جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یاد شهیدان

زمان مطالعه: 10 دقیقه

در این کره‏ی خاکی هر مکانی در طول شبانه‏روز دارای حالت خاصی است. یعنی مناطقی دارای صبحی روشن و زیبایند. مناطقی دیگر در هنگام روز و در بلندای آفتاب جلوه‏ای خاص دارند. مناطقی نیز شب در آنها از روز زیباتر است. مثلا طلوع زیباست، زیرا امید در آن شروع می‏شود. ظهر تماشایی است زیرا هیچ نقطه تاریکی باقی نمی‏ماند. شب تحسین برانگیز است زیرا پدیده‏های آفرینش با انسان سخن می‏گویند. اما غروب، چیز دیگری است.

در غروب و جنوب ایران و در جبهه‏های نبرد، غروب با انسان حرف می‏زند. این سرزمین هنگام مغرب، آدمی را به مدینه و کوفه می‏برد.

اردوگاه قبل از فرورفتن در سیاهی شب در یک نور نارنجی و قرمز شستشو می‏یابد. آفتاب آخرین ذرات نورانی خود را از لابلای دشت و چادرها برمی‏چیند. سایه‏ها از بین می‏رود. دل سنگین می‏شود. چشمها به افول خورشید دوخته می‏شود. گویی خورشید با اکراه زمین را ترک می‏کند و به پشت کوهها می‏رود. اما چاره‏ای نیست. او می‏تواند برای دقایقی چند آخرین نمایش نور را اجرا کند و زیبایی خود را در تمام افق مجسم سازد. به هر حال غروب است و خورشید می‏رود. اردوگاه سنگین شده. کمتر کار نظامی صورت می‏گیرد. بهترین

زمان برای نجوا و زمزمه با آسمان فرارسیده. در هر گوشه‏ای می‏توان رزمنده‏ای را یافت که بر روی زمین نشسته و با غروب سخن می‏گوید.

یاد شهیدان بهترین بهانه برای گریه است. جا ماندن از شهیدان بهترین زمان برای شیون است. آنان که رفتند و آنان که خواهند رفت. دنیا چیست؟ ما برای چه آمده‏ایم؟ چه باید بکنیم؟ خود را در اوج آسمان می‏یابی و تمام سنگینی دلت خالی می‏شود. سبک می‏شوی. ناله‏ای و سپس نفسی بلند. زانوهایت را در بغل می‏گیری و خود را از پهلو می‏جنبانی. رزمنده‏ای که از جلویت عبور می‏کند، آیینه‏ای است از تو. تو هم رزمنده‏ای. تو هم آمده‏ای. تو هم هستی. پس آماده شو. برای رفتن. برای شدن. برای لقاء الله. برای ایمان. برای فناء فی الله. برای صعود الی الله. برای روزی خوردن نزد خدا. تو در این غروب تصمیم بگیر. اگر ماندی، باید زینب‏گونه عمل کنی. از ظلم نترسی. خطبه‏ی حریت بر زبان داشته باشی و برای حکومت حق حرکت کنی.

عجب غروب عرفانی است. گویی در کلاس درس نشسته‏ای. چیزی در تو حلول کرده و با تو سخن می‏گوید. نمی‏ترسی. تصمیم می‏گیری. دعا می‏کنی و برای رسیدن به آرزوهایت دست به آسمان بلند می‏کنی.

صحنه‏های زیبایی خلق شده. کم‏کم آسمان تاریک می‏شود و چله‏نشینان سنگر عشق در تاریکی محو می‏شوند. صدای تلاوت قرآن، فراخوان نماز جماعت مغرب و عشاء است و باید غروب را به حال خود واگذاشت و آفریننده‏ی غروب را دریافت.

آستینها بالا. آب از بالا به پایین. از رستنگاه مو. تا انتهای چانه. از طرفین به اندازه‏ی فاصله‏ی انگشت کوچک تا شست. باز هم از بالا به پایین. از پشت آرنج تا نوک انگشتان. مسح سر و سپس مسح دو پا.

حالا آماده‏ای. محل نماز نیز حسینیه. لباس هم حلال و پاک و مطهر و زیبا. لباس رزم. همه یکرنگ و بی‏آلایش. رو به خدا. پشت سر امام جماعت الله اکبر..

رکعت اول، رکعت دوم، رکعت سوم: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

تسبیحات حضرت زهرا (س(. صلوات بر رسول خدا و آل مطهرش. تعقیبات نماز.

دلها پر است. پر از غم و غصه و هجران. غم جدایی. اشتیاق وصل، چشمها را گریان می‏کند.

سر را به سجده می‏گذاری، » الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب و هوائی غالب و نفسی مقلوب… صدای کشیده و حزین آن برادر، مخفیگاهی برای قطره‏های اشک باقی نمی‏گذارد و بی‏اختیار سر به سجده می‏نهی و بدون هیچ‏گونه شائبه‏ای گریه می‏کنی. نترس، گریه کن. خجالت نکش، گریه کن. برای خودت گریه کن. برای غریبی حسین گریه کن. برای مظلومیت مسلمین گریه کن، برای پاک شدن گناهان گریه کن. با خدا حرف بزن. به او بگو چگونه‏ای، چه کرده‏ای، کجا بوده‏ای… شوخی ندارد. خدا از رگ گردن به ما نزدیک‏تر است. پس چرا توبه نمی‏کنی. توبه‏ای نصوح. همین طور که سر به سجده داری با خدای خود آشتی کن و از غفلت و دوری از او معذرت بخواه. او خوب خدایی است ولی تو غافلی. گاه مغرور می‏شوی. خدای نکرده به رزمنده بودن خود مغرور نشوی. اگر خدا نخواهد، می‏روی و دیگر برنمی‏گردی. هر چه خدا خواست همان می‏شود. تو هیچ نیستی. هر چه هست خداست. خدا خواسته که لباس رزم پوشیده‏ای و در میان خوبان امتش زندگی می‏کنی. اگر توفیق مولی نبود تو نیز مرد نمی‏شدی و اردوگاه و حسینیه و میدان رزم را حتی نمی‏دیدی چه برسد به اینکه درک کنی. پس گریه کن. بدان که خیلی کوچکی. در این دنیای بزرگ تو کوچکی.

کوچک در مقابل همین سرزمین، بعد ایران، سپس قاره‏ی آسیا، آنگاه در مقابل زمین. تو کوچکی در مقابل سیارات و ستارگان، در مقابل تمام آفرینش پروردگار. تو بسیار ریز و ناچیزی. حالا در مقابل خدایی قرار گرفته‏ای که در توصیف نیاید و بزرگتر از آن است که وصف شود. پس خوب گریه کن و بدان که به همین زمین خاکی فرو خواهی رفت و تنها خداوند تبارک و تعالی می‏تواند تو را کمک کند.

دعا تمام می‏شود. چهره‏ها با اشک شستشو یافته. برافروخته و سرخ شده. روحانی گردان بلند می‏شود و در مقابل صفوف نماز می‏ایستد و لب به سخن می‏گشاید.

پس از حمد و ستایش خداوند تبارک و تعالی بر محمد و آلش درود می‏فرستد و حدیثی از حضرت امام صادق (ع) می‏خواند و چند کلمه نیز پیرامون آن سخن می‏گوید.

بعضی از بچه‏ها مشغول ذکر خدا می‏شوند و عده‏ای هم در گوشه و کنار نماز مستحبی می‏خوانند. در انتهای حسینیه نیز رفت و آمد ادامه دارد و پیرمردی باصفا مشغول جفت کردن کفشها و پوتینهای رزمندگان است. چند چراغ محدود، محوطه‏ی حسینیه را روشن کرده و در پرتو آن عده‏ای قرآن می‏خوانند. نماز دوم پس از اذان مؤذن شروع و پس از پایان نماز نیز دعای فرج امام زمان (عج) خوانده می‏شود. از حسینیه که خارج می‏شوی همه‏جا تاریک است و تنها چادرهایی را مشاهده می‏کنی که در کورسوی یک یا دو چراغ فانوس کمی روشن شده. اما تاریکی غالب است. اول با احتیاط گام برمی‏داری، زمانی نمی‏گذرد که چشمانت به تاریکی عادت می‏کند و تمام اطراف را خوب تشخیص می‏دهی. خانه‏ی تو چادر توست. به سوی چادر می‏روی به همراه رزمنده‏ای دیگر.

شام هم مختصر و اندک. خوراک لوبیا و یا به قول بچه‏های جبهه » رویداد هفته! »

اینجا شب‏نشینی و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهای بیهوده بازاری ندارد. غیبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر کس خطایی کند، دیگران صلوات می‏فرستند. اگر اشتباهی و یا از روی فراموشی غیبت کنی، ناگهان در هیاهوی یک صلوات مردانه، به خود می‏آیی و متوجه خطای خود می‏شوی. پس مواظب باش. اگر می‏خواهی خجالت‏زده نشوی، اشتباه نکن.

حرفها باید کوتاه و مفید باشد. اگر چه گاهی اوقات دوستانی پیدا می‏شوند که قداست جبهه را خدشه‏دار می‏کنند ولی تو نیز باید ناهی از منکر و آمر به

معروف شوی.

رزمندگان زود می‏خوابند تا برای رزم شبانه احتمالی آماده باشند. البته نماز شب که جای خود دارد. در آخرین لحظه‏ها، تجدید وضو می‏کنند و سوره‏ی » واقعه » به صورت دسته‏جمعی تلاوت می‏شود. مقررات نظامی نباید نادیده گرفته شود و در زمان مناسب خواب همه را فرامی‏گیرد. خواب نیز ضروری است و هر رزمنده‏ای به آن نیاز دارد.

صدای نوحه برادر آهنگران واقعا روحنواز و باعث تقویت روحیه است. گروهان در مقابل جایگاه به خط شده و آماده یک راهپیمایی بلندمدت است. این نیز جزو رزمها و آموزشهای نظامی است و هر رزمنده باید آماده باشد تا بتواند چند ساعت راه برود و استقامت کند و در تمام طول مدت پیمودن راه، اطاعت از فرماندهی را از یاد نبرد. پس باید تمرین کرد. باید راه رفت و استقامت نمود.

همه تجهیزات کافی برداشته‏اند و اسلحه را به دوش انداخته‏اند. پس از اینکه مسئول گروهان توضیحات لازم را داد، راه می‏افتیم. در یک ستون بلند و طویل. پشت سر یکدیگر. اول صبح است. گامها استوار و محکم. مسئول گروهان و معاونش در کنار ستون راه می‏روند و هر از چند گاهی می‏ایستند و به سر و ته ستون نگاه می‏کنند. شاید حدود دو ساعت است که راه آمده‏ایم. کمی خسته شده‏ایم و گاهی پشت سر را نگاه می‏کنیم. دیگر از اردوگاه خبری نیست. خیلی از اردوگاه فاصله گرفته‏ایم و هر لحظه این فاصله بیشتر می‏شود. آب قمقمه‏ها خوردن دارد اما به اندازه‏ی ضرورت، زیرا در ادامه‏ی راه به آن نیاز داریم.

راهپیمایی یکی از مهمترین اصول عملیات نظامی است و ما در انقلاب خوب با آن آشنا شده‏ایم. آنگاه که از میدان امام حسین تا میدان آزادی راهپیمایی می‏کردیم و شعار مرگ بر شاه سر می‏دادیم. حالا هم باید همان راهپیمایی را ادامه دهیم تا به مقصد برسیم. این راه بسیار طولانی است و باید از قدس هم

بگذریم و به آن سوی زمین برویم. راه برویم و استقامت کنیم. راه برویم و شعار بدهیم. حرکت کنیم و مشتهایمان گره کرده باشد. پا بر زمین بکوبیم و رجز بخوانیم. این راهی است که پیشینیان هم آن را پیموده‏اند و حالا ما با برطرف کردن تمام نقصها باید تا آخر آن را برویم. توقف جایز نیست، ولی می‏توان چند لحظه‏ای استراحت کرد، آن هم برای اینکه آنهایی که عقب مانده‏اند به ما برسند و دمی بیاساییم. ولی اینجا توقفگاه اصلی نیست. باید رفت؛ هدف جلوتر است. بالاتر است. حرکت زندگی است و سکون مرگ. امام گفت برو، رفتیم. فرمانده می‏گوید برو، می‏رویم. گویی می‏خواهند ما را از حرکت بازدارند. حتی گاهی اوقات نزدیکترین همراهان در رفتن اخلال می‏کنند. کفشها و پوتینها بهانه می‏گیرند. زمین ناهموار سنگ می‏اندازد. سردی و گرمی هوا هم بی‏تأثیر نیست. عجیب است پاها هم کوتاهی می‏کنند. ولی باید رفت. راه نیز بی‏خطر نیست. بعضی بهانه‏ها را باید نادیده گرفت. خوش خط و خال‏اند. انسان وسوسه می‏شود.

اگر در راهپیمایی خستگی نبود، همه می‏آمدند. اگر حمل تجهیزات و سلاح و پوتین سنگین و تحمل خستگی و کوفتگی آسان بود، همه رزمنده می‏شدند. پس باید طاقت آورد. برو؛ ذکر هم بگو. ایاک نستعین. خدا را بخوان.

شاید بهتر است بگویم که دیگر، ستون آن ستونی نیست که در ابتدا از اردوگاه راه افتادیم. فاصله‏ها زیاد شده. پشت پیراهنها عرق کرده و سفیدک زده. کمتر پایی به طور کامل از روی زمین بلند می‏شود بیشتر بر روی زمین کشیده می‏شود. بیش از شش ساعت است که راه می‏رویم. از میان دشتها و تپه‏ها و چند نهر آب هم گذشته‏ایم. اکثر قمقمه‏ها خالی شده. روز از نیمه گذشته و خورشید بر روی شانه‏ی چپمان قرار گرفته. چند نفر نق می‏زنند.

– بسه دیگه، کجا می‏ریم؟

– ما که کماندو نیستیم!

– کاشکی می‏رفتیم تو گروهانهای دیگه. اونها کمتر از این کارها می‏کنن.

مسئول گروهان تمام حرفها را می‏شنود ولی فقط در چشمان افراد خیره می‏شود. جذبه‏ی نظامی‏اش کم نیست. اما نمی‏خواهد خشونت به خرج دهد. خودش هم می‏داند بچه‏ها خسته شده‏اند. خودش هم خسته شده. این اواخر اسلحه‏اش را از دوش به آن دوش می‏کند. ولی باز هم می‏رود. به هر حال باید اطاعت کرد. مرد در سختی ساخته می‏شود. رزمنده و نیروی نظامی هم باید سختی بکشد. اینها آموزش است، آزمایش هم هست.

حقیقتش من هم خسته شده‏ام، اما هر بار که به معاون گروهان نگاه می‏کنم، خجالت می‏کشم. او لبخند می‏زند و با مهربانی بچه‏ها را تشویق به حرکت می‏کند. او جانباز است. یک دست ندارد و در پای چپش هم پلاتین وجود دارد. او درس اطاعت از فرماندهی می‏دهد. پشت به پشت مسئول گروهان می‏رود و حتی حاضر نیست یک قدم از او جا بماند. گاهی اوقات هم خود را به کنار نیروهای خیلی خسته می‏چسباند و با آنها خوش و بش می‏کند. روحیه می‏دهد. می‏خندد و می‏خنداند.

انتهای ستون، چندنفر نشسته‏اند و دیگر حاضر نیستند راه را ادامه بدهند. نمی‏دانم چه می‏شود که خجالت می‏کشم. آخر رزمنده نباید این گونه باشد. دوست داشتم فرمانده اجازه می‏داد تا بروم پیش آنها که خواهش کنم، حرکت کنند. چند لحظه ستون ایستاد و آن چند نفر خود را به زحمت به ستون رساندند و حرکت بار دیگر شروع شد. باز هم انتهای ستون شلوغ است. عده‏ای غرغر می‏کنند، اما نباید گوش داد. باید رفت. این راه رهرو می‏خواهد. پس از چند ساعت راهپیمایی، چند درخت از دور دیده می‏شود.

وقتی نزدیکتر می‏شویم چشمه آبی هم دیده می‏شود. برق خوشحالی در چشمان نیروها می‏درخشد نفس راحتی می‏کشند. این چند قدم آخر را سریعتر می‏آیند. نسیم مهربانی وزیدن می‏گیرد. دیگر کسی جا نمی‏ماند. همه می‏آیند. هدف زیباست. فضا خوش است. هنگام استراحت فرارسیده. حالا می‏توانیم کمی دراز بکشیم. سر ستون وارد محوطه‏ی مورد نظر شد. ولی نمی‏ایستد. از میان

سایه‏ی درختان می‏گذرد می‏رود.

» وای. ای کاش می‏ایستادیم، واقعا خسته شده‏ایم… »

ما هم از میان درختان و از کنار جوی آب زلال گذشتیم. انتهای ستون هم گذشت. حتی این دفعه برای چند لحظه هم نایستادیم.

» واقعا اذیت می‏کنند. خوب همین جا باید استراحت کنیم. کجا می‏رویم؟… »

گروهان می‏رود و یک دشت بزرگ و خشک را در پیش روی دارد. وارد دشت می‏شویم، همه با تعجب به مسئول گروهان نگاه می‏کنند. غرزدنها زیاد می‏شود. اما هنوز نیروهایی هستند که با اطاعت محض فقط راه می‏روند. بی‏هیچ چون و چرایی. فرمانده هم بیشتر به آنها توجه می‏کند. گویی آنها را شناسایی می‏کند. گاهی اوقات هم به آنها نزدیک می‏شود و دستی به پشت آنها می‏زند و با لبخند، می‏پرسد » خسته نشدی؟ » می‏روند و از پا نمی‏افتند. فکر می‏کنم آنها مردان این میدان هستند و این تفریح هر روزه‏ی آنهاست. اما نه. ما همه بسیجی هستیم و با این اعزامهای کوتاه‏مدت نمی‏توان سابقه‏ای طولانی در این امور از بچه‏ها سراغ داشت. ولی هر چه هست استقامت آنها خدایی است و باید ریشه‏ی آن را در اراده‏ی قوی و ایمان استوارشان جستجو کرد. آنها تصمیم گرفته‏اند بروند و در این راه، پیمان خون بسته‏اند و کوچکترین شرط، اطاعت از فرماندهی است…

در همین فکرها غوطه‏ورم که ناگهان ستون دور می‏زند. می‏چرخد و می‏چرخد تا اینکه همان درختها و آن آب جوی را نشانه می‏گیرد. سر ستون و ته ستون از کنار یکدیگر عبور می‏کنند و ستون برمی‏گردد. به آن محوطه‏ی باصفا که می‏رسیم، می‏ایستیم و سپس آزادباش. هورا…

بعد از نماز جماعت و صرف ناهار (کنسرو خاویار بادمجان) عصر می‏شود. یکی دو ساعت به غروب مانده خستگی همه را از پای درآورده و هر کس گوشه‏ای افتاده است. نهیب مسئول گروهان همه را به خود می‏آورد و مسئول دسته‏ها مشغول به خط کردن نیروها می‏شوند. بعد از اینکه هر سه دسته گروهان

را تشکیل دادند، آرام سر جای خود می‏نشینند. مسئول گروهان جلوی گروهان می‏ایستد و چنین آغاز می‏کند.

» لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. امروز در آموزش باید عرق بریزیم تا فردا در جنگ و پشت خاکریز خون کمتری ریخته شود. از آنجا که همه‏ی ما کوله‏بار عشق و ایمان وارد سپاه اسلام شده‏ایم، می‏دانیم که باید سختیها را تحمل کرد. کسی نباید با یک راهپیمایی نیمه‏سنگین خود را ببازد. باید آماده باشیم. خیلی آماده‏تر از این. »

و سپس ادامه می‏دهد:

» آنهایی که قبلا در عملیات شرکت داشته‏اند می‏دانند، کار مشکل است و شاید مجبور شوید ساعتها بروید و ساعتها برگردید. آنجا نمی‏توان غر زد، چون عراقیها می‏آیند و…

البته من هم می‏دانم که این مقدار راهپیمایی، خستگی می‏آورد، ولی باید خودمان را با این واقعیتها تطبیق دهیم و آن قدر برویم تا رانهای پایمان قوی و کلفت شود. »

آنگاه به » حیدری » که مقداری چاق بود اشاره کرد و با لبخند گفت:

» مثل برادر حیدری / خنده / البته شوخی می‏کنم. شما حتما این آیه را خوانده‏اید که » ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا » ، با هر سختی آسانی است و سپس همان اصل را تأیید می‏کند که پس با هر سختی آسانی است.

اول وقتی رسیدیم به این محوطه و عبور کردیم، چرا ناراحت شدید؟ شاید محلی باشد که از نظر شما جالب و مطلوب باشد، ولی صلاح نباشد در آن بمانید. شاید مثل زهر باشد. دقت کنید. زود تصمیم نگیرید. ببینید فرمانده چه می‏گوید. در ضمن همین محل جالب را که دیدید، باید ترک کنیم و باز هم حرکت کنیم. دنیا هم مثل این چند درخت و این جوی آب است. به آن می‏رسی ولی نمی‏توانی در آن بمانی. باید خود را برای بقیه‏ی راه آماده کنی. اگر بمانی، خشک می‏شوی. فاسد می‏شوی. نباید دل به این چند روز دنیا بست. باید آماده‏ی

رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهایی که خداوند به آنان نعمت عطا کرد.. »

حرفهایش گرم و شیرین است. همین طور که دروس نظامی را گوشزد می‏کند، نکات اخلاقی را نیز مرور می‏نماید. خودش هم عامل است. یعنی اگر می‏گوید عمل هم می‏کند. می‏گویند چهار سال است که یکسره در جبهه است و با اینکه بسیجی است فقط بعضی وقتها از مرخصی استفاده می‏کند.