آموزش تمام شد. تمرین به پایان رسید. کلاسها تعطیل. آماده شو. حرکت کن. هنگام نبرد با دشمن فرارسیده است. همان که جهاد اصغرش مینامند. ولی برای انجام آن باید جهاد اکبرت را شروع کرده باشی. میخواهی چشم در چشمان دشمن خدا بدوزی و با او نبرد کنی. باید از خود و اردوگاه خارج شوی و آخرین گامها را استوارتر برداری. به ته صف دشمن نگاه کن و از توکل بر خدا غافل مشو.
قرار است امروز اردوگاه را به قصد قرارگاه تاکتیکی تخلیه کنیم. خبر و جریان کار در صبحگاه مطرح شده و پس از آن همه در تکاپوی رفتن هستند. حالا باید از اردوگاه و چادر و… هم دل بکنی. ساک و بقیهی وسایل شخصی را هم تحویل تعاون گردان میدهی و فقط تجهیزات جنگ را برمیداری. اصلا به چیز دیگری نیاز نداری و اگر احتیاج داشتی به تو خواهند داد. پس باید رفت.
سبکبال و عاشقانه. براساس دستور فرماندهی. برای انجام تکلیف و رسیدن به قرب الهی.
چادرها بر سر جایشان باقی است ولی پتوها و سایر وسایل عمومی چادر مثل قابلمه و قاشق و پتو و… تحویل تدارکات میشود و سپس هر گروهان براساس نظم و ترتیب از قبل تعیین شده وسایل شخصی نیروهایشان را به تعاون
میدهد. قبل از اینکه ساک را تحویل بدهی، فرم تعاون را پر میکنی که حاوی اطلاعات شخصی و شماره پلاک و… است و آن را نیز همراه وسایل به چادر تعاون میدهی. بچههایی که وسایلشان را تحویل میدهند، گویی آن اندک بار دنیوی را نیز از خود دور کردهاند و خوشحال و سرمست خود را در شوخی و مزاح دوستان غرق میکنند.
در اندک زمانی تمام گردان وسایل اضافی را تحویل دادهاند و نیروها در گوشه و کنار اردوگاه منتظر حرکت هستند. بعضیها هم مینویسند. یا نامه است یا وصیتنامه. ولی احتمالا وصیتنامه است. چون موضوع جدی شده و تا چند شب آینده در خط مقدم باید جنگید.
با صدای مسئول گروهان، بچهها خیلی زود به خط شده و بلافاصله سوار اتوبوس میشوند.
داخل اتوبوس غوغایی است. هر کس سعی میکند وسایل و تجهیزات و اسلحه خود را از گوشهای آویزان کند تا راحت باشد. از آن طرف راننده از بچهها میخواهد تا به اتوبوس صدمه نزنند. وقتی تمام دستهها و واحدها سوار شدند، اتوبوسها مثل مورچه دنبال یکدیگر راه میافتند و خیلی نرم و آهسته از مسیر خاکی حرکت میکنند. خیلی زود از اردوگاه خارج میشویم و پس از پشت سر گذاشتن مقر لشکر، به جاده اصلی و آسفالت میرسیم و به سمت منطقه عملیاتی میرویم. حالا میشود حرف زد. هر کس حدس و گمان خود را از منطقه عملیاتی مطرح میکند. عدهای هم تا حدودی با مناطق آشنا هستند، و از مسیر حرکت، منطقه احتمالی عملیات را تخمین میزنند.
در میان راه، برادر سعید، میخواند. سرودهای انقلابی و مرثیه اهل بیت را. بچهها هم مقداری جواب میدهند ولی آن قدر راه طولانی است که شعرهای سعید در چنین حالتی به اتمام میرسد و او نیز ساکت مینشیند. در یک نگاه تعدادی از بچههای دسته در حال خواندن قرآن هستند. چند نفر هم از میان راهروی اتوبوس چشم به جاده دوختهاند و منتظرند تا هر چه زودتر به منطقه
برسند. عدهای هم آهسته ذکر میگویند و به چپ و راست نگاه میکنند. شب نزدیک است و اتوبوسها در تاریکی وارد منطقه میشوند از چند دژبانی عبور میکنیم و در اطراف جاده سنگرهای متعدد تانک و مقرهای لشکرهای دیگر مشاهده میشود. اتوبوسها مجددا وارد خاکی میشوند و پس از مدت کوتاهی میایستند. به محض پیاده شدن صدای شلیک چند توپ توجه بچهها را به خود جلب میکند. توپخانه ارتش در حال اجرای آتش است و از دور صدای انفجار شلیک میآید. اتوبوسها یکی پس از دیگری وارد محوطه میشوند و نیروها در سنگرها و سولههایی که از قبل تعبیه شدهاند، میروند. اوضاع کمی مشکوک است. شاید بهتر است بگویم دلهرهانگیز. به هر حال وضع غیرعادی است و بوی جنگ همهجا را گرفته.
وارد هر سوله که بشوی حدود 20 نفر را میبینی که در کنار یکدیگر نشسته و به دیوارهی سوله تکیه دادهاند. اکثر بچهها منتظر دستور هستند و هنوز موقعیت خود را تشخیص ندادهاند. اتوبوسها نیز بلافاصله از منطقه خارج میشوند. محوطه خیلی آرام است مسئول گروهان وارد سوله میشود و میگوید:
» برادران، ما نزدیک خط هستیم و دشمن این منطقه را زیر آتش دارد. پس تا جایی که امکان دارد کمتر از سنگر بیرون بیایید تا خدای نکرده با تلفات بیخودی روبهرو نشویم. »
اما مگر میشود در سوله نشست و به یکدیگر نگاه کرد. اول از همه باید وضو گرفت. ثانیا ما کجاییم عراقیها کجایند؟
کمکم محوطه بیرون شلوغ میشود و صدای رفت و آمد و صحبت بچهها به گوش میرسد. وقتی از سنگر بیرون میآیی با انبوه نیروها روبهرو میشوی که وضو گرفتهاند و به سنگر میروند. برق آتش دهانه توپخانه زیباست و در کمتر از یک ثانیه محوطه را روشن میکند. از آن طرف میتوان صدای شلیک توپخانه دشمن را نیز شنید. هوا صاف و ستاره باران است. نسیم خوبی میوزد و خاک زیر پایت صدا نمیدهد. به سوی منبع آب میروی. در اطراف منبع آب، گونی
خاک چیدهاند تا در اثر اصابت ترکش سوراخ نشود. وضو میگیری و نوک پنجههایت را داخل پوتین میکنی. شاید میان راه بوده باشی که صدای انفجار تو را میلرزاند. میخواهی بدوی ولی نمیتوانی. هنوز زمین زیر پایت تکان میخورد. عجب انفجاری. دومی و سپس سومی. خودت هم نمیفهمی چگونه وارد سنگر شدی. سراسیمه و شتابان. خطر جدی است. وقتی وارد میشوی، علامت سؤال در چهرهی اکثر بچهها نقش بسته!
پس دعوا جدی است. و ممکن است اینجا را هم بکوبد. پس باید مواظب بود تا بیخودی صدمه نبینی.
داخل سنگر جای زیادی نیست و هرکس میتواند کمتر از یک متر مربع را اشغال کند. دو فانوس در ابتدا و انتهای سنگر، سعی در روشن کردن سنگر دارند ولی تاریکی غالب است و چهرهها به خوبی مشاهده نمیشوند. اینجا از پتو و سایر وسایلی که در چادرها بود خبری نیست و برای نماز خواندن باید چفیهات را به روی زمین بیندازی و سجادهاش کنی. نماز که تمام شد، موقع شام میرسد. مسئول تدارکات گروهان خود را به دهانه سنگر میرساند و به هر یک از نیروها یک کنسرو و مقداری نان میدهد.
جا خیلی تنگ است. هوای سنگر هم گرم شده. اما باید تحمل کرد. شوخی نیست. جنگ است و باید در این نقطه به انتظار دستور نشست. خنده و شوخی فراموش نمیشود:
– » اکبر جون رفتی بیرون یه نوشابه خنک بگیر و بیار… »
– » اونهایی که قراره شهید بشن، نورانی شدن، پس فانوسها را خاموش کنین… » –
هیچ چیز جالبتر از روحیه بالای بچهها نیست و همین خندهها، روحیهها را بالا میبرد.
اما از همه چیز مهمتر ذکر و یاد خداست. آن مقدار دلهرهای که ناخودآگاه به سراغ انسان میآید باید با ذکر خدا از بین برود. بهتر است آهسته بگویی:
» لا اله الا الله… »
پس از یکی دو ساعت، بچهها یکی یکی بیرون میروند و در تاریکی مطلق این بیابان و در کنار خاکریزهای بلند، خود را به منبع آب میرسانند و پس از مسواک، وضو میگیرند و برمیگردند.
سورهی » واقعه » هم فراموش نمیشود و قبل از اینکه همه بخوابند در مدت 8 – 7 دقیقه سورهی » واقعه » خوانده میشود و پس از آن سکوت به سنگر میآید و روی همه را میپوشاند.
صدای چند انفجار دیگر، ناگهان بچهها را از خواب میپراند و کمی جابهجا میشوند. صدای انفجار خیلی نزدیک است. شاید همین بیرون سنگر، چند لحظه بعد صدای امدادگر مو را بر بدن سیخ میکند و بیاختیار نفس در سینهات حبس میشود. بعد نور یک ماشین را میبینی که هنگام دور زدن به درون سنگر میافتد و سپس مجروح را با خود میبرد.
سه ساعت بعد، تو جا ماندهای. همین که میخواهی از این پهلو به آن پهلو شوی، چشمانت را باز میکنی و چند سیاهی را میبینی که ایستادهاند و دست به قنوت گرفتهاند. یا الله. اینها نماز میخوانند. ساعت 15 / 3 نیمه شب است. قمقمهات را زیر سرت جابهجا میکنی و دوباره چشم بر هم میگذاری. ولی تو نیز باید رهتوشه برداری. چرا تو در انفجارها نگران میشوی و عدهای دیگر ذکر میگویند. نکند عقب بمانی. اگر اینجا پایدار ماندی درست است! آن عقب و در میان انبوه پتو و در کنار منبع آب و بدون آتش دشمن نماز شب خواندن چندان مهم نیست. راه را ادامه بده. خودت را عاشق نشان بده. از این فرصتها استفاده کن. باید بروی بیرون. باید وضو بگیری. اما سر شب یک نفر…!
بلند شو. اگر در قمقمهات آب هست از آن استفاده کن و بیرون سنگر وضو بساز.
بیرون به اندازهی کافی شلوغ است و فکر میکنی نماز صبح شده. از سنگرها بیرون ریختهاند و خود را برای تحجد و شب زندهداری آماده میسازند. اینها
بسیجیاند. اینها سربازان امام زمان هستند. اینها به خدا میرسند.
بعد هنگام نماز صبح میشود ولی کمتر کسی برای وضو گرفتن بیرون میرود چون اکثر آنها وضو دارند. زیارت عاشورا هم جان میبخشد و بعد میتوانی استراحت کنی. چون مکان و زمان صبحگاه نیست. بعد از یکی دو ساعت دوباره زحمتکشترین خادم گروهان یعنی مسئول تدارکات میآید و صبحانه میدهد. نان و پنیر و یک لیوان چای.