یک حماسهی بزرگ؛ یک رشادت به یاد ماندنی. یک درس پر افتخار. حالا نوبت فرمانده گردان خودمان است. راه میرود و دستور میدهد. بچهها را میچیند. دستورهای قبلی آن سرهنگ دلاور را ادامه میدهد. خطاب به برو بچههای ارتش میگوید:
»… شهادت جناب سرهنگ، دلیلی است بر مقاومت و پیروزی در این عملیات، اگر فرمانده شجاع و محترم شما شهید شد، خدا هست، ما کار را ادامه میدهیم…»
علم به دست علمداری دیگر افتاده. با هیبت و صلابت تمام. امیدی برای همهی نیروها. جنگ شروع شده و شهادت هیچ کس نباید ما را از ادامه راه باز دارد. لحظهای غفلت باعث میشود خون تمام شهدا پایمال سم ستوران دشمن شود. هر قطره خونی که به زمین میریزد، رزمندگان را برای دستیابی به اهداف متعالی، پایدارتر میکند. یاد تمام شهیدان عزیز گرامی باد، ولی گرامی داشت خون آن عزیزان به این است که حتی در همین لحظهها نیز مردانه بجنگیم و هیچ سستی و تفرقهای بین خودمان راه ندهیم.
یک شب تا نیمههای شب پشت خاکریز عراقیها استراحت و نزدیک صبح
حرکت. سریع و شتابان. باید قبل از روشن شدن هوا خود را به دجله رساند. نماز صبح را هم در حال دویدن میخوانیم. یک لحظه میایستیم و تیمم میکنیم. فعلا قبله همان سمتی است که ستون میرود. همین طور که میدویم حمد و سوره را میخوانیم. برای رکوع کمی خم میشویم. سجده را با حرکت چشم و چسباندن مهر به پیشانی انجام میدهیم. رکعت دوم به این شکل و سپس تشهد و بعد سلام. خمپاره هم میآید. ستون هم میرود. باید عجله کرد. عراقیها قصد دارند به محض روشن شدن هوا، یک خط دفاعی در مقابل حرکت رزمندگان ایجاد کنند و ما باید قبل از اقدام آنها خود را به حاشیه دجله برسانیم.
نزدیک دجله به یک کانال میرسیم. عراقیها کمی جلوتر منتظر ما هستند. مجبور میشویم داخل کانال برویم و منتظر دستور بعدی باشیم. در این حالت، فرمانده گروهان فرمان میدهد و مسئولان دسته به نیروها منتقل میکنند. حالا فرمانده گروهان میگوید بچهها به ترتیب و براساس رستهی سازمانی آرایش نظامی بگیرند تا چنانچه عراقیها حمله کردند بتوان، مقابل آنها ایستاد. مسئول گردان میرسد. از ما میخواهد که خود را به نزدیکی دجله برسانیم و خبر بیاوریم. ما هم از خدا خواسته، راه دجله را پیش میگیریم. از کنار یک روستای عراقی خالی از سکنه میگذریم. بعد از چند زمین مزروعی عبور میکنیم و نهایتا به حاشیه رودخانه میرسیم. هیچ خبری از عراقیها نیست. عرض رودخانه خیلی زیاد است. گلآلود و خشمگین. 3 – 2 کیلومتر آن طرفتر جادهی آسفالته عراق دیده میشود که علاوه بر تجهیزات نظامی، ماشینهای شخصی هم در حال تردد هستند. باید به آن جاده برسیم، ولی فعلا رودخانه را پیش روی داریم. قرار است بزودی قایق آورده شود. پل نیز در راه است. ولی از پد تا اینجا بیش از هفت کیلومتر راه است، پس باید صبر کرد. چند گلولهی سرگردان توپ از سوی نیروهای خودی معلوم میکند که هیچ هماهنگی برای حضور ما در این نقطه صورت نگرفته. همه وضو میگیریم و بر میگردیم. وضعیت گزارش میشود. فرمانده میگوید:
»باید صبر کنیم امکانات برسد تا بتوانیم از رودخانهی بزرگ و عریض دجله عبور کنیم. ولی بهترین محل برای حفظ نیروها همین کانال آبیاری است«.
عمق کانال حدود دو متر و پهنای آن سه متر است. از دجله شروع میشود و تا هور ادامه مییابد. در بین راه کانالهای فرعی به آن وصل میشود. در ساخت آن از سیمان هم استفاده شده و در چند نقطه از آن پلهای سیمانی زدهاند. حدود سه گردان در این کانال، کنار یکدیگر در یک صف طولانی مستقر شدهاند. خوراکی بین نیروها تقسیم میشود. کمی جلوتر و نزدیک همان روستا چند کامیون نظامی متوقف شده و هیچ کس در آنها دیده نمیشود. وقتی نزدیک آنها میشویم، همه معتقدند که ماشینها به نارنجک و مین تله شدهاند و هر کس سوار شود، منفجر میگردد. به همین دلیل آرپی جی زنها در فاصلهی چند متری مینشینند و شلیک میکنند. دود سیاهی از آنها به آسمان میرود و عراقیها حسابی خشمگین میشوند. یکی از ماشینها یخچالدار و حامل مقدار زیادی سوسیس و کالباس است. ولی دیگر فایده ندارد، چون همهی آنها در آتش شلیک سومین آرپی جی میسوزد. یک تانکر آب رسانی عراقی هم به غنیمت میافتد و بچهها از آب آن استفاده میکنند. اول قمقمهها پر میشود، بعد دست و صورت خود را میشویند. نزدیک ظهر به زیر یکی از شیرهای گشاد و پر فشار آن میروند و خود را میشویند. منطقه نسبتا آرام است، و گلولههای دشمن همه پد را نشانهگیری میکنند. وضعیت ما نسبت به رودخانه دجله عمود است. یعنی دجله در سمت راست و از شمال به جنوب میرود و ما به طرف شرق صف کشیدهایم. سه گردانی که خیلی کم تلفات دادهایم.
هم اکنون ملائک در حال ثبت نام معراجیان هستند. گلها، انتخاب میشوند. قرار است تعداد زیادی از نیروها شهید شوند، اما هیچ کس متوجه نیست. عدهای هم مغرور این پیروزی شده و از نبودن آتش خمپارههای دشمن تن به استراحت داده و در کف کانال دراز کشیدهاند. اما کسانی هستند که میروند و میآیند. دنبال مین میگردند تا جلوی کانال و در آن دشت صاف و هموار رو به رو و برای مقابله
با تانکهای احتمالی دشمن بریزند. مسئول گردان با عقب تماس میگیرد و خواستار دستور بعدی میشود، ولی گویی قرارگاه نیز پیشبینی صحیحی از این وضعیت نداشته و صدور دستور را به ساعات بعد موکول میکند. از قایق و پل هم خبری نیست و حالت بلاتکلیفی حاکم است. معاون گردان براساس دستور مسئول گردان وارد کانال میشود و نیروها را میچیند. آرپی جی زن و کمکها، تیربارچی و کمکها، تک تیراندازها، امدادگران، تخریبچی، مسئولان دسته و گروهان. میرود تا میرسد به گردان بعد. حال و احوال میکند و دوباره بر میگردد. با هر گونه نافرمانی برخورد میکند و آنها را هوشیار میکند که ممکن است هر لحظه عراقیها حمله را از دشت رو به رو شروع کنند، پس آماده باشید. برآورد درستی است. از بعد از ظهر حدود 100 تانک عراقی از دور و از همان دشت رو به رو به جلو میآیند. گرد خاک به پا میکنند تعدادشان زیاد است. تانکهای پیشرفته تی – 72. به آرامی نزدیک میشوند. آرایش میگیرند. مانورهایشان را شروع میکنند و بعضی از آرپی جی زنهای بی تجربه، گلولههای زیادی را مصرف میکنند. اما هیچ یک از آنها مورد هدف قرار نمیگیرد. چون فاصله زیاد است. مشکل دیگر، نبودن مین در جلوی تانکهاست. مین برای ریختن در جلوی این حمله، پیدا نشد و بین ما و عراقیها هیچ چیز وجود ندارد جز یک دشت صاف و هموار با چند نفر تانک که از سالها قبل باقی مانده. جلو میآیند، شلیک میکنند. میچرخند، شلیک میکنند. بیش از 100 تانک نو و آمادهی تی – 72. اگر بخواهیم به غیر از خدا توکل کنیم، بهتر است تا اهواز عقب برویم. ولی خدا با ماست. باید بمانیم و بجنگیم. فرماندهان هم این گونه میخواهند. دستور، مقاومت تا صبح روز بعد است. ولی اجرای این دستور احتیاج به ایثار، توکل، توسل و شوق به شهادت دارد. معاون گروهان از کنار نیروها عبور میکند و با خنده میگوید:
»… هر کسی عاشق شهادته، آماده باشه. اراده کنی شهید میشی. اما بچهها ذکر خدا بگین و تا آخر میجنگیم. آتیش به پا میکنیم«.
خیلی با روحیه است. از مرگ نمیترسد. ترس برای او معنا ندارد و از شروع عملیات خیلی شوخی میکند. آدم ناخودآگاه به یاد شب عاشورا و شوخی یاران امام حسین (ع) میافتد.
دو ساعت به غروب مانده، دعوا شروع میشود. تانکها نزدیک و نزدیکتر میشوند. بی امان شلیک میکنند. لولهها مستقیم به سمت کانال است و هر جنبندهای را با یک گلوله میزنند. بعضی گلولهها وارد کانال میشود و آمار مجروحان و شهدا لحظه به لحظه بالا میرود. آرپی جی زنها هم شلیک میکنند، ولی با کمترین دید و هدفگیری. مقدار کمی مکث، یعنی تکه تکه شدن. تب جنگ بالا میرود. یک ساعت مقاومت باعث میشود تا گلولهها تمام شود. حتی تیرهای کلاش. مجروح هم زیاد داریم. باید فکری بکنیم. تانکها در 100 قدمی ایستاده و شلیک میکنند. تمام طول هفت کیلومتر کانال با تانکها درگیر هستند. عراقیها میترسند از این جلوتر بیایند. فکر میکنند، جلوتر ممکن است مین باشد. ولی این انتظار زیاد طول نمیکشد. از سمت پایین، تانکها خود را به روی کانال رساندهاند. لولههای خود را در راستای کانال نشانه گرفته و شلیک میکنند. حالا دود است و آتش و انفجار. آه است و ناله و التماس. اکثر بچهها مجروح شدهاند و کمک میخواهند. تو را میخوانند، صدایت میزنند، دست نیاز به سوی تو دراز کردهاند. با هر وسیلهای جلو خونریزی را گرفتهاند. ولی تعدادشان زیاد است. تانکهای رو به رو هم میخواهند نزدیک شوند. چند عراقی آستینها را بالا زده و پشت تیربار تانکها روی برجک نشستهاند. خونخوار و مزدور. پول گرفتهاند تا نیروهایی را که قصد عقب نشینی دارند، به گلوله ببندند.
به آنها پول میدهند تا مجروحان نیمه جان ما را به شهادت برسانند.
ناگهان دو آرپی جی زن و کمکهایشان از کانال خارج میشوند و به سوی تانکها میدوند. صحنهی عجیبی است. نفس راهی برای خروج نمییابد. با سرعت هر چه تمامتر میدوند و خود را در چالهی تانکی که از قبل باقی مانده میاندازند. از نزدیک تانکها را هدف میگیرند. جنگ گوشت و آهن شروع شده. جلوههای
ایثار و شهامت را در اینجا آشکارا میبینی. حتی تانکهای عراقی برای چند لحظه ساکت میمانند تا بقیهی حرکت رزمندگان اسلام را مشاهده کنند. غافلگیر شدهاند. اولین تانک، دومین تانک، سومین تانک. معرکهای به پا شده. همه چیز به هم ریخته. فرماندهان عراقی پیش خود میگویند، اگر ما هزار تا از این نیروها داشتیم تا حالا کار را یکسره کرده بودیم، ولی چه کنند که با وجود تسلیحات پیشرفته و مدرن در مقابل بسیجیان دریا دل آرپی جی زن متحیر ماندهاند. تانکها کمی به عقب میروند، ولی آن تانکی که خود را به بالای کانال رسانده و روی یکی از آن پلهای سیمانی ایستاده، غوغایی میکند. میخواهد تمام گلولههایش را در این کانال تخلیه کند. نفرات را نشانه میگیرد و گوشت و پوست را به آسمان میفرستد. صحنههای فجیعی به وجود میآید. بچهها تکه تکه میشوند. ناگهان او هم منفجر میشود. معلوم نیست چگونه. ولی گویی یکی از بچهها از نقطه کور شلیک او استفاده کرد و به روی آن رفت و نارنجک به داخل آن انداخت. دود زیادی از آن خارج نمیشود، ولی دیگر شلیک نمیکند. آن جثهی عظیم و سیاهرنگ، وحشت زا است و هنوز نیروها از آن سنگر میگیرند.
برو بچههایی که داخل آن گودی تانک و بین کانال عراقیها قرار گرفتهاند رو به عقب فریاد میزنند:
»گلوله برسانید، آرپی جی، آرپی جی«.
چند گلوله دیگر تهیه و به وسیله یکی از نیروها فرستاده میشود. ولی قبل از اینکه آن نیرو به چاله برسد، پاهایش تیر دوشکا میخورد و میافتد. نیروهای چاله میآیند و هم آن رزمنده را میبرند و هم گلولهها. یکی از گلولهها کمانه میکند ولی دو موشک دیگر آرپی جی به هدف میخورد و جمع تانکهای منهدم شده عراقی به پنج میرسد.
حالا نوبت تو است. باید این دو موشک را به آنها برسانی. اگر خدا بخواهد، عراقیها ترسیدهاند و جلو نمیآیند، ولی آن چاله را مورد هدف قرار دادهاند و به شدت گلوله باران میکنند. باید رفت. آنها آرپی جی میخواهند. باید 50 متر را
به سرعت بدوی. یک استارت دیگر… خود را در میان آنها میاندازی و دو گلوله را میدهی. اولین گلوله شلیک میشود ولی دومی نم کشیده و شلیک نمیشود.
حالا تو همراه این هشت نفر اینجا ماندهای. نیروها هم از کانال عقب نشینی کردهاند. هوا رو به تاریکی است و امیدی برای رسیدن شما به کانال وجود ندارد. باید مانده و منتظر خواست خدا بود. تا چند لحظه پیش صدای نیروهای خودی به گوش میرسید که یکدیگر را برای عقب نشینی هدایت میکردند و یا درخواست مجروحان برای عقب بردن آنها، ولی دقایقی است که فقط صدای عراقیها به گوش میرسد و به صورت پیاده تا روی کانال در حرکتاند. واقعا ترسناک است. در میان عراقیها قرار گرفتهایم. معلوم نیست چرا عراقیها میخندند. نور سیگارشان به خوبی دیده میشود. همین اطراف هستند، ولی گویی فکر نمیکنند که ما هنوز در چاله باقی مانده باشیم. از کنار چاله هم عبور میکنند. برخی از آنها به سمت کانال میروند و بعد صدای شلیک تپانچه میآید. احتمالا به نیروهای مجروح تیر خلاصی میزنند. چون پس از هر شلیک صدای ناله کمتر میشود. تانکهایشان روشن است و تردد چند تویوتای فرماندهی نیز دیده میشود. از همه بدتر آه و ناله محسن است که هنگام آوردن موشک آرپی جی از ناحیه دو پا مجروح شده. تیر بزرگ دوشکا از سمت چپ وارد ران پا شده و از ران پای راست خارج شده. خیلی درد دارد. استخوانهایش ترکیده. یکی دیگر از بچهها هم به دستش ترکش خورده. سومی هم یک ترکش در کمر دارد. اوضاع وخیمی است. کوچکترین سر و صدا باعث لو رفتن جا میشود. شاید هم عراقیها میدانند که ما اینجا هستیم، ولی منتظرند یا تسلیم شویم و یا اینکه قصد دارند یکباره به داخل بریزند و همه را سر ببرند. خدا میداند چه خبر است. ولی ما باید مواظب باشیم. حاج ناصر هم هراز گاهی بر میخیزد و به اطراف نگاه میکند. خیلی آرام و دقیق. چیزی دیده نمیشود. صدای عراقیها خیلی نزدیک است. دست مسلم هم خیلی درد میکند. نمیتوان گفت کسی نترسیده، ترس هم دارد. ولی چه میتوان کرد؟ وضعیتی است که
پیش آمده. بهتر است به دنبال راه چاره باشیم. هر چه زمان میگذرد، ترس و دلهره بیشتر غلبه میکند. نالههای محسن هم غیر ارادی است. چشمهایش بسته است، ولی ناله میکند. ناله هم دارد. تیر دوشکا دو ران او را به هم دوخته است. یک نفر باید رهبری این جمع را بر عهده بگیرد. چه کسی بهتر از حاج ناصر؟ دبیر دبیرستان و بسیجی پر سابقه و مورد قبول همگان. صحبت میکند، ضمن اینکه شرایط را وخیم توصیف میکند، خودش آرامش خاصی دارد و با تداوم لبخندش، دیگران را دلداری میدهد.
یکی از بچهها اصرار دارد که هرچه زودتر اسیر شویم. چون بزودی عراقیها مکان ما را پیدا میکنند و امکان دارد در آن میان بی جهت کشته شویم. دیگری میگوید تا صبح صبر کنیم و اگر نتوانستیم عقب برویم، بعد اسیر شویم. هر دوی آنها هم لباس خود را در آورده و با زیر پوش نشستهاند.
لحظههای سنگینی است. شک و دو دلی حاکم شده. به آرامی سخن میگوییم. هر لحظه منتظریم تا عراقیها داخل چاله بریزند و ما را ببرند. چشمها لبهی گودی را زیر نظر دارند. دقیقا نمیدانیم باید چه کنیم. اگر صبر کنیم، عراقیها میآیند و خیلی ساده ما را با خود میبرند. اگر کوچکترین حرکتی انجام دهیم، عراقیها این چاله را با گلولهی تانک پر خواهند کرد.
ای خدا خودت کمک کن. عقل ما ناقص است. تو راه صحیح را جلوی پای ما بگذار. بقیهی بچهها با اسارت مخالفاند و آن را ننگ میدانند. حاج ناصر به آرامی سخن میگوید:
»بچهها ما نباید به این راحتی خود را اسیر عراقیها بکنیم. ما باید تا آخرین نفس بجنگیم و چنانچه موفق به فرار نشدیم، اسیر میشویم. ما بسیجی هستیم و مانند امام حسین تا آخرین لحظه میجنگیم…»