شلیکها شروع میشود. این دفعه بچهها پشت سر یک تپه کوچک پناه گرفتهاند. ولی سنگر کمین عراق اجازه حرکت نمیدهد. بی امان شلیک میکند. گاهی هم چند لحظه صبر میکند و وقتی جلوی خود را دید دوباره شلیک میکند. دوشکاچی هنگام شلیک نمیتواند جلوی خود را خوب ببیند. چون آتش دهانه دوشکا، دید تیرانداز را کم میکند. اما این عراقیها هیچی نمیفهمند. یک سره شلیک میکنند. بالا و پایین و چپ و راست.
برادر حمید از کنار ستون میگذرد.یک رشته طناب هم در دست دارد. کسی متوجه نشد چرا او با خودش طناب آورد. قبل از عملیات هم هر کسی از او سوال کرد، پاسخ مناسبی نداد و با آن لهجهی آذری زیبایش، گفت: «این طناب دنبال گلوی حرامزاده میگردد«.
حالا همین حمید آقا با آن طناب حرامزاده کش به جلوی ستون میرود. از ستون جدا میشود و در تاریکی گم میشود… یا حضرت عباس! کجا میرود؟ میخواهد چه بکند؟ اگر میتوانست این دوشکا را خفه کند خیلی خوب میشد. بعد از چند دقیقه دوشکا خفه شد و دیگر شلیک نمیکند. برادر حمید موسوی میآید. اما با زحمت. چیزی را به همراه میکشد. یک عراقی را به پشت میکشد.
او را خفه کرده. جای فکر کردن نیست. فقط معلوم است او رفته و از پشت سر دوشکاچی عراقی را خفه کرده و آمده.
کوهپیمایی توأم با درگیری پراکنده در ارتفاع تا صبح ادامه مییابد. از پشت هر درخت و سنگی انتظار شلیک میرود. شاید یک عراقی کمین کرده باشد و به ستون حمله کند. تعداد زیادی از نفرات گردان در بین راه ماندهاند. علاوه بر شهید و مجروح عدهای از پای درآمده و خسته شدهاند. ولی نباید ایستاد و نیروها باید خود را به بالا برسانند. نماز صبح در گرگ و میش آسمان یعنی شدت نبرد. با پوتین. بعضیها با تیمم. رو به قبله در یک استراحت کوتاه و باز هم حرکت.
حالا که هوا روشن شده، متوجه عظمت کار میشوی. عجب کوه بزرگی. هیچ کس در آن پیدا نیست. آن همه نیرو در آن گم شده. فقط آن پایین و در دشت و اطراف شهر، صدها دستگاه نفربر و تانک و خودرو و آمبولانس در حرکتاند و این همه نشان از عظمت عملیات دارد. حتما نیروی زیادی وارد کار شدهاند. شاید حدود هشت لشکر بزرگ. به بالا که نگاه میکنی. گویی هنوز در ابتدای راه قرار داری. نفسی تازه میکنی و دوباره به راه میافتی. دیگر حرکت گردانی نیست. حتی به دسته تبدیل شده. در هر گوشه 30 – 20 نفر دنبال یکدیگر راه افتاده و بالا میروند. شاید این طوری بهتر باشد. از حجم تلفات کم میشود. باید پراکنده بود، تا ضمن حفظ نیروها بتوان تمام نقاط ارتفاع را پاکسازی کرد. هوای روشن یعنی صبحانه. یک چیزی برای خوردن، حتی اندک. آذوقههای باقیمانده خارج میشود و هر کس در گوشهای مشغول خوردن است. نان و خرما، تن ماهی، یک تکه شکلات خشک و سفت، آجیل و… عملیات ادامه دارد ولی اینجا مانند جنگ در دشت نیست. حدود خط درگیری کاملا مشخص نیست. این طرف کمی پایینتر و آن طرف کمی بالاتر درگیری وجود دارد. وضعیت پاتک هم مشخص نیست. اینجا تانک وجود ندارد، ولی گلولههای زیادی به زمین میخورد. احتمالا عراق سعی میکند این عملیات را با تأخیر در رسیدن به اهداف مواجه کند.
در گوشه و کنار و سر راه، چند نفر مجروح و شهید از شب قبل باقی ماندهاند اگر مجروحان خودشان به فکر خودشان باشند. بهتر است، چون کمتر حمل مجروحی پیدا میشود که توان داشته باشد یک مجروح را دهها متر به پایین ببرد. هر چند آمبولانسها از جادههای موجود استفاده میکنند، و خود را به بالا میرسانند، ولی مجروحان ساده خودشان راه پایین را در پیش گرفته و به سمت دشت میروند. معلوم نیست عراقیها چرا این همه سنگر در این سینه کش ارتفاع درست کردهاند. هر جا میروی، سنگر میبینی، انفرادی و اجتماعی. جادههای باریک و مالرو هم سنگرها را به یکدیگر متصل کرده. حتی میتوان از روی این جادهها به سنگرهای دست نخورده عراقی رسید. هیچ عراقی در سنگرها وجود ندارد. آن هنگام که نیروهای سپاه اسلام در دشت و دامنه با سنگرهای کمین درگیر شدهاند، سربازان این سنگرها، فرار کرده و به عقب رفتهاند. ولی برای رفتن اول باید بروند بالای ارتفاع بعد از آن طرف سرازیر شوند. پس آن بالا خیلی خبرهاست. باید رفت بالا. دنبال ستون. به فرمان مسئول گروهان. نظم چندانی مشاهده نمیشود ولی هدف این است که نیروهای باقی مانده به قله برسند.
سنگرها به وسیلهی نیروها پاکسازی میشوند و از میان آنها وسایل زیادی به دست میآید. بهترین غنیمت رادیو است. یکی از بچهها روشن میکند و با صدای بلند روی یک گونی از سنگر میگذارد تا بقیه هم بشنوند.
»… رزمندگان اسلام شب گذشته در یک عملیات بزرگ، خطوط مقدم عراق…»
گزارشگر در حال گزارش جنگ است. کلیات عملیات به اطلاع مردم میرسد و هزاران مادر و پدر خانواده نگران فرزندشان، دست به دعا بر خواهند داشت.
بچهها میخندند، یکدیگر را میخندانند. از داخل سنگرها چیزهای عجیبی به دست میآید. بعضیها به جای پاکسازی، جارو میکنند و هر چه داخل سنگرهاست به بیرون میریزند و بعد تفتیش میکنند. پتو. لباس. ساک. رادیو. غذا. ظرف. پوتین. نان. شیر خشک. کنسرو گوشت. گاهی اوقات هم آنقدر
انفجار گلولهها کم میشود که آدم فراموش میکند در حال عملیات نظامیاست. صدای مسئول گروهان و مسئول دسته یک لحظه هم قطع نمیشود. بندهی خداها براساس وظیفه، به دنبال تک تک نیروها راه میافتند و آنها را به ستون و حرکت مجدد میخوانند.
»… برادر جا نمونی. بیا. ستون رفت. جنگ اصلی اون بالاست…»
ستون میرود. درختچهها و سنگرها موانعی هستند که بچهها آنها را دور میزنند و از آنها عبور میکنند. به هر طرف که بچرخند فرق نمیکند، هدف آن بالاست. روی قله. در بین راه هم چند عراقی جا مانده خود را تسلیم میکنند. لباسهای پلنگی، ریشهای تراشیده، سبیلهای کلفت، یک نوع ژاکت سبز و ضخیم.
چقدر به خودشان میرسند. گرم و نرم، ولی شل و ترسو. در بین راه صدای زوزهی خمپارههای خودی هم شنیده میشود که به سوی قله میروند. صدا از پشت سر شروع میشود و تا بالای ارتفاع ادامه مییابد. معلوم میشود نیروهای خودی در حال کوبیدن محلی هستند که عراقیها قصد دارند در آنجا بجنگند.
فاصله زیادی تا قله نمانده. تا حالا هم چند بار فکر کردهایم به قله رسیدهایم ولی هر بار یک کلهی سنگی ما را فریب داده و هنوز به قله نرسیدهایم. آنچه که باعث میشود نیروها متوجه شوند که تا نوک ارتفاع راه زیادی نمانده، درگیری و تیراندازی عراقیهاست. آنها آن بالا منتظر ما هستند. روی قله. آمادهی آماده. ولی ما خسته و گرسنه. در بین راه از درختهای جنگلی هم استفاده کردهایم ولی آنها نتوانستهاند جای یک وعده غذای خوب و کامل را بگیرند. ولی سختی راه آن قدر زیاد است که نباید به گشنگی یا تشنگی توجه کرد. باید رفت، اما خیلی با احتیاط. عراقیها در همین اطراف هستند. در سنگرهایی که در چند ده متری قرار دارند.