خط اول شکسته میشود و گردان ما که حالا تقریبا به استعداد یک گردان است، به قله نزدیک میشود.
چند درگیری پراکنده صورت میگیرد. فرمانده گروهان با شجاعت تمام خود را به روی قله میرساند و بقیه را فرا میخواند. هر گامی با یک تکبیر همراه است و قله فتح میشود. البته خیلی زود. عراقیها هم فرار کردهاند. همه چیز را برداشتند و گریختند. شاید نخواستهاند به بلاهای سابق دچار شوند شاید هم زود رفته و زود بر میگردند. بله، همین طور است. نماز صبح در آن بالا خوانده شد،ولی خیلی زود عراقیها با تمام توان حمله کردند و برای پس گرفتن منطقه میجنگند. این دفعه خیلی سخت و خونین. با هزاران نیرو، هلی کوپتر و هواپیما. در اوایل صبح دستور عقب نشینی صادر شده. شاید ماندن به صلاح نباشد. جنگ همهاش پیروزی و فتح نیست. باید مقتضیات زمان و مکان را در نظر گرفت. استراتژی جنگ نباید فراموش شود. نمیتوان برای یک عملیات تمام توان و قوای سپاه اسلام را از بین برد. فرماندهان نیز این مهم را تشخیص دادهاند و حتما با جمعبندی کلی به این نتیجه رسیدهاند که منطقه را ترک کنند. عقب نشینی سخت است، ولی باید اطاعت کرد. هنوز برو بچهها برگشت را باور نکردهاند ولی پذیرفتهاند. تا آخرین لحظه میجنگند و عراقیها
را به درک واصل میکنند. از نیم ساعت قبل، فرماندهان اعلام کردند که وقتی گفته شد، تمام امکانات و تجهیزات و تسلیحات را برداریم و از ارتفاع پایین بیاییم. اگر چیزی هم باقی ماند باید منهدم شود تا به دست عراقیها نیفتد.
بعضی از بچهها فکر میکنند بصورت تاکتیکی قرار است قله رها و کمی پایینتر پدافند کنیم، ولی دستور انهدام وسایل باقی مانده نشان میدهد که منطقه باید به طور کلی ترک شود. خود عراقیها فکر نمیکردند. با یک دستور مناسب از سوی فرماندهان ایرانی رو به رو شوند. آنها تصمیم دارند هزاران نیروی کماندویی تازه نفس را روی ارتفاع بریزند و هر طوری که میتوانند قله را به دست آورند. از طرف دیگر چند تیپ و لشکر عراق میخواهند در پایین ارتفاع و در دشت با استفاده از تجهیزات پیشرفته نظامی و صدها تانک و نفربر، عقبهی نیروها را به هم بریزند تا تمام امکانات و نیروهای باقی مانده در کوهستان را به اسارت و غارت ببرند. ولی جنگ یعنی به دست آوردن اهداف و افکار طرف مقابل و هنگامی که فرماندهان نظامی یک طرف به مقاصد طرف دیگر پی ببرند باید در پی راه حل مناسب برای کشف و مقابله و خنثی سازی آن برآیند. در این مرحله فرماندهان لشکر اسلام نیز متوجه وسعت امکانات و تجهیزات سپاه عراق شدند و دانستند که اگر نیروها در آن بالا بمانند، امکان دارد نیروهای حاضر در دشت، در درگیری شکست بخورند و در نهایت تمام توان لشکر اسلام در ارتفاع مورد هجوم عراقیها قرار گیرد. پس باید عاقلانه تصمیم گرفت.
جنگ با احساسات پیش نمیرود. نمیتوان آینده جنگ و دفاع مقدس را برای حفظ نام یک عملیات از بین برد. نام جنگهای بزرگ و فرماندهان نام آور نیز همیشه با پیشروی و عقب نشینی همراه بوده است و هنوز جنگی در تاریخ ثبت نشده که تماما پیشروی باشد.
هر طور که باشد باید برگشت. مجروحان و شهدا به سرعت تخلیه میشوند. هماهنگی در عقب نشینی کار مشکلی است. وسعت ارتفاع و منطقه عملیاتی خیلی زیاد است و عقب نشینی در دو مرحله صورت میگیرد. اول از قله پایین
میرویم و بعد در روی یک جاده که هم اکنون قرارگاه فرماندهی در آنجا قرار دارد پدافند میکنیم و پس از یک شب مقاومت از فردا مرحله دوم عقب نشینی را انجام میدهیم. در این مدت باید امکانات از منطقه تخلیه شود تا لشکرها و تیپهای عمل کننده آسیب کمتری ببینند.
همزمان با دستور عقب نشینی، نیروها میکوشند خود را از زیر آتش خمپاره و توپ نجات دهند، ولی گویی سمت چپ کمی زودتر عقب رفتهاند و عراقیها از آن طرف بالا آمدهاند. آنها هم متوجه اوضاع شدهاند و سعی میکنند نیروها را اسیر کنند. به همین دلیل هم آتش خمپارهها قطع شده و هم تیراندازی کاهش یافته است. درگیری پراکندهای وجود دارد عدهای بالا میآیند و عدهای پایین میروند. زیاد نمیتوان به پشت سر نگاه کرد. چون گاهی اوقات عراقیها خیلی نزدیکاند و اندکی غفلت باعث اسارت میشود.
عقب نشینی مشکل است. بدتر از همه عقب بردن مجروحان و شهداست. تعدادشان کم است داوطلب برای آنها نیز اندک است، اما باید آنها را برد. اوضاع حسابی شلوغ شده. در حالی که فکر میکنی پایینتر از تو عراقی نیست ناگهان 50 متر پایینتر یک دسته از آنها رو به بالا میآیند. چه میتوان کرد؟ انتقال مجروح و شهید و یا درگیر شدن با عراقیها؟ بردن امکانات و تجهیزات و یا نجات خود از خطر اسارت؟ لحظههای سختی است، نیروهای خودی اکثرا رفتهاند و تعداد کمی باقی ماندهایم. هنوز بوی دود و خمپاره مشام را آزار میدهد. میدانهای مین راهی برای پایین رفتن نمیگذارند و معبرها گم شدهاند صدای عراقیها از همه طرف شنیده میشود. ممکن است هر لحظه یکی از پشت یقه و یا گوش، تو را بگیرد. اضطراب و دلهره یک طرف، التماس مجروحان از طرف دیگر. هنوز تعدادی از مجروحان موفق به فرار نشدهاند. و روی زمین باقی ماندهاند. تعدادی از نیروها هم هنوز در آن بالا مقاومت میکنند، ولی عراقیها این پایین منتظر ما هستند! یا علی، یا زهرا، یا حسین، یا مهدی، خودت کمک کن. چرا این گونه شد؟ مگر قرار نبود برگشتن نیز با هماهنگی
باشد؟ پس کو هماهنگی؟ به هر صورت باید عقب نشینی کرد.
حالا یک گروه 10 نفری شدهایم و با سرعت به عقب بر میگردیم. از روی سنگها میپریم. به میدان مین هم توجه نمیکنیم. غفلت باعث اسارت میشود. تعدادی از نیروهای مجروح و حتی سالم آن بالا ماندند. هنوز عراقیها مثل مور و ملخ از اطراف به سوی ما میآیند، اما ما را خوب نمیبینند و بدین جهت هنوز احساس خطر میکنند. ما هم چند تیر به سوی آنها شلیک میکنیم. همه خسته شدهایم. یکی از بچهها میگوید: «وسط میدان مین هستیم، خیلی مواظب باشید» به اطراف نگاه میکنیم، همهاش مین است، کوچک و بزرگ. یا حضرت عباس!
در آخرین لحظهها فرمانده گروهان آن بالا ماند و مقاومت کرد. او میجنگید تا دیگران راحتتر پایین بیایند. ان شاء الله خدا کمکش کند. بیسیم چی را همراه ما فرستاد. لحظهای برای استراحت لازم است. نفسها بیرون نمیآید، صورتها قرمز و دهانها خشک و بدنها بیرمق شده. عرق، از سر و صورت جاری است. بدتر از هر چیز صدای عراقیهاست که خیلی نزدیک هستند و با یکدیگر صحبت میکنند. فریاد میزنند. هدایت میکنند. سنگرها را پاکسازی میکنند. آمدهاند تا بمانند.
شاید چند ثانیه از استراحت نگذشته است. که ناگهان یک خمپاره 60 در میان ما منفجر میشود. از کدام طرف؟ معلوم نیست. اما خیلی نزدیک و در میان ما 10 نفر به زمین مینشیند. اولین چیز بعد از انفجار، صدای ناله حمید است. روی زمین افتاد و ما را نگاه میکند. تکان نمیخورد. دیگران هم ترکش خوردهاند. از دست و پا و کمر و سینه و… اما خیلی ریز ریز. چون صدای آمدن خمپارهها خیلی ضعیف است، خیلی هم خطرناک است. اکثرا معتقدند که اصلا صدا ندارد، میآید و منفجر میشود. خمپاره نامردی است. آمده و شش نفر از ما را مجروح کرده. بدتر از همه حمید است. تو هم مجروح شدهای. یک ترکش نه چندان بزرگ کتف را بوسیده است. خون جاری است. تمام دست چپت خونی
شده. نمیتوانی آن را تکان بدهی با دست راست روی آن را میگیری، ولی فایده ندارد. گرمی خون را به راحتی احساس میکنی. ترکش در حین خستگی خیلی بد است. چون انسان به خودی خود نفس نفس میزند، ترکش هم مزید علت میشود و نفس انسان را میبرد. نفس در سینه حبس میشود و نمیتواند بیرون بیاید. پس باید ناله کرد. فریاد و ناله راهی برای خارج کردن نفس بند آمده است، و گرنه هیچ مردی نمیخواهد ناله کند. هیچ رزمندهای دوست ندارد، صدای فریادش را دشمن بشنود.
بچهها در این شرایط بحرانی به یکدیگر کمک میکنند و با چفیه و یا باند مخصوص زخم یکدیگر را میبندند. چفیهی تو را نیز از کمرت باز میکنند و به کتف و شانهات میبندند. چندان مؤثر نیست ولی تو باور میکنی که زخم تو را بستهاند.
هنوز حمید روی زمین دراز کشیده، چشمهایش باز است، حرف هم میزند: «بچهها منو ببرید عقب. اگه زیر بغلمو بگیرین، خودم راه میآم…»
انفجار چند خمپاره 90 میلیمتری دیگر در آن نزدیکی، ما را بر آن میدارد که زودتر از این پناهگاه خارج شویم. یکی از بچهها به اطراف نگاه میکند و با دست اشاره میکند که عراقیها نیستند و میتوانیم برویم. بهتر است دیگر صحبت نکنیم، چون ممکن است عراقیها متوجه حضور ما شوند.
می روی بالای سر حمید. از او میخواهی که تکان بخورد. از او در مورد جای ترکش سوال میکنی، میگوید: «سرم درد میکند«. مقداری هم خون زیر گردن او دیده میشود، ولی حال او چنان عادی است که نمیتوان هیچ گونه احساس خطری برای او کرد. اما او نمیتواند حرکت کند. سعی میکند ولی تکان نمیخورد. دست خود را به زیر سر او میبری. پشت سر او خونی است. به محض اینکه سرش را بالا میآوری یک لخته خون همراه با مقداری از مغز او بیرون می ریزد. چشمهایش بسته میشود. او در حال شهادت است. خیلی آرام. نمیتوان او را جا به جا کرد. ترکش از پشت سر او وارد مغز شده و همه چیز به هم
ریخته. دوباره چشمهایش را باز میکند. میبیند که همه آماده رفتن شدهاند. کسی نمیتواند وضعیت را به او بگوید لحظههای سختی است. عقب نشینی، خستگی و حالا مجروح شدن و بعد حمل مجروح. کسی قادر نیست حمید را حمل کند. اکثرا یکی دو ترکش در بدن دارند. کتف تو هم به شدت درد میکند. و میسوزد. حمید هم چشم از تو بر نمیدارد. انتظار دارد به عقب منتقل شود. یکی از بچهها کنار او مینشیند و میگوید:
»… حمید جون تو اینجا بمون، ما میریم چند نفر را برای کمک میآریم. ما بریم میدون مین را مشخص کنیم…»
حمید در حالی که راهی تا شهادت ندارد با چهرهای معصوم و لحنی معصومتر لبان خشک خود را میگشاید:
»منو میزارین میرین… منو میزارین میرین…»
این چند کلمه، همه را تکان میدهد. نفسها دوباره حبس میشود. اشک در چشمان تو حلقه میزند. باید از دوست خوب خود جدا شوی. آن هم این گونه. او را بگذاری و بروی. راه دیگری باقی نمانده. یک بار دیگر به سراغ او میروی. زیر کتف او را گرفته و بلند میکنی. ولی مقدار زیادی خون به همراه تکههای مغز از آن خارج میشود. خود حمید هم از حال میرود. دیگر فرصت نیست. صدای عراقیها شنیده میشود. همه بلند میشوید و راه میافتید. در یک ستون و پشت سر هم. میدوید. از وسط میدان مین. راهی برای پیدا کردن معبر وجود ندارد. شما میروید و عراقیها شلیک میکنند. اما موفق نمیشوند. بچهها در حالی که از بدنشان خون میچکد از دید عراقیها پنهان میشوند و کمی پایینتر به یک گروه دیگر از نیروهای خودی میرسند.
حمید آن بالا ماند. روح پاکش نیز بالا رفت. عراقیها به جسم او رسیدند ولی روح او در عالم ملکوت جای گرفت. او سالها آرزوی شهادت داشت و اینک جنازهی مطهرش در میان عراقیها باقی ماند.
عقب نشینی اجرا شد. به طور حتم در این حرکت نظامی اتفاقهای جالبی
میافتد ولی نباید آن را به عنوان یک شکست تلقی کرد، بلکه این حرکت نظامی میتواند منشأ یک حرکت جدید نظامی باشد.
خط دوم در نزدیکی قرارگاه فرماندهی سابق تشکیل شده و نیروهای زیادی در آنجا مستقرند. آمبولانسها تا پشت آنجا میآید و مجروحان را که موفق شدهاند خود را برسانند به عقب منتقل میکنند. آخرین گروههای پراکنده از بالا به پایین میرسند، اما هنوز انتظار برای ورود سایر گروهها وجود دارد. عراقیها هم میرسند. از خط دفاعی تشکیل شده اطلاعی ندارند و مستانه به پایین میآیند. حتی میخندند. ناگهان آتش مرگبار رزمندگان اسلام راه را بر آنان سد میکند. متوجه اوضاع میشوند و در مدت کمی آنها هم یک خط در بالا تشکیل میدهند. جای حساسی است. عراقی ها بالا و ما پایین، اما جبهه ی درگیری به گونه ای انتخاب شده است که عراقیها نتوانند محل دقیق نیروها را تشخیص دهند. به همین دلیل حدود یک ساعت بی هدف به سمت پایین تیراندازی میکنند و بعد منطقه آرام میشود.
نیروهایی که باید در خط بمانند مشخص است، بقیه به عقب میروند. قرار است بقیهی نیروها فردا شب به عقب منتقل شوند، به این علت خط چندان مستحکمی چیده نمیشود و هدف این است که طی امشب و فردا تجهیزات و امکانات لجستیک را از منطقه به راحتی خارج کنند. یک عقب نشینی انتخابی از پیش طراحی شده و مفید به حال نیروهای اسلام اما هنوز فرماندهان سپاه اسلام از ضربه زدن به سپاه کفر غافل نیستند. دو گردان که در هیچ مرحله از عملیات شرکت نداشتهاند برای یک ضربه مهلک به عراق انتخاب میشوند.
عراق پس از به دست آوردن مجدد ارتفاع، غافل شده و متوجه پهلوی سمت راست خود نیست. نیروهای زیادی را نیز وارد منطقه کرده و بدون تشکیل یک خط منسجم و آماده در جشن پیروزی ساده و موقت خود غرق شده.
پس امشب هم عملیات است. دو گردان از مناطقی که عراق هیچ توجهی به آنها ندارد بالا میروند و خود را به زیر قله میرسانند. عراقیها را غافلگیر میکنند.
یک شبیخون بزرگ. ایجاد قتلگاهی برای مزدوران عراقی. دهها کشته و صدها مجروح بر جا میماند.
دو گردان بر میگردند با کمترین تلفات چند شهید و مجروح. عراق دیوانه شده، خطوط پایین ارتفاع را رها میکند و به بالا میرود. میرود تا قله را نجات بدهد؛ اما دیر شده. بسیجیان آمدند و زدند و رفتند. خیلی سریع. از تعداد کشتهها معلوم است. عراقیها حتی یکدیگر را اشتباه گرفته و با هم درگیر میشوند. از سایه خودشان هم میترسند. نیروهایی که از پایین به کمک بالا میروند مورد حمله قرار میگیرند. فکر میکنند. بسیجیان آمدند.
با اینکه یک ساعتی است که نیروهای دو گردان به پایین برگشتهاند، اما هنوز درگیری در آن بالا ادامه دارد. عراقیها شاید بیخودی به همه طرف شلیک میکنند. منور میزنند و وحشت زده تمام دشت را گلوله باران میکنند.
بازگشت به اردوگاه باز هم مجموعهای از خاطرههای ناگفتنی و جای خالی شهدا و دوستان است. اردوگاه منتظر رزمندگان خسته است و از صمیم قلب به آنها خوش آمد میگوید.
اردوگاه در شب اول گریه میکند. باران آرامی هم میبارد. اردوگاه ساکت است. فانوسها از این سو به آن سو میروند. بچهها میخوابند. حاضرین نماز میخوانند و برای غایبان دعا میکنند.
صبح میشود. یک روز بعد نوبت مرخصی است؛ اما این یک روز بدون حضور شهیدان خیلی طولانی است.
خدایا شب را چگونه تحمل کنیم. نیم ساعت به غروب مانده، تبلیغات قرآن میگذارد. سورهی «واقعه» توسط منشاوی: اذا وقعت الواقعه…، عجب واقعهی عظیمیدر پیش است! خدایا خودت کمک کن. چه واقعهای را پشت سر گذاشتیم؟ خدایا خودت صبر بده. هیچ کس از ته قلب نمیخندد. اگر بهانهای به دست آید همه گریه میکنند. تعدادی از دوستان شهید شدند و ما باقی ماندیم.
هم برای رفتن شهیدان گریه میکنیم و هم برای خودمان. برای خودمان که ماندیم. فکر میکردیم این دفعه نوبت ماست، ولی هنوز خواست خداوند تبارک و تعالی بر شهادت ما تعلق نگرفته و شاید لیاقت آن را نیافتهایم. هر چه خدا خواست همان میشود.
همه آماده نماز میشوند. مثل گذشته سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء و بعد سجدهای طولانی، همراه با گریه. بیشتر بچهها گریه میکنند. لازم نیست از کسی دلیل گریه را بپرسی. تو هم باید گریه کنی. قرار است فردا بدون یاران شهید به شهر و دیار برگردی. سخت است. اگر چه هدف والاتر از اینهاست و نیروها تکلیف خود را در تمام مراحل عملیات به خوبی انجام دادهاند ولی خداوند باز هم خوبان امت را برگزید و برد.
صبح اتوبوسها وارد محوطه میشوند. نکات لازم گوشزد میشود. شیرمردی رو به روی نیروها میایستد و با آنان گفتگو میکند؛ او مسئول گردان است:
»… همه در جریان چگونگی عملیات و وضعیت منطقه هستند. بعضی از شماها دوستان خود را از دست دادهاید، مثل خود من، و ممکن است متأثر شده باشید، ولی بدانید جنگ یعنی رفتن بعضیها و باقی ماندن بعضیها. در طول این جنگ تعداد زیادی از عزیزان شهید شدند، اما این باعث نشده که دیگران از جنگ غافل شوند. جهاد شهید میخواهد. همهی ما باید خود را فدایی راه امام حسین بدانیم.
همان گونه که میدانید تا کنون جلوی تجاوز لشکر بعث عراق را گرفتهایم و ضمن بیرون راندن آنها از خاک مقدس ایران، از آرمانهای انقلاب اسلامی دفاع کردهایم. تاکنون بسیجیان دلاور جبهه را پر کردند و در اطاعت از حضرت امام لحظهای غافل نبودهاند و این در حالی است که جبههها هنوز نیاز به نیرو دارد. ما باید در جبهه باقی بمانیم و جنگ را تا آخر ادامه دهیم. این لشکر و این تیپ و این گردان نیز به شما نیاز دارد. چنانچه میتوانید، تسویه حساب نکنید و پس از
پایان مرخصی به گردان برگردید و سه ماه دیگر در خدمت اسلام و امام و ایران باشید. ان شاء الله عملیات بعدی نزدیک است و اگر نیرو باشد عملیات طراحی میشود و اگر خدای ناکرده مشکل نیرو داشته باشیم، جنگ دچار ضعف خواهد شد…»
فرمانده گردان ضمن تقدیر از زحمات نیروها از آنها میخواهند که در گردان باقی بمانند و به عنوان نیروهای قدیمی مسئولیت هم بپذیرند.
پس از پایان سخنان فرمانده گردان، گروهانها از یکدیگر جدا میشوند و فرمانده گروهان محبوب، تذکرهای لازم را میدهد:
»… مواظب باشید غرور شما را نگیرد. دروغ نگویید. مواظب چشمانتان باشید. به خانواده شهدا سر بزنید. سراغ دوستان مجروح هم بروید. در خانوادهها الگوی مناسبی از رزمنده بسیجی باشید و به بزرگترها احترام بگذارید. نماز را اول وقت بخوانید…»
نصیحتهایش اگر چه تکراری ولی ضروری است. او فقط یک فرمانده نظامی نیست، که یک معلم اخلاق نیز هست. منش او هم به گونهای است که به تمام حرفهایی که میزند، عمل میکند و به آنها ایمان دارد.
کتف تو هم درد میکند. در اورژانس پانسمان شد و به تو گفتند که میتوانی عقب بروی، اما نرفتی. شاید خودت هم ندانی چرا. ولی پس از اینکه دکتر گفت چیز مهمی نیست و احتیاج به کمی مراقبت دارد، تصمیم گرفتی همراه سایر نیروها باشی و این مقدار درد را تحمل کنی. از زیر لباس شانهات را باند پیچی کردهاند و تو هر روز پانسمان آن را عوض میکنی. شستشو با مواد ضد عفونی کننده هم دردناک است، اما باید تحمل کرد.
این زخم در مقابل زخمهای عمیق بچههایی که در میدان جنگ میافتادند چیزی نیست. یادت هست آن شب سه تا از بچهها مجروح شدند و برای اینکه عراقیها متوجه عملیات نشوند، هیچ نگفتند؟ یادشان به خیر. وقتی به شهر و خانه هم رسیدی؛ باید طاقت داشته باشی. نباید جلوی مادر و خواهر و برادر و
پدرت، بی تابی کنی. قبل از سوار شدن به اتوبوس فرم تسویه حساب در بین نیروها پخش میشود تا هر که نمیخواهد در جبهه باقی بماند و مدت مأموریتش تمام شده، آن را پر کند.
باید تصمیم گرفت، ماندن یا نماندن. کمی مشکل است. بعضیها هم نقاط ضعف اردوگاه و عملیات و تدارکات و… را مطرح میکنند و برای خود دلیلی میتراشند تا راضی به تسویه شوند. شاید صبرشان در مشکلات تمام شده. شاید هنوز ساخته نشدهاند.
– بابا اینجا همهاش باید بروی صبحگاه، شب میشه باید بری رزم شبانه، روز میشه باید بروی راهپیمایی.
– غذای درست و حسابی هم نمیدن، سوء تغذیه پیدا کردیم.
– عملیات معلوم نیست چطور شد. چرا اومدیم پایین. اصلا عملیات از اول… هر کس به زعم خود، مسالهای را مطرح میکند. بعضی حرفها هم درست است. سختی، بی خوابی، کم آبی، خمپاره و… اما باید خوب فکر کرد. اگر بمانی همهی این حرفها هست و اگر وحشت داری، برو! و بدان اگر تو هم بروی هیچ مشکلی پیش نمیآید. نور خدا خاموش نمیشود. فقط این افتخار از تو گرفته میشود و ممکن است. عمری پشیمان پر کردن یک فرم باشی. میگویند امروز لازم است در جبهه بمانید، پس واجب عینی است. هر فرماندهی که صحبت میکند، میگوید جبهه به نیرو نیاز دارد. پس ما باید بمانیم و دیگران هم بیایند. نمیشود مسائل را بدون جهت توجیه کرد. با خودت نجوا میکنی:
»… مشکلات فراوان است، هم در جبهه و هم در پشت جبهه. جنگ سخت است. مدتها است از مسائل شخصی جا ماندهام. تحصیل و درآمد و زن و… ولی مسائل اسلام و مسلمین مهمتر است. باید صبح که از خواب بر میخیزی به فکر امور مسلمین باشی. نمیتوان بی تفاوت بود.
راضی کردن پدر و مادر و… هم مشکل است. شاید بهتر باشد مدتی تسویه
کنم و دوباره اعزام بزنم و به جبهه بیایم. هستند رزمندگانی که بیایند و جای مرا پر کنند. مشکلات خانواده هم زیاد است و باید برای کمک بروم. مادر هم خیلی ناراحت است ممکن است بلائی سرش بیاید…»
آهای، چه خبر است؟ شیطان به سراغ تو آمده. مواظب باش. از روی شعور تصمیم بگیر. برای ماندن در اینجا، نیاز به دلیل نیست ولی نیاز به شناخت هست. حتی در ماندن نباید فریب وسوسههای شیطانی را بخوری.
هیچ کارگردانی هم نمیتواند این واقعیتها را به تصویر بکشد. خوب فکر کن. رفتن و ماندن تو باید با ادراک و شناخت باشد. فرم تسویه در دست تو است. میتوانی پر کنی و بروی و میتوانی پر نکنی و بمانی. اما هر کاری میکنی خوب تصمیم بگیر. جنگ با احساسات مغایر است. جنگ ادامه دارد و با یکی دو عملیات پایان نمیپذیرد.
ما مدعیان جبهه اسلام هستیم. برای باز شدن راه کربلا میجنگیم. راه کربلا نه به آن معنی است که یک جاده آسفالتهای را باز کنیم، این میتواند یک تمثیل باشد. ما راه حسین را میخواهیم. ما با یزیدیان مخالف و با عزت و سعادت موافقیم. این ادعا نیاز به عشق و صبر دارد. نیاز به ذکر و توسل دارد. نیاز به جنگ و جهاد دارد. نمیتوان در تهران نشست و از خدا خواست راه باز شود. حتی راه آسفالته هم این گونه باز نمیشود. چه برسد به خط والای امامت و نبوت. پس باید به جبهه آمد و در آن ماند. هم برای سیر و سلوک شخصی و ثبت نام در این دانشگاه بزرگ و هم به دست آوردن سعادت بشری. در اینجا و در همه جا. کسی نمیتواند بگوید من به اندازهی خودم در جبهه بودهام. با این حرف رفع تکلیف نمیشود. اگر دیگران نمیآیند تا وظیفهشان را انجام دهند، خودشان باید جوابگو باشند. کسانی که به هر دلیل به جبهه نیامدهاند به طور حتم باید جواب کافی و وافی داشته باشند. همه مسئولیم. اگر در این جنگ شکست بخوریم، اسلام در خطر میافتد. اگر اسلام در خطر افتاد، انقلاب از بین میرود و خط ولایت فقیه و روحانیت آسیب میبیند. بسیاری از کسانی که آن عقب نشسته و
برای خود توجیه میآورند، خودشان را گول میزنند. باید به جبهه آمد، اینجا میدان عمل است. کار و میز و پست و پول و زن و بچه و… دلیل کافی نیست. هر کس نمیتواند به جبهه بیاید، بماند و کارهای پشت جبهه در دست بگیرد. امروز کسی نمیتواند از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. اگر قرار است افرادی نیایند باید بگویند با اذن مستقیم و یا غیر مستقیم ولایت فقیه است. هنوز ماندن در جنگ واجب عینی است و فرماندهان، نیروهای موجود را کافی نمیدانند. پس باید در کنار سایر رزمندگان ماند و برای تعالی روح و خشنودی امام و امت به مبارزه ادامه داد.