جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عقب نشینی…

زمان مطالعه: 6 دقیقه

حمله‏ی عراقیها فقط از این سمت نیست. ما در محاصره قرار گرفته‏ایم و از همه طرف آتش می‏بارد. اگر سایر قسمتها هم این گونه حمله کرده باشند، باید این قله را رها کنیم، چون جای ماندن نیست. اصلا کسی نمانده، معاون گردان هم معلوم نیست کی شهید شد. بی سیم چی مجروح و خودش چشم به آسمان دوخته و بی حرکت افتاده. بچه‏ها او را روی پتو می‏گذارند تا به عقب ببرند، ولی نمی‏شود. یکی از بچه‏ها دوربین دارد، فکر می‏کنم مال عراقی‏ها باشد. ولی آنقدر شلوغ است که نمی‏تواند از کسی یا چیزی عکس بگیرد. او هم می‏جنگد. بند دوربین در گردنش نارنجک می‏اندازد. این طرف و آن طرف می‏رود و نارنجک جور می‏کند. بعد آنها را می‏آورد و پشت سر هم ضامن آنها را می‏کشد و پرتاب می‏کند. یکی از بچه‏ها سعی می‏کند چند نفر از مجروحان را به داخل یک سنگر بکشاند و این کار را می‏کند. به سختی. زیر بغل را از پشت گرفته و می‏کشد. اما خدا لعنت کند خمپاره‏انداز عراقی را. ناگهان یک خمپاره شصت داخل سنگر می‏خورد و بچه‏ها در آن داخل… یا حسین. یا زهرا. لحظه‏های سختی است. همه فریاد می‏زنند.

بی سیم چی مجروح درخواست کمک می‏کند. ولی گویی تماس برقرار نیست. اعصاب آدم خرد می‏شود. توی این بکش بکش هیچ کس به گوش نیست. اصلا

انگار جنگ نیست. معلوم نیست کجا هستند. خبر ندارند این بالا چه خبر است. فکر می‏کنند مثل آن پایین فقط گاهی اوقات یک گلوله توپ به زمین می‏خورد. یا خدا، خودت کمک کن.

چهار ساعت از درگیری می‏گذرد. شاید یک ساعت دیگر غروب شود. هوا تاریک می‏شود. پس باید قبل از تاریکی فکری کرد. مسئول یکی از گروهانها به این طرف می‏دود و می‏خزد و بعد نزدیک نیروها می‏شود و می‏گوید:

»بچه‏ها می‏رویم پایین. آماده باشید. کسی جا نمونه. حتی المقدور مجروحان را با خود بیارین.»

یک دفعه چشمش به معاون گردان شهید می‏افتد. می‏خواهد گریه کند. زانوهایش سست می‏شود. خم می‏شود و گونه‏هایش را می‏بوسد.

»حاجی دنبال این می‏گرده، سراغشو می‏گیره… نمی‏دونه داش علی اینجا شهید شده / گریه /.»

اینجا علی اکبر به تعداد تکبیرهایی که گفته، ترکش خورده. خون علی اصغر پس از خوردن ترکش به آسمان رفت و دیگر برنگشت. قاسم سر بر زمین گذاشت و دوستان خود را صدا زد. مشتی حبیب سعی کرد با پینه‏ی دستانش جلوی خونریزی را بگیرد ولی ترکش بعدی امانش نداد. اینجا صدای ناله و گریه می‏آید. از پشت سر. از زیر چادرها و مقنعه‏ها. همه تشنه‏اند. قمقمه‏های خالی را به یکدیگر نشان می‏دهند و از یکدیگر معذرت خواهی می‏کنند. آب تمام شده. عباس اجازه می گیرد تا با شلیک گلوله‏هایش و کشتن بعثی‏ها دل دیگران را خنک کند. او به سمت تانک عراقی شلیک و جهنمی ایجاد می‏کند. عباس کمی آن طرف‏تر هنگامی که برگشت تا گلوله‏ی دیگری را از دست دوستش بگیرد از پشت سر تیر خورد و نقش زمین شد. سرش خونین شد. دستانش ترکش خورد و در آخرین لحظه گفت: «یا حسین»

پیکر پاک شهیدان در گوشه و کنار افتاده. مجروحان دست و پا می‏زنند و نیم نگاهی به سوی سرورشان دارند. عصر عاشورا تکرار می‏شود. هیچ کس باقی

نمی‏ماند. آنهایی هم که زنده‏اند حتما ترکش کوچکی خورده و براساس دستور فرماندهی از صحنه بیرون می‏روند. برای ادامه عملیات. برای اینکه نباید همه شهید شوند. باید باقی ماند و دوباره کار را شروع کرد. ولی حالا خصم با تمام قوا تازیده و خود را بالای نعش عزیزان رسانده.

فقط می‏فهمی که عراقی‏ها از پشت سر بالا آمده و در حال پاکسازی قله هستند. پس راهی نمانده. عقب نشینی. حتی بدون مجروح. راه مشخص است. همه به آن طرف می‏دوند. چند قدم بیشتر نیاز نیست. بعد خود را در سرازیری رها می‏کنی و روی شیب قله. می‏افتی. یک بار هم پشت سر را نگاه می‏کنی. یک نفر دیگر پشت سر تو است. چند قدم بالاتر یک عراقی سیاه و قوی. دستانش خالی است. اسلحه ندارد و گرنه هر دو را می‏زد. هنوز صدای هلهله می‏آید. باید در پناه درختان و سنگها خود را به بچه‏ها رساند. می‏روی. نیروها یک خط تشکیل داده‏اند.

اینجا چه خبر است؟!! تعداد زیادی مجروح و شهید. چند تا اسیر عراقی. حاجی (مسئول گردان) هم اینجاست. روی زمین نشسته. او هم خونی شده. خاک سراپای وجودش را گرفته. ساق پای راست خود را نیز بسته. با دیدن بقیه نیروها اول خوشحال می‏شود ولی با شنیدن خبر شهادت معاونش (حاج علی) و جا ماندنش در آن بالا. سر را به روی زانو می‏گذارد و شانه‏هایش تکان می‏خورد.

دوباره بی سیم را به دست می‏گیرد و با لشکر صحبت می‏کند. تقریبا جزئیات وضعیت را با کد می‏گوید. صدای نامفهومی‏به گوش می‏رسد، ولی حاجی متوجه می‏شود. از جا بر می‏خیزد و خودش نیروها را دلداری می‏دهد. نیروها را می‏چیند. دو خط پدافندی تشکیل می‏دهد. یک خط به عنوان کمین و پراکنده؛ و خط دوم کمی پایین‏تر و منسجم. خوراکی هم قبلا آمده و باید خورد. هجران یاران سخت است ولی اینجا جای بی تابی نیست و باید شکیبا باشی.

اینجا منتظر می‏مانیم تا نیروهای کمکی بیاید. ما نباید بگذاریم نیروها از این

پایین‏تر بیایند. در غیر این صورت تمام ارتفاع را پس می‏گیرند. شاید لازم باشد تا صبح منتظر بمانیم و دوباره خودمان با همین نیروی اندک حمله کنیم. شاید صبح هم دیر باشد و قبل از طلوع آفتاب حمله را شروع کنیم. پس باید منتظر فرمان بعدی باشیم. باید حمله کرد. می‏گیریم و اگر گرفتند باز پس می‏گیریم. می‏کشیم و بعد کشته می‏شویم. غروب سختی است. تا ظهر بچه‏ها بودند ولی حالا اکثر آنها رفتند، شوخی نیست. داستان نیست. نمی‏توان دروغ گفت و دروغ نوشت. رفتند. مردانه.

تاریکی در لابلای ما پنهان شده. می‏ترسد و می‏ترساند. ما را از حمله عراقیها و عراقیها را از حمله ما. ولی ما به زودی حمله خواهیم کرد. دوباره آماده می‏شویم. شهیدان و مجروحان را از آن بالا می‏آوریم و توسط برانکارد به عقب منتقل کنیم. خیلی مشکل است. جاده‏ها مشخص نیست و معلوم نیست در جاده‏ها آمبولانسی آماده باشد. فردی که مجروح شده وزنش تقریبا دو برابر می‏شود. حدود دو ساعت پایین رفتن به طور عادی مشکل است چه برسد به حمل مجروح. ارتفاع است؛ پله نیست، سنگلاخ، بالا و پایین، شیارهای عمیق و راههای بن بست. پرتگاه. تاریکی هم وجود دارد. انفجار خمپاره‏ها هم امان نمی‏دهند. عراق مغرور از این پیروزی کوچک، منطقه را زیر آتش گرفته و دیوانه وار می‏کوبد. خمپاره 120، 80، 60، توپ، کاتیوشا و…

شب سختی است. باید با یاد عزیزانی سپری شود که کمی‏بالاتر و در میان عراقی‏ها جا مانده‏اند. شاید بعضی از آنها هنوز زنده باشند. عراقی‏ها چه بلایی سر آنها خواهند آورد؟ خوش به حال آنهایی که شهید و راحت شدند و رفتند. وظیفه‏شان را انجام دادند. اما آنهایی که مانده‏اند کارشان دشوار است. باید در دین خدا استقامت کنند و سختیهای زیادی را بپذیرند. باید شبهای عملیات زیادی را آرزو کنند و در رکاب نایب امام زمان از روی صدق شمشیر بزنند. جنگ تمام نشده. جنگ تازه شروع شده. نبرد با دشمن بیرون خیلی آسانتر از جنگ با دیو درون است. دشمن بیرون علنا تیغ گرفته و بر تو یورش می‏برد و می‏دانی که اگر

مقابله نکنی، از بین خواهی رفت. ولی دشمن درون خیلی زیرکانه و با توجیهات شیطانی وارد شده و قصد فریب تو را دارد. دست محبت در گردن تو انداخته و از پهلو یک سوزن ریز را در قلب تو فرو می‏کند. با پنبه سر می‏برد.

»… چرا باید اینجا بمانیم؟ حالا که عراقیها پیروز شدند ما باید عقب نشینی کنیم. ما را نگه داشته‏اند تا همه کشته شویم. اگر به عقب بر گردیم می‏توانیم مجددا خود را برای عملیات بعدی آماده کنیم. ما که مهمات نداریم. تاریک هم شده. همین الان عراقیها می‏آیند و ما را می‏خورند!

اصلا چرا باید در این کوهستان عملیات کنیم؟ چرا دوستان ما باید اینجا شهید شوند؟ اصلا چرا من به جبهه آمده‏ام! مگر جبهه یعنی خط مقدم؟ آن عقب و در کارگزینی هم جبهه است. دیگران نیامدند و هم اکنون راحت در منزلشان نشسته‏اند…»

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. پناه به خداوند تبارک و تعالی. باز هم شیطان. این رانده شده‏ی خبیث شروع کرده و می‏خواهد تو را فریب دهد. همین جا و در خط مقدم. جایی که هنوز خون شریف دیگران در لباس تو دیده می‏شود. جایی که بوی خون و آتش، عطری بهشتی را به مشام می‏رساند.

اینجا جبهه اسلام است. آنان که برای خدا می‏جنگند، رزمنده‏ی بسیجی (سپاهی، ارتشی) هستند و آنها که برای غیر خدا می‏جنگند، مزدوران بعثی‏اند. در این محل حق و باطل رو به روی یکدیگر قرار گرفته‏اند. نصرت خدا دور نیست و اگر خدا را یاری کنیم خدا هم ما را یاری می‏کند. شکست و پیروزی در کنار یکدیگر قرار دارد. هر کس از توان و تجربه و توکل به خدا استفاده کند، پیروز خواهد شد. هر کس مغرور و یاغی و عاصی شود، خدا او را خوار خواهد کرد.

سکوت بهترین کار در این دل شب و زیر پای عراقی‏هاست. نباید صدا کرد، و گرنه عراقی‏ها آتش خود را فرو می‏ریزند. هر کس یک جان پناه گرفته و ضمن آمادگی نظامی در خود فرو رفته است. خواب خیلی زود به سراغ رزمنده‏های خسته می‏آید. سرت را روی سنگر می‏گذاری و پاهایت را دراز می‏کنی. هنوز

خمپاره و تیر و ترکش می‏آید. ولی تو را دیگر رمقی نمانده. خودت هم متوجه نمی‏شوی چه موقع خواب تو را ربود…