حملهی عراقیها فقط از این سمت نیست. ما در محاصره قرار گرفتهایم و از همه طرف آتش میبارد. اگر سایر قسمتها هم این گونه حمله کرده باشند، باید این قله را رها کنیم، چون جای ماندن نیست. اصلا کسی نمانده، معاون گردان هم معلوم نیست کی شهید شد. بی سیم چی مجروح و خودش چشم به آسمان دوخته و بی حرکت افتاده. بچهها او را روی پتو میگذارند تا به عقب ببرند، ولی نمیشود. یکی از بچهها دوربین دارد، فکر میکنم مال عراقیها باشد. ولی آنقدر شلوغ است که نمیتواند از کسی یا چیزی عکس بگیرد. او هم میجنگد. بند دوربین در گردنش نارنجک میاندازد. این طرف و آن طرف میرود و نارنجک جور میکند. بعد آنها را میآورد و پشت سر هم ضامن آنها را میکشد و پرتاب میکند. یکی از بچهها سعی میکند چند نفر از مجروحان را به داخل یک سنگر بکشاند و این کار را میکند. به سختی. زیر بغل را از پشت گرفته و میکشد. اما خدا لعنت کند خمپارهانداز عراقی را. ناگهان یک خمپاره شصت داخل سنگر میخورد و بچهها در آن داخل… یا حسین. یا زهرا. لحظههای سختی است. همه فریاد میزنند.
بی سیم چی مجروح درخواست کمک میکند. ولی گویی تماس برقرار نیست. اعصاب آدم خرد میشود. توی این بکش بکش هیچ کس به گوش نیست. اصلا
انگار جنگ نیست. معلوم نیست کجا هستند. خبر ندارند این بالا چه خبر است. فکر میکنند مثل آن پایین فقط گاهی اوقات یک گلوله توپ به زمین میخورد. یا خدا، خودت کمک کن.
چهار ساعت از درگیری میگذرد. شاید یک ساعت دیگر غروب شود. هوا تاریک میشود. پس باید قبل از تاریکی فکری کرد. مسئول یکی از گروهانها به این طرف میدود و میخزد و بعد نزدیک نیروها میشود و میگوید:
»بچهها میرویم پایین. آماده باشید. کسی جا نمونه. حتی المقدور مجروحان را با خود بیارین.»
یک دفعه چشمش به معاون گردان شهید میافتد. میخواهد گریه کند. زانوهایش سست میشود. خم میشود و گونههایش را میبوسد.
»حاجی دنبال این میگرده، سراغشو میگیره… نمیدونه داش علی اینجا شهید شده / گریه /.»
اینجا علی اکبر به تعداد تکبیرهایی که گفته، ترکش خورده. خون علی اصغر پس از خوردن ترکش به آسمان رفت و دیگر برنگشت. قاسم سر بر زمین گذاشت و دوستان خود را صدا زد. مشتی حبیب سعی کرد با پینهی دستانش جلوی خونریزی را بگیرد ولی ترکش بعدی امانش نداد. اینجا صدای ناله و گریه میآید. از پشت سر. از زیر چادرها و مقنعهها. همه تشنهاند. قمقمههای خالی را به یکدیگر نشان میدهند و از یکدیگر معذرت خواهی میکنند. آب تمام شده. عباس اجازه می گیرد تا با شلیک گلولههایش و کشتن بعثیها دل دیگران را خنک کند. او به سمت تانک عراقی شلیک و جهنمی ایجاد میکند. عباس کمی آن طرفتر هنگامی که برگشت تا گلولهی دیگری را از دست دوستش بگیرد از پشت سر تیر خورد و نقش زمین شد. سرش خونین شد. دستانش ترکش خورد و در آخرین لحظه گفت: «یا حسین»
پیکر پاک شهیدان در گوشه و کنار افتاده. مجروحان دست و پا میزنند و نیم نگاهی به سوی سرورشان دارند. عصر عاشورا تکرار میشود. هیچ کس باقی
نمیماند. آنهایی هم که زندهاند حتما ترکش کوچکی خورده و براساس دستور فرماندهی از صحنه بیرون میروند. برای ادامه عملیات. برای اینکه نباید همه شهید شوند. باید باقی ماند و دوباره کار را شروع کرد. ولی حالا خصم با تمام قوا تازیده و خود را بالای نعش عزیزان رسانده.
فقط میفهمی که عراقیها از پشت سر بالا آمده و در حال پاکسازی قله هستند. پس راهی نمانده. عقب نشینی. حتی بدون مجروح. راه مشخص است. همه به آن طرف میدوند. چند قدم بیشتر نیاز نیست. بعد خود را در سرازیری رها میکنی و روی شیب قله. میافتی. یک بار هم پشت سر را نگاه میکنی. یک نفر دیگر پشت سر تو است. چند قدم بالاتر یک عراقی سیاه و قوی. دستانش خالی است. اسلحه ندارد و گرنه هر دو را میزد. هنوز صدای هلهله میآید. باید در پناه درختان و سنگها خود را به بچهها رساند. میروی. نیروها یک خط تشکیل دادهاند.
اینجا چه خبر است؟!! تعداد زیادی مجروح و شهید. چند تا اسیر عراقی. حاجی (مسئول گردان) هم اینجاست. روی زمین نشسته. او هم خونی شده. خاک سراپای وجودش را گرفته. ساق پای راست خود را نیز بسته. با دیدن بقیه نیروها اول خوشحال میشود ولی با شنیدن خبر شهادت معاونش (حاج علی) و جا ماندنش در آن بالا. سر را به روی زانو میگذارد و شانههایش تکان میخورد.
دوباره بی سیم را به دست میگیرد و با لشکر صحبت میکند. تقریبا جزئیات وضعیت را با کد میگوید. صدای نامفهومیبه گوش میرسد، ولی حاجی متوجه میشود. از جا بر میخیزد و خودش نیروها را دلداری میدهد. نیروها را میچیند. دو خط پدافندی تشکیل میدهد. یک خط به عنوان کمین و پراکنده؛ و خط دوم کمی پایینتر و منسجم. خوراکی هم قبلا آمده و باید خورد. هجران یاران سخت است ولی اینجا جای بی تابی نیست و باید شکیبا باشی.
اینجا منتظر میمانیم تا نیروهای کمکی بیاید. ما نباید بگذاریم نیروها از این
پایینتر بیایند. در غیر این صورت تمام ارتفاع را پس میگیرند. شاید لازم باشد تا صبح منتظر بمانیم و دوباره خودمان با همین نیروی اندک حمله کنیم. شاید صبح هم دیر باشد و قبل از طلوع آفتاب حمله را شروع کنیم. پس باید منتظر فرمان بعدی باشیم. باید حمله کرد. میگیریم و اگر گرفتند باز پس میگیریم. میکشیم و بعد کشته میشویم. غروب سختی است. تا ظهر بچهها بودند ولی حالا اکثر آنها رفتند، شوخی نیست. داستان نیست. نمیتوان دروغ گفت و دروغ نوشت. رفتند. مردانه.
تاریکی در لابلای ما پنهان شده. میترسد و میترساند. ما را از حمله عراقیها و عراقیها را از حمله ما. ولی ما به زودی حمله خواهیم کرد. دوباره آماده میشویم. شهیدان و مجروحان را از آن بالا میآوریم و توسط برانکارد به عقب منتقل کنیم. خیلی مشکل است. جادهها مشخص نیست و معلوم نیست در جادهها آمبولانسی آماده باشد. فردی که مجروح شده وزنش تقریبا دو برابر میشود. حدود دو ساعت پایین رفتن به طور عادی مشکل است چه برسد به حمل مجروح. ارتفاع است؛ پله نیست، سنگلاخ، بالا و پایین، شیارهای عمیق و راههای بن بست. پرتگاه. تاریکی هم وجود دارد. انفجار خمپارهها هم امان نمیدهند. عراق مغرور از این پیروزی کوچک، منطقه را زیر آتش گرفته و دیوانه وار میکوبد. خمپاره 120، 80، 60، توپ، کاتیوشا و…
شب سختی است. باید با یاد عزیزانی سپری شود که کمیبالاتر و در میان عراقیها جا ماندهاند. شاید بعضی از آنها هنوز زنده باشند. عراقیها چه بلایی سر آنها خواهند آورد؟ خوش به حال آنهایی که شهید و راحت شدند و رفتند. وظیفهشان را انجام دادند. اما آنهایی که ماندهاند کارشان دشوار است. باید در دین خدا استقامت کنند و سختیهای زیادی را بپذیرند. باید شبهای عملیات زیادی را آرزو کنند و در رکاب نایب امام زمان از روی صدق شمشیر بزنند. جنگ تمام نشده. جنگ تازه شروع شده. نبرد با دشمن بیرون خیلی آسانتر از جنگ با دیو درون است. دشمن بیرون علنا تیغ گرفته و بر تو یورش میبرد و میدانی که اگر
مقابله نکنی، از بین خواهی رفت. ولی دشمن درون خیلی زیرکانه و با توجیهات شیطانی وارد شده و قصد فریب تو را دارد. دست محبت در گردن تو انداخته و از پهلو یک سوزن ریز را در قلب تو فرو میکند. با پنبه سر میبرد.
»… چرا باید اینجا بمانیم؟ حالا که عراقیها پیروز شدند ما باید عقب نشینی کنیم. ما را نگه داشتهاند تا همه کشته شویم. اگر به عقب بر گردیم میتوانیم مجددا خود را برای عملیات بعدی آماده کنیم. ما که مهمات نداریم. تاریک هم شده. همین الان عراقیها میآیند و ما را میخورند!
اصلا چرا باید در این کوهستان عملیات کنیم؟ چرا دوستان ما باید اینجا شهید شوند؟ اصلا چرا من به جبهه آمدهام! مگر جبهه یعنی خط مقدم؟ آن عقب و در کارگزینی هم جبهه است. دیگران نیامدند و هم اکنون راحت در منزلشان نشستهاند…»
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. پناه به خداوند تبارک و تعالی. باز هم شیطان. این رانده شدهی خبیث شروع کرده و میخواهد تو را فریب دهد. همین جا و در خط مقدم. جایی که هنوز خون شریف دیگران در لباس تو دیده میشود. جایی که بوی خون و آتش، عطری بهشتی را به مشام میرساند.
اینجا جبهه اسلام است. آنان که برای خدا میجنگند، رزمندهی بسیجی (سپاهی، ارتشی) هستند و آنها که برای غیر خدا میجنگند، مزدوران بعثیاند. در این محل حق و باطل رو به روی یکدیگر قرار گرفتهاند. نصرت خدا دور نیست و اگر خدا را یاری کنیم خدا هم ما را یاری میکند. شکست و پیروزی در کنار یکدیگر قرار دارد. هر کس از توان و تجربه و توکل به خدا استفاده کند، پیروز خواهد شد. هر کس مغرور و یاغی و عاصی شود، خدا او را خوار خواهد کرد.
سکوت بهترین کار در این دل شب و زیر پای عراقیهاست. نباید صدا کرد، و گرنه عراقیها آتش خود را فرو میریزند. هر کس یک جان پناه گرفته و ضمن آمادگی نظامی در خود فرو رفته است. خواب خیلی زود به سراغ رزمندههای خسته میآید. سرت را روی سنگر میگذاری و پاهایت را دراز میکنی. هنوز
خمپاره و تیر و ترکش میآید. ولی تو را دیگر رمقی نمانده. خودت هم متوجه نمیشوی چه موقع خواب تو را ربود…