صحبتها ادامه دارد و یک روح حماسی به بچهها میدهد. آن دو نفر دست از عقیدهشان برای اسارت برداشتند و گفتند ما حاضریم هر کاری بقیه کردند ما هم بکنیم. باور نکردنی است. اطمینان به نفس حاج ناصر و خطرناک بودن وضعیت، چیزی شبیه رمانهای تخیلی است، ولی واقعیت دارد و عراقیها در چند متری ما قدم میزنند. داخل کانال میروند و تیر خلاصی میزنند. اما هنوز صدای ناله مجروحان خودمان به گوش میرسد. دو عدد کلاش و یک آرپی جی و چند نارنجک تمام مهماتی است که در اختیار داریم. باید مقاومت کرد. باید دنبال راهی برای رسیدن به نیروهای خودی بود.
تمامی مدارک و کارتهای شناسایی و اوراق همراه را از جیبها خارج و به داخل زمین فرو میکنیم. هیچ کس نباید سند هویت همراه داشته باشد تا چنانچه اتفاقی افتاد، عراقیها نتوانند از آنها سوء استفاده کنند. حاج ناصر برای شناسایی اطراف و به دست آوردن بهترین راه بازگشت از سنگر (چاله) خارج میشود. با رفتن وی دوباره تشویش و اضطراب به سراغ نیروها میآید و خیره خیره در سیاهی شب برق چشمان یکدیگر را دنبال میکنیم. ترس، مفهومی است که سراسر وجودمان را گرفته است.
-… اگر حاج ناصر گیر عراقیها بیفته چی؟
-… ان شاء الله طوری نمیشه… محسن جان طاقت بیار، الان میریم عقب.
بهترین آرامش بخش، یاد خدا است. ذکر میگوییم و دعا میکنیم. مانند آن مردی که در پاسخ به سؤال حضرت امام صادق (ع) عرض کرد، در آن لحظه که در آب افتادم، به یک چیز غیر مادی فکر میکردم و امام صادق فرمودند: همان خداست که در فطرت توست. حالا میتوان اعتقاد به خدا را شناخت. به هیچ کس و هیچ چیز دل نبستهایم. فقط میدانیم اگر خدا بخواهد میتوانیم عقب برویم و گرنه هیچ.
شاید حالت سؤال نکیر و منکر در شب اول قبر این چنین باشد. یعنی وقتی سؤال می کنند «من ربک؟» آن جوابی را بدهی که در دل داری. و خوش به حال آنان که فقط خدا را دارند. غیر خدا به درد نمیخورد. توجه به ذات اقدس خداوند به انسان آرامش میبخشد. زیارت عاشورا هم دوای خوبی است. تو زیارت عاشورا بخوان! السلام علیک یا ابا عبدالله…
مدت زیادی است که حاج ناصر رفته و هنوز برنگشته. فکرهای عجیب و غریبی میکنیم. ولی باید صبر کرد. هر چند سه ساعت تا روشن شدن هوا نمانده!
ناگهان جسم بزرگ و سنگینی به درون چاله افتاد. وحشتناک. در این سیاهی واقعا ترسناک است. یکی از بچهها کلاش را بر میدارد ولی صدای حاج ناصر، یعنی نزن، صبر کن. خیلی خسته شده. پیراهنش پاره شده. سینه خیز رفته. نفس نفس میزند. در این تاریکی نمیتوان رنگ چهرهاش را دید، ولی از کلامش امید میبارد:
»… بچهها پیدا کردم. میتونیم بر گردیم. باید سینه خیز بریم. محسن را هم میبریم. فقط نباید صدا کرد. بچهها همین عقب هستند. خیلی دور نرفتهاند. آماده شدید. راه میافتیم. همه پشت سر من بیایین. کسی جا نمونه. یا علی!»
حالا هر نه نفرمان در وسط دشت به حالت سینه خیز به جلو میرویم. دو نفر مأمور آوردن محسن شدهاند. یک نفر زیر بغل او را گرفته و میکشد و دیگری سعی میکند با بلند کردن رانها به پاهایش فشار نیاید. ترس و خستگی هر دو هجوم آوردهاند. بدتر از همه اینکه بعد از مدتی متوجه میشویم راه را گم کردهایم و دور خودمان میچرخیم. حاج ناصر هم قاطی کرده و هر چند لحظه یکبار به پشت میخوابد و ستارگان را نگاه میکند. ناگهان آتش سیگار یک عراقی ما را به خود آورد. به طرف ما میآید. نزدیک میشود. سایهاش در افق به خوبی دیده میشود. یک عراقی که دستش در جلوی شلوارش و زیپ را باز میکند. کمی آن طرفتر مینشیند و…
پای راست را بلند کرده و از کنار به طرف پهلو میآوریم. بعد نوبت پای چپ است، و هر دفعه کمی سینه را از روی زمین بلند کرده و با کمک دستها جلو میرویم. خیلی سخت است، ولی باید رفت. نالهی محسن هم در آمده و در حالی که خودش قصد دارد، صدایش در نیاید، گاهی اوقات غیر ارادی، آه جانسوزی از دل میکشد. بقیه هم در هر حالتی هستند، وضعیت را تحمل میکنند. ولی تا چه موقع؟ ما گم شدهایم! در میان عراقیها، میچرخیم.
باز هم دست عنایت خدایی به کمک میآید. حتی در این دل شب و در میان عراقیهای دژخیم میتوان به مولا امید داشت. خداوند همه انسانها را هدایت میکند. خواه با ناقهی صالح یا عصای موسی. گاه با کشتی نوح و گاه با دم مسیحایی عیسی. گاه با شق القمر و گاه با آیات قرآن. خواه با خون حسین (ع) و خواه با انتظار فرج. گاه با قیام 15 خرداد و گاه با فتح خرمشهر و امروز هدایت ما در گلوی یک صد پاره تن بسیجی و در میان کانال قرار گرفته. ناگهان صدای یک نالهی ضعیف راه را به ما مینمایاند. اگر به طرف صدا برویم یعنی وارد کانال شدهایم و بعد جهت عقب مشخص میشود.
راه زیادی نیست. چند خیز بلند ما را به داخل میکشاند وای کاش هیچ گاه نمیکشاند!؟ خون بر روی خون. نعش در کنار نعش. شهید غرق در خون. اگر چه
آسمان تاریک است، ولی نورانیت بسیجیهای شهید، چشم را خیره میکند. خیلی از دوستان بر روی زمین افتادهاند. ساکت و بیحرکت. دست به یک سو و پا به سوی دیگر. اگر بتوانیم گریه کنیم، صدایمان تا عرش بالا میرود. اما چه کنیم که باید بدون صدا گریه کنیم. حتی انعکاس نور اشک خطرناک است.
آخر آن ناله از که بود؟ چه کسی ما را هدایت کرد؟ ای عزیزان کدام یک از شما هنوز جان در بدن دارید؟ چرا سخن نمیگویید؟ ای هادی،ای منجی،ای مأمور،ای مجروح و ای بسیجی! فایدهای ندارد. جستجو در میان پیکر پاک شهیدان برای یافتن آن ناله بیثمر است. همه به شهادت رسیدهاند. بدن عدهای از عزیزان هنوز گرم است و خون مقدسشان در شیار خندهشان، نقش بسته. بعضی از آنها پیشانیشان با تیر خلاصی سوراخ شده و آثار درد و فشار در چهرهشان هنوز مشهود است. هر کس به گونهای با خدا که بهترین خریدار این جانهاست معامله کرده است. همهی آنها برای آخرین لحظه رقص ملکوت کردهاند و در بهترین نقطه، جان از بدن خارج شده و به همان شکل بر روی زمین افتادهاند.
بوی خون بر همه چیز غلبه دارد. هنوز دود از میان کانال به هوا میرود، ولی آتش تانکهای نیم سوخته دشمن هنوز شعله ور است.
راه تقریبا مشخص است. باید از دیوارهی شمال کانال بالا به سمت عقب برویم.
یاران شهید را با خدایشان تنها میگذاریم و به عقب بر میگردیم. باز هم سینه خیز. آهسته و بدون صدا. در بین راه به تعدادی از شهدای دیگر بر میخوریم که غروب دیروز و هنگام عقب نشینی مورد هدف عراقیها قرار گرفته و به روی زمین افتادهاند. نمیتوان کاری کرد. فعلا باید به عقب برگشت و برای آوردن این اجساد برنامه مناسبی در نظر گرفت.
آتش گلولههای دشمن در اینجا زیاد است. خمپارههای زیادی بر زمین مینشیند. حاصل هر انفجار جرقه بزرگ و خشنی است که تکههای مذاب آهن را با شدت هر چه تمامتر به اطراف پرتاب میکند. شعاع ترکش هر خمپاره
متفاوت است، ولی گاهی اوقات این ترکشها تا 200 متر آن سوتر پرتاب میشود.
کمی جلوتر سینه را از زمین جدا میکنیم و به صورت دو لا دولا و سریعتر حرکت میکنیم تا هر چه زودتر به نیروهای خودی برسیم. هنوز باور نداریم که توانسته باشیم از میان عراقیها بگریزیم، آن هم با این وضعیت. ولی صدای یک ایست با لهجهی اصفهانی یعنی، آزادی. دستور ایست و یک رگبار کلاش با هم توأم میشود. باز هم زمین را گاز میگیریم. به زمین میچسبیم. این دفعه آتش گلولههای خودی. یک جوان دلاور بسیجی روی خاکریز و آماده دفاع از خط رزمندگان اسلام. حاج ناصر صدا میزند:
-… آهای، اخوی، خودی هستیم… شلیک نکن. ایرانی هستیم. مجروح داریم.
-… همونجا بمون. تکون نخور. واسه من فارسی حرف میزنی… بچهها آماده باشین
یا حضرت عباس. این بسیجی فکر میکند هر چه آن طرف خاکریز باشد، عراقی است و حالا قصد دارد دشت و بیابان را به گلوله ببندد. ناگهان دهها کله از روی خاکریز سرک میکشد. همه دنبال ما میگردند.
-… بابا جون اشتباه کردی، این جلو کسی نیست؛ شبه دیدی.
-… آهای اخوی، ما ایرانی هستیم. شلیک نکنید. ما جا مونده بودیم. صبر کنید من بیام جلو.
-… بچهها نزنید خودیه… بیا جلو. دستها تو بگیر بالا بیا جلو
حاج ناصر میرود. اما هر لحظه امکان دارد یک نفر دیگر، شلیک کند. تقصیر هم ندارند. غروب، عقب نشینی شده و اینها آمادهاند تا هر گونه حرکت عراقیها را سرکوب کنند. به خاطر همین، میترسند این کار یک فریب باشد.
به کمک میآیند. ما را در آغوش میگیرند و به پشت خاکریز میبرند. اول آب، بعد بیسکوییت. دیگر توانی برای حرکت باقی نمانده. انفجار چند گلوله
خمپاره در پشت خاکریز یک بازی بچه گانه است. آنها از ماجرا میپرسند و میخواهند بدانند چطور آنها مانده و چطور موفق به بازگشت شدهایم. و تو از وضعیت نیروها و خط و عقب نشینی سؤال میکنی. میخواهی بدانی دوستان و نیروهای گردان و گروهان و دستهات کجایند؟
آنها هم با لهجهی زیبای اصفهانی، توضیح میدهند. امیدوارند تا در حملهی فردا بتوانند انتقام بگیرند و پس از کشتن عراقیها و منهدم کردن تانکهایشان، اجساد شهدا را به عقب بیاورند. نماز مغرب و عشای شب گذشته با تیمم و به صورت نشسته و در میان عراقیها بود. ولی نماز صبح در جمع عزیزان و به صورت ایستاده و با وضوی حاصل از آب قمقمهها میباشد.