سرانجام زمان مرخصی فرامیرسد و بچهها خود را آماده میکنند و ساکها را میبندند. و این دفعه به طرف شهر. چگونگی مرخصی رفتن گردان کاملا مشخص شده. مدت مرخصی یک هفته است و پس از پایان مدت مرخصی تمام نیروها باید در محل خدمت حاضر شوند. بچهها برای رفتن وسایل و امکانات خود را به تدارکات و تسلیحات تحویل میدهند. تا پس از بازگشت وسایل و امکانات را تحویل بگیرند. بعضی از بچهها میخواهند چند پوکه کلاشینکف و یا بعضی وسایل نظامی غیر قابل استفاده را به عنوان یادگار همراه خود ببرند، ولی مسئول گروهان اجازه چنین کاری را نمیدهد:
» … برادران توجه داشته باشند تمام این وسایل جزو بیتالمال است و به عنوان یک ابزار نظامی محسوب میشود و کسی حق ندارد حتی یک پوکه فشنگ با خود ببرد و اگر چنین موردی مشاهده شود، با آن برادر برخورد خواهد شد. پس از بردن هر گونه وسایل نظامی حتی در کوچکترین و بیمصرفترین شکل خود خودداری کنید و انشاءالله حقیقت و روح جنگ را برای دوستان و خانواده خودتان به یادگار ببرید. سعی کنید در این چند روز مرخصی چنان با اخلاق و مؤدب باشید که این رفتار شما برای همه الگو شود و به عنوان یک
یادگار خوب برای همیشه در ذهن دوستان بماند.
شما رزمندهاید و باید صفات یک رزمندهی راستین را داشته باشید. خصوصا حالا که در عملیات به عنوان خط شکن عمل کردهاید و تعدادی از بهترین دوستانتان هم شهید شدهاند، سعی کنید از ریا و دروغ پرهیز کنید. این دو صفت رذیله به سراغ انسان میآید و رزمندهی واقعی باید مواظب شیطان باشد تا دچار ریا و دروغ نشود… »
پس از صحبتهای مسئول گروهان، تعدادی پوکه و ترکش و… از ساکها خارج و به گوشهای ریخته شد. هر کس خودش دست در ساک خود کرد و وسایلی که بردنش ممنوع اعلام شده بود، به گوشهای میریخت. اطاعت از فرماندهی هنوز پابرجاست. همه باید گوش کنند. کسی حق ندارد وسایل نظامی به همراه داشته باشد، چون اگر این وسایل کشف شوند اولا آبروی آن رزمنده خواهد ریخت و ثانیا خدا آن رزمنده را دوست نخواهد داشت.
شب آخر، اردوگاه دوباره غمگین شد. قرار است گردان به مرخصی برود. بدون شهیدان. مجروحان را هم باید حساب کرد. دل انسان میگیرد. باید اردوگاه را به سوی شهر ترک کرد، در حالی که دوستان شهید همراهت نیستند. چگونه میتوان به چشمان مادر شهیدان نگاه کرد. خدا خودش کمک خواهد کرد. انشاءالله خداوند صبر و اجر میدهد. سورهی » واقعه » هم خوانده میشود و بچهها به امید فردا به خواب میروند. فردایی که باید با قطار به خانه برگشت.
فردا خیلی زود آمد. اول سوار بر اتوبوس تا ایستگاه و بعد سوار قطار برای رفتن به تهران. 17 ساعت در راه. ایستگاههای متعدد. دوبار نماز خواندیم. اول نماز مغرب و عشاء و دوم نماز صبح. از قم هم گذشتیم.
به تهران نزدیک میشوی. اما باورت نمیشود بتوانی دوباره شهر را تحمل کنی. با شهر بیگانه شدهای. آیا میتوان در شهر زندگی کرد؟ آیا افراد شهرها و آنهایی که در جنگ نبودهاند، رزمندگان را میشناسند؟ چطوری برخورد خواهند کرد؟
از ایستگاه قطار خارج میشوی. گویی سالها است که از شهر دور بودهای. لباس بسیجی یعنی تو رزمندهای. یعنی از جبهه آمدهای. یعنی مقابل عراقیها ایستادهای. یعنی دوستانت شهید و مجروح شدهاند. یعنی عاشقی. یعنی سرباز خمینی هستی. آن چفیه و کولهپشتی سادهات یعنی از اردوگاه میآیی. یعنی خستهای. یعنی عدهای منتظر و نگران تو هستند.
بیریا و صادقانه کنار خیابان میایستی. همه مشغول زندگی خود هستند. تو که هستی و از کجا آمدهای؟ چرا این لباس را بر تن داری؟ کسی از تو نمیپرسد. میوه فروشها بیشتر از هر چیزی گلوی خود را برای فروش زردآلو پاره میکنند. دست فروشها هم برای صدمین بار چند تکه لباس را برای فروش زیر و رو میکنند. رانندهها هم بیش از هر چیز گاز را دوست دارند و ترمزشان در مقابل اسکناسهای درشت زده میشود.
در شهر خبری نیست. اینجا جنگ نیست. خبری از تیر و ترکش و خمپاره نیست. اینجا جنگ زندگی است. همه دنبال معاش میدوند. بشین و پاشوها برای پول است. لباسها رنگین و خارجی است. » زیکو، دالاس، توکیو، لی، چارلی… » همه بیتفاوت از کنار تو میگذرند. شاید این صحنهها تکراری است و هر روز هزاران بسیجی مثل تو از این نقطه به خانه و مقصد خود میروند. تو هم مانند یکی از آنها. قرار نیست جلوی هر یک از شماها گوسفندی بکشند. قهرمان که نیستید؛ رزمندهاید.
سوار ماشین میشوی. ماشین بعدی. با ماشین سوم به آستانهی منزل میرسی. خوب به اطراف نگاه میکنی. انتظار داری خیابانها جابهجا شده باشند. تغییرهایی پیش آمده باشد. ولی نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. از آن روزی که تو رفتی تا امروز که برگشتهای همه چیز سر جایش است. خیلی دوست داشتی که کسی تو را نبیند. میخواستی یک راست وارد منزل شوی. تو ریا را دوست نداری. از این حرفها فرار میکنی. اما زنان همسایه تو را میبینند. خوب به تو نگاه میکنند و آن گاه که مطمئن میشوند همان پسر فاطمه خانم هستی، یکی از آنها سریع
خود را به در منزل میرساند و در حالی که بین انتخاب دیدن تو و زدن زنگ، در تردید میخواهد خبر آمدنت را به مادرت بدهد؛ چادر به دندان گرفته و با مشت به در میکوبد. هم میخندد و هم اشک میریزد. گویی تمام اینها منتظر تو بودهاند. این زنها مادرند و از دل مادر تو خبر دارند. فاصلهی خیابان تا در خانه بسختی میگذرد. سرت را پایین انداختهای. ساک را از این دست به آن دست میدهی. هنوز گرد جبهه بر لباسهایت نشسته و کمی سیاه شدهای.
دیگر در باز شده و بلافاصله وارد خانه میشوی. خانه همان خانه قبلی است. هیچ چیز تغییر نکرده. اتاقها و حیاط و راهرو.
در نخستین نگاه، مادر را میبینی که خشکش زده و آرام ایستاده. خود را برای گریه آماده میکند. اشک در چشمانش جمع شده. مانند همیشه مشغول کار بوده. آستینها بالا و دستمال نمناک در دستش. با یک لباس بلند و آزاد. جانم مادر.بوی یاس میدهد. چروک چشمانش بیشتر میشود و قطرههای اشک.
– سلام…
– سلام عزیزم، خوش اومدی. قربونت برم.
– چطوری مامان جون… چه خبر؟
– کی اومدی؟ الهی مادر فدات بشه.
– همین الآن… راستی بچهها کجان؟
صحبت شروع میشود. مادر در محبت به فرزندش از همه چیز میگذرد. محبت فرزند و مادر توصیف ناشدنی است. تو نمیتوانی هیجان مادر را پس از دو ماه فراق ترسیم کنی. او هیچ نمیخواهد جز دیدن جمال فرزندش را. همه میدانند که مادر فدایی فرزند است. از کودکی خود را فدای تو کرده و حالا هم تو را همان کودک چند سال پیش میبیند و دوست دارد تو را ببوید و ببوسد. دوست دارد تو را همچون گذشته در آغوش بگیرد و گرمای محبتش را به تو منتقل کند. پس نزدیک میشود و تو را میبوسد. میخندد ولی گریه میکند. شاد شده ولی هنوز بازگشتت را باور نکرده است.
تو از قلب او خبر نداری، ولی میدانی که دلش برای تو تنگ شده. تو هم میخندی. تو هم در محبت به مادر دیوانهای. چشم از صورت مادر برنمیگیری. توصیف میکنی. از اعزام، آموزش، پادگان، اردوگاه و عملیات. خیلی مختصر و مفید و گذرا. نمیخواهی دل مادر را برنجانی. از صحنههای سخت زود میگذری. در عین حال که ماجرا را تعریف میکنی کمی هم از سختیها میگویی. مادر بخودی خود از سختیها باخبر میشود. دست بر دست میزند. میخواهد وضعیت فعلی تو را بداند. پاسخ مناسب دریافت میکند. خیالش آسوده میشود.
همزمان با این دیدار زن همسایه وارد میشود.
-… فاطمه خانم چشمتون روشن. الحمدلله تشریف آوردن.
-… خیلی ممنون انشاءالله خدا همهی رزمندگان را صحیح و سالم به خانهشون برگردونه.
روز جدیدی شروع میشود؛ اما تو با این روز و روزگار بیگانه شدهای. محبت مادر را میپذیری، ولی از رفاه دور شدهای. به زندگی سربازی عادت کردهای. چادر را بهتر میپسندی. تشک را نمیشناسی. ظرف و ظروف و بشقاب و چنگال چندان آشنا نیستند. اتاقهای تو در تو. هر چند از خانوادهی متوسطی هستی، اما همین مقدار اندک نیز کافی است.
پیش از خواب اعضای خانواده جمع میشوند و برای سخنان تو ارزش قائلاند. به حرفهایت گوش میدهند. سعی میکنند با پرسشهای کوتاه و تکراری زوایای جنگ را از تو بیرون بکشند. تو را یک مرد تمام عیار میبینند. دیگر تو آن جوان پیش از اعزام نیستی. پخته شدهای. میدانی چه بگویی. پدر هم در مقابل تو ساکت نشسته و براندازت میکند. فاصله پدر و پسری حفظ شده. هر کجا که مادر احساساتی میشود و غصهی تو را میخورد، پدر سختی روزگار را لازمهی زندگی مردانه میداند. تو هم این طرز تفکر را بیشتر دوست داری. وقتی از کشاکش نبرد و پاتک عراقیها میگویی به پدر و برادر نگاه میکنی. هنگامی که
سختیها را متذکر میشدی نگاه مادر حاکی از ترحم و دلسوزی اوست.
چای در استکان و زیرش نعلبکی. خندهدار است.
– مامان توی لیوان چای بده. ببخشین ا…
– چشم عزیزم. عادت کردی؟ مادر جا تو کجا بندازم؟ کجا میخوابی؟
– جا انداختن نمیخواد. همین گوشه میخوابم. فقط یه چیزی بده بزارم زیر سرم!
– این طوری که نمیشه.
– چرا میشه، عادت کردیم. انشاءالله دوباره میخواهیم برگردیم اون وقت سخت میگذره.
با این حرف مادر سر جایش خشکش میزند. میایستد و نگاهت میکند!
– میخوای بری؟ تازه اومدی؟ پس درس و زندگی چی؟
– مامان جون مرخصی اومدم، هفت هشت روز دیگه با گردان برمیگردیم منطقه.
صحبتها کوتاه و سنگین است. مادر نمیخواهد این حرفها را دنبال کند. از آن طرف میداند که نباید و نمیتواند جلوی تو را بگیرد. آب دهان را فرومیبرد. و دوباره اشک در چشمانش حلقه میزند. اما سعی میکند قضایا عادی بگذرد. اما تو متوجه موضوع شدهای. حالا باید مادر را خوشحال کنی. چیزی بگو مادرت را راحت کن.
» حالا که نخواستم فردا برم. یک هفته هستم و بعد میرم و زود برمیگردم. »
نه، کافی نیست. مادر میداند که میخواهی او را از نگرانی خارج کنی. ناراحت است ولی مخالف نیست. میداند کجا بودهای؟ میداند برای چه میروی؟ اصلا تو را فدایی حسین (ع) قرار داده. اما مادر است و غلبه بر احساسات دشوار. فقط این تو نیستی که هم با دشمن بیرون و هم با دشمن درون میجنگی. مادر هم باید از برخی از خواستهای مادی زندگی بگذرد. او نیز باید علاقهی به فرزند را فدای راه حق کند، هر چند که این کار برایش دشوار است. آن
هنگامی که کودکی ناتوان بودی، همین مادر سالها تو را نگهداری کرد و حالا باید با یک خداحافظی منتظر فرجامی نامعلوم باشد. یا زنده برگردی، یا مجروح و یا شهید. او پیرو فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س) است. راه دشوار است ولی میتواند انتخاب کند. همچنان که اجازه داد به جبهه بروی.
مانند تمام شبهای جبهه قبل از خواب مسواک میزنی و وضو میگیری و سورهی » واقعه » را آرام زمزمه میکنی و بعد با ذکر خدا میخوابی. همان شب اول دلت برای بچههای گردان و گروهان تنگ میشود. چند بار یاد آنها میافتی. یاد شهیدان هم تو را تنها نمیگذارد. با خودت قرار میگذاری فردا به پادگان بروی و با چند نفر از بچهها به خانهی چند تن از شهدای گروهان بروی.