جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

علم در دست علمداری دیگر

زمان مطالعه: 9 دقیقه

یک حماسه‏ی بزرگ؛ یک رشادت به یاد ماندنی. یک درس پر افتخار. حالا نوبت فرمانده گردان خودمان است. راه می‏رود و دستور می‏دهد. بچه‏ها را می‏چیند. دستورهای قبلی آن سرهنگ دلاور را ادامه می‏دهد. خطاب به برو بچه‏های ارتش می‏گوید:

»… شهادت جناب سرهنگ، دلیلی است بر مقاومت و پیروزی در این عملیات، اگر فرمانده شجاع و محترم شما شهید شد، خدا هست، ما کار را ادامه می‏دهیم…»

علم به دست علمداری دیگر افتاده. با هیبت و صلابت تمام. امیدی برای همه‏ی نیروها. جنگ شروع شده و شهادت هیچ کس نباید ما را از ادامه راه باز دارد. لحظه‏ای غفلت باعث می‏شود خون تمام شهدا پایمال سم ستوران دشمن شود. هر قطره خونی که به زمین می‏ریزد، رزمندگان را برای دستیابی به اهداف متعالی، پایدارتر می‏کند. یاد تمام شهیدان عزیز گرامی باد، ولی گرامی داشت خون آن عزیزان به این است که حتی در همین لحظه‏ها نیز مردانه بجنگیم و هیچ سستی و تفرقه‏ای بین خودمان راه ندهیم.

یک شب تا نیمه‏های شب پشت خاکریز عراقی‏ها استراحت و نزدیک صبح

حرکت. سریع و شتابان. باید قبل از روشن شدن هوا خود را به دجله رساند. نماز صبح را هم در حال دویدن می‏خوانیم. یک لحظه می‏ایستیم و تیمم می‏کنیم. فعلا قبله همان سمتی است که ستون می‏رود. همین طور که می‏دویم حمد و سوره را می‏خوانیم. برای رکوع کمی خم می‏شویم. سجده را با حرکت چشم و چسباندن مهر به پیشانی انجام می‏دهیم. رکعت دوم به این شکل و سپس تشهد و بعد سلام. خمپاره هم می‏آید. ستون هم می‏رود. باید عجله کرد. عراقی‏ها قصد دارند به محض روشن شدن هوا، یک خط دفاعی در مقابل حرکت رزمندگان ایجاد کنند و ما باید قبل از اقدام آنها خود را به حاشیه دجله برسانیم.

نزدیک دجله به یک کانال می‏رسیم. عراقی‏ها کمی جلوتر منتظر ما هستند. مجبور می‏شویم داخل کانال برویم و منتظر دستور بعدی باشیم. در این حالت، فرمانده گروهان فرمان می‏دهد و مسئولان دسته به نیروها منتقل می‏کنند. حالا فرمانده گروهان می‏گوید بچه‏ها به ترتیب و براساس رسته‏ی سازمانی آرایش نظامی بگیرند تا چنانچه عراقی‏ها حمله کردند بتوان، مقابل آنها ایستاد. مسئول گردان می‏رسد. از ما می‏خواهد که خود را به نزدیکی دجله برسانیم و خبر بیاوریم. ما هم از خدا خواسته، راه دجله را پیش می‏گیریم. از کنار یک روستای عراقی خالی از سکنه می‏گذریم. بعد از چند زمین مزروعی عبور می‏کنیم و نهایتا به حاشیه رودخانه می‏رسیم. هیچ خبری از عراقی‏ها نیست. عرض رودخانه خیلی زیاد است. گل‏آلود و خشمگین. 3 – 2 کیلومتر آن طرف‏تر جاده‏ی آسفالته عراق دیده می‏شود که علاوه بر تجهیزات نظامی، ماشینهای شخصی هم در حال تردد هستند. باید به آن جاده برسیم، ولی فعلا رودخانه را پیش روی داریم. قرار است بزودی قایق آورده شود. پل نیز در راه است. ولی از پد تا اینجا بیش از هفت کیلومتر راه است، پس باید صبر کرد. چند گلوله‏ی سرگردان توپ از سوی نیروهای خودی معلوم می‏کند که هیچ هماهنگی برای حضور ما در این نقطه صورت نگرفته. همه وضو می‏گیریم و بر می‏گردیم. وضعیت گزارش می‏شود. فرمانده می‏گوید:

»باید صبر کنیم امکانات برسد تا بتوانیم از رودخانه‏ی بزرگ و عریض دجله عبور کنیم. ولی بهترین محل برای حفظ نیروها همین کانال آبیاری است«.

عمق کانال حدود دو متر و پهنای آن سه متر است. از دجله شروع می‏شود و تا هور ادامه می‏یابد. در بین راه کانالهای فرعی به آن وصل می‏شود. در ساخت آن از سیمان هم استفاده شده و در چند نقطه از آن پلهای سیمانی زده‏اند. حدود سه گردان در این کانال، کنار یکدیگر در یک صف طولانی مستقر شده‏اند. خوراکی بین نیروها تقسیم می‏شود. کمی جلوتر و نزدیک همان روستا چند کامیون نظامی متوقف شده و هیچ کس در آنها دیده نمی‏شود. وقتی نزدیک آنها می‏شویم، همه معتقدند که ماشینها به نارنجک و مین تله شده‏اند و هر کس سوار شود، منفجر می‏گردد. به همین دلیل آرپی جی زنها در فاصله‏ی چند متری می‏نشینند و شلیک می‏کنند. دود سیاهی از آنها به آسمان می‏رود و عراقیها حسابی خشمگین می‏شوند. یکی از ماشینها یخچال‏دار و حامل مقدار زیادی سوسیس و کالباس است. ولی دیگر فایده ندارد، چون همه‏ی آنها در آتش شلیک سومین آرپی جی می‏سوزد. یک تانکر آب رسانی عراقی هم به غنیمت می‏افتد و بچه‏ها از آب آن استفاده می‏کنند. اول قمقمه‏ها پر می‏شود، بعد دست و صورت خود را می‏شویند. نزدیک ظهر به زیر یکی از شیرهای گشاد و پر فشار آن می‏روند و خود را می‏شویند. منطقه نسبتا آرام است، و گلوله‏های دشمن همه پد را نشانه‏گیری می‏کنند. وضعیت ما نسبت به رودخانه دجله عمود است. یعنی دجله در سمت راست و از شمال به جنوب می‏رود و ما به طرف شرق صف کشیده‏ایم. سه گردانی که خیلی کم تلفات داده‏ایم.

هم اکنون ملائک در حال ثبت نام معراجیان هستند. گلها، انتخاب می‏شوند. قرار است تعداد زیادی از نیروها شهید شوند، اما هیچ کس متوجه نیست. عده‏ای هم مغرور این پیروزی شده و از نبودن آتش خمپاره‏های دشمن تن به استراحت داده و در کف کانال دراز کشیده‏اند. اما کسانی هستند که می‏روند و می‏آیند. دنبال مین می‏گردند تا جلوی کانال و در آن دشت صاف و هموار رو به رو و برای مقابله

با تانکهای احتمالی دشمن بریزند. مسئول گردان با عقب تماس می‏گیرد و خواستار دستور بعدی می‏شود، ولی گویی قرارگاه نیز پیش‏بینی صحیحی از این وضعیت نداشته و صدور دستور را به ساعات بعد موکول می‏کند. از قایق و پل هم خبری نیست و حالت بلاتکلیفی حاکم است. معاون گردان براساس دستور مسئول گردان وارد کانال می‏شود و نیروها را می‏چیند. آرپی جی زن و کمکها، تیربارچی و کمکها، تک تیراندازها، امدادگران، تخریب‏چی، مسئولان دسته و گروهان. می‏رود تا می‏رسد به گردان بعد. حال و احوال می‏کند و دوباره بر می‏گردد. با هر گونه نافرمانی برخورد می‏کند و آنها را هوشیار می‏کند که ممکن است هر لحظه عراقی‏ها حمله را از دشت رو به رو شروع کنند، پس آماده باشید. برآورد درستی است. از بعد از ظهر حدود 100 تانک عراقی از دور و از همان دشت رو به رو به جلو می‏آیند. گرد خاک به پا می‏کنند تعدادشان زیاد است. تانکهای پیشرفته تی – 72. به آرامی نزدیک می‏شوند. آرایش می‏گیرند. مانورهایشان را شروع می‏کنند و بعضی از آرپی جی زنهای بی تجربه، گلوله‏های زیادی را مصرف می‏کنند. اما هیچ یک از آنها مورد هدف قرار نمی‏گیرد. چون فاصله زیاد است. مشکل دیگر، نبودن مین در جلوی تانکهاست. مین برای ریختن در جلوی این حمله، پیدا نشد و بین ما و عراقی‏ها هیچ چیز وجود ندارد جز یک دشت صاف و هموار با چند نفر تانک که از سالها قبل باقی مانده. جلو می‏آیند، شلیک می‏کنند. می‏چرخند، شلیک می‏کنند. بیش از 100 تانک نو و آماده‏ی تی – 72. اگر بخواهیم به غیر از خدا توکل کنیم، بهتر است تا اهواز عقب برویم. ولی خدا با ماست. باید بمانیم و بجنگیم. فرماندهان هم این گونه می‏خواهند. دستور، مقاومت تا صبح روز بعد است. ولی اجرای این دستور احتیاج به ایثار، توکل، توسل و شوق به شهادت دارد. معاون گروهان از کنار نیروها عبور می‏کند و با خنده می‏گوید:

»… هر کسی عاشق شهادته، آماده باشه. اراده کنی شهید میشی. اما بچه‏ها ذکر خدا بگین و تا آخر می‏جنگیم. آتیش به پا می‏کنیم«.

خیلی با روحیه است. از مرگ نمی‏ترسد. ترس برای او معنا ندارد و از شروع عملیات خیلی شوخی می‏کند. آدم ناخودآگاه به یاد شب عاشورا و شوخی یاران امام حسین (ع) می‏افتد.

دو ساعت به غروب مانده، دعوا شروع می‏شود. تانکها نزدیک و نزدیکتر می‏شوند. بی امان شلیک می‏کنند. لوله‏ها مستقیم به سمت کانال است و هر جنبنده‏ای را با یک گلوله می‏زنند. بعضی گلوله‏ها وارد کانال می‏شود و آمار مجروحان و شهدا لحظه به لحظه بالا می‏رود. آرپی جی زنها هم شلیک می‏کنند، ولی با کمترین دید و هدفگیری. مقدار کمی مکث، یعنی تکه تکه شدن. تب جنگ بالا می‏رود. یک ساعت مقاومت باعث می‏شود تا گلوله‏ها تمام شود. حتی تیرهای کلاش. مجروح هم زیاد داریم. باید فکری بکنیم. تانکها در 100 قدمی ایستاده و شلیک می‏کنند. تمام طول هفت کیلومتر کانال با تانکها درگیر هستند. عراقی‏ها می‏ترسند از این جلوتر بیایند. فکر می‏کنند، جلوتر ممکن است مین باشد. ولی این انتظار زیاد طول نمی‏کشد. از سمت پایین، تانکها خود را به روی کانال رسانده‏اند. لوله‏های خود را در راستای کانال نشانه گرفته و شلیک می‏کنند. حالا دود است و آتش و انفجار. آه است و ناله و التماس. اکثر بچه‏ها مجروح شده‏اند و کمک می‏خواهند. تو را می‏خوانند، صدایت می‏زنند، دست نیاز به سوی تو دراز کرده‏اند. با هر وسیله‏ای جلو خونریزی را گرفته‏اند. ولی تعدادشان زیاد است. تانکهای رو به رو هم می‏خواهند نزدیک شوند. چند عراقی آستینها را بالا زده و پشت تیربار تانکها روی برجک نشسته‏اند. خونخوار و مزدور. پول گرفته‏اند تا نیروهایی را که قصد عقب نشینی دارند، به گلوله ببندند.

به آنها پول می‏دهند تا مجروحان نیمه جان ما را به شهادت برسانند.

ناگهان دو آرپی جی زن و کمکهایشان از کانال خارج می‏شوند و به سوی تانکها می‏دوند. صحنه‏ی عجیبی است. نفس راهی برای خروج نمی‏یابد. با سرعت هر چه تمامتر می‏دوند و خود را در چاله‏ی تانکی که از قبل باقی مانده می‏اندازند. از نزدیک تانکها را هدف می‏گیرند. جنگ گوشت و آهن شروع شده. جلوه‏های

ایثار و شهامت را در اینجا آشکارا می‏بینی. حتی تانکهای عراقی برای چند لحظه ساکت می‏مانند تا بقیه‏ی حرکت رزمندگان اسلام را مشاهده کنند. غافلگیر شده‏اند. اولین تانک، دومین تانک، سومین تانک. معرکه‏ای به پا شده. همه چیز به هم ریخته. فرماندهان عراقی پیش خود می‏گویند، اگر ما هزار تا از این نیروها داشتیم تا حالا کار را یکسره کرده بودیم، ولی چه کنند که با وجود تسلیحات پیشرفته و مدرن در مقابل بسیجیان دریا دل آرپی جی زن متحیر مانده‏اند. تانکها کمی به عقب می‏روند، ولی آن تانکی که خود را به بالای کانال رسانده و روی یکی از آن پلهای سیمانی ایستاده، غوغایی می‏کند. می‏خواهد تمام گلوله‏هایش را در این کانال تخلیه کند. نفرات را نشانه می‏گیرد و گوشت و پوست را به آسمان می‏فرستد. صحنه‏های فجیعی به وجود می‏آید. بچه‏ها تکه تکه می‏شوند. ناگهان او هم منفجر می‏شود. معلوم نیست چگونه. ولی گویی یکی از بچه‏ها از نقطه کور شلیک او استفاده کرد و به روی آن رفت و نارنجک به داخل آن انداخت. دود زیادی از آن خارج نمی‏شود، ولی دیگر شلیک نمی‏کند. آن جثه‏ی عظیم و سیاهرنگ، وحشت زا است و هنوز نیروها از آن سنگر می‏گیرند.

برو بچه‏هایی که داخل آن گودی تانک و بین کانال عراقی‏ها قرار گرفته‏اند رو به عقب فریاد می‏زنند:

»گلوله برسانید، آرپی جی، آرپی جی«.

چند گلوله دیگر تهیه و به وسیله یکی از نیروها فرستاده می‏شود. ولی قبل از اینکه آن نیرو به چاله برسد، پاهایش تیر دوشکا می‏خورد و می‏افتد. نیروهای چاله می‏آیند و هم آن رزمنده را می‏برند و هم گلوله‏ها. یکی از گلوله‏ها کمانه می‏کند ولی دو موشک دیگر آرپی جی به هدف می‏خورد و جمع تانکهای منهدم شده عراقی به پنج می‏رسد.

حالا نوبت تو است. باید این دو موشک را به آنها برسانی. اگر خدا بخواهد، عراقی‏ها ترسیده‏اند و جلو نمی‏آیند، ولی آن چاله را مورد هدف قرار داده‏اند و به شدت گلوله باران می‏کنند. باید رفت. آنها آرپی جی می‏خواهند. باید 50 متر را

به سرعت بدوی. یک استارت دیگر… خود را در میان آنها می‏اندازی و دو گلوله را می‏دهی. اولین گلوله شلیک می‏شود ولی دومی نم کشیده و شلیک نمی‏شود.

حالا تو همراه این هشت نفر اینجا مانده‏ای. نیروها هم از کانال عقب نشینی کرده‏اند. هوا رو به تاریکی است و امیدی برای رسیدن شما به کانال وجود ندارد. باید مانده و منتظر خواست خدا بود. تا چند لحظه پیش صدای نیروهای خودی به گوش می‏رسید که یکدیگر را برای عقب نشینی هدایت می‏کردند و یا درخواست مجروحان برای عقب بردن آنها، ولی دقایقی است که فقط صدای عراقی‏ها به گوش می‏رسد و به صورت پیاده تا روی کانال در حرکت‏اند. واقعا ترسناک است. در میان عراقی‏ها قرار گرفته‏ایم. معلوم نیست چرا عراقی‏ها می‏خندند. نور سیگارشان به خوبی دیده می‏شود. همین اطراف هستند، ولی گویی فکر نمی‏کنند که ما هنوز در چاله باقی مانده باشیم. از کنار چاله هم عبور می‏کنند. برخی از آنها به سمت کانال می‏روند و بعد صدای شلیک تپانچه می‏آید. احتمالا به نیروهای مجروح تیر خلاصی می‏زنند. چون پس از هر شلیک صدای ناله کمتر می‏شود. تانکهایشان روشن است و تردد چند تویوتای فرماندهی نیز دیده می‏شود. از همه بدتر آه و ناله محسن است که هنگام آوردن موشک آرپی جی از ناحیه دو پا مجروح شده. تیر بزرگ دوشکا از سمت چپ وارد ران پا شده و از ران پای راست خارج شده. خیلی درد دارد. استخوانهایش ترکیده. یکی دیگر از بچه‏ها هم به دستش ترکش خورده. سومی هم یک ترکش در کمر دارد. اوضاع وخیمی است. کوچکترین سر و صدا باعث لو رفتن جا می‏شود. شاید هم عراقی‏ها می‏دانند که ما اینجا هستیم، ولی منتظرند یا تسلیم شویم و یا اینکه قصد دارند یکباره به داخل بریزند و همه را سر ببرند. خدا می‏داند چه خبر است. ولی ما باید مواظب باشیم. حاج ناصر هم هراز گاهی بر می‏خیزد و به اطراف نگاه می‏کند. خیلی آرام و دقیق. چیزی دیده نمی‏شود. صدای عراقی‏ها خیلی نزدیک است. دست مسلم هم خیلی درد می‏کند. نمی‏توان گفت کسی نترسیده، ترس هم دارد. ولی چه می‏توان کرد؟ وضعیتی است که

پیش آمده. بهتر است به دنبال راه چاره باشیم. هر چه زمان می‏گذرد، ترس و دلهره بیشتر غلبه می‏کند. ناله‏های محسن هم غیر ارادی است. چشمهایش بسته است، ولی ناله می‏کند. ناله هم دارد. تیر دوشکا دو ران او را به هم دوخته است. یک نفر باید رهبری این جمع را بر عهده بگیرد. چه کسی بهتر از حاج ناصر؟ دبیر دبیرستان و بسیجی پر سابقه و مورد قبول همگان. صحبت می‏کند، ضمن اینکه شرایط را وخیم توصیف می‏کند، خودش آرامش خاصی دارد و با تداوم لبخندش، دیگران را دلداری می‏دهد.

یکی از بچه‏ها اصرار دارد که هرچه زودتر اسیر شویم. چون بزودی عراقی‏ها مکان ما را پیدا می‏کنند و امکان دارد در آن میان بی جهت کشته شویم. دیگری می‏گوید تا صبح صبر کنیم و اگر نتوانستیم عقب برویم، بعد اسیر شویم. هر دوی آنها هم لباس خود را در آورده و با زیر پوش نشسته‏اند.

لحظه‏های سنگینی است. شک و دو دلی حاکم شده. به آرامی سخن می‏گوییم. هر لحظه منتظریم تا عراقی‏ها داخل چاله بریزند و ما را ببرند. چشمها لبه‏ی گودی را زیر نظر دارند. دقیقا نمی‏دانیم باید چه کنیم. اگر صبر کنیم، عراقی‏ها می‏آیند و خیلی ساده ما را با خود می‏برند. اگر کوچکترین حرکتی انجام دهیم، عراقی‏ها این چاله را با گلوله‏ی تانک پر خواهند کرد.

ای خدا خودت کمک کن. عقل ما ناقص است. تو راه صحیح را جلوی پای ما بگذار. بقیه‏ی بچه‏ها با اسارت مخالف‏اند و آن را ننگ می‏دانند. حاج ناصر به آرامی سخن می‏گوید:

»بچه‏ها ما نباید به این راحتی خود را اسیر عراقی‏ها بکنیم. ما باید تا آخرین نفس بجنگیم و چنانچه موفق به فرار نشدیم، اسیر می‏شویم. ما بسیجی هستیم و مانند امام حسین تا آخرین لحظه می‏جنگیم…»