ناگهان صدای شیرجهی یک هواپیما تمام هوش و حواس را میبرد. عجب جیغ شدیدی. سپس یک انفجار مهیب. زمین شخم میخورد. هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران میکنند. معلوم میشود عراق خیلی ناامید شده. چون نیروی مکانیزهاش نتوانست کاری بکند، هواپیماهایش را فرستاده. آنها هم میخواهند انتقام بگیرند. شیرجه میآیند و بمب میریزند. تعداد هواپیماها مشخص نیست ولی بیش از پنج فروند است. دوباره شیرجه و باز هم انفجار. این دفعه جاده و چند ماشین تدارکاتی مورد اصابت قرار گرفته و آتش زیادی برپا شده است.
چند بار در اثر اصابت خمپاره در نزدیکترین فاصله و شاید 4 – 3 متری بیدار میشوی ولی توان برخاستن نداری. پس دوباره چشم برهم میگذاری و میخوابی.
دم دمای غروب تکان میخوری و از سنگر خارج میشوی. انگار خیلی خبرها شده. اوضاع عوض شده. سنگر کناری نیست. مقداری پوتین و کوله و بند حمایل افتاده است. دو ردیف خاکریز در پشت سر زدهاند: چند تانک مستقر شده و تعدادی لودر و بلدوزر هم مشغول سنگرسازی هستند. یک لحظه تصور
میکنی تو را به محل دیگری آوردهاند. ولی دیدن یکی از بچههای گردان همهی احتمالها را پاک میکند. اینجا همان خاکریز قبلی است. خمپارهای به سنگر پهلویی خورده و تلفاتی هم گرفته. نیروهای پشتیبانی و تدارکات و زرهی و… مشغول کارند. چهار ساعت خواب بودهای. گوشهایت سنگین شده و گاهی بدون اینکه صدای انفجار را متوجه شوی، دود انفجار را میبینی. از سنگر خارج میشوی و به چپ و راست مینگری.
لهجهی نیروهای خاکریز عوض شده. اصفهانی صحبت میکنند.
» آمو وخی بیا اینجا. »
میفهمی که نیروی کمکی وارد منطقه شده. پتو و جیره جنگی تقسیم میکنند. معلوم میشود میخواهند دوباره حمله کنند. امشب مرحلهی بعدی عملیات شروع خواهد شد و اینها نیروهایی هستند که قصد دارند دوباره عراق را تارومار کنند. در همان حال که با خود نجوا میکنی ناگهان مسئول دسته میرسد و تکانت میدهد:
» بابا کجایی؟ چقدر بیخیالی. مگه صدای منو نشنیدی؟ حرکت کن. داریم میریم عقب. جا میمونی! بچهها رو ندیدی؟… »
کلمات خیلی تند و سریع ادا میشود و فقط متوجه میشدی که باید بروی عقب. کمی آن طرفتر دنبال ستون را میگیری و به عقب برمیگردی. موقع عقب آمدن هم چند نفر از بچهها در اثر انفجار خمپاره مجروح میشوند و تو هم مقداری از راه، آنها را روی برانکارد حمل میکنی. مجروح شدن هم سخت است. باید درد را تحمل کنی. حتی اگر در بالاترین حد باشد. حتی اگر برای چند ساعت و چند روز باشد. به هر حال این آزمایش الهی است و نصیب هر کسی نمیشود.
بچهها با فاصلهی زیاد از یکدیگر حرکت میکنند و پس از آنکه مقداری که عقب آمدند سوار بر خودرو میشوند و به چند سوله بزرگ در چند کیلومتری منطقه انتقال مییابد.
در اینجا هم سولهها به اندازهی کافی نیست و در هر سوله تعداد زیادی از بچهها جا گرفتهاند. امکانات هم کم است. فقط غذا فراوان است. حتی آب خنک و نوشیدنی هم محدود است. هواپیماها هم بچهها را راحت نمیگذارند و هر ساعت دهها بار فضا را ناامن میکنند.
معلوم نیست چرا باید در اینجا بمانیم. امروز روز سوم است که منتظر دستور بعدی هستیم. اکثر بچهها دوست دارند به عقب برگردند. شاید خسته شده باشند. پیش خودشان فکر میکنند حالا که جلو نیستیم پس باید برگردیم عقب. مسئولان دسته و گروهان میگویند ما نیروی احتیاط هستیم و باید برای مواقع اضطراری در منطقه بمانیم.
یاد بچههای گردان که شهید شدهاند هر روز در سولهها تکرار میشود و هرکس هر خاطرهای از آنها دارد با زبان خودش میگوید. اما هنوز تعداد زیادی از بچهها نورانیاند و گویی از قافله جا ماندهاند. هر فرصتی که مییابند نماز میخوانند و دعا میکنند. کمی هم ناراحتاند. نماز شبشان ترک نشده و در سیاهی میتوانی آنها را گریان ببینی. هنوز هم وقتی نیمههای شب از سوله خارج میشوی، » مستغفرین بالأسحار » را مییابی که خلوتی یافتهاند و گریه میکنند. اینها همان کسانیاند که چند روز پیش حماسه شب اول عملیات را آفریدند و هنگام روز هم شوخی و خنده میکنند و یاد شهیدان را گرامی میدارند.
تعدادی از بچهها صحنههای یک روز نبرد را برای همانهایی که در منطقه بودهاند تعریف میکنند و حادثه را هنرمندانه از چند زاویه ترسیم میکنند. در این میان کسانی هم هستند که چند ترکش کوچک نوش جان کرده و حاضر نیستند به عقب بروند و همچنان منتظر عملیات دیگر هستند.
از مجموع نیروهای گردان حدود 195 نفر باقی ماندهاند که بار دیگر در قالب دو گروهان سازماندهی و کمبود تجهیزات آنها تأمین شده که در صورت لزوم به خط اعزام شوند.
یک بار هم مسئول گردان در سولهها حاضر شد و بچهها را توجیه کرده. از
فحوای صحبت او استنباط میشد که از وضع موجود راضی نیست و حتیالمقدور دوست دارد در خطوط مقدم باشد، ولی او هم مطیع اوامر بالاست و نیروها را نیز دعوت به انتظار میکند.
ظهر روز چهارم، شش دستگاه اتوبوس گل مالی شده آمدند. نیروها سوار شدند و به عقب انتقال یافتند.