جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

طناب مزدور کش

زمان مطالعه: 4 دقیقه

شلیک‏ها شروع می‏شود. این دفعه بچه‏ها پشت سر یک تپه کوچک پناه گرفته‏اند. ولی سنگر کمین عراق اجازه حرکت نمی‏دهد. بی امان شلیک می‏کند. گاهی هم چند لحظه صبر می‏کند و وقتی جلوی خود را دید دوباره شلیک می‏کند. دوشکاچی هنگام شلیک نمی‏تواند جلوی خود را خوب ببیند. چون آتش دهانه دوشکا، دید تیرانداز را کم می‏کند. اما این عراقیها هیچی نمی‏فهمند. یک سره شلیک می‏کنند. بالا و پایین و چپ و راست.

برادر حمید از کنار ستون می‏گذرد.یک رشته طناب هم در دست دارد. کسی متوجه نشد چرا او با خودش طناب آورد. قبل از عملیات هم هر کسی از او سوال کرد، پاسخ مناسبی نداد و با آن لهجه‏ی آذری زیبایش، گفت: «این طناب دنبال گلوی حرامزاده می‏گردد«.

حالا همین حمید آقا با آن طناب حرامزاده کش به جلوی ستون می‏رود. از ستون جدا می‏شود و در تاریکی گم می‏شود… یا حضرت عباس! کجا می‏رود؟ می‏خواهد چه بکند؟ اگر می‏توانست این دوشکا را خفه کند خیلی خوب می‏شد. بعد از چند دقیقه دوشکا خفه شد و دیگر شلیک نمی‏کند. برادر حمید موسوی می‏آید. اما با زحمت. چیزی را به همراه می‏کشد. یک عراقی را به پشت می‏کشد.

او را خفه کرده. جای فکر کردن نیست. فقط معلوم است او رفته و از پشت سر دوشکاچی عراقی را خفه کرده و آمده.

کوهپیمایی توأم با درگیری پراکنده در ارتفاع تا صبح ادامه می‏یابد. از پشت هر درخت و سنگی انتظار شلیک می‏رود. شاید یک عراقی کمین کرده باشد و به ستون حمله کند. تعداد زیادی از نفرات گردان در بین راه مانده‏اند. علاوه بر شهید و مجروح عده‏ای از پای درآمده و خسته شده‏اند. ولی نباید ایستاد و نیروها باید خود را به بالا برسانند. نماز صبح در گرگ و میش آسمان یعنی شدت نبرد. با پوتین. بعضی‏ها با تیمم. رو به قبله در یک استراحت کوتاه و باز هم حرکت.

حالا که هوا روشن شده، متوجه عظمت کار می‏شوی. عجب کوه بزرگی. هیچ کس در آن پیدا نیست. آن همه نیرو در آن گم شده. فقط آن پایین و در دشت و اطراف شهر، صدها دستگاه نفربر و تانک و خودرو و آمبولانس در حرکت‏اند و این همه نشان از عظمت عملیات دارد. حتما نیروی زیادی وارد کار شده‏اند. شاید حدود هشت لشکر بزرگ. به بالا که نگاه می‏کنی. گویی هنوز در ابتدای راه قرار داری. نفسی تازه می‏کنی و دوباره به راه می‏افتی. دیگر حرکت گردانی نیست. حتی به دسته تبدیل شده. در هر گوشه 30 – 20 نفر دنبال یکدیگر راه افتاده و بالا می‏روند. شاید این طوری بهتر باشد. از حجم تلفات کم می‏شود. باید پراکنده بود، تا ضمن حفظ نیروها بتوان تمام نقاط ارتفاع را پاکسازی کرد. هوای روشن یعنی صبحانه. یک چیزی برای خوردن، حتی اندک. آذوقه‏های باقیمانده خارج می‏شود و هر کس در گوشه‏ای مشغول خوردن است. نان و خرما، تن ماهی، یک تکه شکلات خشک و سفت، آجیل و… عملیات ادامه دارد ولی اینجا مانند جنگ در دشت نیست. حدود خط درگیری کاملا مشخص نیست. این طرف کمی پایین‏تر و آن طرف کمی بالاتر درگیری وجود دارد. وضعیت پاتک هم مشخص نیست. اینجا تانک وجود ندارد، ولی گلوله‏های زیادی به زمین می‏خورد. احتمالا عراق سعی می‏کند این عملیات را با تأخیر در رسیدن به اهداف مواجه کند.

در گوشه و کنار و سر راه، چند نفر مجروح و شهید از شب قبل باقی مانده‏اند اگر مجروحان خودشان به فکر خودشان باشند. بهتر است، چون کمتر حمل مجروحی پیدا می‏شود که توان داشته باشد یک مجروح را دهها متر به پایین ببرد. هر چند آمبولانسها از جاده‏های موجود استفاده می‏کنند، و خود را به بالا می‏رسانند، ولی مجروحان ساده خودشان راه پایین را در پیش گرفته و به سمت دشت می‏روند. معلوم نیست عراقیها چرا این همه سنگر در این سینه کش ارتفاع درست کرده‏اند. هر جا می‏روی، سنگر می‏بینی، انفرادی و اجتماعی. جاده‏های باریک و مالرو هم سنگرها را به یکدیگر متصل کرده. حتی می‏توان از روی این جاده‏ها به سنگرهای دست نخورده عراقی رسید. هیچ عراقی در سنگرها وجود ندارد. آن هنگام که نیروهای سپاه اسلام در دشت و دامنه با سنگرهای کمین درگیر شده‏اند، سربازان این سنگرها، فرار کرده و به عقب رفته‏اند. ولی برای رفتن اول باید بروند بالای ارتفاع بعد از آن طرف سرازیر شوند. پس آن بالا خیلی خبرهاست. باید رفت بالا. دنبال ستون. به فرمان مسئول گروهان. نظم چندانی مشاهده نمی‏شود ولی هدف این است که نیروهای باقی مانده به قله برسند.

سنگرها به وسیله‏ی نیروها پاکسازی می‏شوند و از میان آنها وسایل زیادی به دست می‏آید. بهترین غنیمت رادیو است. یکی از بچه‏ها روشن می‏کند و با صدای بلند روی یک گونی از سنگر می‏گذارد تا بقیه هم بشنوند.

»… رزمندگان اسلام شب گذشته در یک عملیات بزرگ، خطوط مقدم عراق…»

گزارشگر در حال گزارش جنگ است. کلیات عملیات به اطلاع مردم می‏رسد و هزاران مادر و پدر خانواده نگران فرزندشان، دست به دعا بر خواهند داشت.

بچه‏ها می‏خندند، یکدیگر را می‏خندانند. از داخل سنگرها چیزهای عجیبی به دست می‏آید. بعضی‏ها به جای پاکسازی، جارو می‏کنند و هر چه داخل سنگرهاست به بیرون می‏ریزند و بعد تفتیش می‏کنند. پتو. لباس. ساک. رادیو. غذا. ظرف. پوتین. نان. شیر خشک. کنسرو گوشت. گاهی اوقات هم آنقدر

انفجار گلوله‏ها کم می‏شود که آدم فراموش می‏کند در حال عملیات نظامی‏است. صدای مسئول گروهان و مسئول دسته یک لحظه هم قطع نمی‏شود. بنده‏ی خداها براساس وظیفه، به دنبال تک تک نیروها راه می‏افتند و آنها را به ستون و حرکت مجدد می‏خوانند.

»… برادر جا نمونی. بیا. ستون رفت. جنگ اصلی اون بالاست…»

ستون می‏رود. درختچه‏ها و سنگرها موانعی هستند که بچه‏ها آنها را دور می‏زنند و از آنها عبور می‏کنند. به هر طرف که بچرخند فرق نمی‏کند، هدف آن بالاست. روی قله. در بین راه هم چند عراقی جا مانده خود را تسلیم می‏کنند. لباسهای پلنگی، ریشهای تراشیده، سبیلهای کلفت، یک نوع ژاکت سبز و ضخیم.

چقدر به خودشان می‏رسند. گرم و نرم، ولی شل و ترسو. در بین راه صدای زوزه‏ی خمپاره‏های خودی هم شنیده می‏شود که به سوی قله می‏روند. صدا از پشت سر شروع می‏شود و تا بالای ارتفاع ادامه می‏یابد. معلوم می‏شود نیروهای خودی در حال کوبیدن محلی هستند که عراقیها قصد دارند در آنجا بجنگند.

فاصله زیادی تا قله نمانده. تا حالا هم چند بار فکر کرده‏ایم به قله رسیده‏ایم ولی هر بار یک کله‏ی سنگی ما را فریب داده و هنوز به قله نرسیده‏ایم. آنچه که باعث می‏شود نیروها متوجه شوند که تا نوک ارتفاع راه زیادی نمانده، درگیری و تیراندازی عراقی‏هاست. آنها آن بالا منتظر ما هستند. روی قله. آماده‏ی آماده. ولی ما خسته و گرسنه. در بین راه از درختهای جنگلی هم استفاده کرده‏ایم ولی آنها نتوانسته‏اند جای یک وعده غذای خوب و کامل را بگیرند. ولی سختی راه آن قدر زیاد است که نباید به گشنگی یا تشنگی توجه کرد. باید رفت، اما خیلی با احتیاط. عراقیها در همین اطراف هستند. در سنگرهایی که در چند ده متری قرار دارند.