جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرگرمیهای جنگی

زمان مطالعه: 7 دقیقه

همین حالا هم جنگ خیلی جدی شده. توپخانه‏ها یکدیگر را به شدت زیر آتش گرفته اند و صدای شلیک و انفجارها قابل تشخیص نیست. خمپاره‏ها هم بیکار نمانده‏اند و علاوه بر کوبیدن یکدیگر، خطوط جلوتر را نیز نشانه روی می‏کنند. تقریبا از تمام ارتفاع دود بلند می‏شود.

یکی از سرگرمیهای بچه‏ها در این بالا پیگیری آتش توپخانه خودی بر روی مواضع و جاده‏های عراق است. هر وقت چند خودرو و یا کامیون عراقی از آن دورها خود را به این منطقه نزدیک می‏کنند در چند منطقه با آتش منفی توپخانه ما رو به رو می‏شوند و گاهی اوقات خساراتی به آنها وارد می‏شود. دیده بانهای شجاع در همین بالا مستقر شده‏اند و با دادن گرای مناسب، جاده را زیر آتش گرفته‏اند. هر شلیک دقیق را هم در دفتر خود ثبت می‏کنند.

این سرگرمی جنگی از صبح شروع شده. دیده بان ارتش در یک سنگر مستقر شده و با یک دوربین قوی منطقه‏ی زیر پا را چک می‏کند و با یک بی سیم پی. آر. سی. 77، با عقب در تماس است. نخود و لوبیا می‏خواهد. از الفاظ حبوبات استفاده می‏کند و گاهی اوقات خودروهای دشمن را خرچنگ و قورباغه می‏نامد. کمی هم خنده‏دار است. ولی باید احتمال شنود بی سیم در منطقه را

فراموش نکرد. نمی‏توان پشت بی سیم هر چه می‏خواهی بگویی. باید از کد و رمز استفاده کرد. البته نخود و… خرچنگ و… واژه هایی است که عراقیها با آن آشنا هستند با این وجود، نباید بی پرده صحبت کرد. ما با یک دشمن قوی رو به رو شده‏ایم و برای شکست ما از لحاظ نظامی، مادی، سیاسی و اطلاعاتی به خوبی تغذیه می‏شود. منافقین هم در بهره برداری شنودی به او کمک می‏کنند. یعنی تعدادی مزدور بیگانه پشت دستگاههای شنود نشسته و مکالمات بچه‏ها را به فرماندهان عراقی منتقل می‏کنند و متقابلا آنها دستوراتی را صادر می‏کنند که اقدامات ما خنثی شود. پس باید مواظب مکر دشمن بود. دیده بانها هم نباید از این موضوع غافل شوند.

»… آقا جون دو تا نخود بفرست روی 9024. خیلی زود…

عباس، عباس، حبیب… عباس جان اون رو صحیح کن روی 8 – 21…

خوب، قربون دستت. اینو داشته باش. خوبه!»

دو کامیون نزدیک می‏شوند. اول گرد و خاک حرکت این دو کامیون دیده می‏شود و وقتی مقداری نزدیک شدند، از لابلای گرد و خاک دو نقطه‏ی سیاه به شکل کامیون دیده می‏شود. دیده بان آنها را می‏بیند. با قبضه‏ها تماس می‏گیرد. درخواست آتش می‏کند. هشت گلوله در ثبتی‏های قبلی، به هدف نمی‏خورد. کامیونها جلوتر می‏آیند. سرعتشان را خیلی زیاد کرده‏اند. گویی در جاده آسفالته می‏روند. شاید هم اشتباه آمده‏اند. دیده بان دوباره درخواست گلوله می‏کند. پنج تای دیگر. و بعد سه تای دیگر. انفجارها پی در پی و شدید است. معلوم نمی‏شود که یکی از این دو کامیون به وسیله‏ی کدام دسته از شلیک‏ها مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ولی همان وسط ایستاد و بعد دو نفر از آن پیاده شدند و فرار کردند. کامیون هنوز آن پایین مانده. شاید فاصله‏ی هوایی یک کیلومتر باشد. بچه‏ها آن را با دست نشان می‏دهند. دیده بانها را تشویق می‏کنند که کامیون را بزند. درخواستها زیاد می‏شود. دیده بان با عقب تماس می‏گیرد. مسئول آتشبار به او می‏گوید سهمیه او تمام شده و فقط گلوله‏های اضطراری باقی مانده. ولی

دیده بان باز هم اصرار می‏کند.

»… عباس جون، فقط دو تا دونه روونه کن. بچه‏ها آتیش بازی می‏خوان. یک کامیون تو اون وسط منتظر گلوله است. بزن عباس جون…»

لهجه‏ی زیبای این شیرازی، توپها را وادار به شلیک کرد. با همان اولی منهدم شد. دیده بان یکی از ثبتی‏های خوب را داد و گلوله هم به هدف خورد. صدای تکبیر، توجه همه را به خود جلب می‏کند. صلوات می‏فرستند. اما زیباتر از همه، دیده بان است. سر به سجده گذاشته و می‏گوید: «شکرا لله شکرا لله» و بعد سر از سجده بر می‏دارد و می‏گوید: «تیرهای خدا خطا ندارد…«.

و این اشاره به آن آیه‏ی زیبای قرآن است که می‏فرماید: «و این تو نیستی که تیر می‏اندازی و لکن خدا تیر پرتاب می‏کند؟»

سرگرمی ‏خوبی است و هر چند دقیقه یک بار گریبان همه را می‏گیرد. گاهی اوقات دیده بان ارتش و گاهی دیده بان سپاه این بازی مرگ آور برای عراقیها هستند و تاکنون موفق به انهدام تعداد زیادی خودروی عراقی شده‏اند. از آن جمله دو تویوتا در این نزدیکی و یک ایفا کمی عقب‏تر و این هم یک کامیون پر از مهمات. الحمد الله.

یک بار دیگر بوی پاتک می‏آید. عراقی‏ها دیوانه شده‏اند. معلوم نیست چند قبضه خمپاره‏انداز آن عقب دارند. ولی باید بیشتر از 50 قبضه باشد. تداوم شلیکها، خطر آفرین است. تمام نقاط را زیر آتش گرفته‏اند. کمتر جایی است که خمپاره فرود نیامده باشد. دوباره بوی تند باروت تا عمق مغز نفوذ کرده و هر چه تنفس می‏کنی، بوی باروت است و بس. چاله‏های خمپاره سیاه و بد رنگ شده و تصور چگونگی انفجار این گلوله‏های چندین کیلویی، با نفس آدم بازی می‏کند. باز هم خمپاره. باز هم شلیک. اکثر بچه‏ها به سنگر رفته و پنهان شده‏اند. شاید یک ظهر خونین در انتظار باشد.

شب در راه است، ولی ممکن است تعدادی از این بچه‏ها دیگر نباشند. انفجارهای دور عادی شده و گلوله هایی که در چند متری به زمین می‏خورند،

توجه را جلب می‏کنند. یکی… دو تا… ده تا… 20 تا… ول کن نیست. می‏ریزد. می‏خواهد لوله خمپاره را پر کند، ولی موفق نمی‏شود. گلوله‏هایش هم پایانی ندارد. سوت خمپاره قابل تشخیص نیست و همین که فکر می‏کنی این خمپاره در حال عبور از بالای سر است، یک خمپاره دیگر سنگر و زمین را می‏لرزاند. نگران کننده است. نکند خدای نکرده همه در این آتش بازی مجروح و شهید شوند و وقتی عراقی‏ها دوباره حمله کنند و به بالا بیایند، کسی نباشد جلوی آنها بایستد! خدا به خیر بگذراند. باز هم ذکر خدا. باز هم توسل. صلوات. یا مهدی. یا زهرا. اوضاع سختی شروع می‏شود.

ظهر نزدیک است ولی کسی جرأت نمی‏کند تکان بخورد. نماز هم نباید خواند. حفظ جان مقدمتر است. بیرون سنگر خطر آفرین است. خمپاره‏های 120 میلیمتری باریدن گرفته‏اند. می‏آیند و فضا را می‏شکافند…

گردانهایی که کمی پایین‏تر قرار دارند متوجه حجم آتش عراق شده‏اند. در تماس با بالا جویای اوضاع می‏شوند:

»… بابا، اون بالا چه خبره. دود اون بالا را گرفته… از سنگر بیرون نیایین…«.

مدتی بعد معاون لشکر تماس می‏گیرد:

»اگه خیلی مشکله، یه پله بیایین پایین. وقتی اوضاع آروم شد دوباره برگردین بالا«.

فرمانده گردان با مسئولان صحبت می‏کند:

»حاجی نمی‏شه تکون خورد. فکر نمی‏کنم بچه‏ها بتونن بیان پایین. فقط شما هم شروع کنین. حاجی آتیش بریزین. در ضمن ما تا حالا تعدادی مجروح دادیم. یه طوری بچه‏ها را بفرستین این نزدیکی«.

وضعیت بدجوری شده. عراق حتما قصد پاتک و گرفتن قله را دارد. چند سنگر مورد اصابت گلوله قرار گرفته و صدای ناله و کمک از آن شنیده می‏شود. ولی نمی‏توان کاری کرد. تنها کسی که این سنگر و آن سنگر می‏رود، امدادگر گردان است. خود را به سنگر منهدم شده می‏رساند. مجروحان را تا حد امکان

پانسمان می‏کند و بعد سنگر بعدی. بعد از چند دقیقه وارد سنگر فرماندهی شد. خون تمام بدنش را پوشانده. ترکش به پای چپ او خورده. لباسش هم از پشت پاره شد. می‏گوید: «وقتی دراز کشیدم به سیم خاردارها گیر کرد» باز هم می‏خواهد برود. آمده کوله امداد اضافی را ببرد.

»-… حاجی وضع خرابه. بگین بیان کمک. بچه‏ها دارن تلف می‏شن«.

حاجی هم نیم خیز روی زانو نشسته و عصبانی شده. فریاد می‏زند و طلب کمک می‏کند:

»… بابا یه طوری برای چند دقیقه این عراقیا را خفه کنین تا ما جامونو درست کنیم«.

حدود دو ساعت است که باران خمپاره و توپ می‏بارد. یکی سنگین‏تر از دیگری. انفجارها شدید. تلفات هم گرفته. از اطراف خود هم خبر نداریم. فقط می‏دانیم تا وقتی گلوله می‏آید عراقیها اینجا هستند. حاجی هم این را می‏داند. به پیکهای گردان می‏گوید به سنگرها بروند و اطلاع بدهند به محض اینکه آتش تمام شد از سنگرها بیرون بیایند و محلهای نفوذ عراقی‏ها را ببندند. پیکها مثل خرگوش از سنگر خارج می‏شوند و می‏دوند. بین سنگرها می‏چرخند. به روی قله و چند متر پایین‏تر پیام را می‏رسانند. به هر سنگر که می‏رسند چند لحظه استراحت می‏کنند. نفس نفس زنان پیغام را می‏گویند و دوباره به طرف سنگر بعدی می‏دوند.

یک دفعه حاجی از جایش تکان می‏خورد. خودش بیرون می‏رود. سراسیمه شتابان. یکی از پیکها ترکش خورده. حاجی خود را به بالای سر این رزمنده می‏رساند. پیک گردان، حاجی را صدا زد. حاجی هم دوید. حاجی فکر کرد تنهاست، ولی تا برگشت که دیگران را صدا کند، ناگهان سه نفر را در پشت سر خود دید. جسم نیمه جان قاسم را به نزدیکترین سنگر بردند و همه گریستند. قاسم نیز شهید شد. یک ترکش بزرگ قلبش را شکافت.

آدم یاد صحرای کربلا و آن حماسه‏ی جاودانه می‏افتد. گویی یک بار دیگر

علی اکبر، پدر را می‏خواند. شاید قاسم بن الحسن (ع) عمو را صدا می‏زند.

امروز عجب روز سختی است. قاسم شهید شد. اویی که هر روز از گردان پیام می‏آورد و هر وقت می‏خواست شوخی کند می‏گفت: «از ترسم سلام«.

چه خواهد شد؟ یا حسین خودت کمک کن. منطقه به آتش کشیده شده. همه جا گلوله به زمین می‏خورد. آتشبارهای ما هم شروع کرده‏اند.

سوت خمپاره‏های خودی از روی سر ما می‏گذرد، و به طرف دشمن شیرجه می‏رود. نیروها این میان هیچ امنیت ندارند. تکلیف هم مشخص نیست. چه باید کرد؟ جز انتظار و صبر چاره‏ای نیست.

ناگهان همین سنگر هم به شدت می‏لرزد.گرد و خاک و دود و آتش وارد می‏شود. همه جا سیاه است. بدنها درد می‏گیرد… یک خمپاره به لبه‏ی سنگر برخورد کرده و دیواره‏ی سمت چپ فرو ریخته. آن حصار سابق فرو می‏ریزد. هر لحظه احتمال دارد ترکش وارد سنگر شود. یکی از بچه‏ها می‏گوید:

»بریزیم بیرون و خیلی سریع این طرف رو درست کنیم.»

ولی بقیه مخالفت می‏کنند. صلاح نمی‏دانند. فقط وقتی مطمئن می‏شوند که کسی مجروح نشده، همین طور که داخل سنگر نشسته‏اند، گونیهایی را که جلوی دست است، جلو می‏آورند و روی هم می‏گذارند. سه ردیف. پنج ردیف دیگر احتیاج دارد. سقف سنگر هم به این طرف شیب پیدا کرده و شاید فرو بریزد. چند انفجار دیگر، صورت می‏گیرد. سقف سنگر در حال فروپاشی است. خاک روی آن فشار می‏آورد و دیواره‏های دیگر نیز جا به جا شده‏اند. اسلوب مهندسی آن به هم ریخته. گونیهای طرف دیگر هم به بیرون متمایل شده‏اند. اگر سنگر خراب شود هر هفت نفر زیر سنگ و خاک مدفون می‏شویم. یکی دیگر از بچه‏ها می‏گوید:

»برادرها، هر کدام بریم توی یک سنگر دیگه، این سنگر الآن می‏ریزه روی سرمون«.

با این پیشنهاد مخالفت می‏شود، چون سنگرهای دیگر جا ندارند. باید به

فکر همین سنگر بود. منوچهر بلند می‏شود و خود را به زیر سقف می‏چسباند.

سر را خم می‏کند و پشت شانه‏هایش را زیر انتهای سقف و جلوی فضایی که از ریزش گونی‏ها ایجاد شده نگه می‏دارند. برای چند لحظه بقیه بچه‏ها متوجه حرکت او نشده‏اند. خیره خیره به او نگاه می‏کنند. تقریبا تمام قد ایستاده و از رانها به بالا می‏تواند مورد اصابت ترکش قرار گیرد. زیاد هم به خود فشار نمی‏آورد. فقط از ریزش سقف جلوگیری می‏کند. حالا او یک پایه برای این سنگر است. فکرهایش را کرده. با اراده ایستاده. قبل از اینکه دیگران چیزی بگویند از هم سنگران خود خواست که اجازه دهند این انفجار نصیب او شود. مگر می‏شود دیگر چیزی گفت.

بعد از دو ساعت گلوله باران، حالا خمپاره‏ها در محل خمپاره‏های قبلی فرود می‏آیند.

چاله‏ها بزرگتر و گودتر می‏شوند. یک لایه دود خاکستری روی زمین نشسته و بوی تند و سم آلود خمپاره، گلو را آزار می‏دهد. اما باید ایستاد، همچون منوچهر. مطیع بود، همچون قاسم. صبور بود، همچون حاجی. اگر دین خدا جز با کشته شدن ما پایدار نمی‏ماند پس ‏ای خمپاره‏ها ما را در میان بگیرید. ما از مرگ نمی‏ترسیم. چه بکشیم و چه کشته شویم در هر دو حالت پیروزیم. ما برای ادای تکلیف آمده‏ایم. قله و کوه ملاک نیست. مهم نبرد با دشمن است که این کوه پایگاه او شده است. ما پایگاههای دشمن را باید از بین ببریم. هم پایگاههای نظامی و مادی و هم پایگاههای فکری و معنوی.