتهای روز چشم به افق می‏دوزی. برای خود زمزمه می‏کنی و قطره‏های اشک را روی پیراهن بسیجی‏ات می‏چکانی.

الحمدلله، دوباره جبهه، باز هم گردان و بچه‏های مخلص بسیجی. واقعا سجده‏ی شکر می‏خواهد. خیلی زود جای تو مشخص می‏شود. معاون گروهان دو. همراه با یکی از نیروهای قدیمی و با حال. کار شروع می‏شود و از فردا در صبحگاه حاضر می‏شوی. می‏دوی. نرمش می‏کنی. راهپیمایی می‏روی. و خیلی زود. گردان را تا اردوگاه همراهی می‏کنی.

احساس خوبی داری. فکر می‏کنی جای خود را پیدا کرده‏ای. گویی در این مدت که در جبهه نبودی، سرگردان بوده‏ای. یک نماز جماعت اینجا به صد نماز در شهر می‏ارزد. می‏دانی چه کسی هستی و چه می‏خواهی بکنی. هدف مشخص است و برای هر روز برنامه داری. در موقع مناسب هم روزنامه یا کتاب مطالعه می‏کنی. به دیگران احترام می‏گذاری و دیگران برای تو احترام قائل‏اند. همه به یکدیگر سلام می‏کنند و هیچ کینه‏ای عمیق نیست و بیش از چند ساعت به طول نمی‏انجامد. اختلاف نظر و سلیقه هست ولی خودخواهی و تعصب وجود ندارد. حرف منطقی خریدار دارد و همه تابع فرمانده‏اند.

تمام واحدهای لشکر در حال آماده شدن هستند. انبار مهمات تکمیل و امکانات تدارکاتی مهیاست. بوی عملیات می‏آید. متأسفانه سطور اول نامه‏ها را احتمال عملیات تشکیل می‏دهد. نیروهایی که به طور کامل توجیه نیستند از روی ناآگاهی اقدام به نوشتن مطالبی می‏کنند که درج آنها صحیح نیست. تذکرات لازم در جمع گروهان و گردان داده می‏شود و بچه‏ها ملزم به رعایت اصول حفاظتی می‏شوند. مدتی است که نیروهای اطلاعات و عملیات از اردوگاه خارج و به منطقه عملیاتی که نامشخص است رفته‏اند. چند روزی است که فرماندهان گردان برای توجیه به منطقه می‏روند و مقدمات عملیات فراهم می‏شود. آموزشها و تمرینها شدت بیشتری یافته و مجبوریم وقت بیشتری را در طی شبانه روز با نیروها کار کنیم.

همه چیز بوی عملیات می‏دهد. گردانها یکی یکی جاکن شده و می‏روند. تقریبا هیچ کس نمی‏داند به کجا می‏رود. حتی راننده‏های کامیون و اتوبوس هم

به خوبی توجیه شده‏اند. می‏روند و بر می‏گردند. در مقابل سؤالهای مکرر که در مورد محل و مکان نیروها است، پاسخهای مناسب داده می‏شود. نیمی از واحدها و گردانها رفته‏اند. اردوگاه خلوت شده. بعضی از بچه‏های گردان بهانه می‏گیرند.

– حتما ما باید برویم پدافند و برای عملیات انتخاب نشده‏ایم.

– خسته شدیم، خدا کنه زود تبریم منطقه و از دست رزم شبانه و راهپیماییها راحت بشیم.

امروز فرمانده گردان، مسئول سه گروهان و معاونانش را جمع کرد و چگونگی عملیات را به طور کلی و بدون ذکر زمان و یا محل آن توضیح داد. لحن مسئول گروهان خیلی سنگین است. از سیاق کلام می‏فهمد که هر چه می‏شنوی، حق نداری در جای دیگر مطرح کنی. حاجی، به نتیجه‏ی این عملیات خیلی امیدوار است و چند بار تکرار می‏کند که با یاری فاطمه زهرا (س(، ضربه اساسی دیگری به عراق خواهیم زد. این دفعه نیز حاجی تمام سخنان خود را با استعانت از خداوند تبارک و تعالی و یاری امیرمؤمنان ادامه می‏دهد. او همه چیز را از خدا می‏خواهد و شکست و پیروزی ظاهری را در ید قدرت خداوند می‏داند. بچه‏ها را دعوت به خلوص و جلب رضای خدا می‏کند و در پایان، سخنانش را با چند دعا تمام می‏کند.

هیجان پنهان در تمام نیروها دیده می‏شود و چهره‏ی اکثر بچه‏ها حاوی علامت سؤال بزرگی از عملیات آینده است. بچه‏ها همه منتظر حرکت‏اند.

این شدت انتظار هنگامی ظهور می‏کند که به نیروها گفته می‏شود چادرها را جمع کنید، در کوتاهترین زمان ممکن، همه‏ی کارها صورت می‏گیرد و وسایل، بار کامیونها می‏شود.

هنوز هیچ کس نمی‏داند چه خبر است! کجا می‏روند؟ چه مدت در راه هستند؟ عملیات کجاست؟ و…

این بی‏خبری بر هیجان کار افزوده است و باز هم بازار شایعات داغ شده.

عده‏ای سعی می‏کنند احتمالات و شایعات خود را به یک منبع موثق در ستاد و یا قرارگاه منتسب و حداقل خود را به نحوی راضی کنند. اما بیشتر بچه‏ها می‏دانند، خیلی از این حرفها صحت ندارد و باید منتظر آینده باشند. در همین مدت که وسایل را بار کامیون کرده و در انتظار آمدن اتوبوس هستند، خود را با این قبیل سخنان سرگرم می‏کنند تا رنج انتظار را کمتر حس کنند.

بوی اسپند و پخش سرودهای حماسی از بلندگوی دستی تبلیغات همراه با حرکت اتوبوسها یعنی رفتن به سوی میعادگاه. باید وارد سرزمین «منی» شد و اسماعیل‏ها را قربانی کرد. باید از سرزمین «مشعر» سنگریزه جمع آوری کرد و بر شیطانهای مطرود زد. یک بار دیگر باید نیتها را از صافی گذراند و آخرین نخاله‏ها را از آن جدا کرد. اگر کسی موفق به این کار نشود، قافیه را باخته است. باید خوب با خود اندیشید. هدف را در نظر گرفت و فقط با خدا معامله کرد. در این بازار آشفته نباید کالای با ارزش وقت و جان را به هر مشتری فروخت. باید شیطانها و مال خرها را شناخت و این کالای با ارزش را با قیمت مناسب به خریدار واقعی واگذار کرد. خداوند تبارک و تعالی خریدار این کالا است. خودش داده، خودش هم می‏خرد. با قیمت بالا. با احترام. تو را برای خودش می‏خواهد. خودش در این معامله حضور می‏یابد. خودش قبض روح می‏کند. بالا می‏برد. با افتخار. تو هم قدر بدان. فقط با خدا معامله کن. از همین لحظه. یک ساعت دیگر دیر است! البته تو از ابتدا و از مدتها پیش این معامله را شروع کرده‏ای و از تمام رفاه دنیوی چشم پوشیده‏ای و به جبهه آمده‏ای. ولی باید لحظه به لحظه نیت خود را پاکتر سازی. ایمان خود را قوی‏تر کنی. دل به خدا ببندی و جان را در طبق اخلاص بگذاری.

مقدمات عملیات معمولا شبیه به یکدیگر است و پس از استقرار در نزدیکترین محل نسبت به منطقه عملیاتی، چند روز بعد، کار شروع می‏شود. این دفعه نیز در سرمای زمستان وارد منطقه‏ای سردسیر و کوهستانی می‏شوی و مشخص است که عملیات باید در هوایی سرد و یخزده صورت گیرد.