جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مرخصی یک هفته‏ای

زمان مطالعه: 7 دقیقه

سرانجام زمان مرخصی فرامی‏رسد و بچه‏ها خود را آماده می‏کنند و ساکها را می‏بندند. و این دفعه به طرف شهر. چگونگی مرخصی رفتن گردان کاملا مشخص شده. مدت مرخصی یک هفته است و پس از پایان مدت مرخصی تمام نیروها باید در محل خدمت حاضر شوند. بچه‏ها برای رفتن وسایل و امکانات خود را به تدارکات و تسلیحات تحویل می‏دهند. تا پس از بازگشت وسایل و امکانات را تحویل بگیرند. بعضی از بچه‏ها می‏خواهند چند پوکه کلاشینکف و یا بعضی وسایل نظامی غیر قابل استفاده را به عنوان یادگار همراه خود ببرند، ولی مسئول گروهان اجازه چنین کاری را نمی‏دهد:

» … برادران توجه داشته باشند تمام این وسایل جزو بیت‏المال است و به عنوان یک ابزار نظامی محسوب می‏شود و کسی حق ندارد حتی یک پوکه فشنگ با خود ببرد و اگر چنین موردی مشاهده شود، با آن برادر برخورد خواهد شد. پس از بردن هر گونه وسایل نظامی حتی در کوچکترین و بی‏مصرفترین شکل خود خودداری کنید و ان‏شاءالله حقیقت و روح جنگ را برای دوستان و خانواده خودتان به یادگار ببرید. سعی کنید در این چند روز مرخصی چنان با اخلاق و مؤدب باشید که این رفتار شما برای همه الگو شود و به عنوان یک

یادگار خوب برای همیشه در ذهن دوستان بماند.

شما رزمنده‏اید و باید صفات یک رزمنده‏ی راستین را داشته باشید. خصوصا حالا که در عملیات به عنوان خط شکن عمل کرده‏اید و تعدادی از بهترین دوستانتان هم شهید شده‏اند، سعی کنید از ریا و دروغ پرهیز کنید. این دو صفت رذیله به سراغ انسان می‏آید و رزمنده‏ی واقعی باید مواظب شیطان باشد تا دچار ریا و دروغ نشود… »

پس از صحبتهای مسئول گروهان، تعدادی پوکه و ترکش و… از ساکها خارج و به گوشه‏ای ریخته شد. هر کس خودش دست در ساک خود کرد و وسایلی که بردنش ممنوع اعلام شده بود، به گوشه‏ای می‏ریخت. اطاعت از فرماندهی هنوز پابرجاست. همه باید گوش کنند. کسی حق ندارد وسایل نظامی به همراه داشته باشد، چون اگر این وسایل کشف شوند اولا آبروی آن رزمنده خواهد ریخت و ثانیا خدا آن رزمنده را دوست نخواهد داشت.

شب آخر، اردوگاه دوباره غمگین شد. قرار است گردان به مرخصی برود. بدون شهیدان. مجروحان را هم باید حساب کرد. دل انسان می‏گیرد. باید اردوگاه را به سوی شهر ترک کرد، در حالی که دوستان شهید همراهت نیستند. چگونه می‏توان به چشمان مادر شهیدان نگاه کرد. خدا خودش کمک خواهد کرد. ان‏شاءالله خداوند صبر و اجر می‏دهد. سوره‏ی » واقعه » هم خوانده می‏شود و بچه‏ها به امید فردا به خواب می‏روند. فردایی که باید با قطار به خانه برگشت.

فردا خیلی زود آمد. اول سوار بر اتوبوس تا ایستگاه و بعد سوار قطار برای رفتن به تهران. 17 ساعت در راه. ایستگاههای متعدد. دوبار نماز خواندیم. اول نماز مغرب و عشاء و دوم نماز صبح. از قم هم گذشتیم.

به تهران نزدیک می‏شوی. اما باورت نمی‏شود بتوانی دوباره شهر را تحمل کنی. با شهر بیگانه شده‏ای. آیا می‏توان در شهر زندگی کرد؟ آیا افراد شهرها و آنهایی که در جنگ نبوده‏اند، رزمندگان را می‏شناسند؟ چطوری برخورد خواهند کرد؟

از ایستگاه قطار خارج می‏شوی. گویی سالها است که از شهر دور بوده‏ای. لباس بسیجی یعنی تو رزمنده‏ای. یعنی از جبهه آمده‏ای. یعنی مقابل عراقی‏ها ایستاده‏ای. یعنی دوستانت شهید و مجروح شده‏اند. یعنی عاشقی. یعنی سرباز خمینی هستی. آن چفیه و کوله‏پشتی ساده‏ات یعنی از اردوگاه می‏آیی. یعنی خسته‏ای. یعنی عده‏ای منتظر و نگران تو هستند.

بی‏ریا و صادقانه کنار خیابان می‏ایستی. همه مشغول زندگی خود هستند. تو که هستی و از کجا آمده‏ای؟ چرا این لباس را بر تن داری؟ کسی از تو نمی‏پرسد. میوه فروشها بیشتر از هر چیزی گلوی خود را برای فروش زردآلو پاره می‏کنند. دست فروشها هم برای صدمین بار چند تکه لباس را برای فروش زیر و رو می‏کنند. راننده‏ها هم بیش از هر چیز گاز را دوست دارند و ترمزشان در مقابل اسکناسهای درشت زده می‏شود.

در شهر خبری نیست. اینجا جنگ نیست. خبری از تیر و ترکش و خمپاره نیست. اینجا جنگ زندگی است. همه دنبال معاش می‏دوند. بشین و پاشوها برای پول است. لباسها رنگین و خارجی است. » زیکو، دالاس، توکیو، لی، چارلی… » همه بی‏تفاوت از کنار تو می‏گذرند. شاید این صحنه‏ها تکراری است و هر روز هزاران بسیجی مثل تو از این نقطه به خانه و مقصد خود می‏روند. تو هم مانند یکی از آنها. قرار نیست جلوی هر یک از شماها گوسفندی بکشند. قهرمان که نیستید؛ رزمنده‏اید.

سوار ماشین می‏شوی. ماشین بعدی. با ماشین سوم به آستانه‏ی منزل می‏رسی. خوب به اطراف نگاه می‏کنی. انتظار داری خیابانها جابه‏جا شده باشند. تغییرهایی پیش آمده باشد. ولی نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. از آن روزی که تو رفتی تا امروز که برگشته‏ای همه چیز سر جایش است. خیلی دوست داشتی که کسی تو را نبیند. می‏خواستی یک راست وارد منزل شوی. تو ریا را دوست نداری. از این حرفها فرار می‏کنی. اما زنان همسایه تو را می‏بینند. خوب به تو نگاه می‏کنند و آن گاه که مطمئن می‏شوند همان پسر فاطمه خانم هستی، یکی از آنها سریع

خود را به در منزل می‏رساند و در حالی که بین انتخاب دیدن تو و زدن زنگ، در تردید می‏خواهد خبر آمدنت را به مادرت بدهد؛ چادر به دندان گرفته و با مشت به در می‏کوبد. هم می‏خندد و هم اشک می‏ریزد. گویی تمام اینها منتظر تو بوده‏اند. این زنها مادرند و از دل مادر تو خبر دارند. فاصله‏ی خیابان تا در خانه بسختی می‏گذرد. سرت را پایین انداخته‏ای. ساک را از این دست به آن دست می‏دهی. هنوز گرد جبهه بر لباسهایت نشسته و کمی سیاه شده‏ای.

دیگر در باز شده و بلافاصله وارد خانه می‏شوی. خانه همان خانه قبلی است. هیچ چیز تغییر نکرده. اتاقها و حیاط و راهرو.

در نخستین نگاه، مادر را می‏بینی که خشکش زده و آرام ایستاده. خود را برای گریه آماده می‏کند. اشک در چشمانش جمع شده. مانند همیشه مشغول کار بوده. آستینها بالا و دستمال نمناک در دستش. با یک لباس بلند و آزاد. جانم مادر.بوی یاس می‏دهد. چروک چشمانش بیشتر می‏شود و قطره‏های اشک.

– سلام…

– سلام عزیزم، خوش اومدی. قربونت برم.

– چطوری مامان جون… چه خبر؟

– کی اومدی؟ الهی مادر فدات بشه.

– همین الآن… راستی بچه‏ها کجان؟

صحبت شروع می‏شود. مادر در محبت به فرزندش از همه چیز می‏گذرد. محبت فرزند و مادر توصیف ناشدنی است. تو نمی‏توانی هیجان مادر را پس از دو ماه فراق ترسیم کنی. او هیچ نمی‏خواهد جز دیدن جمال فرزندش را. همه می‏دانند که مادر فدایی فرزند است. از کودکی خود را فدای تو کرده و حالا هم تو را همان کودک چند سال پیش می‏بیند و دوست دارد تو را ببوید و ببوسد. دوست دارد تو را همچون گذشته در آغوش بگیرد و گرمای محبتش را به تو منتقل کند. پس نزدیک می‏شود و تو را می‏بوسد. می‏خندد ولی گریه می‏کند. شاد شده ولی هنوز بازگشتت را باور نکرده است.

تو از قلب او خبر نداری، ولی می‏دانی که دلش برای تو تنگ شده. تو هم می‏خندی. تو هم در محبت به مادر دیوانه‏ای. چشم از صورت مادر برنمی‏گیری. توصیف می‏کنی. از اعزام، آموزش، پادگان، اردوگاه و عملیات. خیلی مختصر و مفید و گذرا. نمی‏خواهی دل مادر را برنجانی. از صحنه‏های سخت زود می‏گذری. در عین حال که ماجرا را تعریف می‏کنی کمی هم از سختیها می‏گویی. مادر بخودی خود از سختیها باخبر می‏شود. دست بر دست می‏زند. می‏خواهد وضعیت فعلی تو را بداند. پاسخ مناسب دریافت می‏کند. خیالش آسوده می‏شود.

همزمان با این دیدار زن همسایه وارد می‏شود.

-… فاطمه خانم چشمتون روشن. الحمدلله تشریف آوردن.

-… خیلی ممنون ان‏شاءالله خدا همه‏ی رزمندگان را صحیح و سالم به خانه‏شون برگردونه.

روز جدیدی شروع می‏شود؛ اما تو با این روز و روزگار بیگانه شده‏ای. محبت مادر را می‏پذیری، ولی از رفاه دور شده‏ای. به زندگی سربازی عادت کرده‏ای. چادر را بهتر می‏پسندی. تشک را نمی‏شناسی. ظرف و ظروف و بشقاب و چنگال چندان آشنا نیستند. اتاقهای تو در تو. هر چند از خانواده‏ی متوسطی هستی، اما همین مقدار اندک نیز کافی است.

پیش از خواب اعضای خانواده جمع می‏شوند و برای سخنان تو ارزش قائل‏اند. به حرفهایت گوش می‏دهند. سعی می‏کنند با پرسشهای کوتاه و تکراری زوایای جنگ را از تو بیرون بکشند. تو را یک مرد تمام عیار می‏بینند. دیگر تو آن جوان پیش از اعزام نیستی. پخته شده‏ای. می‏دانی چه بگویی. پدر هم در مقابل تو ساکت نشسته و براندازت می‏کند. فاصله پدر و پسری حفظ شده. هر کجا که مادر احساساتی می‏شود و غصه‏ی تو را می‏خورد، پدر سختی روزگار را لازمه‏ی زندگی مردانه می‏داند. تو هم این طرز تفکر را بیشتر دوست داری. وقتی از کشاکش نبرد و پاتک عراقی‏ها می‏گویی به پدر و برادر نگاه می‏کنی. هنگامی که

سختیها را متذکر می‏شدی نگاه مادر حاکی از ترحم و دلسوزی اوست.

چای در استکان و زیرش نعلبکی. خنده‏دار است.

– مامان توی لیوان چای بده. ببخشین ا…

– چشم عزیزم. عادت کردی؟ مادر جا تو کجا بندازم؟ کجا می‏خوابی؟

– جا انداختن نمی‏خواد. همین گوشه می‏خوابم. فقط یه چیزی بده بزارم زیر سرم!

– این طوری که نمی‏شه.

– چرا می‏شه، عادت کردیم. ان‏شاءالله دوباره می‏خواهیم برگردیم اون وقت سخت می‏گذره.

با این حرف مادر سر جایش خشکش می‏زند. می‏ایستد و نگاهت می‏کند!

– می‏خوای بری؟ تازه اومدی؟ پس درس و زندگی چی؟

– مامان جون مرخصی اومدم، هفت هشت روز دیگه با گردان برمی‏گردیم منطقه.

صحبتها کوتاه و سنگین است. مادر نمی‏خواهد این حرفها را دنبال کند. از آن طرف می‏داند که نباید و نمی‏تواند جلوی تو را بگیرد. آب دهان را فرومی‏برد. و دوباره اشک در چشمانش حلقه می‏زند. اما سعی می‏کند قضایا عادی بگذرد. اما تو متوجه موضوع شده‏ای. حالا باید مادر را خوشحال کنی. چیزی بگو مادرت را راحت کن.

» حالا که نخواستم فردا برم. یک هفته هستم و بعد می‏رم و زود برمی‏گردم. »

نه، کافی نیست. مادر می‏داند که می‏خواهی او را از نگرانی خارج کنی. ناراحت است ولی مخالف نیست. می‏داند کجا بوده‏ای؟ می‏داند برای چه می‏روی؟ اصلا تو را فدایی حسین (ع) قرار داده. اما مادر است و غلبه بر احساسات دشوار. فقط این تو نیستی که هم با دشمن بیرون و هم با دشمن درون می‏جنگی. مادر هم باید از برخی از خواستهای مادی زندگی بگذرد. او نیز باید علاقه‏ی به فرزند را فدای راه حق کند، هر چند که این کار برایش دشوار است. آن

هنگامی که کودکی ناتوان بودی، همین مادر سالها تو را نگهداری کرد و حالا باید با یک خداحافظی منتظر فرجامی نامعلوم باشد. یا زنده برگردی، یا مجروح و یا شهید. او پیرو فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س) است. راه دشوار است ولی می‏تواند انتخاب کند. همچنان که اجازه داد به جبهه بروی.

مانند تمام شبهای جبهه قبل از خواب مسواک می‏زنی و وضو می‏گیری و سوره‏ی » واقعه » را آرام زمزمه می‏کنی و بعد با ذکر خدا می‏خوابی. همان شب اول دلت برای بچه‏های گردان و گروهان تنگ می‏شود. چند بار یاد آنها می‏افتی. یاد شهیدان هم تو را تنها نمی‏گذارد. با خودت قرار می‏گذاری فردا به پادگان بروی و با چند نفر از بچه‏ها به خانه‏ی چند تن از شهدای گروهان بروی.