دستور آمادهباش صادر میشود و در حالی که تمام تجهیزات را بر خود بستهایم، اسلحههایمان را محکم به دست میگیریم و از نور فانوس داخل سنگر جدا میشویم. بیرون خیلی تاریک است. ولی هیاهو زیاد. از همه طرف صدا میآید. گویی وارد شهر شدهای. صدای ماشینهای چراغ خاموش توجه انسان را به خود جلب میکند. تعداد زیادی اتومبیل در محوطه آمادهی بردن نیروها شدهاند. شلوغی و سروصدا باعث سرگردانی عدهای از بچهها شده. مسئولان دسته و گروهان نیروهایشان را میخوانند، ولی تاریکی شب باعث شده تا نیروها کمی گیج شوند. حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده و جز بوق شلیک توپخانه چیز دیگری آسمان را روشن نمیکند. آن هم برای چند لحظه کوتاه و گذرا. صدای انفجارها بیشتر شده و در همین گیر و دار چند گلولهی توپ دشمن در اطراف جاده به زمین میخورد. این چند انفجار هیجان مسئولان را برای جمع و جور کردن نیروها بیشتر کرده و بیشتر فریاد میزنند. ناگهان چراغ یکی از آنها روشن میشود. فریادها بلند میشود.
» خاموش کن، خاموش کن،… »
قرار است هیچ چراغی روشن نشود و باید تا آخرین نقطه چراغ خاموش
رفت. پس باید وسایل براق را از خود دور کرد. حتی ساعتها را باید در جیب گذاشت. نیم ساعتی میگذرد تا نیروها جایشان را پیدا میکنند و خودروها آمادهی رفتن میشوند. در پشت هر ماشین حدود 15 نفر سوار شدهاند. شاید بهتر باشد بگویم از در و دیوارش آدم آویزان است. از حرفهای فرمانده مشخص میشود مقصد پنج کیلومتر جلوتر است. پس میتوان تحمل کرد. جا خیلی تنگ است و نصف بدن بچهها بیرون از ماشین قرار دارد. تمام گردان سوار شدهاند و بیش از 20 خودرو همزمان راه میافتند. از محوطهی سولهها خارج میشویم و در سیاهی شب به سوی برق آتش توپخانه دشمن میرویم. انفجارها شدیدتر میشود. به جادهی اصلی که هنوز خاکی است میرسیم. آنجا هم محشری است. بعضی ماشینها پر میروند و خالی برمیگردند. تعدادی از نیروها هم سوار کامیون هستند و فقط سر و گردنشان از لبهی کامیون دیده میشود. معلوم است از عقبتر میآیند و احتمالا از همان اردوگاهشان سوار کامیون شدهاند. ما از اردوگاه تا اینجا با اتوبوس آمدهایم و اینها از همان اردوگاه سوار بر کامیون شدهاند و تا نقطه رهایی میروند. به هر حال همه باید برویم. همچنان که در جاده پیش میرویم، سنگرهای فراوانی در اطراف جاده است که نیروهای زیادی در کنار آن ایستاده و برای ما دست تکان میدهند. صلوات میفرستند و دعا میکنند. اینها رزمندگانی هستند که برای مراحل بعدی عملیات آماده میشوند، و شاید فردا و یا روزهای بعد عملیات را ادامه دهند. ولی هر چه هست خیلی باصفایند. اسپند روشن کرده و با استتار آتش، دود آن را جلوی ماشینها میگیرند. صدای نوار برادر آهنگران نیز یک لحظه قطع نمیشود و همچنان در طول راه به وسیله بلندگوهای تبلیغات پخش میشود.
پیرمردی به نام حاج آقا بخشی جلوی بچهها را میگیرد و آنها را میبوسد و به آنها عطر میدهد. چندان خوشبو نیست ولی هر چه از دوست رسد نیکوست. شعار هم میدهد.
» ماشاءالله، کربلا، حزبالله، ماشاءالله » .
عبور از جادهی تاریک و بدون چراغ کمی مشکل است و چند بار راننده به شانهی کناری جاده کشیده شد و نزدیک بود ماشین چپ شود، ولی یا حسین و یا زهرای بچهها کمک کرد.
کمکم بوی دود و باروت به مشام میرسد و آسمان بدون ستاره در تاریکی مطلق به تماشا مینشیند. نبرد نزدیک است، حالا باید آهسته و آرام رفت. صدای بیسیمها قطع نمیشود و فرمانده دستور میدهد، دیگر کسی صدا نکند و کوچکترین صدایی نباید از کسی شنیده شود.
این همان درسهای رزم شبانه است که حالا باید خوب به کار بست تا پیروز شد.
ماشینها میایستند. بچهها پیاده میشوند و با کمی جستجو در صف دسته و گروهان و گردان قرار میگیرند. حالا به ستون یک باید رفت. شاید حدود یک کیلومتر به جلو میرویم. باز هم آهسته و ساکت. بعد کنار یک خاکریز مینشینیم. در سینه و پایین این خاکریز سنگرهای متعددی وجود دارد که یکی دو نفر را در خود جای داده است. اینجا خط مقدم است و اینها رزمندگانی هستند که از قبل در خط بودهاند. باید به خاکریز چسبید و در پناه آن نشست. چند لحظه بعد کمی جلو میرویم و باز هم جلوتر. در امتداد خاکریز. شاید هر پنج دقیقه یک بار به اندازهی چند ده متر به جلو میرویم و دوباره مینشینیم. حالت عجیبی است. سکوت گرانترین کالای خط مقدم است. خیلی ارزش دارد. مسئول گروهان دولا دولا از جلوی بچهها عبور میکند و در حالی که صدای خود را آهسته کرده میگوید:
» بچهها کنار خاکریز یه سنگر درست کنین و برین توش. شاید یکی دو ساعت معطل بشیم. استراحت کنین. ولی کاملا آماده باشین. هر وقت گفتم حرکت یعنی حرکت… »
چند لحظه بعد چند خمپاره 60 کنار بچهها فرود میآید و چند نفر همین اول کار مجروح میشوند.
» امدادگر، امدادگر، بدو. اینجا. بیا به طرف صدا. کمک. کمک »
یا حضرت عباس، شروع شد. نکند فهمیده باشند و عملیات لو رفته باشد. یا فاطمه زهرا (س(. اما نه. انشاءالله نفهمیدهاند، چون بلافاصله آتش خمپاره قطع میشود. معلوم میشود طبق عادت چند خمپاره فرستاده و چون تجمع نیرو شده، مجروح دادیم و گرنه شبهای قبل از این موارد زیاد بوده، ولی مجروح نداشته.
انتظار سخت است، خصوصا جایی که بعدا هم معلوم نیست چه میشود. هر کس به فراخور حال و توان خود سنگری ساخته و درون آن رفته. یکی دو منور هم منطقه را خوب روشن کرد و در همین فاصله توانستیم برای آخرین بار چهرهی بعضی از عزیزان را ببینیم.
انتظار طولانی شد و در آغوش خاک و خاکریز، هر بار که چشمها را باز میکنی منتظر فرمان حرکت هستی ولی خبری نیست و هر از چند گاهی فرماندهی گروهان همراه با پیک و دو بیسیمچی از کنار خاکریز عبور میکنند و به بچهها سرکشی میکنند. تو هم تکانی میخوری، یعنی آمادهای. از عقب هنوز صدای رفت و آمد و تردد ماشین میآید. خدا کند عراقیها کر شوند و نشنوند. خیلی دوست داری از خاکریز بالا بروی و آن طرف را نیز مشاهده کنی. ولی فرماندهی چنین اجازهای نمیدهد. پس آرام سر جایت بنشین و منتظر بمان. وقتی به لولهی خنک اسلحهات دست بزنی خواب از سرت میپرد.
امشب شب عملیات است و اینجا نقطه رهایی. از مدتها قبل آرزو داشتی در چنین شبی و در چنین مکانی قرار گیری و بندگی خود را به خدا ثابت کنی. بارها آرزو کردی که در صف مرزداران اسلام درآیی و با آنها همرزم شوی. حالا تو رزمندهای هستی که خدا به تو اجازه داده است در کنار بندگان خوبش تفنگ به دست گیری و علیه دشمنش نبرد کنی. به طور حتم تو لایق شدهای که در این شب به انتظار حمله علیه دشمن دین خدا باشی. آمدهای تا به دستورات قرآن کریم عمل کنی. آمدهای تا آیههای جهاد را جاری کنی. تو آمدهای فتنه را از بین
ببری. پس با خدا معامله کن. سر را بده و جان را بگیر. تن بیارزش را بده و رضای خدا را جلب کن. عاشورا را به یادآور. به کربلا برو. به خیمهها نگاه کن. کودکان تشنه را بنگر. مظلومیت را تجربه کن. وفاداری را بشناس. وفادار شو. به حسین (ع(. به امام. به اسلام. به ایران. به انقلاب. تو آمدهای تا جهاد کنی.