همین حالا هم جنگ خیلی جدی شده. توپخانهها یکدیگر را به شدت زیر آتش گرفته اند و صدای شلیک و انفجارها قابل تشخیص نیست. خمپارهها هم بیکار نماندهاند و علاوه بر کوبیدن یکدیگر، خطوط جلوتر را نیز نشانه روی میکنند. تقریبا از تمام ارتفاع دود بلند میشود.
یکی از سرگرمیهای بچهها در این بالا پیگیری آتش توپخانه خودی بر روی مواضع و جادههای عراق است. هر وقت چند خودرو و یا کامیون عراقی از آن دورها خود را به این منطقه نزدیک میکنند در چند منطقه با آتش منفی توپخانه ما رو به رو میشوند و گاهی اوقات خساراتی به آنها وارد میشود. دیده بانهای شجاع در همین بالا مستقر شدهاند و با دادن گرای مناسب، جاده را زیر آتش گرفتهاند. هر شلیک دقیق را هم در دفتر خود ثبت میکنند.
این سرگرمی جنگی از صبح شروع شده. دیده بان ارتش در یک سنگر مستقر شده و با یک دوربین قوی منطقهی زیر پا را چک میکند و با یک بی سیم پی. آر. سی. 77، با عقب در تماس است. نخود و لوبیا میخواهد. از الفاظ حبوبات استفاده میکند و گاهی اوقات خودروهای دشمن را خرچنگ و قورباغه مینامد. کمی هم خندهدار است. ولی باید احتمال شنود بی سیم در منطقه را
فراموش نکرد. نمیتوان پشت بی سیم هر چه میخواهی بگویی. باید از کد و رمز استفاده کرد. البته نخود و… خرچنگ و… واژه هایی است که عراقیها با آن آشنا هستند با این وجود، نباید بی پرده صحبت کرد. ما با یک دشمن قوی رو به رو شدهایم و برای شکست ما از لحاظ نظامی، مادی، سیاسی و اطلاعاتی به خوبی تغذیه میشود. منافقین هم در بهره برداری شنودی به او کمک میکنند. یعنی تعدادی مزدور بیگانه پشت دستگاههای شنود نشسته و مکالمات بچهها را به فرماندهان عراقی منتقل میکنند و متقابلا آنها دستوراتی را صادر میکنند که اقدامات ما خنثی شود. پس باید مواظب مکر دشمن بود. دیده بانها هم نباید از این موضوع غافل شوند.
»… آقا جون دو تا نخود بفرست روی 9024. خیلی زود…
عباس، عباس، حبیب… عباس جان اون رو صحیح کن روی 8 – 21…
خوب، قربون دستت. اینو داشته باش. خوبه!»
دو کامیون نزدیک میشوند. اول گرد و خاک حرکت این دو کامیون دیده میشود و وقتی مقداری نزدیک شدند، از لابلای گرد و خاک دو نقطهی سیاه به شکل کامیون دیده میشود. دیده بان آنها را میبیند. با قبضهها تماس میگیرد. درخواست آتش میکند. هشت گلوله در ثبتیهای قبلی، به هدف نمیخورد. کامیونها جلوتر میآیند. سرعتشان را خیلی زیاد کردهاند. گویی در جاده آسفالته میروند. شاید هم اشتباه آمدهاند. دیده بان دوباره درخواست گلوله میکند. پنج تای دیگر. و بعد سه تای دیگر. انفجارها پی در پی و شدید است. معلوم نمیشود که یکی از این دو کامیون به وسیلهی کدام دسته از شلیکها مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ولی همان وسط ایستاد و بعد دو نفر از آن پیاده شدند و فرار کردند. کامیون هنوز آن پایین مانده. شاید فاصلهی هوایی یک کیلومتر باشد. بچهها آن را با دست نشان میدهند. دیده بانها را تشویق میکنند که کامیون را بزند. درخواستها زیاد میشود. دیده بان با عقب تماس میگیرد. مسئول آتشبار به او میگوید سهمیه او تمام شده و فقط گلولههای اضطراری باقی مانده. ولی
دیده بان باز هم اصرار میکند.
»… عباس جون، فقط دو تا دونه روونه کن. بچهها آتیش بازی میخوان. یک کامیون تو اون وسط منتظر گلوله است. بزن عباس جون…»
لهجهی زیبای این شیرازی، توپها را وادار به شلیک کرد. با همان اولی منهدم شد. دیده بان یکی از ثبتیهای خوب را داد و گلوله هم به هدف خورد. صدای تکبیر، توجه همه را به خود جلب میکند. صلوات میفرستند. اما زیباتر از همه، دیده بان است. سر به سجده گذاشته و میگوید: «شکرا لله شکرا لله» و بعد سر از سجده بر میدارد و میگوید: «تیرهای خدا خطا ندارد…«.
و این اشاره به آن آیهی زیبای قرآن است که میفرماید: «و این تو نیستی که تیر میاندازی و لکن خدا تیر پرتاب میکند؟»
سرگرمی خوبی است و هر چند دقیقه یک بار گریبان همه را میگیرد. گاهی اوقات دیده بان ارتش و گاهی دیده بان سپاه این بازی مرگ آور برای عراقیها هستند و تاکنون موفق به انهدام تعداد زیادی خودروی عراقی شدهاند. از آن جمله دو تویوتا در این نزدیکی و یک ایفا کمی عقبتر و این هم یک کامیون پر از مهمات. الحمد الله.
یک بار دیگر بوی پاتک میآید. عراقیها دیوانه شدهاند. معلوم نیست چند قبضه خمپارهانداز آن عقب دارند. ولی باید بیشتر از 50 قبضه باشد. تداوم شلیکها، خطر آفرین است. تمام نقاط را زیر آتش گرفتهاند. کمتر جایی است که خمپاره فرود نیامده باشد. دوباره بوی تند باروت تا عمق مغز نفوذ کرده و هر چه تنفس میکنی، بوی باروت است و بس. چالههای خمپاره سیاه و بد رنگ شده و تصور چگونگی انفجار این گلولههای چندین کیلویی، با نفس آدم بازی میکند. باز هم خمپاره. باز هم شلیک. اکثر بچهها به سنگر رفته و پنهان شدهاند. شاید یک ظهر خونین در انتظار باشد.
شب در راه است، ولی ممکن است تعدادی از این بچهها دیگر نباشند. انفجارهای دور عادی شده و گلوله هایی که در چند متری به زمین میخورند،
توجه را جلب میکنند. یکی… دو تا… ده تا… 20 تا… ول کن نیست. میریزد. میخواهد لوله خمپاره را پر کند، ولی موفق نمیشود. گلولههایش هم پایانی ندارد. سوت خمپاره قابل تشخیص نیست و همین که فکر میکنی این خمپاره در حال عبور از بالای سر است، یک خمپاره دیگر سنگر و زمین را میلرزاند. نگران کننده است. نکند خدای نکرده همه در این آتش بازی مجروح و شهید شوند و وقتی عراقیها دوباره حمله کنند و به بالا بیایند، کسی نباشد جلوی آنها بایستد! خدا به خیر بگذراند. باز هم ذکر خدا. باز هم توسل. صلوات. یا مهدی. یا زهرا. اوضاع سختی شروع میشود.
ظهر نزدیک است ولی کسی جرأت نمیکند تکان بخورد. نماز هم نباید خواند. حفظ جان مقدمتر است. بیرون سنگر خطر آفرین است. خمپارههای 120 میلیمتری باریدن گرفتهاند. میآیند و فضا را میشکافند…
گردانهایی که کمی پایینتر قرار دارند متوجه حجم آتش عراق شدهاند. در تماس با بالا جویای اوضاع میشوند:
»… بابا، اون بالا چه خبره. دود اون بالا را گرفته… از سنگر بیرون نیایین…«.
مدتی بعد معاون لشکر تماس میگیرد:
»اگه خیلی مشکله، یه پله بیایین پایین. وقتی اوضاع آروم شد دوباره برگردین بالا«.
فرمانده گردان با مسئولان صحبت میکند:
»حاجی نمیشه تکون خورد. فکر نمیکنم بچهها بتونن بیان پایین. فقط شما هم شروع کنین. حاجی آتیش بریزین. در ضمن ما تا حالا تعدادی مجروح دادیم. یه طوری بچهها را بفرستین این نزدیکی«.
وضعیت بدجوری شده. عراق حتما قصد پاتک و گرفتن قله را دارد. چند سنگر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و صدای ناله و کمک از آن شنیده میشود. ولی نمیتوان کاری کرد. تنها کسی که این سنگر و آن سنگر میرود، امدادگر گردان است. خود را به سنگر منهدم شده میرساند. مجروحان را تا حد امکان
پانسمان میکند و بعد سنگر بعدی. بعد از چند دقیقه وارد سنگر فرماندهی شد. خون تمام بدنش را پوشانده. ترکش به پای چپ او خورده. لباسش هم از پشت پاره شد. میگوید: «وقتی دراز کشیدم به سیم خاردارها گیر کرد» باز هم میخواهد برود. آمده کوله امداد اضافی را ببرد.
»-… حاجی وضع خرابه. بگین بیان کمک. بچهها دارن تلف میشن«.
حاجی هم نیم خیز روی زانو نشسته و عصبانی شده. فریاد میزند و طلب کمک میکند:
»… بابا یه طوری برای چند دقیقه این عراقیا را خفه کنین تا ما جامونو درست کنیم«.
حدود دو ساعت است که باران خمپاره و توپ میبارد. یکی سنگینتر از دیگری. انفجارها شدید. تلفات هم گرفته. از اطراف خود هم خبر نداریم. فقط میدانیم تا وقتی گلوله میآید عراقیها اینجا هستند. حاجی هم این را میداند. به پیکهای گردان میگوید به سنگرها بروند و اطلاع بدهند به محض اینکه آتش تمام شد از سنگرها بیرون بیایند و محلهای نفوذ عراقیها را ببندند. پیکها مثل خرگوش از سنگر خارج میشوند و میدوند. بین سنگرها میچرخند. به روی قله و چند متر پایینتر پیام را میرسانند. به هر سنگر که میرسند چند لحظه استراحت میکنند. نفس نفس زنان پیغام را میگویند و دوباره به طرف سنگر بعدی میدوند.
یک دفعه حاجی از جایش تکان میخورد. خودش بیرون میرود. سراسیمه شتابان. یکی از پیکها ترکش خورده. حاجی خود را به بالای سر این رزمنده میرساند. پیک گردان، حاجی را صدا زد. حاجی هم دوید. حاجی فکر کرد تنهاست، ولی تا برگشت که دیگران را صدا کند، ناگهان سه نفر را در پشت سر خود دید. جسم نیمه جان قاسم را به نزدیکترین سنگر بردند و همه گریستند. قاسم نیز شهید شد. یک ترکش بزرگ قلبش را شکافت.
آدم یاد صحرای کربلا و آن حماسهی جاودانه میافتد. گویی یک بار دیگر
علی اکبر، پدر را میخواند. شاید قاسم بن الحسن (ع) عمو را صدا میزند.
امروز عجب روز سختی است. قاسم شهید شد. اویی که هر روز از گردان پیام میآورد و هر وقت میخواست شوخی کند میگفت: «از ترسم سلام«.
چه خواهد شد؟ یا حسین خودت کمک کن. منطقه به آتش کشیده شده. همه جا گلوله به زمین میخورد. آتشبارهای ما هم شروع کردهاند.
سوت خمپارههای خودی از روی سر ما میگذرد، و به طرف دشمن شیرجه میرود. نیروها این میان هیچ امنیت ندارند. تکلیف هم مشخص نیست. چه باید کرد؟ جز انتظار و صبر چارهای نیست.
ناگهان همین سنگر هم به شدت میلرزد.گرد و خاک و دود و آتش وارد میشود. همه جا سیاه است. بدنها درد میگیرد… یک خمپاره به لبهی سنگر برخورد کرده و دیوارهی سمت چپ فرو ریخته. آن حصار سابق فرو میریزد. هر لحظه احتمال دارد ترکش وارد سنگر شود. یکی از بچهها میگوید:
»بریزیم بیرون و خیلی سریع این طرف رو درست کنیم.»
ولی بقیه مخالفت میکنند. صلاح نمیدانند. فقط وقتی مطمئن میشوند که کسی مجروح نشده، همین طور که داخل سنگر نشستهاند، گونیهایی را که جلوی دست است، جلو میآورند و روی هم میگذارند. سه ردیف. پنج ردیف دیگر احتیاج دارد. سقف سنگر هم به این طرف شیب پیدا کرده و شاید فرو بریزد. چند انفجار دیگر، صورت میگیرد. سقف سنگر در حال فروپاشی است. خاک روی آن فشار میآورد و دیوارههای دیگر نیز جا به جا شدهاند. اسلوب مهندسی آن به هم ریخته. گونیهای طرف دیگر هم به بیرون متمایل شدهاند. اگر سنگر خراب شود هر هفت نفر زیر سنگ و خاک مدفون میشویم. یکی دیگر از بچهها میگوید:
»برادرها، هر کدام بریم توی یک سنگر دیگه، این سنگر الآن میریزه روی سرمون«.
با این پیشنهاد مخالفت میشود، چون سنگرهای دیگر جا ندارند. باید به
فکر همین سنگر بود. منوچهر بلند میشود و خود را به زیر سقف میچسباند.
سر را خم میکند و پشت شانههایش را زیر انتهای سقف و جلوی فضایی که از ریزش گونیها ایجاد شده نگه میدارند. برای چند لحظه بقیه بچهها متوجه حرکت او نشدهاند. خیره خیره به او نگاه میکنند. تقریبا تمام قد ایستاده و از رانها به بالا میتواند مورد اصابت ترکش قرار گیرد. زیاد هم به خود فشار نمیآورد. فقط از ریزش سقف جلوگیری میکند. حالا او یک پایه برای این سنگر است. فکرهایش را کرده. با اراده ایستاده. قبل از اینکه دیگران چیزی بگویند از هم سنگران خود خواست که اجازه دهند این انفجار نصیب او شود. مگر میشود دیگر چیزی گفت.
بعد از دو ساعت گلوله باران، حالا خمپارهها در محل خمپارههای قبلی فرود میآیند.
چالهها بزرگتر و گودتر میشوند. یک لایه دود خاکستری روی زمین نشسته و بوی تند و سم آلود خمپاره، گلو را آزار میدهد. اما باید ایستاد، همچون منوچهر. مطیع بود، همچون قاسم. صبور بود، همچون حاجی. اگر دین خدا جز با کشته شدن ما پایدار نمیماند پس ای خمپارهها ما را در میان بگیرید. ما از مرگ نمیترسیم. چه بکشیم و چه کشته شویم در هر دو حالت پیروزیم. ما برای ادای تکلیف آمدهایم. قله و کوه ملاک نیست. مهم نبرد با دشمن است که این کوه پایگاه او شده است. ما پایگاههای دشمن را باید از بین ببریم. هم پایگاههای نظامی و مادی و هم پایگاههای فکری و معنوی.