مادر با دیدن تو شادمان میشود. چند روز است که چشم به در دوخته و خود را برای شنیدن هر خبری آماده ساخته. خیلی با خودش صحبت کرده و آسانی پذیرش هر خبری را از خدا خواسته، اما از درون ناراحت بوده. بارها با عکس تو حرف زده. تصویرت را در دامن گذاشته و از دوران کودکیات تعریف کرده. شیطنتهای کودکانهات را به یادت آورده. روزهای تحصیل و سختیهای زندگی برایش تداعی شده. بارها سعی کرده آخرین چهرهی تو را در ذهن خود ترسیم کند. آخرین بار که تو را دید. قبل از اعزام. قد کشیدهای. کمیمو در صورتت روییده. شبیه پدر خودش شدهای. کارهایت هم مثل اوست. نان را در چفیهات میپیچی و به خانه میآوری.
خیلی سریع متوجه زخم شانهات میشود. قسم میخورد آن شب که مجروح شدهای، تا صبح خوابش نبرده. تاریخ آن شب را میگوید، تحقیقا درست است. روحش با تو بوده و نمیتوانسته از تو جدا شود. خیلی مهربان است. صدایش میلرزد. دستت را میگیرد. وقتی از کنارش میگذری با دقت به سراپایت نگاه میکند. واقعیت حضور تو را به گونهای امتحان میکند. چای، آب، میوه، نان،… هر چه در خانه دارد میآورد، عاطفه مادری اجازه نمیدهد که
صبر کند، شروع به نصیحت میکند:
»… عزیز دلم جبهه دیگه بسه. درس و مشق هم خوبه. تو میتونی وارد دانشگاه بشی. ببین بچههای بتول خانوم وارد دانشگاه شدن. درس میخونن. چند روز هم رفتن پشت جبهه و برگشتن. تو هم درس را شروع کن تا ان شاء الله به زودی میخوام برات یه زن بگیرم…»
خودش هم میخندد. شادی میکند. آرزویش را محقق میداند. «ازدواج پسرش«. به چشمان تو نگاه میکند تا واکنش تو را بیابد. یک بار دیگر تکرار میکند:
»میخوایم مبرات زن بگیریم. دخترش هم پیدا شده. یه خانوادهی خوب، دختره هم خیلی خوبه…»
خندهات میگیرد. نه از حرفهای مادر، بلکه از پیشنهاد نه چندان بد. دست خودت نیست، بدت نمیآید، ولی مقاومت میکنی:
»… نه بابا. این حرفا چیه؟ من هنوز بچهام. میخوام برم جبهه. اگر بمونم که میخوام درس بخونم…»
مادر به حرفهایش ادامه میدهد. خانواده و دختر را توصیف میکند. مته را به دل تو میگذارد و میچرخاند. خودش را جا به جا میکند. آب دهان قورت میدهد و با آب و تاب تعریف میکند. میخواهد همین لحظههای اول ضربه فنیات کند. ول کن نیست. میگوید و میخندد. تو هم میخندی. چهرهات قرمز شده. مثل بالای ارتفاع و هنگام عقب نشینی. اما اینجا نمیتوانی عقب نشینی بکنی. دل مادر را مرنجان. سعی میکنی حرف را عوض کنی ولی موفق نیستی. مادر غلبه دارد.
درد دست و کتف را مطرح میکنی. مادر همه چیز را فراموش میکند. دیگر حرف ازدواج را نمیزند. پیراهن نظامی را از تنت خارج میکند. چشمش که به پانسمان میافتد، چهرهاش در هم میرود. لب میگزد: «مادر فدات بشه»
موفق میشوی. مادر به دنبال چیزی میگردد تا درد تو را آرام کند. کیسهی
دواها را میآورد و خودش به دنبال دم کردن یک جوشاندنی است.
دو هفته استراحت هم به پایان میرسد. زخم کتف تو خوب شده و بخیهها را کشیدهاند. طرح اعزام مجدد در بین خانواده خیلی مشکل بود. کار به سرپیچی از دستور پدر کشید. او گفت بس است و دیگر نباید بروی، اما تو با آرامش ضرورت کار را گفتی و تصمیم خود را گرفتی. هر چند پدر تو را به پادگان رساند و مقداری هم پول داد ولی اشکهای مادر و گریه خواهر را نیز در آوردی. دوستان و فامیل هم به اندازهی فهم و درک خود قضاوت کردند. بعضیها اعزام مجدد تو را فرار از مشکلات زندگی و بی علاقگی به تحصیل دانستند و عدهای دیگر خصلت غیرت را امری جدا ناشدنی از تو شمردند. اما همه برای تو آرزوی موفقیت و سلامت کردند.