جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

وقتی مادر سوگند می‏خورد

زمان مطالعه: 3 دقیقه

مادر با دیدن تو شادمان می‏شود. چند روز است که چشم به در دوخته و خود را برای شنیدن هر خبری آماده ساخته. خیلی با خودش صحبت کرده و آسانی پذیرش هر خبری را از خدا خواسته، اما از درون ناراحت بوده. بارها با عکس تو حرف زده. تصویرت را در دامن گذاشته و از دوران کودکی‏ات تعریف کرده. شیطنتهای کودکانه‏ات را به یادت آورده. روزهای تحصیل و سختیهای زندگی برایش تداعی شده. بارها سعی کرده آخرین چهره‏ی تو را در ذهن خود ترسیم کند. آخرین بار که تو را دید. قبل از اعزام. قد کشیده‏ای. کمی‏مو در صورتت روییده. شبیه پدر خودش شده‏ای. کارهایت هم مثل اوست. نان را در چفیه‏ات می‏پیچی و به خانه می‏آوری.

خیلی سریع متوجه زخم شانه‏ات می‏شود. قسم می‏خورد آن شب که مجروح شده‏ای، تا صبح خوابش نبرده. تاریخ آن شب را می‏گوید، تحقیقا درست است. روحش با تو بوده و نمی‏توانسته از تو جدا شود. خیلی مهربان است. صدایش می‏لرزد. دستت را می‏گیرد. وقتی از کنارش می‏گذری با دقت به سراپایت نگاه می‏کند. واقعیت حضور تو را به گونه‏ای امتحان می‏کند. چای، آب، میوه، نان،… هر چه در خانه دارد می‏آورد، عاطفه مادری اجازه نمی‏دهد که

صبر کند، شروع به نصیحت می‏کند:

»… عزیز دلم جبهه دیگه بسه. درس و مشق هم خوبه. تو می‏تونی وارد دانشگاه بشی. ببین بچه‏های بتول خانوم وارد دانشگاه شدن. درس می‏خونن. چند روز هم رفتن پشت جبهه و برگشتن. تو هم درس را شروع کن تا ان شاء الله به زودی می‏خوام برات یه زن بگیرم…»

خودش هم می‏خندد. شادی می‏کند. آرزویش را محقق می‏داند. «ازدواج پسرش«. به چشمان تو نگاه می‏کند تا واکنش تو را بیابد. یک بار دیگر تکرار می‏کند:

»می‏خوایم مبرات زن بگیریم. دخترش هم پیدا شده. یه خانواده‏ی خوب، دختره هم خیلی خوبه…»

خنده‏ات می‏گیرد. نه از حرفهای مادر، بلکه از پیشنهاد نه چندان بد. دست خودت نیست، بدت نمی‏آید، ولی مقاومت می‏کنی:

»… نه بابا. این حرفا چیه؟ من هنوز بچه‏ام. می‏خوام برم جبهه. اگر بمونم که می‏خوام درس بخونم…»

مادر به حرفهایش ادامه می‏دهد. خانواده و دختر را توصیف می‏کند. مته را به دل تو می‏گذارد و می‏چرخاند. خودش را جا به جا می‏کند. آب دهان قورت می‏دهد و با آب و تاب تعریف می‏کند. می‏خواهد همین لحظه‏های اول ضربه فنی‏ات کند. ول کن نیست. می‏گوید و می‏خندد. تو هم می‏خندی. چهره‏ات قرمز شده. مثل بالای ارتفاع و هنگام عقب نشینی. اما اینجا نمی‏توانی عقب نشینی بکنی. دل مادر را مرنجان. سعی می‏کنی حرف را عوض کنی ولی موفق نیستی. مادر غلبه دارد.

درد دست و کتف را مطرح می‏کنی. مادر همه چیز را فراموش می‏کند. دیگر حرف ازدواج را نمی‏زند. پیراهن نظامی‏ را از تنت خارج می‏کند. چشمش که به پانسمان می‏افتد، چهره‏اش در هم می‏رود. لب می‏گزد: «مادر فدات بشه»

موفق می‏شوی. مادر به دنبال چیزی می‏گردد تا درد تو را آرام کند. کیسه‏ی

دواها را می‏آورد و خودش به دنبال دم کردن یک جوشاندنی است.

دو هفته استراحت هم به پایان می‏رسد. زخم کتف تو خوب شده و بخیه‏ها را کشیده‏اند. طرح اعزام مجدد در بین خانواده خیلی مشکل بود. کار به سرپیچی از دستور پدر کشید. او گفت بس است و دیگر نباید بروی، اما تو با آرامش ضرورت کار را گفتی و تصمیم خود را گرفتی. هر چند پدر تو را به پادگان رساند و مقداری هم پول داد ولی اشکهای مادر و گریه خواهر را نیز در آوردی. دوستان و فامیل هم به اندازه‏ی فهم و درک خود قضاوت کردند. بعضیها اعزام مجدد تو را فرار از مشکلات زندگی و بی علاقگی به تحصیل دانستند و عده‏ای دیگر خصلت غیرت را امری جدا ناشدنی از تو شمردند. اما همه برای تو آرزوی موفقیت و سلامت کردند.