بچهها تقریبا در یک ردیف و پشت سنگها و درختچهها سنگر گرفتهاند. کمی هم شکل استراحت گرفته. عراقیها شروع میکنند. چند تیر از جانب آنها، یک خشاب از این طرف. دوباره یک خشاب از طرف آنها و چند تیر از جانب ما. دعوا شروع شده. ما قله را میخواهیم و آنها نمیدهند. ولی مگر میشود بعد از این همه راهپیمایی و نبرد، قله را ندیده گرفت. باید قله را تصرف کرد و از روی آن به مناطق زیادی از استان سلیمانیه مسلط شد. ما قله را میخواهیم. هر چند قلهی عزت و شرف همیشه از آن ماست، ولی این کوه خاکی، ما را بهتر به هدف والایمان خواهد رساند. پس میجنگیم. برای خدا. محکم. هر چند خستهایم. هر چند در بین راه بعضی از دوستان خود را از دست دادهایم، ولی به ما یاد دادهاند چگونه فتح خیبر کنیم.
درگیری شدید شده. در لحظههای اولیه مسئول دسته به شهادت میرسد. خون از فرق سرش جاری شده و تا زانوهایش رسیده. کمی آن طرفتر، کتف یکی از بچهها متلاشی شده و استخوان شانهاش دیده میشود. سعی میکنیم حلقهای به دور قله درست کنیم، ولی قله خیلی بزرگ است. حداقل باید دو گردان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند یک حلقه در اطراف قله تشکیل دهند. ولی از قبل
تعیین شده که فقط همین گردان باید قله را بگیرد. سایر گردانها هم مشغول تصرف قلههای مجاور و پایینتر هستند. کمی آن طرفتر تو میتوانی صحنهای زیبا از فرار عراقیها را مشاهده کنی که چند نفر از بچهها به دنبال آنها، از روی یال پایینی در حال دویدن هستند. تو هم نمیتوانی تیراندازی کنی چون ممکن است به نیروهای خودی اصابت کند.
اما اینجا درگیری همچنان ادامه دارد و لشکر اسلام در پی راه حلی برای به دست آوردن قله است. چند بار بچهها سعی کردند با یورش، خود را به قله برسانند ولی هر بار با آتش پر حجم نیروهای عراقی مواجه شدند و عقب نشینی کردند. ظهر نزدیک است. مجروحان مسیر شهادت را طی میکنند. کسی نمیتواند به آنها کمک کند.
»حجت» از جا بر میخیزد و پس از هماهنگی با یکی از مسئول گروهانها، قرار میگذارد که اول سنگر موجود بین ما و عراقیها را به دست آورد. پس همه تیراندازی میکنند. چند آرپی جی هم شلیک میکنیم و «حجت» در پناه آنها خود را به سنگر خالی عراقیها میرساند. حالا «حجت» در چند قدمیعراقیها قرار دارد. عراقیها نارنجک میاندازند. یکی، دو، تا، سه تا، 10 تا. حجت موفق میشود چند تا از نارنجکها را قبل از انفجار به طرف خودشان برگرداند. نفسی نمانده تکه در سینه حبس شود. یا حسین، یا زهرا، یا علی، عجب پسر شجاعی!
حالا باید نفرات بعدی خود را به «حجت» برسانند. نفر دوم میرود ولی نفر سوم در بین راه تیر میخورد و میافتد. نفر هفتم که به «حجت» میرسد، ناگهان «حجت» از آن سنگر خارج میشود و چند قدم باقی مانده را با یک یورش طی میکند و خود را بالای سر عراقیها میرساند. کلاش در دست و شلیک میکند. حالا موقع حمله است.
»… الله اکبر، الله اکبر…»
هیچ کس نمیفهمد چه اتفاقی افتاد. همه عراقیها فرار کردند. خود را از آن طرف ارتفاع به سرازیری رسانده و فرار میکنند. با وجودی که بالای ارتفاع
به دست رزمندگان اسلام فتح شده ولی هنوز نیروهای باقی مانده با الله اکبر خود را به بالای ارتفاع میرسانند.
این ندا واقعا دشمن شکن است. با گفتنش حتی مو به بدن خودمان هم سیخ میشود. چند جنازهی عراقی روی ارتفاع و در پشت سنگرها. آنها منتظر انتقال به عقب بودهاند، ولی زهی خیال باطل. جنازهها باقی ماند و خودشان هنوز در حال فرارند.
ناگهان همه چیز متوقف میشود. منطقه آرام میگیرد. عراق قافیه را باخته و ارتفاع به این عظمت را در یک شب و یک نیمه روز از دست داده. عجب سربازان شجاعی! عجب فرماندهان لایقی! برو بچهها مشغول پاکسازی سنگرها میشوند. عدهای هم از وجود سنگرها استفاده میکنند و دمی میآسایند. صدای توپخانهها قطع نشده و گلوله باران مواضع پشتیبانی طرفین ادامه دارد. ولی در این نقطه خبری نیست. حتی یک گلولهی خمپاره 60 میلیمتری هم به زمین نمیخورد.
ارتفاع خیلی بلند است، و به سمت عراق که بایستی، مناطق زیادی در تیر رس قرار میگیرد. چند ارتفاع کوچک و بزرگ، دشتها، چند شهر و روستای بزرگ. رو به ایران هم که میایستی سلسله ارتفاعات فراوانی زیر پایت قرار میگیرد. حالا معلوم میشود عراقیها چه میزان بر روی جادههای تدارکاتی ما دید داشتهاند. اکثر جادههای ما در دید مستقیم عراقیها بوده. شب سختی را گذراندهای. خسته شدهای. ساعتها کوهپیمایی همراه با درگیری. و حالا در فتح بلندترین قله این عملیات شرکت داشتهای. تو مسائل نظامی را خوب میدانی. دشمن به این راحتی دست بردار نیست و به زودی حمله خواهد کرد. ارتفاع را میخواهد و با زور بیشتری هم میآید. حتما بعد از حمله دیشب، نیروهای کمکی زیادی برای او به منطقه آمدهاند. چند جاده خاکی هم او را به این بالا میرساند. پس باید آماده شد. غفلت باعث شکست است. شاید دشمن در لابلای همین درختچهها منتظر است تا نیروها به خواب بروند. معاون گروهان
یک لحظه هم نمینشیند. نیروها را آماده میکند. بی سیم در اختیار اوست. با گردان و تیپ در تماس است و وضعیت را میگوید و دستور میگیرد. تو هم برخیز و مهمات کافی جمع آوری کن. در نقطهای که بچهها مشغول ایجاد یک خط پدافندی هستند قرار بگیر. لب پرتگاه، پشت سنگها، چند گونی خاک را هم از سنگرهای دیگر بردار و بیاور. جان پناه محکمی برای خود بساز. دیگران را هم کمک کن. همه خستهاند و احتیاج به استراحت دارند. ولی اینجا جای این حرفها نیست. تو یک رزمندهای و در قبال حفظ این منطقه مسئولی.
از مجموع گروهان شاید کمتر از 50 نفر اینجا باشند. البته گروهانهای دیگر هم آمدهاند، ولی هر کدام در نقطهای مستقر شدهاند.
یک جیپ فرماندهی عراقی که به این بالا آمده بود و در یورش منهدم شده، همچنان دود میکند. از چند نقطه دیگر هم دود بلند میشود که مربوط به انبار مهمات و ماشینهاست.
با شنیدن صدای اذان، آستینها بالا میرود و با آب موجود وضو میگیرند و بعد نماز. بعضی از بچهها خونی هستند و شب گذشته هنگامی که مجروحان را پانسمان میکردند، خونی شدهاند، ولی اشکالی ندارد، حکم اضطرار است و میتوان با آن نماز خواند؛ آن هم نماز عشق. اما در این حالت باید پوتینها را در آورد و مسح کرد و حتی المقدور ایستاده نماز خواند، مگر آنکه احساس خطر شود. چند نفر از بچهها گویی جایی برای گریه کردن پیدا کردهاند. سر به سجده گذاشته و میگریند و ناله میکنند. از فراق دوستان. در غم شهادت یاران. گریه میکنند که چرا خودشان شهید نشدهاند؟ چرا اینها جا ماندهاند؟ برای ادامه درگیری و عملیات گریه میکنند و برای شهادت نوبت میگیرند. «الهی و ربی من لی غیرک…»
این قله و ارتفاع به بلندای استقامت این جوانان حسد میورزد. آنها را در آغوش کشیده و با آنها انس گرفته. این کوه پذیرای عارفان شاهد و شهیدان عارف شده و به طور حتم بر این کار مباهات خواهد کرد. این خاکهای انباشته شده بر
روی هم در روز قیامت گواهی خواهند داد، خون مقدس شهیدان بر روی آن جاری و کربلای رزمندگان شده است.
انتظار زیاد طولانی نمیشود! بعداز ظهرها عراقیها حمله میکنند. اول یک آتش پر حجم و سنگین. طوری که همان دقایق اول تعدادی از نیروها مجروح شده و همین آتش بازی باعث از دست رفتن روحیهی تعدادی از بچهها میشود. در سنگرها میخزند و بیرون نمیآیند. آتش خمپارهها خیلی سنگین است ولی نباید وظیفهی اصلی را فراموش کرد. در اصل، شیپور جنگ را در همین جا میزنند. مردانه بلند شو و نبرد کن. صدای هلهلهی عراقیها در چند قدمی به گوش میرسد.
دستها را جلوی دهان گرفته و هلهله میکنند. کمی هم وحشتناک شده.
– آرپی جی زن، بلند شو، بزن تو ستون!
– تیربارچی، امون نده، بزن… اگه نمیتونی بیا کنار!
– نارنجک، نارنجک، بچهها نارنجک بندازین.
– تک تیراندازها. بزنین. یا حسین، یا علی.
معاون گردان میرسد. شجاع و رشید. نگاهی به پایین میاندازد و دستور لازم را میدهد. بعد پشت یک تخته سنگ مینشیند و با عقب تماس میگیرد.
اما جنگ خیلی جدی است، عراقیها آمدند. محسن تمام قد میایستد و به وسط عراقیها شلیک میکند. تعداد زیادی از آنها تکه تکه شده و روی زمین ریخته اند. اما باقی مانده مثل دم مارمولک در حال حرکتاند. حرکت دستان فرمانده که به دور سر میچرخاند و بعد با دو دست طرفین را نشان میدهد، آنها را آموزش میدهد. دوباره هلهله و حمله. هلهله و حمله. یکبار دیگر بچههایی که کپ نکرده و همین جلو میجنگند، آتش میریزند. نارنجک، آرپی جی، تیر. اما آنها میآیند، میریزند، آرایش میگیرند و دوباره حمله میکنند. تعدادشان هم خیلی زیاد است، مثل سگ هارند. حقیقتا خوب میجنگند. ایمان ندارند ولی در راه دستور فرمانده سربازی میکنند. بگذار تا بیایند، ما هم میکشیم. البته ما هم تلفات میدهیم. اکثر بچهها مجروح شدهاند، تعدادی هم شهید. کسی هم
نیست اینها را جمع و جور کند.
یک بار محسن بر میخیزد و در حالی که گلوله آرپی جی را در قبضه جای میدهد، دستهایش مورد اصابت رگبار عراقی قرار میگیرد، میسوزد، نعره میزند. قبضه و گلوله آرپی جی از دستش رها میشود. یک تیر هم به خود گلوله آرپی جی خورده. خوب شد گلوله منفجر نشد. محسن هم می افتد. تمام صورتش در یک پنجه جمع شده. چشمان و لب و دهان و صورتش را از زور درد به هم جمع کرده و جرأت نمیکند دستانش را ببیند. چند تا از انگشتانش قطع شده و خون مثل شیر آب میریزد. او یک لوله کش است و همیشه به این انگشتان نیاز داشته، ولی حالا، «فدای یک تار موی حسین«.
عراقیها پشت همین تخته سنگهای پایین پنهان شدهاند. تیراندازی میکنند و با یکدیگر صحبت میکنند.