جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرما، اعتراض و خنده

زمان مطالعه: 5 دقیقه

از کنار نیروها که در کنار یکدیگر قرار دارند عبور می‏کنی. خستگی و سرما با هم به سراغ بچه‏ها آمده است. چند نفر سعی دارند یکی از نیروها را که سرمازده شده، گرم کنند. پشت او را مالش می‏دهند. دستهایش را مثل کشتی‏گیرها روی شانه‏های خود انداخته و می‏مالند. نمی‏شود. دیگر حس ندارد. پاهایش را باز و بسته می‏کنند. او را وسط خوابانده‏اند و دو نفر در پهلوی او می‏خوابند و دو نفر دیگر به صورت بعلاوه روی او قرار می‏گیرند.

یکی از بچه‏ها آرام صحبت می‏کند:

» آقا محمد، طاقت بیار. الان راه می‏افتیم. حرف بزن. بزار دهانت گرم بمونه. »

اعتراضها زیاد شده و فرمانده گردان هم با ستاد صحبت می‏کند.

» آخه حاجی شما هماهنگ نشدین که نشد. بچه‏ها دارن خشک می‏شن. خود من هم یخ کردم. خوب بگین اون لشکر وارد عمل نشه. یا حداقل اجازه بدین آتیش روشن کنیم. »

چند لحظه‏ی بعد خط ممتد و پیوسته آتش، دشت را روشن می‏کند. کنار هر تکه آتش چند نفر ایستاده‏اند. و جان تازه‏ای در سپاه می‏دمد. عده‏ای کنار آتش و

عده‏ای به دنبال بوته. ولی نمی‏توان به این آتشها هم دل بست. بزودی بوته‏ها تمام می‏شود و چیزی باقی نمی‏ماند. به هرحال بهتر از چند دقیقه پیش است.

– بچه‏ها عملیات بی‏عملیات! با این وضعی که من می‏بینم، عملیات منتفی شده.

– ندیده بودیم شب عملیات آتیش روشن کنن!

– صبر کنین ببینیم چه می‏شه؟ اگر عراقی‏ها بودن تا حالا هم ما اونا را گرم کرده بودیم و هم اونا ما را!

مزاح و شوخی دوباره شروع شده. با وجودی که عده‏ای از نیروها کسل و سرمایی شده‏اند ولی نمی‏توانند از ترکش مزه‏ی بعضی از بچه‏ها جان سالم به در ببرند و به هر حال مجبور به لبخند می‏شوند. مسئول گروهان نیز به راه می‏افتد و به بچه‏ها روحیه می‏دهد. با آنها حرف می‏زند. شوخی می‏کند. آنها را آماده می‏کند.

منور روشن می‏شود. تقریبا تمام دشت روبه‏رو، قابل رؤیت است. همه‏ی نگاهها به سوی منور کشیده می‏شود. بی‏سیمها پس از یک خاموشی نسبی، دوباره به راه می‏افتند. سکوت شکسته می‏شود. تیربارها شروع به کار می‏کنند. انفجار پشت انفجار. روبه‏روی ما درگیری شروع شده. خطوط فرضی دشمن مقاومت می‏کنند. میدانهای مین در پرتو نور منور بخوبی دیده می‏شود. صدای غرش چند تانک، نشان از جدی بودن کار دارد.

ما هم حرکت می‏کنیم. در یک ستون، 400 نفریم. به عمق می‏رویم. از میدان مین عبور می‏کنیم. از چند خاکریز بزرگ و کوچک هم رد می‏شویم. عجب آتشبازی زیبایی است! از همه طرف گلوله می‏بارد. تیرهای رسام و نورانی با سرعت زیاد به سوی ما می‏آیند و با فاصله‏ی کمی از بالای سرمان عبور می‏کنند. در چند مرحله می‏نشینیم و پس از مدتی دوباره راه می‏افتیم. چند آمبولانس هم در رفت و آمد هستند. شدت سرما کم شده و بچه‏ها از سردی هوا ناراحت نیستند.

چند بار بین ستون فاصله افتاده و مسئول گروهان با عصبانیت تمام سعی می‏کند این نقصان را جبران کند. حد فاصل ستون را می‏رود و می‏آید. در سیاهی شب ناگهان انبوهی از نیروها را با چند آنتن و دکل کوچک می‏بینی که از کنار ستون عبور می‏کنند و صدای چند بی‏سیم توجه همه را به خود جلب می‏کند.او فرمانده گردان است که در چند بی‏سیم در پی هماهنگی با فرماندهی لشکر و سه گردان خودی است و همراه با معاون و پیک خود، جمعی از نیروها را تشکیل می‏دهد که به این سو و آن سو می‏رود.

قرار بود پس از یک ساعت در محل پدافند مستقر شویم و برای خودمان سنگر درست کنیم و در شب بعد عملیات نفوذ توسط چند گردان دیگر صورت گیرد ولی گویی قرار به هم خورده. حدود سه ساعت است که می‏رویم. شاید گم شده‏ایم. شاید عملیات به هم خورده و یا به هم ریخته. انفجار چند فوگاز در کنار ستون، شک و گمان را بیشتر می‏کند. حرکت ادامه دارد. خسته شده‏ایم. حالا می‏فهمیم که تجهیزات چگونه اذیت می‏کند. اسلحه‏ها را از این دوش به آن دوش می‏اندازیم. نوشیدن آب قمقمه هم دردی را دوا نمی‏کند. به محض اینکه ستون می‏ایستد، چند نفر در سیاهی گم می‏شوند. خوب هوا سرد است و شاید هیجان هم کمک می‏کند.

در یک فرصت مناسب که ستون از حرکت ایستاده است از معاون گروهان سؤال می‏کنم چی شده؟ و او در خونسردی کامل می‏گوید:

» گاومان زاییده. هر دو مرحله‏ی عملیات در همین امشب انجام می‏شود. »

تازه متوجه اوضاع می‏شویم. یعنی باید همین امشب پایگاههای توپخانه حریف فرضی به تصرف درآید و منهدم شود. محدوده‏ی دید ما کوچک است و به خوبی از اوضاع خبر نداریم. ولی فقط می‏دانیم که آموزشهای رزم شبانه و عملیات راهپیمایی در اینجا به درد می‏خورد و باید خوب از آنها استفاده کنیم.

سرانجام در نزدیکی صبح به یک خاکریز می‏رسیم و پس از کندن یک حفره در سینه‏ی خاکریز آن را با چند گونی تبدیل به یک سنگر می‏کنیم. پس از این همه

راهپیمایی و آتشبازی، سرما هم نمی‏تواند خواب را از چشمانمان دور کند. هر کس به طریقی قوز می‏کند و می‏خوابد. باید سعی کنی با جمع کردن پاهایت در شکم و نزدیک کردن شانه‏هایت به گردن، خود را تا حدودی گرم کنی. خیلی لذت دارد. تا چند دقیقه هم بدن گرم است و سرما را حس نمی‏کنی. هر چند لحظه هم مسئول گردان از پایین خاکریز عبور می‏کند و وضعیت نیروها را مرتب می‏کند. احساس مسئولیت به او اجازه نمی‏دهد در یک گوشه بنشیند و خستگی در کند. می‏رود و می‏آید. حرف می‏زند و می‏خنداند. گاهی هم غرغر می‏کند. حق دارد. زیرا بعضیها خیلی از خود بی‏خود شده‏اند و هر طور بخواهند عمل می‏کنند. قرار است سنگرها حداقل با هفت گونی و در سینه خاکریز زده شود ولی بعضی‏ها روی زمین و برخی در نوک خاکریز از حال رفته‏اند.

صدای مؤذن این پرسش را برایت مطرح می‏کند که مگر قرار نبود در شب و هنگامی که هوا تاریک است سکوت باشد و کسی فریاد نزند و… ولی این فکرها بیجاست و باید نماز خواند. قمقمه‏ها به کار می‏آید. کاملا خاکی شده‏ایم. وضو می‏گیریم و سپس روی خاک و رو به قبله می‏ایستیم و نماز می‏خوانیم. آمده‏ایم که نماز بخوانیم. هر طور که هستیم. هر چقدر که راه آمده‏ایم. هر کاری که کرده‏ایم. حالا موقع نماز است. باید با خدا صحبت کرد. باید گفت فقط تو را می‏پرستیم و از تو کمک می‏خواهیم. ما بنده‏ایم. ما سربازیم. ما جانبازیم. ما در قلمرو عشق مانور می‏کنیم. ما برای اثبات بندگی در مقابل فرشتگان مانور می‏دهیم. با لباس خاکی و سر و صورت خاک‏آلود، پیشانی بر خاک می‏گذاریم و خدا را تسبیح می‏گوییم. نماز می‏خوانیم و برای ادامه‏ی کار آماده می‏شویم.

هنوز قرص کامل خورشید از افق خارج نشده که دوباره به خط می‏شویم. حالا می‏توانیم حرف بزنیم. خاک تمام بدنمان را پوشانده است. بی‏حال شده‏ایم. اکثر گردانها در جاده آسفالته به راه افتاده‏اند. خواب هنوز در چشمانشان موج می‏زند. بعضی گردانها مثل دوی ماراتن سریعتر می‏روند ولی چند صد متر آن طرفتر حرکتشان کند می‏شود. گردانها از یکدیگر سبقت می‏گیرند. جلو و عقب

می‏افتند. تا چشم کار می‏کند در اطرافمان دشت است و خاک نرم. نمی‏دانم این چرا اینجا سبز شده؟ فکر می‏کنم به طرف شمال می‏رویم. چون خورشید سمت راست ما قرار دارد. ولی من خواب هستم. تو هم خواب‏آلوده‏ای. پنداری تمام ستون خوابیده‏اند و فقط راه می‏روند. یک نفر در جلو می‏رود و دیگران پشت سر او و گاهی دست در بند حمایل او جلو می‏روند. به همین خاطر ستون، چپ و راست می‏شود و گاهی از شانه خاکی جاده هم پایین می‏رود. صحنه‏های خنده‏آوری خلق می‏شود. ولی کسی حال خندیدن ندارد. شاید بهتر باشد بعدا بخندیم. حالا موقع رفتن است.

» بابا این چه مانوریه. اون از دیشب و این هم از صبحش. کجا می‏ریم. پس عملیات چی شد؟ اگر قراره عقب برگردیم خوب اتوبوسها کجان. »

هنوز ستونها کج و معوج راه می‏روند. براحتی می‏توان متوجه خواب‏آلودگی راننده‏ها شد. برخورد خودروها به یکدیگر از حد گذشته. راه طولانی است و از اتوبوس و سواری و ماشین… خبری نیست. حرکت ادامه دارد. در بین راه به سایر یگانها و لشکر برمی‏خوریم که آنها نیز مانند ما سرگردان و خسته‏اند. با این تفاوت که آنها نشسته و منتظر اتوبوسها هستند و ما می‏رویم تا به اتوبوسها برسیم. کل عملیات در یک شب انجام شده و قرار است لشکرها به اردوگاههای خود بازگردند. رفتن ادامه دارد. باید به اتوبوسها رسید. شاید هم اتوبوسها به سمت ما بیایند.

به هر حال اتوبوسها از دور دیده می‏شوند و گردانها به ترتیب سوار می‏شوند و می‏روند.

حالا پس از چند روز که از برگزاری مانور می‏گذرد مشخص شده که به علت ناهماهنگی که قبل از مانور به وجود آمده سایر لشکرها مجبور شدند، تمام کار را در یک شب انجام دهند.