یک ماشین لندرور از دور میآید و از بلندگوهایی که بالای سرش نصب شده، سرودهای آهنگران پخش میشود. غبار نازکی اطراف ماشین را فرا گرفته. تعداد زیادی از نیروها بیرون آمده و پیرامون ماشین حلقه زدهاند. همهی آنها میخندند. خوشحالاند. رانندهی این اتومبیل مردی است با محاسن سفید و سری کم مو. درشت و چهار شانه. او هم میخندد. عطر و پیشانی بند توزیع میکند، مجانی، صلواتی. خوراکی هم میدهد. شکلات، کمپوت و… ماشین با برکتی است. دو نفر دیگر در ماشین هستند که کمک این پیرمرد میکنند.
»حاج آقا بخشی اومد. بچهها بریم عطر شابدوالعظیمی بگیریم…»
نامش هم معلوم شد، «حاج آقا بخشی» عجب پیرمرد با حالی است. گویی تمام بچهها را خوب میشناسد. با همه شوخی میکند. دیگران هم او را خوب میشناسند. بارها او را در جبههها دیدهاند. با روحیهاش هم آشنایند. عطرهایش هم معروف است! چندان خوشبو نیست ولی به هر حال عطر است. پفک هم دارد.
هدف اصلیاش توزیع روحیه است. جلوی بچهها میایستد و شعار میدهد:
ماشاء الله – حزب الله
لشکر ما – حزب الله
رهبر ما – حزب الله
بسیجیها – حزب الله
ارتشیها – حزب الله
سپاهیها – حزب الله
همه را به وجد آورده، دوباره حرکت میکند و به نقاط دیگر میرود. میگویند در عملیات هم شرکت میکند و همه جا هست. اکثر تیپ و لشکرها هم او را میشناسند. با فرماندهان هم صمیمیاست. همه هم او را دوست دارند و با او شوخی میکنند.
با صدای اذان، حاج آقا بخشی هم ماشین را پارک میکند و وضو میگیرد و به نماز میایستد. همین فردی که تا چند لحظه پیش با انرژی خیلی زیاد خود را از لابلای دست و پای نیروهای جوان و رزمنده با شوخی بیرون میکشید و بین آنها خوراکی تقسیم میکرد در کنار یکی از گروههای کوچک نماز جماعت مشغول نماز شد. به خاطر اینکه خطری متوجه بچهها نباشد در هر گوشهای یک نماز جماعت برپا میشود. هر کس نزدیکتر به هر گروه باشد همانجا میایستد و اقتدا میکند.
شاید آخرین نماز و آن هم به جماعت. «الحمدلله، شکرا…» خدا بنده نوازی میکند. اجازه میدهد اقامهی نماز شود. به جماعت. آن هم در جبهه. در چند قدمی جنگ. برای اعتلای کلمهی توحید.
با تاریکی هوا ماشین تدارکات میرسد و غذا میآورد. مرغ. زیاد، چرب و با مزه. باید با دست بخوری. مثل آن قدیمیها. در ظرفهای یک بار مصرف. تو هم در گوشهای مینشینی و مشغول میشوی. گوشت مرغ را با انگشتان جدا میکنی و روی پلو میریزی. سپس انگشتان شست و اشاره و سبابه را تا بند دوم در برنج
فرو میبری و بعد یک لقمهی جانانه. باید قوی باشی. آماده و سر حال. اما بهتر است چند لقمه بیشتر نخوری. هر چه سبکتر بهتر. اگر هم مجروح شدی کمتر اذیت میشوی. یک لیوان آب هم پایان بخش غذای عملیات است. هنوز عدهای در حال خوردن هستند.
– میخوایم اسراف نشه.
– آخه حیفه غذای به این خوشمزگی حروم بشه…
این هم شوخی است. ولی نباید جدی گرفت. رزمنده وقتی کم خورد بهتر میدود، بهتر مینشیند، بهتر میجنگد و اگر خدای نکرده مجروح شد، مشکل کمتری خواهد داشت.
هوا تاریک شده و هر کس خودش میداند که چه میکند. چقدر میخورد. اما عجب غذای خوشمزهای است. چرا قبلا از این غذاها نمیدادند؟ شاید این هم مربوط میشود به کمبود امکانات و ضعف تدارکات جنگ. عدهای از بچهها هم به خاطر تجربه عملیات قبلی روی غذا آبلیمو میخورند و میگویند در عملیات قبلی، همین غذای شب عملیات آنها را مسموم کرده و صبح عملیات خیلی اذیت شدهاند. باز هم آرایش با بند حمایل و کوله پشتی. تزیین با فانسقه و جیب خشاب. الحمدلله باز هم لباس رزم. لباس مقدس بسیجی. باز هم شب عملیات. عصبانیت مسئول گروهان. لبخندهای معاون گردان. سرودهای آهنگران. بوی عطر و اسپند. دعوت به سکوت. استتار و اختفای نبرد شبانه. دستورهای رزم شبانه. سکوت. آرامش. توجه. انتقال پیام فقط از جلو. حرکت ستون و ناگهان توقف. تصادف با نفر جلویی. دوباره حرکت. ستون گروهان در صف گردان. فقط صدای پا. آن هم خیلی آرام. به سوی دشمن. بزودی باز هم منور، خمپاره، انفجار، میدان مین، کمین، خط اول، تانک، شلیک، حمله، الله اکبر، یا زهرا و یا مهدی.
ستون به راه افتاده است. باید از سنگرها و سولهها تا نقطه رهایی پیاده رفت. میگویند یک ساعت راه است. تویوتا نیاوردهاند. میگویند منطقه شلوغ
میشود. در همین اوایل شب و قبل از اینکه آفتاب کاملا غروب کند اگر خوب به اطراف نگاه کنی میتوانی ستونهای متعدد گردانها را مشاهده کنی که همه به طرف جلو میروند. معلوم نیست چند گردان و تیپ و لشکر هستند. تو هم یک نیروی سادهای و از چگونگی عملیات اطلاع نداری. مهم هم نیست.
هوا تاریک شده. گاهی ستارگان را برانداز میکنی و میخواهی آموزشهای رزم شبانه را مرور کنی. ستاره قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقهای. ستارههای ملاقهای را ده برابر میکنی، میرسی به ستارهی قطبی. رو به ستاره قطبی که ایستادی شمال است. پشت سرت جنوب. سمت راست مشرق و سمت چپ مغرب…
معلوم نیست چرا وقتی به ستارهها نگاه میکنی، یاد دوستان شهیدت میافتی. به آنها فکر میکنی. حرفهاشان، آخرین ساعتهای زندگی. قبل از حمله. شب عملیات. آنگاه ناخودآگاه دقایقی پیش را به یاد میآوری. بچههای همین گردان را که با یکدیگر وداع میکردند. همدیگر را در آغوش میگرفتند و ازیکدیگر حلالیت میطلبیدند. در همان تاریکی، دوستان خود را مییافتند و از آنها قول شفاعت میگرفتند. به یاد میآوری که چگونه مسئول گردان در نقطه شروع حرکت گردان ایستاده بود و با نیروهایش خداحافظی میکرد. روحانی گردان و قرآن بالای سر. سجدههای طولانی. گریههای مخفیانه. با پوتین و تمام تجهیزات. عدهای هم نمیخواستند از زیارت عاشورا جدا شوند. رو به کربلا… السلام علیک یا اباعبدالله…
تعدادی فیلمبردار هم سعی میکردند در پرتو یک نورافکن کوچک، صحنهها را ثبت کنند. هیچ یک از بسیجیان حاضر نبودند دوربین، قطرات اشک آنان را ثبت کند. از ترس ریا. میخواستند فقط با خدا معامله کنند. هیچ خریداری را قبول ندارند. بچهها خیلی حرف داشتند. با یکدیگر محبت میکردند.مزاح میکردند.یکدیگر را در بستن تجهیزات کمک میکردند. حبیب بن مظاهرها هم کم نبودند. در آن سیاهی، گاهی سفیدی ریش پیرمردها خوش میدرخشید.
بعضی از آنها خیلی عجله داشتند که زود حرکت کنند. غذا هم نخوردند. میتوان گفت همه بچهها بدون استثنا وضو گرفتند. بعضیها هم نماز شهادت خواندند. تاریک بود. نمیشد همهی بچهها را از نظر گذراند. ولی خیلی با حال بود. جالب است که بدانی چند ساعت بیشتر زنده نیستی. راستی در این چند ساعت چه خواهی کرد؟ جنگ یعنی این. یعنی تو میدانی به احتمال زیاد به زودی تمام بدنت بر روی زمین خواهد افتاد وروح از جسمت خارج خواهد شد. یعنی شهید میشوی. آنهایی که توانستند چنین آمادگی را در خود به وجود بیاورند، حتما با خدای خود تسویه حساب کردهاند. معذرت خواهی کردهاند. امام زمان را صدا کردهاند.شب حمله، یعنی شب توبه. یعنی تو خود را کشته ببینی. کشتهی راه خدا. شب عملیات یعنی وداع آخر. یعنی یک امتحان.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. برو. توکل کن به خدا. حواس خود را جمع کن که از ستون عقب نمانی. همهی نیروها در پشت این چند تپه جمع شدهاند. تعدادی سنگر بالای تپهها دیده میشود.
اینها سنگرهای پدافندی منطقه است که از پیش بوده و تا همین امروز در آنها نگهبانی داده میشده؛ ولی قرار است امشب و در همین ساعتها از این تپهها عبور کنیم و به خط عراقیها بزنیم و حمله را شروع کنیم.
این پشت چه خبر است؟ خیلی نیرو آمده. اورژانس هم همین جاست. یک سنگر بزرگ با آنتنهای فراوان هم دیده میشود. به احتمال قوی سنگر قرارگاه است.
اینجا نقطه رهایی است. نقطهای که رزمندگان در اختیار نیروهای اطلاعات و عملیات قرار میگیرند و به سوی دشمن حرکت میکنند. یعنی دیگر در حمایت منطقه خودی نیستند. آتش پراکندهای در منطقه وجود دارد و صدایی شنیده میشود. از خمپارههای سرگردان خبری نیست. نیروها تقریبا در خاک عراق قرار دارند. از این پس وارد خاک عراق شده و مناطق مورد نظر را تصرف خواهیم کرد. یک شهر هم جلوی ما قرار دارد. ولی چیزی دیده نمیشود. چراغی هم روشن
نیست. البته طبیعی است. چون آن شهر از مردم تخلیه شده و کسی در آن زندگی نمیکند. ولی حتما مأمن خوبی برای نیروهای عراقی بوده است.
ستونها یکی پس از دیگری به راه میافتند. یکی دو گردان هم از جلوی خاکریز دور میشوند و به طرف جلو میروند. معلوم نیست خط شکن کیست؟ ولی قبلا گفتند که این منطقه خط منسجمی ندارد و باید از کمینها عبور کرد و بعد به خطوط مستحکم عراق که نامنظم در پایین و بالای ارتفاع چیده شده برخورد کنیم و با از بین بردن آنها باید به قله برسیم و این ارتفاع بزرگ و استراتژیک را به تصرف خود درآوریم. این ارتفاع به مناطق زیادی از جمله سلیمانیه عراق مشرف است. پس امکان دارد هر لحظه حملهی دیگری شروع شود. چون هر گردان سر راه خود با سنگر کمینهای زیادی رو به رو میشود.
گردان، تپه پدافندی را دور میزند و وارد دشت نسبتا صافی میشود.
نیمه شب نزدیک است. در طرف راست حدود 500 متری دوشکای عراق شروع به کار کرده و منطقه را زیر آتش برده. از این طرف هم آرپی جیهای زیادی شلیک میشود. به خوبی سنگر عراق و موضع شلیک آرپی جیها مشخص است.
ناگهان یک منور روشن میشود. تمام آسمان منطقه روشن میشود. ستونها وسط دشت. در یک لحظه همه مینشینند. به هر شکلی که هستی نباید تکان بخوری، مثل مجسمه!
»کسی تکان نخورد. وقتی منور خاموش شد دوباره حرکت میکنیم«.
مسئول گروهان هنگام ادای جملههای بالا سعی میکند فریاد خود را در گلو خفه کند ولی در عین حال همه صدای او را بشنوند.
هدایت ستون در این شب تاریک کار مشکلی است، ولی باید جلو رفت، آن هم در یک ستون منظم. با اطاعت از یک فرماندهی لایق و کار کشته.
منور خاموش میشود و ستون دوباره به راه میافتد. چند قدم جلو دوباره منور.
منطقه حسابی شلوغ شده. سمت چپ هم درگیری شده. منورها زیاد شده
ولی هنوز در جلوی ستون خبری نیست. ستون به جلو میرود. با ازدیاد منورها دیگر ستون نمیایستد. چون اگر قرار باشد با هر منور بایستیم، اصلا نباید حرکت کنیم. حرکت گردان تندتر شده. مسئولان گردان میخواهند قبل از اینکه با نیروهای کمین عراقی رو به رو شوند، نیروها را به نقاط بالای ارتفاع برسانند. به اطراف که نگاه میکنی هنوز درگیریها و انفجارها ادامه دارد. گاهی خطای دید باعث میشود که انسان فکر کند درگیری پشت سر اوست. در حالی که تمام این درگیریها در نقاطی غیر از مسیر حرکت است. صدای مهیب انفجارهای متعدد در برخورد با کوه مقابل چند برابر میشود. کوهی بزرگ و سترگ در مقابل ایستاده و در دل تاریکی قد علم نموده. یک شهر کوچک عراق را پشت سر میگذاریم. دشت تمام میشود و حالا در دامنه آن ارتفاع عظیم قرار میگیریم. احساس میکنیم تلهای برای نیروها گستردهاند. این منطقه خیلی آرام است. درگیری شدیدی وجود دارد. اطلاعات عملیات به پیش میرود. پشت سر او مسئول گردان و سپس تمام گردان. شاید در چند ده متری اطراف ما هم نیروها در حال پیشروی باشند، ولی اصلا دیده نمیشوند. همانطور که آنها نیز ما را نمیبینند. پس احتمالا عراقیها هم ما را نمیبینند. تجهیزات سنگینی میکند. تشنگی را با آب قمقمه بر طرف میکنی. شاید حدود سه ساعت باشد که گردان راه افتاده. پس خستگی هم هست. ولی همه میدانند که هنوز کار شروع نشده. خیلی شبیه رزم شبانه شده. درگیری مستقیم وجود ندارد. حرکت به سوی جلو بدون درگیری. مسئول گردان اشاره میکند، آهستهتر، دو لا دو لا بروید. وقتی کمی خم میشوی در روشنایی افق، چند سنگر کمین عراقیها را میبینی که در جلو و در چپ و راست قرار دارد. حرکت گردان نشان میدهد که قرار است بدون درگیری از میان این سنگرها عبور کنیم. هر لحظه باید منتظر درگیری بود. هر ثانیه امکان دارد هزاران گلوله ی دوشکا ستون را هدف بگیرد. در هر سنگر دو سوراخ کوچک دیده میشود که رو به نیروها قرار دارد. بچهها مطمئن هستند که داخل این کمینها سربازان عراقی کمین کردهاند و در فرصت مناسب شلیک خواهند کرد. از
آن طرف نباید وقت را از دست داد و قبل از روشن شدن هوا باید به بالاترین نقطه ارتفاع رسید. پس باید حرکت کرد. آرام ولی آهسته. نزدیک به زمین. آماده برای خیزیدن. بدون هیچ جان پناهی. فاصله با سنگرهای کمین خیلی کم شده. شاید حدود پنجاه متر. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. بهتر است از وسط آنها عبور کرد. لحظههای سختی است. نفسها در قفس سینه حبس شده. کوچکترین صدای اضافی باعث تلفات سنگین خواهد شد. پس همه باید مواظب باشند.
هر گامی که برداشته میشود. فاصله کمتر میگردد. بچهها اسلحههاشان را رو به سنگرها نشانه گرفتهاند. اصلا ممکن است اول ما درگیری را شروع کنیم.
معلوم نیست چرا خبری نمیشود. کم کم از سنگرهای کمین عبور میکنیم ولی تیری انداخته نمیشود. سر ستون از مقابل سنگرها عبور میکند. بعد انتهای ستون. دور تا دور سنگرها مین گذاشتهاند. سیم خاردار هم وجود دارد. نیروها میروند و خبری نمیشود. هنوز باور کردنی نیست. آخرین نفرات به پشت بر میگردند و اسلحههایشان را رو به سنگر نشانه میگیرند. شاید قصد دارند از پشت حمله کنند. ولی خبری نیست. ستون دور میشود و سنگرها در تاریکی گم میشوند. گویی عراقیها هم حال و حوصله درگیری ندارند.
به هر حال ستون عبور میکند و در سیاهی شب فرو میرود. آسمان تاریک است، اما غیر از خودت دو سه نفر جلوتر هم دیده میشوند. نباید آنها را گم کنی. اگر از ستون جا بمانی، نفرات پشت سر تو هم گم میشوند. در همین ابتدای سر بالایی ناگهان ستون مینشیند. از جلو شروع و به عقب منتقل میگردد. هر کس برای نشستن یک قدم به عقب بر میدارد. این یک قدم در آخر ستون به چند قدم تبدیل شده و سر و صدای اضافی به وجود آورده است. جلوی نیروها باز هم سنگرهای کمین دیده میشود. این دفعه میدان مین به صورت خطی به عمق حدود 100 متر چیده شده. اول باید مینها خنثی و بعد سنگرهای کمین خاموش شوند. لحظههای حساس دیگری فرا میرسد. دلهره و هیجان، احساس خاصی را
به وجود آورده اند. هم باید ساکت بود و هم به گونه ای خاص به پرسشهای سوالات زیاد درون پاسخ گفت. نمی توانی بپرسی. اما چرا ستون نشسته ؟ چرا حرکت نمی کند؟ جلو چه خبر است؟ عراقیها کجایند؟ تا کجا باید برویم؟ اما هر بار انفجار چند خمپاره سرگردان در اطراف ، همه افکار را به هم می ریزد و تاریکی و سکوت، انسان را به خود می خواند . منورها هم ول کن نیستند. پشت سر هم . یکی نورانی تر از دیگری . در همین چند لحظه اکثر نیروها روی زمین دراز می کشند. چشمها سنگین شده. چند لحظه چشمها را روی هم می گذارند و می خوابند. شاید بعضی ها فکر کنند ای کاش می توانستیم حالا بخوابیم و صبح عملیات کنیم ! اما یک لگد از نفر جلویی یعنی بلند شو و دنبال من بیا. تو هم نفر عقب را بیدار می کنی. ستون به راه می افتد. باز هم میدان مین، معبر، مینهای گوناگون ، آماده ی انفجار. به پاهای تو نگاه می کنند. آرزوی یک اشتباه دارند. بعضی از آن ها را با سیم تله به بند کشیده اند. هر فشاری باعث جرقه و اشتعال و سپس انفجار مین می شود. دیدن آنها هم با دلهره است. نباید زیاد به آنها خیره شد. شاید منفجر شدند! پس به نفر جلویی نگاه کن. یک سنگر کمین روبه روی حرکت ستون گردان قرار گرفته و به محض مشاهده ی نیروها، شروع به تیراندازی می کند. همه دراز می کشند. خیلی سریع و تند. تیر تراش دوشکا زمین را می شکافد. خاک به آسمان می پراند. گاهی هم در سر و شانه بچه ها فرو می رود. حتما دردناک است.
تمام ستون به روی زمین دراز کشیده اند. یک نفر باید دوشکا را بزند. دو آرپی جی زن به روی زانو می نشینند و شلیک می کنند. اما امان از بی دقتی. نزدیک به پنج دقیقه است که شلیک می کند. بی امان و سرکش. همه ی تیرها رسام. بعضی قرمز و نورانی. بعضی هایش هم ساده و بدون رنگ. چند نفر از نیروها شهید و مجروح شده اند. باز هم تیراندازی می کند. دیگر سکوت معنا ندارد. استتار معنای خود را از دست داده. بعضی ها فریاد می زنند.
– آرپی جی زن بلند شو، بزن.
– آرپی جی زن بلند شو، معطل نکن.
یک آرپی جی زن دیگر بلند میشود و سپس شلیک. فاصلهی زمانی بین شلیک آرپی جی و انهدام سنگر دوشکا خیلی کم است. همان چند دهم ثانیه است. عجب صدای دلنشینی. بقیه را از زمین گیر بودن نجات میدهد. ستون در حالت هروله به راه میافتد. نیروها میدوند. از وسط میدان مین. از کنار سنگر منهدم شده عراقی و دو جنازهی متلاشی. دود و آتش تمام سنگر را گرفته. گونیهای خاک پاره شده و تعدادی بر زمین ریخته. چند قدم جلوتر.
– بخوابید، سنگر بگیرید.
– آرپی جی زن… آرپی جی.