جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

لحظه‏های بحران

زمان مطالعه: 6 دقیقه

صحبتها ادامه دارد و یک روح حماسی به بچه‏ها می‏دهد. آن دو نفر دست از عقیده‏شان برای اسارت برداشتند و گفتند ما حاضریم هر کاری بقیه کردند ما هم بکنیم. باور نکردنی است. اطمینان به نفس حاج ناصر و خطرناک بودن وضعیت، چیزی شبیه رمانهای تخیلی است، ولی واقعیت دارد و عراقی‏ها در چند متری ما قدم می‏زنند. داخل کانال می‏روند و تیر خلاصی می‏زنند. اما هنوز صدای ناله مجروحان خودمان به گوش می‏رسد. دو عدد کلاش و یک آرپی جی و چند نارنجک تمام مهماتی است که در اختیار داریم. باید مقاومت کرد. باید دنبال راهی برای رسیدن به نیروهای خودی بود.

تمامی مدارک و کارتهای شناسایی و اوراق همراه را از جیبها خارج و به داخل زمین فرو می‏کنیم. هیچ کس نباید سند هویت همراه داشته باشد تا چنانچه اتفاقی افتاد، عراقی‏ها نتوانند از آنها سوء استفاده کنند. حاج ناصر برای شناسایی اطراف و به دست آوردن بهترین راه بازگشت از سنگر (چاله) خارج می‏شود. با رفتن وی دوباره تشویش و اضطراب به سراغ نیروها می‏آید و خیره خیره در سیاهی شب برق چشمان یکدیگر را دنبال می‏کنیم. ترس، مفهومی است که سراسر وجودمان را گرفته است.

-… اگر حاج ناصر گیر عراقی‏ها بیفته چی؟

-… ان شاء الله طوری نمی‏شه… محسن جان طاقت بیار، الان می‏ریم عقب.

بهترین آرامش بخش، یاد خدا است. ذکر می‏گوییم و دعا می‏کنیم. مانند آن مردی که در پاسخ به سؤال حضرت امام صادق (ع) عرض کرد، در آن لحظه که در آب افتادم، به یک چیز غیر مادی فکر می‏کردم و امام صادق فرمودند: همان خداست که در فطرت توست. حالا می‏توان اعتقاد به خدا را شناخت. به هیچ کس و هیچ چیز دل نبسته‏ایم. فقط می‏دانیم اگر خدا بخواهد می‏توانیم عقب برویم و گرنه هیچ.

شاید حالت سؤال نکیر و منکر در شب اول قبر این چنین باشد. یعنی وقتی سؤال می کنند «من ربک؟» آن جوابی را بدهی که در دل داری. و خوش به حال آنان که فقط خدا را دارند. غیر خدا به درد نمی‏خورد. توجه به ذات اقدس خداوند به انسان آرامش می‏بخشد. زیارت عاشورا هم دوای خوبی است. تو زیارت عاشورا بخوان! السلام علیک یا ابا عبدالله…

مدت زیادی است که حاج ناصر رفته و هنوز برنگشته. فکرهای عجیب و غریبی می‏کنیم. ولی باید صبر کرد. هر چند سه ساعت تا روشن شدن هوا نمانده!

ناگهان جسم بزرگ و سنگینی به درون چاله افتاد. وحشتناک. در این سیاهی واقعا ترسناک است. یکی از بچه‏ها کلاش را بر می‏دارد ولی صدای حاج ناصر، یعنی نزن، صبر کن. خیلی خسته شده. پیراهنش پاره شده. سینه خیز رفته. نفس نفس می‏زند. در این تاریکی نمی‏توان رنگ چهره‏اش را دید، ولی از کلامش امید می‏بارد:

»… بچه‏ها پیدا کردم. می‏تونیم بر گردیم. باید سینه خیز بریم. محسن را هم می‏بریم. فقط نباید صدا کرد. بچه‏ها همین عقب هستند. خیلی دور نرفته‏اند. آماده شدید. راه می‏افتیم. همه پشت سر من بیایین. کسی جا نمونه. یا علی!»

حالا هر نه نفرمان در وسط دشت به حالت سینه خیز به جلو می‏رویم. دو نفر مأمور آوردن محسن شده‏اند. یک نفر زیر بغل او را گرفته و می‏کشد و دیگری سعی می‏کند با بلند کردن رانها به پاهایش فشار نیاید. ترس و خستگی هر دو هجوم آورده‏اند. بدتر از همه اینکه بعد از مدتی متوجه می‏شویم راه را گم کرده‏ایم و دور خودمان می‏چرخیم. حاج ناصر هم قاطی کرده و هر چند لحظه یکبار به پشت می‏خوابد و ستارگان را نگاه می‏کند. ناگهان آتش سیگار یک عراقی ما را به خود آورد. به طرف ما می‏آید. نزدیک می‏شود. سایه‏اش در افق به خوبی دیده می‏شود. یک عراقی که دستش در جلوی شلوارش و زیپ را باز می‏کند. کمی آن طرف‏تر می‏نشیند و…

پای راست را بلند کرده و از کنار به طرف پهلو می‏آوریم. بعد نوبت پای چپ است، و هر دفعه کمی سینه را از روی زمین بلند کرده و با کمک دستها جلو می‏رویم. خیلی سخت است، ولی باید رفت. ناله‏ی محسن هم در آمده و در حالی که خودش قصد دارد، صدایش در نیاید، گاهی اوقات غیر ارادی، آه جانسوزی از دل می‏کشد. بقیه هم در هر حالتی هستند، وضعیت را تحمل می‏کنند. ولی تا چه موقع؟ ما گم شده‏ایم! در میان عراقی‏ها، می‏چرخیم.

باز هم دست عنایت خدایی به کمک می‏آید. حتی در این دل شب و در میان عراقی‏های دژخیم می‏توان به مولا امید داشت. خداوند همه انسانها را هدایت می‏کند. خواه با ناقه‏ی صالح یا عصای موسی. گاه با کشتی نوح و گاه با دم مسیحایی عیسی. گاه با شق القمر و گاه با آیات قرآن. خواه با خون حسین (ع) و خواه با انتظار فرج. گاه با قیام 15 خرداد و گاه با فتح خرمشهر و امروز هدایت ما در گلوی یک صد پاره تن بسیجی و در میان کانال قرار گرفته. ناگهان صدای یک ناله‏ی ضعیف راه را به ما می‏نمایاند. اگر به طرف صدا برویم یعنی وارد کانال شده‏ایم و بعد جهت عقب مشخص می‏شود.

راه زیادی نیست. چند خیز بلند ما را به داخل می‏کشاند وای کاش هیچ گاه نمی‏کشاند!؟ خون بر روی خون. نعش در کنار نعش. شهید غرق در خون. اگر چه

آسمان تاریک است، ولی نورانیت بسیجی‏های شهید، چشم را خیره می‏کند. خیلی از دوستان بر روی زمین افتاده‏اند. ساکت و بی‏حرکت. دست به یک سو و پا به سوی دیگر. اگر بتوانیم گریه کنیم، صدایمان تا عرش بالا می‏رود. اما چه کنیم که باید بدون صدا گریه کنیم. حتی انعکاس نور اشک خطرناک است.

آخر آن ناله از که بود؟ چه کسی ما را هدایت کرد؟ ای عزیزان کدام یک از شما هنوز جان در بدن دارید؟ چرا سخن نمی‏گویید؟ ای هادی،ای منجی،ای مأمور،ای مجروح و ای بسیجی! فایده‏ای ندارد. جستجو در میان پیکر پاک شهیدان برای یافتن آن ناله بی‏ثمر است. همه به شهادت رسیده‏اند. بدن عده‏ای از عزیزان هنوز گرم است و خون مقدسشان در شیار خنده‏شان، نقش بسته. بعضی از آنها پیشانیشان با تیر خلاصی سوراخ شده و آثار درد و فشار در چهره‏شان هنوز مشهود است. هر کس به گونه‏ای با خدا که بهترین خریدار این جانهاست معامله کرده است. همه‏ی آنها برای آخرین لحظه رقص ملکوت کرده‏اند و در بهترین نقطه، جان از بدن خارج شده و به همان شکل بر روی زمین افتاده‏اند.

بوی خون بر همه چیز غلبه دارد. هنوز دود از میان کانال به هوا می‏رود، ولی آتش تانکهای نیم سوخته دشمن هنوز شعله ور است.

راه تقریبا مشخص است. باید از دیواره‏ی شمال کانال بالا به سمت عقب برویم.

یاران شهید را با خدایشان تنها می‏گذاریم و به عقب بر می‏گردیم. باز هم سینه خیز. آهسته و بدون صدا. در بین راه به تعدادی از شهدای دیگر بر می‏خوریم که غروب دیروز و هنگام عقب نشینی مورد هدف عراقی‏ها قرار گرفته و به روی زمین افتاده‏اند. نمی‏توان کاری کرد. فعلا باید به عقب برگشت و برای آوردن این اجساد برنامه مناسبی در نظر گرفت.

آتش گلوله‏های دشمن در اینجا زیاد است. خمپاره‏های زیادی بر زمین می‏نشیند. حاصل هر انفجار جرقه بزرگ و خشنی است که تکه‏های مذاب آهن را با شدت هر چه تمامتر به اطراف پرتاب می‏کند. شعاع ترکش هر خمپاره

متفاوت است، ولی گاهی اوقات این ترکشها تا 200 متر آن سوتر پرتاب می‏شود.

کمی جلوتر سینه را از زمین جدا می‏کنیم و به صورت دو لا دولا و سریعتر حرکت می‏کنیم تا هر چه زودتر به نیروهای خودی برسیم. هنوز باور نداریم که توانسته باشیم از میان عراقیها بگریزیم، آن هم با این وضعیت. ولی صدای یک ایست با لهجه‏ی اصفهانی یعنی، آزادی. دستور ایست و یک رگبار کلاش با هم توأم می‏شود. باز هم زمین را گاز می‏گیریم. به زمین می‏چسبیم. این دفعه آتش گلوله‏های خودی. یک جوان دلاور بسیجی روی خاکریز و آماده دفاع از خط رزمندگان اسلام. حاج ناصر صدا می‏زند:

-… آهای، اخوی، خودی هستیم… شلیک نکن. ایرانی هستیم. مجروح داریم.

-… همونجا بمون. تکون نخور. واسه من فارسی حرف می‏زنی… بچه‏ها آماده باشین

یا حضرت عباس. این بسیجی فکر می‏کند هر چه آن طرف خاکریز باشد، عراقی است و حالا قصد دارد دشت و بیابان را به گلوله ببندد. ناگهان دهها کله از روی خاکریز سرک می‏کشد. همه دنبال ما می‏گردند.

-… بابا جون اشتباه کردی، این جلو کسی نیست؛ شبه دیدی.

-… آهای اخوی، ما ایرانی هستیم. شلیک نکنید. ما جا مونده بودیم. صبر کنید من بیام جلو.

-… بچه‏ها نزنید خودیه… بیا جلو. دستها تو بگیر بالا بیا جلو

حاج ناصر می‏رود. اما هر لحظه امکان دارد یک نفر دیگر، شلیک کند. تقصیر هم ندارند. غروب، عقب نشینی شده و اینها آماده‏اند تا هر گونه حرکت عراقیها را سرکوب کنند. به خاطر همین، می‏ترسند این کار یک فریب باشد.

به کمک می‏آیند. ما را در آغوش می‏گیرند و به پشت خاکریز می‏برند. اول آب، بعد بیسکوییت. دیگر توانی برای حرکت باقی نمانده. انفجار چند گلوله

خمپاره در پشت خاکریز یک بازی بچه گانه است. آنها از ماجرا می‏پرسند و می‏خواهند بدانند چطور آنها مانده و چطور موفق به بازگشت شده‏ایم. و تو از وضعیت نیروها و خط و عقب نشینی سؤال می‏کنی. می‏خواهی بدانی دوستان و نیروهای گردان و گروهان و دسته‏ات کجایند؟

آنها هم با لهجه‏ی زیبای اصفهانی، توضیح می‏دهند. امیدوارند تا در حمله‏ی فردا بتوانند انتقام بگیرند و پس از کشتن عراقیها و منهدم کردن تانکهایشان، اجساد شهدا را به عقب بیاورند. نماز مغرب و عشای شب گذشته با تیمم و به صورت نشسته و در میان عراقیها بود. ولی نماز صبح در جمع عزیزان و به صورت ایستاده و با وضوی حاصل از آب قمقمه‏ها می‏باشد.