جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در پی فتح قله

زمان مطالعه: 6 دقیقه

بچه‏ها تقریبا در یک ردیف و پشت سنگها و درختچه‏ها سنگر گرفته‏اند. کمی هم شکل استراحت گرفته. عراقی‏ها شروع می‏کنند. چند تیر از جانب آنها، یک خشاب از این طرف. دوباره یک خشاب از طرف آنها و چند تیر از جانب ما. دعوا شروع شده. ما قله را می‏خواهیم و آنها نمی‏دهند. ولی مگر می‏شود بعد از این همه راهپیمایی و نبرد، قله را ندیده گرفت. باید قله را تصرف کرد و از روی آن به مناطق زیادی از استان سلیمانیه مسلط شد. ما قله را می‏خواهیم. هر چند قله‏ی عزت و شرف همیشه از آن ماست، ولی این کوه خاکی، ما را بهتر به هدف والایمان خواهد رساند. پس می‏جنگیم. برای خدا. محکم. هر چند خسته‏ایم. هر چند در بین راه بعضی از دوستان خود را از دست داده‏ایم، ولی به ما یاد داده‏اند چگونه فتح خیبر کنیم.

درگیری شدید شده. در لحظه‏های اولیه مسئول دسته به شهادت می‏رسد. خون از فرق سرش جاری شده و تا زانوهایش رسیده. کمی آن طرفتر، کتف یکی از بچه‏ها متلاشی شده و استخوان شانه‏اش دیده می‏شود. سعی می‏کنیم حلقه‏ای به دور قله درست کنیم، ولی قله خیلی بزرگ است. حداقل باید دو گردان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند یک حلقه در اطراف قله تشکیل دهند. ولی از قبل

تعیین شده که فقط همین گردان باید قله را بگیرد. سایر گردانها هم مشغول تصرف قله‏های مجاور و پایین‏تر هستند. کمی آن طرف‏تر تو می‏توانی صحنه‏ای زیبا از فرار عراقیها را مشاهده کنی که چند نفر از بچه‏ها به دنبال آنها، از روی یال پایینی در حال دویدن هستند. تو هم نمی‏توانی تیراندازی کنی چون ممکن است به نیروهای خودی اصابت کند.

اما اینجا درگیری همچنان ادامه دارد و لشکر اسلام در پی راه حلی برای به دست آوردن قله است. چند بار بچه‏ها سعی کردند با یورش، خود را به قله برسانند ولی هر بار با آتش پر حجم نیروهای عراقی مواجه شدند و عقب نشینی کردند. ظهر نزدیک است. مجروحان مسیر شهادت را طی می‏کنند. کسی نمی‏تواند به آنها کمک کند.

»حجت» از جا بر می‏خیزد و پس از هماهنگی با یکی از مسئول گروهانها، قرار می‏گذارد که اول سنگر موجود بین ما و عراقیها را به دست آورد. پس همه تیراندازی می‏کنند. چند آرپی جی هم شلیک می‏کنیم و «حجت» در پناه آنها خود را به سنگر خالی عراقیها می‏رساند. حالا «حجت» در چند قدمی‏عراقی‏ها قرار دارد. عراقی‏ها نارنجک می‏اندازند. یکی، دو، تا، سه تا، 10 تا. حجت موفق می‏شود چند تا از نارنجکها را قبل از انفجار به طرف خودشان برگرداند. نفسی نمانده تکه در سینه حبس شود. یا حسین، یا زهرا، یا علی، عجب پسر شجاعی!

حالا باید نفرات بعدی خود را به «حجت» برسانند. نفر دوم می‏رود ولی نفر سوم در بین راه تیر می‏خورد و می‏افتد. نفر هفتم که به «حجت» می‏رسد، ناگهان «حجت» از آن سنگر خارج می‏شود و چند قدم باقی مانده را با یک یورش طی می‏کند و خود را بالای سر عراقیها می‏رساند. کلاش در دست و شلیک می‏کند. حالا موقع حمله است.

»… الله اکبر، الله اکبر…»

هیچ کس نمی‏فهمد چه اتفاقی افتاد. همه عراقی‏ها فرار کردند. خود را از آن طرف ارتفاع به سرازیری رسانده و فرار می‏کنند. با وجودی که بالای ارتفاع

به دست رزمندگان اسلام فتح شده ولی هنوز نیروهای باقی مانده با الله اکبر خود را به بالای ارتفاع می‏رسانند.

این ندا واقعا دشمن شکن است. با گفتنش حتی مو به بدن خودمان هم سیخ می‏شود. چند جنازه‏ی عراقی روی ارتفاع و در پشت سنگرها. آنها منتظر انتقال به عقب بوده‏اند، ولی زهی خیال باطل. جنازه‏ها باقی ماند و خودشان هنوز در حال فرارند.

ناگهان همه چیز متوقف می‏شود. منطقه آرام می‏گیرد. عراق قافیه را باخته و ارتفاع به این عظمت را در یک شب و یک نیمه روز از دست داده. عجب سربازان شجاعی! عجب فرماندهان لایقی! برو بچه‏ها مشغول پاکسازی سنگرها می‏شوند. عده‏ای هم از وجود سنگرها استفاده می‏کنند و دمی می‏آسایند. صدای توپخانه‏ها قطع نشده و گلوله باران مواضع پشتیبانی طرفین ادامه دارد. ولی در این نقطه خبری نیست. حتی یک گلوله‏ی خمپاره 60 میلیمتری هم به زمین نمی‏خورد.

ارتفاع خیلی بلند است، و به سمت عراق که بایستی، مناطق زیادی در تیر رس قرار می‏گیرد. چند ارتفاع کوچک و بزرگ، دشتها، چند شهر و روستای بزرگ. رو به ایران هم که می‏ایستی سلسله ارتفاعات فراوانی زیر پایت قرار می‏گیرد. حالا معلوم می‏شود عراقی‏ها چه میزان بر روی جاده‏های تدارکاتی ما دید داشته‏اند. اکثر جاده‏های ما در دید مستقیم عراقی‏ها بوده. شب سختی را گذرانده‏ای. خسته شده‏ای. ساعتها کوهپیمایی همراه با درگیری. و حالا در فتح بلندترین قله این عملیات شرکت داشته‏ای. تو مسائل نظامی را خوب می‏دانی. دشمن به این راحتی دست بردار نیست و به زودی حمله خواهد کرد. ارتفاع را می‏خواهد و با زور بیشتری هم می‏آید. حتما بعد از حمله دیشب، نیروهای کمکی زیادی برای او به منطقه آمده‏اند. چند جاده خاکی هم او را به این بالا می‏رساند. پس باید آماده شد. غفلت باعث شکست است. شاید دشمن در لابلای همین درختچه‏ها منتظر است تا نیروها به خواب بروند. معاون گروهان

یک لحظه هم نمی‏نشیند. نیروها را آماده می‏کند. بی سیم در اختیار اوست. با گردان و تیپ در تماس است و وضعیت را می‏گوید و دستور می‏گیرد. تو هم برخیز و مهمات کافی جمع آوری کن. در نقطه‏ای که بچه‏ها مشغول ایجاد یک خط پدافندی هستند قرار بگیر. لب پرتگاه، پشت سنگها، چند گونی خاک را هم از سنگرهای دیگر بردار و بیاور. جان پناه محکمی برای خود بساز. دیگران را هم کمک کن. همه خسته‏اند و احتیاج به استراحت دارند. ولی اینجا جای این حرفها نیست. تو یک رزمنده‏ای و در قبال حفظ این منطقه مسئولی.

از مجموع گروهان شاید کمتر از 50 نفر اینجا باشند. البته گروهانهای دیگر هم آمده‏اند، ولی هر کدام در نقطه‏ای مستقر شده‏اند.

یک جیپ فرماندهی عراقی که به این بالا آمده بود و در یورش منهدم شده، همچنان دود می‏کند. از چند نقطه دیگر هم دود بلند می‏شود که مربوط به انبار مهمات و ماشینهاست.

با شنیدن صدای اذان، آستینها بالا می‏رود و با آب موجود وضو می‏گیرند و بعد نماز. بعضی از بچه‏ها خونی هستند و شب گذشته هنگامی‏ که مجروحان را پانسمان می‏کردند، خونی شده‏اند، ولی اشکالی ندارد، حکم اضطرار است و می‏توان با آن نماز خواند؛ آن هم نماز عشق. اما در این حالت باید پوتینها را در آورد و مسح کرد و حتی المقدور ایستاده نماز خواند، مگر آنکه احساس خطر شود. چند نفر از بچه‏ها گویی جایی برای گریه کردن پیدا کرده‏اند. سر به سجده گذاشته و می‏گریند و ناله می‏کنند. از فراق دوستان. در غم شهادت یاران. گریه می‏کنند که چرا خودشان شهید نشده‏اند؟ چرا اینها جا مانده‏اند؟ برای ادامه درگیری و عملیات گریه می‏کنند و برای شهادت نوبت می‏گیرند. «الهی و ربی من لی غیرک…»

این قله و ارتفاع به بلندای استقامت این جوانان حسد می‏ورزد. آنها را در آغوش کشیده و با آنها انس گرفته. این کوه پذیرای عارفان شاهد و شهیدان عارف شده و به طور حتم بر این کار مباهات خواهد کرد. این خاکهای انباشته شده بر

روی هم در روز قیامت گواهی خواهند داد، خون مقدس شهیدان بر روی آن جاری و کربلای رزمندگان شده است.

انتظار زیاد طولانی نمی‏شود! بعداز ظهرها عراقی‏ها حمله می‏کنند. اول یک آتش پر حجم و سنگین. طوری که همان دقایق اول تعدادی از نیروها مجروح شده و همین آتش بازی باعث از دست رفتن روحیه‏ی تعدادی از بچه‏ها می‏شود. در سنگرها می‏خزند و بیرون نمی‏آیند. آتش خمپاره‏ها خیلی سنگین است ولی نباید وظیفه‏ی اصلی را فراموش کرد. در اصل، شیپور جنگ را در همین جا می‏زنند. مردانه بلند شو و نبرد کن. صدای هلهله‏ی عراقی‏ها در چند قدمی به گوش می‏رسد.

دستها را جلوی دهان گرفته و هلهله می‏کنند. کمی هم وحشتناک شده.

– آرپی جی زن، بلند شو، بزن تو ستون!

– تیربارچی، امون نده، بزن… اگه نمی‏تونی بیا کنار!

– نارنجک، نارنجک، بچه‏ها نارنجک بندازین.

– تک تیراندازها. بزنین. یا حسین، یا علی.

معاون گردان می‏رسد. شجاع و رشید. نگاهی به پایین می‏اندازد و دستور لازم را می‏دهد. بعد پشت یک تخته سنگ می‏نشیند و با عقب تماس می‏گیرد.

اما جنگ خیلی جدی است، عراقی‏ها آمدند. محسن تمام قد می‏ایستد و به وسط عراقی‏ها شلیک می‏کند. تعداد زیادی از آنها تکه تکه شده و روی زمین ریخته اند. اما باقی مانده مثل دم مارمولک در حال حرکت‏اند. حرکت دستان فرمانده که به دور سر می‏چرخاند و بعد با دو دست طرفین را نشان می‏دهد، آنها را آموزش می‏دهد. دوباره هلهله و حمله. هلهله و حمله. یکبار دیگر بچه‏هایی که کپ نکرده و همین جلو می‏جنگند، آتش می‏ریزند. نارنجک، آرپی جی، تیر. اما آنها می‏آیند، می‏ریزند، آرایش می‏گیرند و دوباره حمله می‏کنند. تعدادشان هم خیلی زیاد است، مثل سگ هارند. حقیقتا خوب می‏جنگند. ایمان ندارند ولی در راه دستور فرمانده سربازی می‏کنند. بگذار تا بیایند، ما هم می‏کشیم. البته ما هم تلفات می‏دهیم. اکثر بچه‏ها مجروح شده‏اند، تعدادی هم شهید. کسی هم

نیست اینها را جمع و جور کند.

یک بار محسن بر می‏خیزد و در حالی که گلوله آرپی جی را در قبضه جای می‏دهد، دستهایش مورد اصابت رگبار عراقی قرار می‏گیرد، می‏سوزد، نعره می‏زند. قبضه و گلوله آرپی جی از دستش رها می‏شود. یک تیر هم به خود گلوله آرپی جی خورده. خوب شد گلوله منفجر نشد. محسن هم می افتد. تمام صورتش در یک پنجه جمع شده. چشمان و لب و دهان و صورتش را از زور درد به هم جمع کرده و جرأت نمی‏کند دستانش را ببیند. چند تا از انگشتانش قطع شده و خون مثل شیر آب می‏ریزد. او یک لوله کش است و همیشه به این انگشتان نیاز داشته، ولی حالا، «فدای یک تار موی حسین«.

عراقیها پشت همین تخته سنگهای پایین پنهان شده‏اند. تیراندازی می‏کنند و با یکدیگر صحبت می‏کنند.