جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

با حاجی بخشی…

زمان مطالعه: 10 دقیقه

یک ماشین لندرور از دور می‏آید و از بلندگوهایی که بالای سرش نصب شده، سرودهای آهنگران پخش می‏شود. غبار نازکی اطراف ماشین را فرا گرفته. تعداد زیادی از نیروها بیرون آمده و پیرامون ماشین حلقه زده‏اند. همه‏ی آنها می‏خندند. خوشحال‏اند. راننده‏ی این اتومبیل مردی است با محاسن سفید و سری کم مو. درشت و چهار شانه. او هم می‏خندد. عطر و پیشانی بند توزیع می‏کند، مجانی، صلواتی. خوراکی هم می‏دهد. شکلات، کمپوت و… ماشین با برکتی است. دو نفر دیگر در ماشین هستند که کمک این پیرمرد می‏کنند.

»حاج آقا بخشی اومد. بچه‏ها بریم عطر شابدوالعظیمی بگیریم…»

نامش هم معلوم شد، «حاج آقا بخشی» عجب پیرمرد با حالی است. گویی تمام بچه‏ها را خوب می‏شناسد. با همه شوخی می‏کند. دیگران هم او را خوب می‏شناسند. بارها او را در جبهه‏ها دیده‏اند. با روحیه‏اش هم آشنایند. عطرهایش هم معروف است! چندان خوشبو نیست ولی به هر حال عطر است. پفک هم دارد.

هدف اصلی‏اش توزیع روحیه است. جلوی بچه‏ها می‏ایستد و شعار می‏دهد:

ماشاء الله – حزب الله

لشکر ما – حزب الله

رهبر ما – حزب الله

بسیجی‏ها – حزب الله

ارتشی‏ها – حزب الله

سپاهی‏ها – حزب الله

همه را به وجد آورده، دوباره حرکت می‏کند و به نقاط دیگر می‏رود. می‏گویند در عملیات هم شرکت می‏کند و همه جا هست. اکثر تیپ و لشکرها هم او را می‏شناسند. با فرماندهان هم صمیمی‏است. همه هم او را دوست دارند و با او شوخی می‏کنند.

با صدای اذان، حاج آقا بخشی هم ماشین را پارک می‏کند و وضو می‏گیرد و به نماز می‏ایستد. همین فردی که تا چند لحظه پیش با انرژی خیلی زیاد خود را از لابلای دست و پای نیروهای جوان و رزمنده با شوخی بیرون می‏کشید و بین آنها خوراکی تقسیم می‏کرد در کنار یکی از گروههای کوچک نماز جماعت مشغول نماز شد. به خاطر اینکه خطری متوجه بچه‏ها نباشد در هر گوشه‏ای یک نماز جماعت برپا می‏شود. هر کس نزدیکتر به هر گروه باشد همانجا می‏ایستد و اقتدا می‏کند.

شاید آخرین نماز و آن هم به جماعت. «الحمدلله، شکرا…» خدا بنده نوازی می‏کند. اجازه می‏دهد اقامه‏ی نماز شود. به جماعت. آن هم در جبهه. در چند قدمی جنگ. برای اعتلای کلمه‏ی توحید.

با تاریکی هوا ماشین تدارکات می‏رسد و غذا می‏آورد. مرغ. زیاد، چرب و با مزه. باید با دست بخوری. مثل آن قدیمیها. در ظرفهای یک بار مصرف. تو هم در گوشه‏ای می‏نشینی و مشغول می‏شوی. گوشت مرغ را با انگشتان جدا می‏کنی و روی پلو می‏ریزی. سپس انگشتان شست و اشاره و سبابه را تا بند دوم در برنج

فرو می‏بری و بعد یک لقمه‏ی جانانه. باید قوی باشی. آماده و سر حال. اما بهتر است چند لقمه بیشتر نخوری. هر چه سبکتر بهتر. اگر هم مجروح شدی کمتر اذیت می‏شوی. یک لیوان آب هم پایان بخش غذای عملیات است. هنوز عده‏ای در حال خوردن هستند.

– می‏خوایم اسراف نشه.

– آخه حیفه غذای به این خوشمزگی حروم بشه…

این هم شوخی است. ولی نباید جدی گرفت. رزمنده وقتی کم خورد بهتر می‏دود، بهتر می‏نشیند، بهتر می‏جنگد و اگر خدای نکرده مجروح شد، مشکل کمتری خواهد داشت.

هوا تاریک شده و هر کس خودش می‏داند که چه می‏کند. چقدر می‏خورد. اما عجب غذای خوشمزه‏ای است. چرا قبلا از این غذاها نمی‏دادند؟ شاید این هم مربوط می‏شود به کمبود امکانات و ضعف تدارکات جنگ. عده‏ای از بچه‏ها هم به خاطر تجربه عملیات قبلی روی غذا آبلیمو می‏خورند و می‏گویند در عملیات قبلی، همین غذای شب عملیات آنها را مسموم کرده و صبح عملیات خیلی اذیت شده‏اند. باز هم آرایش با بند حمایل و کوله پشتی. تزیین با فانسقه و جیب خشاب. الحمدلله باز هم لباس رزم. لباس مقدس بسیجی. باز هم شب عملیات. عصبانیت مسئول گروهان. لبخندهای معاون گردان. سرودهای آهنگران. بوی عطر و اسپند. دعوت به سکوت. استتار و اختفای نبرد شبانه. دستورهای رزم شبانه. سکوت. آرامش. توجه. انتقال پیام فقط از جلو. حرکت ستون و ناگهان توقف. تصادف با نفر جلویی. دوباره حرکت. ستون گروهان در صف گردان. فقط صدای پا. آن هم خیلی آرام. به سوی دشمن. بزودی باز هم منور، خمپاره، انفجار، میدان مین، کمین، خط اول، تانک، شلیک، حمله، الله اکبر، یا زهرا و یا مهدی.

ستون به راه افتاده است. باید از سنگرها و سوله‏ها تا نقطه رهایی پیاده رفت. می‏گویند یک ساعت راه است. تویوتا نیاورده‏اند. می‏گویند منطقه شلوغ

می‏شود. در همین اوایل شب و قبل از اینکه آفتاب کاملا غروب کند اگر خوب به اطراف نگاه کنی می‏توانی ستونهای متعدد گردانها را مشاهده کنی که همه به طرف جلو می‏روند. معلوم نیست چند گردان و تیپ و لشکر هستند. تو هم یک نیروی ساده‏ای و از چگونگی عملیات اطلاع نداری. مهم هم نیست.

هوا تاریک شده. گاهی ستارگان را برانداز می‏کنی و می‏خواهی آموزشهای رزم شبانه را مرور کنی. ستاره قطبی، دب اکبر، دب اصغر، ملاقه‏ای. ستاره‏های ملاقه‏ای را ده برابر می‏کنی، می‏رسی به ستاره‏ی قطبی. رو به ستاره قطبی که ایستادی شمال است. پشت سرت جنوب. سمت راست مشرق و سمت چپ مغرب…

معلوم نیست چرا وقتی به ستاره‏ها نگاه می‏کنی، یاد دوستان شهیدت می‏افتی. به آنها فکر می‏کنی. حرفهاشان، آخرین ساعتهای زندگی. قبل از حمله. شب عملیات. آنگاه ناخودآگاه دقایقی پیش را به یاد می‏آوری. بچه‏های همین گردان را که با یکدیگر وداع می‏کردند. همدیگر را در آغوش می‏گرفتند و ازیکدیگر حلالیت می‏طلبیدند. در همان تاریکی، دوستان خود را می‏یافتند و از آنها قول شفاعت می‏گرفتند. به یاد می‏آوری که چگونه مسئول گردان در نقطه شروع حرکت گردان ایستاده بود و با نیروهایش خداحافظی می‏کرد. روحانی گردان و قرآن بالای سر. سجده‏های طولانی. گریه‏های مخفیانه. با پوتین و تمام تجهیزات. عده‏ای هم نمی‏خواستند از زیارت عاشورا جدا شوند. رو به کربلا… السلام علیک یا اباعبدالله…

تعدادی فیلمبردار هم سعی می‏کردند در پرتو یک نورافکن کوچک، صحنه‏ها را ثبت کنند. هیچ یک از بسیجیان حاضر نبودند دوربین، قطرات اشک آنان را ثبت کند. از ترس ریا. می‏خواستند فقط با خدا معامله کنند. هیچ خریداری را قبول ندارند. بچه‏ها خیلی حرف داشتند. با یکدیگر محبت می‏کردند.مزاح می‏کردند.یکدیگر را در بستن تجهیزات کمک می‏کردند. حبیب بن مظاهرها هم کم نبودند. در آن سیاهی، گاهی سفیدی ریش پیرمردها خوش می‏درخشید.

بعضی از آنها خیلی عجله داشتند که زود حرکت کنند. غذا هم نخوردند. می‏توان گفت همه بچه‏ها بدون استثنا وضو گرفتند. بعضی‏ها هم نماز شهادت خواندند. تاریک بود. نمی‏شد همه‏ی بچه‏ها را از نظر گذراند. ولی خیلی با حال بود. جالب است که بدانی چند ساعت بیشتر زنده نیستی. راستی در این چند ساعت چه خواهی کرد؟ جنگ یعنی این. یعنی تو می‏دانی به احتمال زیاد به زودی تمام بدنت بر روی زمین خواهد افتاد وروح از جسمت خارج خواهد شد. یعنی شهید می‏شوی. آنهایی که توانستند چنین آمادگی را در خود به وجود بیاورند، حتما با خدای خود تسویه حساب کرده‏اند. معذرت خواهی کرده‏اند. امام زمان را صدا کرده‏اند.شب حمله، یعنی شب توبه. یعنی تو خود را کشته ببینی. کشته‏ی راه خدا. شب عملیات یعنی وداع آخر. یعنی یک امتحان.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. برو. توکل کن به خدا. حواس خود را جمع کن که از ستون عقب نمانی. همه‏ی نیروها در پشت این چند تپه جمع شده‏اند. تعدادی سنگر بالای تپه‏ها دیده می‏شود.

اینها سنگرهای پدافندی منطقه است که از پیش بوده و تا همین امروز در آنها نگهبانی داده می‏شده؛ ولی قرار است امشب و در همین ساعتها از این تپه‏ها عبور کنیم و به خط عراقی‏ها بزنیم و حمله را شروع کنیم.

این پشت چه خبر است؟ خیلی نیرو آمده. اورژانس هم همین جاست. یک سنگر بزرگ با آنتنهای فراوان هم دیده می‏شود. به احتمال قوی سنگر قرارگاه است.

اینجا نقطه رهایی است. نقطه‏ای که رزمندگان در اختیار نیروهای اطلاعات و عملیات قرار می‏گیرند و به سوی دشمن حرکت می‏کنند. یعنی دیگر در حمایت منطقه خودی نیستند. آتش پراکنده‏ای در منطقه وجود دارد و صدایی شنیده می‏شود. از خمپاره‏های سرگردان خبری نیست. نیروها تقریبا در خاک عراق قرار دارند. از این پس وارد خاک عراق شده و مناطق مورد نظر را تصرف خواهیم کرد. یک شهر هم جلوی ما قرار دارد. ولی چیزی دیده نمی‏شود. چراغی هم روشن

نیست. البته طبیعی است. چون آن شهر از مردم تخلیه شده و کسی در آن زندگی نمی‏کند. ولی حتما مأمن خوبی برای نیروهای عراقی بوده است.

ستونها یکی پس از دیگری به راه می‏افتند. یکی دو گردان هم از جلوی خاکریز دور می‏شوند و به طرف جلو می‏روند. معلوم نیست خط شکن کیست؟ ولی قبلا گفتند که این منطقه خط منسجمی ندارد و باید از کمینها عبور کرد و بعد به خطوط مستحکم عراق که نامنظم در پایین و بالای ارتفاع چیده شده برخورد کنیم و با از بین بردن آنها باید به قله برسیم و این ارتفاع بزرگ و استراتژیک را به تصرف خود درآوریم. این ارتفاع به مناطق زیادی از جمله سلیمانیه عراق مشرف است. پس امکان دارد هر لحظه‏ حمله‏ی دیگری شروع شود. چون هر گردان سر راه خود با سنگر کمینهای زیادی رو به رو می‏شود.

گردان، تپه پدافندی را دور می‏زند و وارد دشت نسبتا صافی می‏شود.

نیمه شب نزدیک است. در طرف راست حدود 500 متری دوشکای عراق شروع به کار کرده و منطقه را زیر آتش برده. از این طرف هم آرپی جی‏های زیادی شلیک می‏شود. به خوبی سنگر عراق و موضع شلیک آرپی جی‏ها مشخص است.

ناگهان یک منور روشن می‏شود. تمام آسمان منطقه روشن می‏شود. ستونها وسط دشت. در یک لحظه همه می‏نشینند. به هر شکلی که هستی نباید تکان بخوری، مثل مجسمه!

»کسی تکان نخورد. وقتی منور خاموش شد دوباره حرکت می‏کنیم«.

مسئول گروهان هنگام ادای جمله‏های بالا سعی می‏کند فریاد خود را در گلو خفه کند ولی در عین حال همه صدای او را بشنوند.

هدایت ستون در این شب تاریک کار مشکلی است، ولی باید جلو رفت، آن هم در یک ستون منظم. با اطاعت از یک فرمانده‏ی لایق و کار کشته.

منور خاموش می‏شود و ستون دوباره به راه می‏افتد. چند قدم جلو دوباره منور.

منطقه حسابی شلوغ شده. سمت چپ هم درگیری شده. منورها زیاد شده

ولی هنوز در جلوی ستون خبری نیست. ستون به جلو می‏رود. با ازدیاد منورها دیگر ستون نمی‏ایستد. چون اگر قرار باشد با هر منور بایستیم، اصلا نباید حرکت کنیم. حرکت گردان تندتر شده. مسئولان گردان می‏خواهند قبل از اینکه با نیروهای کمین عراقی رو به رو شوند، نیروها را به نقاط بالای ارتفاع برسانند. به اطراف که نگاه می‏کنی هنوز درگیریها و انفجارها ادامه دارد. گاهی خطای دید باعث می‏شود که انسان فکر کند درگیری پشت سر اوست. در حالی که تمام این درگیریها در نقاطی غیر از مسیر حرکت است. صدای مهیب انفجارهای متعدد در برخورد با کوه مقابل چند برابر می‏شود. کوهی بزرگ و سترگ در مقابل ایستاده و در دل تاریکی قد علم نموده. یک شهر کوچک عراق را پشت سر می‏گذاریم. دشت تمام می‏شود و حالا در دامنه آن ارتفاع عظیم قرار می‏گیریم. احساس می‏کنیم تله‏ای برای نیروها گسترده‏اند. این منطقه خیلی آرام است. درگیری شدیدی وجود دارد. اطلاعات عملیات به پیش می‏رود. پشت سر او مسئول گردان و سپس تمام گردان. شاید در چند ده متری اطراف ما هم نیروها در حال پیشروی باشند، ولی اصلا دیده نمی‏شوند. همانطور که آنها نیز ما را نمی‏بینند. پس احتمالا عراقیها هم ما را نمی‏بینند. تجهیزات سنگینی می‏کند. تشنگی را با آب قمقمه بر طرف می‏کنی. شاید حدود سه ساعت باشد که گردان راه افتاده. پس خستگی هم هست. ولی همه می‏دانند که هنوز کار شروع نشده. خیلی شبیه رزم شبانه شده. درگیری مستقیم وجود ندارد. حرکت به سوی جلو بدون درگیری. مسئول گردان اشاره می‏کند، آهسته‏تر، دو لا دو لا بروید. وقتی کمی خم می‏شوی در روشنایی افق، چند سنگر کمین عراقیها را می‏بینی که در جلو و در چپ و راست قرار دارد. حرکت گردان نشان می‏دهد که قرار است بدون درگیری از میان این سنگرها عبور کنیم. هر لحظه باید منتظر درگیری بود. هر ثانیه امکان دارد هزاران گلوله ی دوشکا ستون را هدف بگیرد. در هر سنگر دو سوراخ کوچک دیده می‏شود که رو به نیروها قرار دارد. بچه‏ها مطمئن هستند که داخل این کمینها سربازان عراقی کمین کرده‏اند و در فرصت مناسب شلیک خواهند کرد. از

آن طرف نباید وقت را از دست داد و قبل از روشن شدن هوا باید به بالاترین نقطه ارتفاع رسید. پس باید حرکت کرد. آرام ولی آهسته. نزدیک به زمین. آماده برای خیزیدن. بدون هیچ جان پناهی. فاصله با سنگرهای کمین خیلی کم شده. شاید حدود پنجاه متر. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. بهتر است از وسط آنها عبور کرد. لحظه‏های سختی است. نفسها در قفس سینه حبس شده. کوچکترین صدای اضافی باعث تلفات سنگین خواهد شد. پس همه باید مواظب باشند.

هر گامی ‏که برداشته می‏شود. فاصله کمتر می‏گردد. بچه‏ها اسلحه‏هاشان را رو به سنگرها نشانه گرفته‏اند. اصلا ممکن است اول ما درگیری را شروع کنیم.

معلوم نیست چرا خبری نمی‏شود. کم کم از سنگرهای کمین عبور می‏کنیم ولی تیری انداخته نمی‏شود. سر ستون از مقابل سنگرها عبور می‏کند. بعد انتهای ستون. دور تا دور سنگرها مین گذاشته‏اند. سیم خاردار هم وجود دارد. نیروها می‏روند و خبری نمی‏شود. هنوز باور کردنی نیست. آخرین نفرات به پشت بر می‏گردند و اسلحه‏هایشان را رو به سنگر نشانه می‏گیرند. شاید قصد دارند از پشت حمله کنند. ولی خبری نیست. ستون دور می‏شود و سنگرها در تاریکی گم می‏شوند. گویی عراقیها هم حال و حوصله درگیری ندارند.

به هر حال ستون عبور می‏کند و در سیاهی شب فرو می‏رود. آسمان تاریک است، اما غیر از خودت دو سه نفر جلوتر هم دیده می‏شوند. نباید آنها را گم کنی. اگر از ستون جا بمانی، نفرات پشت سر تو هم گم می‏شوند. در همین ابتدای سر بالایی ناگهان ستون می‏نشیند. از جلو شروع و به عقب منتقل می‏گردد. هر کس برای نشستن یک قدم به عقب بر می‏دارد. این یک قدم در آخر ستون به چند قدم تبدیل شده و سر و صدای اضافی به وجود آورده است. جلوی نیروها باز هم سنگرهای کمین دیده می‏شود. این دفعه میدان مین به صورت خطی به عمق حدود 100 متر چیده شده. اول باید مینها خنثی و بعد سنگرهای کمین خاموش شوند. لحظه‏های حساس دیگری فرا می‏رسد. دلهره و هیجان، احساس خاصی را

به وجود آورده اند. هم باید ساکت بود و هم به گونه ای خاص به پرسشهای سوالات زیاد درون پاسخ گفت. نمی توانی بپرسی. اما چرا ستون نشسته ؟ چرا حرکت نمی کند؟ جلو چه خبر است؟ عراقیها کجایند؟ تا کجا باید برویم؟ اما هر بار انفجار چند خمپاره سرگردان در اطراف ، همه افکار را به هم می ریزد و تاریکی و سکوت، انسان را به خود می خواند . منورها هم ول کن نیستند. پشت سر هم . یکی نورانی تر از دیگری . در همین چند لحظه اکثر نیروها روی زمین دراز می کشند. چشمها سنگین شده. چند لحظه چشمها را روی هم می گذارند و می خوابند. شاید بعضی ها فکر کنند ای کاش می توانستیم حالا بخوابیم و صبح عملیات کنیم ! اما یک لگد از نفر جلویی یعنی بلند شو و دنبال من بیا. تو هم نفر عقب را بیدار می کنی. ستون به راه می افتد. باز هم میدان مین، معبر، مینهای گوناگون ، آماده ی انفجار. به پاهای تو نگاه می کنند. آرزوی یک اشتباه دارند. بعضی از آن ها را با سیم تله به بند کشیده اند. هر فشاری باعث جرقه و اشتعال و سپس انفجار مین می شود. دیدن آنها هم با دلهره است. نباید زیاد به آنها خیره شد. شاید منفجر شدند! پس به نفر جلویی نگاه کن. یک سنگر کمین روبه روی حرکت ستون گردان قرار گرفته و به محض مشاهده ی نیروها، شروع به تیراندازی می کند. همه دراز می کشند. خیلی سریع و تند. تیر تراش دوشکا زمین را می شکافد. خاک به آسمان می پراند. گاهی هم در سر و شانه بچه ها فرو می رود. حتما دردناک است.

تمام ستون به روی زمین دراز کشیده اند. یک نفر باید دوشکا را بزند. دو آرپی جی زن به روی زانو می نشینند و شلیک می کنند. اما امان از بی دقتی. نزدیک به پنج دقیقه است که شلیک می کند. بی امان و سرکش. همه ی تیرها رسام. بعضی قرمز و نورانی. بعضی هایش هم ساده و بدون رنگ. چند نفر از نیروها شهید و مجروح شده اند. باز هم تیراندازی می کند. دیگر سکوت معنا ندارد. استتار معنای خود را از دست داده. بعضی ها فریاد می زنند.

– آرپی جی زن بلند شو، بزن.

– آرپی جی زن بلند شو، معطل نکن.

یک آرپی جی زن دیگر بلند می‏شود و سپس شلیک. فاصله‏ی زمانی بین شلیک آرپی جی و انهدام سنگر دوشکا خیلی کم است. همان چند دهم ثانیه است. عجب صدای دلنشینی. بقیه را از زمین گیر بودن نجات می‏دهد. ستون در حالت هروله به راه می‏افتد. نیروها می‏دوند. از وسط میدان مین. از کنار سنگر منهدم شده عراقی و دو جنازه‏ی متلاشی. دود و آتش تمام سنگر را گرفته. گونی‏های خاک پاره شده و تعدادی بر زمین ریخته. چند قدم جلوتر.

– بخوابید، سنگر بگیرید.

– آرپی جی زن… آرپی جی.