جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

هنگامه‏ی نبرد است

زمان مطالعه: 5 دقیقه

آموزش تمام شد. تمرین به پایان رسید. کلاسها تعطیل. آماده شو. حرکت کن. هنگام نبرد با دشمن فرارسیده است. همان که جهاد اصغرش می‏نامند. ولی برای انجام آن باید جهاد اکبرت را شروع کرده باشی. می‏خواهی چشم در چشمان دشمن خدا بدوزی و با او نبرد کنی. باید از خود و اردوگاه خارج شوی و آخرین گامها را استوارتر برداری. به ته صف دشمن نگاه کن و از توکل بر خدا غافل مشو.

قرار است امروز اردوگاه را به قصد قرارگاه تاکتیکی تخلیه کنیم. خبر و جریان کار در صبحگاه مطرح شده و پس از آن همه در تکاپوی رفتن هستند. حالا باید از اردوگاه و چادر و… هم دل بکنی. ساک و بقیه‏ی وسایل شخصی را هم تحویل تعاون گردان می‏دهی و فقط تجهیزات جنگ را برمی‏داری. اصلا به چیز دیگری نیاز نداری و اگر احتیاج داشتی به تو خواهند داد. پس باید رفت.

سبکبال و عاشقانه. براساس دستور فرماندهی. برای انجام تکلیف و رسیدن به قرب الهی.

چادرها بر سر جایشان باقی است ولی پتوها و سایر وسایل عمومی چادر مثل قابلمه و قاشق و پتو و… تحویل تدارکات می‏شود و سپس هر گروهان براساس نظم و ترتیب از قبل تعیین شده وسایل شخصی نیروهایشان را به تعاون

می‏دهد. قبل از اینکه ساک را تحویل بدهی، فرم تعاون را پر می‏کنی که حاوی اطلاعات شخصی و شماره پلاک و… است و آن را نیز همراه وسایل به چادر تعاون می‏دهی. بچه‏هایی که وسایلشان را تحویل می‏دهند، گویی آن اندک بار دنیوی را نیز از خود دور کرده‏اند و خوشحال و سرمست خود را در شوخی و مزاح دوستان غرق می‏کنند.

در اندک زمانی تمام گردان وسایل اضافی را تحویل داده‏اند و نیروها در گوشه و کنار اردوگاه منتظر حرکت هستند. بعضی‏ها هم می‏نویسند. یا نامه است یا وصیتنامه. ولی احتمالا وصیتنامه است. چون موضوع جدی شده و تا چند شب آینده در خط مقدم باید جنگید.

با صدای مسئول گروهان، بچه‏ها خیلی زود به خط شده و بلافاصله سوار اتوبوس می‏شوند.

داخل اتوبوس غوغایی است. هر کس سعی می‏کند وسایل و تجهیزات و اسلحه خود را از گوشه‏ای آویزان کند تا راحت باشد. از آن طرف راننده از بچه‏ها می‏خواهد تا به اتوبوس صدمه نزنند. وقتی تمام دسته‏ها و واحدها سوار شدند، اتوبوسها مثل مورچه دنبال یکدیگر راه می‏افتند و خیلی نرم و آهسته از مسیر خاکی حرکت می‏کنند. خیلی زود از اردوگاه خارج می‏شویم و پس از پشت سر گذاشتن مقر لشکر، به جاده اصلی و آسفالت می‏رسیم و به سمت منطقه عملیاتی می‏رویم. حالا می‏شود حرف زد. هر کس حدس و گمان خود را از منطقه عملیاتی مطرح می‏کند. عده‏ای هم تا حدودی با مناطق آشنا هستند، و از مسیر حرکت، منطقه احتمالی عملیات را تخمین می‏زنند.

در میان راه، برادر سعید، می‏خواند. سرودهای انقلابی و مرثیه اهل بیت را. بچه‏ها هم مقداری جواب می‏دهند ولی آن قدر راه طولانی است که شعرهای سعید در چنین حالتی به اتمام می‏رسد و او نیز ساکت می‏نشیند. در یک نگاه تعدادی از بچه‏های دسته در حال خواندن قرآن هستند. چند نفر هم از میان راهروی اتوبوس چشم به جاده دوخته‏اند و منتظرند تا هر چه زودتر به منطقه

برسند. عده‏ای هم آهسته ذکر می‏گویند و به چپ و راست نگاه می‏کنند. شب نزدیک است و اتوبوسها در تاریکی وارد منطقه می‏شوند از چند دژبانی عبور می‏کنیم و در اطراف جاده سنگرهای متعدد تانک و مقرهای لشکرهای دیگر مشاهده می‏شود. اتوبوسها مجددا وارد خاکی می‏شوند و پس از مدت کوتاهی می‏ایستند. به محض پیاده شدن صدای شلیک چند توپ توجه بچه‏ها را به خود جلب می‏کند. توپخانه ارتش در حال اجرای آتش است و از دور صدای انفجار شلیک می‏آید. اتوبوسها یکی پس از دیگری وارد محوطه می‏شوند و نیروها در سنگرها و سوله‏هایی که از قبل تعبیه شده‏اند، می‏روند. اوضاع کمی مشکوک است. شاید بهتر است بگویم دلهره‏انگیز. به هر حال وضع غیرعادی است و بوی جنگ همه‏جا را گرفته.

وارد هر سوله که بشوی حدود 20 نفر را می‏بینی که در کنار یکدیگر نشسته و به دیواره‏ی سوله تکیه داده‏اند. اکثر بچه‏ها منتظر دستور هستند و هنوز موقعیت خود را تشخیص نداده‏اند. اتوبوسها نیز بلافاصله از منطقه خارج می‏شوند. محوطه خیلی آرام است مسئول گروهان وارد سوله می‏شود و می‏گوید:

» برادران، ما نزدیک خط هستیم و دشمن این منطقه را زیر آتش دارد. پس تا جایی که امکان دارد کمتر از سنگر بیرون بیایید تا خدای نکرده با تلفات بی‏خودی روبه‏رو نشویم. »

اما مگر می‏شود در سوله نشست و به یکدیگر نگاه کرد. اول از همه باید وضو گرفت. ثانیا ما کجاییم عراقیها کجایند؟

کم‏کم محوطه بیرون شلوغ می‏شود و صدای رفت و آمد و صحبت بچه‏ها به گوش می‏رسد. وقتی از سنگر بیرون می‏آیی با انبوه نیروها روبه‏رو می‏شوی که وضو گرفته‏اند و به سنگر می‏روند. برق آتش دهانه توپخانه زیباست و در کمتر از یک ثانیه محوطه را روشن می‏کند. از آن طرف می‏توان صدای شلیک توپخانه دشمن را نیز شنید. هوا صاف و ستاره باران است. نسیم خوبی می‏وزد و خاک زیر پایت صدا نمی‏دهد. به سوی منبع آب می‏روی. در اطراف منبع آب، گونی

خاک چیده‏اند تا در اثر اصابت ترکش سوراخ نشود. وضو می‏گیری و نوک پنجه‏هایت را داخل پوتین می‏کنی. شاید میان راه بوده باشی که صدای انفجار تو را می‏لرزاند. می‏خواهی بدوی ولی نمی‏توانی. هنوز زمین زیر پایت تکان می‏خورد. عجب انفجاری. دومی و سپس سومی. خودت هم نمی‏فهمی چگونه وارد سنگر شدی. سراسیمه و شتابان. خطر جدی است. وقتی وارد می‏شوی، علامت سؤال در چهره‏ی اکثر بچه‏ها نقش بسته!

پس دعوا جدی است. و ممکن است اینجا را هم بکوبد. پس باید مواظب بود تا بی‏خودی صدمه نبینی.

داخل سنگر جای زیادی نیست و هرکس می‏تواند کمتر از یک متر مربع را اشغال کند. دو فانوس در ابتدا و انتهای سنگر، سعی در روشن کردن سنگر دارند ولی تاریکی غالب است و چهره‏ها به خوبی مشاهده نمی‏شوند. اینجا از پتو و سایر وسایلی که در چادرها بود خبری نیست و برای نماز خواندن باید چفیه‏ات را به روی زمین بیندازی و سجاده‏اش کنی. نماز که تمام شد، موقع شام می‏رسد. مسئول تدارکات گروهان خود را به دهانه سنگر می‏رساند و به هر یک از نیروها یک کنسرو و مقداری نان می‏دهد.

جا خیلی تنگ است. هوای سنگر هم گرم شده. اما باید تحمل کرد. شوخی نیست. جنگ است و باید در این نقطه به انتظار دستور نشست. خنده و شوخی فراموش نمی‏شود:

– » اکبر جون رفتی بیرون یه نوشابه خنک بگیر و بیار… »

– » اونهایی که قراره شهید بشن، نورانی شدن، پس فانوسها را خاموش کنین… » –

هیچ چیز جالب‏تر از روحیه بالای بچه‏ها نیست و همین خنده‏ها، روحیه‏ها را بالا می‏برد.

اما از همه چیز مهمتر ذکر و یاد خداست. آن مقدار دلهره‏ای که ناخودآگاه به سراغ انسان می‏آید باید با ذکر خدا از بین برود. بهتر است آهسته بگویی:

» لا اله الا الله… »

پس از یکی دو ساعت، بچه‏ها یکی یکی بیرون می‏روند و در تاریکی مطلق این بیابان و در کنار خاکریزهای بلند، خود را به منبع آب می‏رسانند و پس از مسواک، وضو می‏گیرند و برمی‏گردند.

سوره‏ی » واقعه » هم فراموش نمی‏شود و قبل از اینکه همه بخوابند در مدت 8 – 7 دقیقه سوره‏ی » واقعه » خوانده می‏شود و پس از آن سکوت به سنگر می‏آید و روی همه را می‏پوشاند.

صدای چند انفجار دیگر، ناگهان بچه‏ها را از خواب می‏پراند و کمی جابه‏جا می‏شوند. صدای انفجار خیلی نزدیک است. شاید همین بیرون سنگر، چند لحظه بعد صدای امدادگر مو را بر بدن سیخ می‏کند و بی‏اختیار نفس در سینه‏ات حبس می‏شود. بعد نور یک ماشین را می‏بینی که هنگام دور زدن به درون سنگر می‏افتد و سپس مجروح را با خود می‏برد.

سه ساعت بعد، تو جا مانده‏ای. همین که می‏خواهی از این پهلو به آن پهلو شوی، چشمانت را باز می‏کنی و چند سیاهی را می‏بینی که ایستاده‏اند و دست به قنوت گرفته‏اند. یا الله. اینها نماز می‏خوانند. ساعت 15 / 3 نیمه شب است. قمقمه‏ات را زیر سرت جابه‏جا می‏کنی و دوباره چشم بر هم می‏گذاری. ولی تو نیز باید ره‏توشه برداری. چرا تو در انفجارها نگران می‏شوی و عده‏ای دیگر ذکر می‏گویند. نکند عقب بمانی. اگر اینجا پایدار ماندی درست است! آن عقب و در میان انبوه پتو و در کنار منبع آب و بدون آتش دشمن نماز شب خواندن چندان مهم نیست. راه را ادامه بده. خودت را عاشق نشان بده. از این فرصتها استفاده کن. باید بروی بیرون. باید وضو بگیری. اما سر شب یک نفر…!

بلند شو. اگر در قمقمه‏ات آب هست از آن استفاده کن و بیرون سنگر وضو بساز.

بیرون به اندازه‏ی کافی شلوغ است و فکر می‏کنی نماز صبح شده. از سنگرها بیرون ریخته‏اند و خود را برای تحجد و شب زنده‏داری آماده می‏سازند. اینها

بسیجی‏اند. اینها سربازان امام زمان هستند. اینها به خدا می‏رسند.

بعد هنگام نماز صبح می‏شود ولی کمتر کسی برای وضو گرفتن بیرون می‏رود چون اکثر آنها وضو دارند. زیارت عاشورا هم جان می‏بخشد و بعد می‏توانی استراحت کنی. چون مکان و زمان صبحگاه نیست. بعد از یکی دو ساعت دوباره زحمتکش‏ترین خادم گروهان یعنی مسئول تدارکات می‏آید و صبحانه می‏دهد. نان و پنیر و یک لیوان چای.