صدای تانکها خیلی نزدیک شده و شاید در 250 متری خاکریز باشند. سه تا از تانکها هم در حال دور زدن بچهها هستند و میخواهند از سمت راست، خاکریز را دور بزنند. دو تا آرپیجیزن به آن سمت میروند و خود را آماده میکنند تا به محض اینکه آن تانکها خود را به خاکریز نزدیک کردند، آنها را بزنند.
حالا میتوانی افراد شجاع را از غیرشجاع تشخیص بدهی. حالا میتوانی مردانی را بیابی که ایمان و اعتقاد آنها، ترس و وحشت را آب کرده و بدون هیچ گونه هراسی مردانه میجنگند. آمدهاند تا برای دوست قربانی شوند. آمدهاند تا فدای مولا شوند. آنها نمیترسند. زیرا در قاموس شهادت واژهی ترس معنا ندارد. آنها خود را به خدا سپردهاند. و راضی به رضای او شدهاند. در پشت همین خاکریز انسانها به چند دستهاند. عدهای آمدهاند تا بروند. عدهای آمدهاند تا بمانند و عدهای آمدهاند تا برگردند. تو هم تکلیف خودت را مشخص کن. آیا آمدهای که شهید شوی؟ و یا اینکه میخواهی زود برگردی. ولی بهتر است آمده باشی تا بمانی، یعنی جاودانهی تاریخ شوی. جاودانهی اطاعت از ولایت و عشق به شهادت. تو آمدهای تا از اسلام دفاع کنی و نام تو برای همیشه نیکو خواهد ماند. خواهند
گفت یاران روح الله دست از همه چیز کشیدهاند و شیطان را کنار زدند و در خاکریزها با دشمن درگیر شدند و عزت اسلام و انقلاب برجای ماند. و اگر در این راه شهید شدی، زود به سالار شهیدان خواهی رسید. اما قبل از آنکه عراقیها بتوانند تو را کشته ببینند، باید خون کثیف خصم را بر زمین ریخت. پیش از آنکه سینه تو هدف تیر خصم قرار گیرد، سر از پیکر نااهلان جدا کن. پس سینهات باید همیشه پذیرای رضای خدا باشد. از مرگ نترس و سر را به خدا بسپار.
خاکریز شلوغ است و جسمهای مطهر شهدا خاک را عزت بخشیده است. جنگ شدید شده و هر کس خللی در ایمان دارد، حالا دچار اضطراب و پریشانی شده. ولی باید به خدا توکل کرد و مردانه ایستاد. شلیک کن. آرپیجیها را شلیک کن. تانکها خیلی نزدیک شدهاند. فاصلهشان کمتر از 100 متر شده. اگر غافل شوی به خاکریز میرسند. ولی دیگر مهماتی نمانده. سه یا چهار آرپیجی برای 10 تانک باقیمانده.
تانکهای عراقی یک لحظه میایستند و خیره خیره به خاکریز نگاه میکنند. اینها از کنار تانکهای منهدم شده عبور کرده و خود را به اینجا رساندهاند. این تانکها گوی سبقت را در میدان تاخت و تاز نامردان ربودهاند و اول شدهاند و تا دقایقی دیگر بر سکوی خاکریز نعرهی شیطانی خواهند کشید. ای خدا، مپسند که این مزدوران بعثی خوشحال شوند. پیکر پاک شهیدان پشت خاکریز صف بستهاند. مجروحان ناله میکنند. مهمات نمانده. همه خسته شدهاند. عرق از انتهای چانهها خود را به زمین میرسانند. تعدادی از فرماندهان شهید شدهاند. چهار ساعت نبرد مردانه. اما هنوز کار تمام نشده. اگر یک نفر باقی بماند باید باز هم مقاومت کرد. تا آخرین قطره خون. هنوز نارنجک داریم. اگر بتوانیم به تانکها نزدیک شویم میتوانیم برویم روی آنها و نارنجک به داخل بیندازیم. ولی غیر ممکن است چون تعداد زیادی سرباز عراقی پشت تانکها سنگر گرفتهاند و شاید تا دقایقی دیگر با هلهله خود را به خاکریز برسانند.
صدای تانکها براحتی شنیده میشود و هیچ چیز نمیتواند از خشونت آن
بکاهد. دهانت مزه خاک میدهد و مژگانت را مخلوطی از غبار و عرق پوشانده است. خیلی خدایی شدهای. از آلایشها دور گشتهای و سرباز امام زمان شدهای و دیگر به خودت توجه نداری. خدا را در نظر داری و بس. میل به شهادت در تو زیاد شده است. سبکبال شدهای و اگر از تو بپرسند چگونهای؟ پاسخ خواهی داد، » آمادهام، دنیا ارزش ندارد. خدا همین جا است. »
نیروهای کمکی به خاکریز نزدیک میشوند. از دو سمت میآیند. به محض اینکه به خاکریز میرسند گویی آبی هستند که به دیوار میخورند، خود به خود کنار خاکریز پخش میشوند و به پاتک پاسخ میدهند.
برای تانکهای عراقی مهلت فرار نیست و در کمتر از پنج دقیقه تمام تانکهای نزدیک به خاکریز منهدم میشوند و بقیه فرار میکنند.
شهیدان را جمعآوری میکنند و مجروحان را با آمبولانس به عقب میبرند. به بچهها آب خنکی میدهند. بعد قوطیهای تن ماهی را باز میکنند. شاید آخرین لحظههای زندگی تو بود. ولی آنچه خدا میخواهد همان میشود. صحنههای زیبایی خلق میشود. رزمندگان تازهنفس به کمک رزمندگان خسته میآیند و پرچمهای افتاده را به دست میگیرند. نیروهای خدایی به سوی تانکهای دشمن شلیک میکنند و در دشت مقابل دهها بعثی را به هلاکت میرسانند. تعدادی از آنها مجروح هستند، اما نه تو میتوانی به آنها کمک کنی و نه خودشان جرأت میکنند به یاری مجروحانشان بشتابند.
صدای تکبیر بچهها، فضا را پر میکند. خاکریز تثبیت شده، اما آتش عراقیها قطع نمیشود. آنها درصدد جبران شکستهای خود هستند. و باید تحمل کرد. جنگ همین است. هنوز گردانها تلفات میدهند و بعضی از گلولههای خمپاره اندام رزمندگان را چاک چاک میکند. ولی حالا وضع فرق کرده است.
آمبولانسها تا پشت خاکریز آمدهاند و مجروحان را به عقب منتقل میکنند. ولی چند شهید هنوز باقی ماندهاند و به عقب انتقال نیافتهاند.
خوب به آنها بنگر. اینها تا چند لحظه پیش همانند تو نفس میکشیدند، اما
اکنون پیش خدا رفتهاند. اگر چه بنابر نص صریح قرآن آنها زندهاند و نزد خدا روزی میخورند، ولی آنها بیحرکت و خاموش شدهاند. آنها دیگر از دنیا هیچ نمیخواهند. همین تن را هم دادند و رفتند. پرواز کردند. نظر کردند به وجه الله. حسینی شدند. چقدر زیبا. چه شجاعانه. و عارفانه!
آنان در کشاکش نبرد رزمیدند و نترسیدند. در لحظههای خطر، جان در کف اخلاص نهادند و آن را به خدا سپردند. صادقانه شهید شدند. دور از چشم تمام انسانهای متظاهر. خارج از شهر و تمدن کاذبش. با اندیشهی بسیجی. فدایی راه سرخ محمد (ص) و آل محمد (ص) شدند. اینها به خاندان باکرامت اهل بیت تأسی کردند. دنیا را به بازی گرفتند. مرگ را نیز. از همه چیز گذشتند. عبد شدند. خود را به خدا منتسب کردند. حر زمانه شدند. بر زمین افتادند و عرش را تصاحب کردند و در جوار حق آرمیدند. آنان اینک بر سر سفرهی مولایشان روزی میخورند. همنشین حسن و حسین (ع) شدهاند. بر دست و بازوی ابوالفضل العباس بوسه میزنند و به حمایت مادرشان فاطمه زهرا در کوچه پس کوچههای مدینهاند.
ای کاش میتوانستی همین حالا مادرشان را خبر میکردی. و آنان را به اینجا میآوردی. چقدر باعظمت میشد. اگر یک مادر با چادر سیاهش در خط اول جبهه حضور مییافت و پیکر فرزندش را چنین خونین میدید. اما به طور حتم فاطمه زهرا (س) فرزندنوازی میکند و دست عطوفت بر سر اینها میکشد. اینها یتیم نیستند. مادر واقعیشان به استقبالشان آمده است. ای کاش تو هم میتوانستی گوشهی چادر مادر را به چشم میمالیدی. ای کاش گوشه عبای علی مرتضی را لمس میکردی. ای کاش رفته بودی. اما نرفتهای. ماندهای، اما خسته و دل شکسته. اگر میخواهی گریه کن. اینها دوستان تواند. برادران تو هستند. رضایی، ثقفی، طاهری، خانی، قهرمانی، کارور، معصومی، مظفر، اختیاری، صادقی، پازوکی، خلیلی، رحمانی، نیکنژاد، جهانی، اعرابی، صفایی، عباسی، خندان، پارسا، حسینی، سعادت، پرتوی، قربانعلی، ملکمحمدی، جوادی،
سعیدی و… گریه کن. بر خودت گریه کن. بر جهان گریه کن. اشک بریز. ناله بزن. ببین چگونه خوبان امت قربانی شدهاند. ببین چگونه سربازان خمینی در راه ولایت جان باختهاند.
هنوز دشمن خود را آماده نشان میدهد. هنوز در خاک ایران عزیز خیمه زده است. پس باید ماند و به مبارزه ادامه داد. نباید غافل ماند. باید مردانه ایستاد و جاودانهی تاریخ شد.
غرش خمپارهها را فراموش نکن. به فکر جانپناه مناسب باش. فرماندهات را پیدا کن و دستور بگیر. از بالای خاکریز به پایین میآیی. خسته و کوفته. پاهایت سست شده. زوزهی خمپارهها برای یک لحظه هم قطع نمیشود. عراق دیوانهوار تمام منطقه را زیر آتش گرفته. آتشبارها و خمپارههای ما هم کار میکنند. چند نفر از بچههای گردان را مییابی که آنها هم هنوز حیرانند. با دست به آنها اشاره میکنی و سپس چند نفری در کنار خاکریز به راه میافتید. معاون گروهان را میبینی که خیلی خونسرد و در حالی که دستش ترکش خورده، در حال نوشیدن آب یک کمپوت است. میخندد و میگوید:
» سلام، چطورین؟ چیزی برای خوردن دارید… »
گویی تمام این صحنهها برایش عادی است. روی زمین پهن شده و با دو نفر دیگر در حال کمپوت خوردن است. پس تو هم بنشین. تو هم خونسرد باش.
یک کمپوت برمیداری مشغول میشوی. نزدیک ظهر میشود و منتظری تا زمان نماز فرارسد. مدت زیادی نمیگذرد. یک رادیوی کوچک در دست یک رزمنده اذان میدهد. با همان وضع آشفته وضو میسازی و از سوی خورشید قبله را مشخص میکنی و مشغول نماز میشوی. دو تا دو رکعت. با حال و با صفا. با پوتین. مهر هم نمیخواهی. سر را بر همین خاک مقدس بگذار. خاکی که صبح شاهد گامهای رزمندگانی بوده که حالا خود را به خدا رساندهاند. اما تو هنوز باید با نماز و رکوع و سجود خود را به خدا نزدیک سازی. بچهها مشغول نماز میشوند و در اندک زمانی همه نمازشان را سروقت میخوانند. شاید موقع
استراحت رسیده باشد. خیلی خستهای. دنبال سنگری برای خواب میگردی. این سو و آن سو میروی. سنگرها را برانداز میکنی. بعضیها پر است و بعضی دیگر خمپاره خورده. پس باید جستجو کرد. یک سنگر خوب و مطمئن.