جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در پادگان شهید متوسلیان

زمان مطالعه: 6 دقیقه

از دور، پل بزرگ بتونی دیده می‏شود که ریل راه‏آهن از زیر آن عبور می‏کند. به روی پل می‏رویم. از ایست و بازرسی می‏گذریم. پادگان بزرگی است. ساختمانهای پنج طبقه در یک طرف و چند ساختمان یک طبقه در دو سوی یک زمین بزرگ واقع شده است. به درون پادگان شهید حاج احمد متوسلیان سرازیر می‏شویم. بچه‏ها با کنجکاوی از پنجره بیرون را نگاه می‏کنند. چند تانک خراب و یک ضدهوایی توجه بچه‏ها را جلب می‏کنند. همه نگاه می‏کنند.

– اینجا که پادگان دوکوهه است!

– نه خیر، نوشته شده بود: پادگان شهید حاج احمد متوسلیان.

– بابا می‏گم اینجا پادگان دوکوهه است. من یک بار با کمکهای اهدایی به اینجا اومدم.

– اصلا دوکوهه یعنی چی؟ اینجا که کوهی نیست! کدوم کوه؟

– خودمونیم، هوا خیلی گرمه، الو گرفتیم.

– صبر کن شاید بریم بیرون خنکتر باشه. داخل ماشین خیلی گرمه.

اتوبوسها به ردیف در کنار زمین پادگان می‏ایستند. عده‏ای به استقبال آمده‏اند. هر لحظه بر تعدادشان افزوده می‏شود. عده‏ای با زیرپوش و بعضی‏ها هم

چفیه را خیس کرده و روی سرشان انداخته‏اند، لبخند می‏زنند، دست تکان می‏دهند. با دقت داخل اتوبوسها را نگاه می‏کنند، گویی دنبال کسی می‏گردند.

پیاده می‏شویم ساکها را به دوش می‏کشیم. مانند دوره‏ی آموزش در اردوگاه در صفوف منظم به خط می‏شویم. استقبال کنندگان در گوشه و کنار، نظاره‏گر نیروهای تازه اعزامی هستند. نیروهای صفر کیلومتر، خمپاره ندیده، ترکش نخورده، عراقی ندیده، بعدا همه چیز درست می‏شود.

– بچه‏ها به خط!

– از جلو نظام.

– الله.

– خبردار.

– یاحسین!

– برادرها بنشینن!

مثل برق می‏نشینیم. منتظر » برپا » هستیم، اما خبری نیست. روی پنجه پا به حالت نیم‏خیز می‏نشینیم.

» گفتم برادرها بنشینن راحت باشن! »

آخی، انگار بشین و پاشو تمام شده ما 600 – 500 نفر در آن زمین بزرگ صبحگاه گم شده‏ایم. زمین بزرگی است، آسفالت. یک پرچم در وسط میدان نصب شده. محل جایگاه با ماکتی از قدس عزیز در کنار زمین قرار دارد. با چشمانمان همه چیز را کنترل می‏کنیم. واقعا هوا گرم است. کلافه شده‏ایم. انگار امتحان شروع شده است. باید صبر کرد. باید پذیرفت. اینجا جبهه است. شوخی نیست. گرما و سرما نباید تأثیری در روحیه‏ات بگذارد. پس یا علی!

آمار گرفته می‏شود. چند نفری دنبال آب رفته‏اند. برادری که در اردوگاه مزه می‏ریخت و بچه‏ها را می‏خنداند، ساکت نشسته بود. حال خندیدن و خنداندن نداشت. چند برادر سپاهی در ردیف جلوی با یکدیگر صحبت می‏کنند. فکر می‏کنم آنها در مورد تقسیم نیروها بحث می‏کنند. یکی از آنها جلو می‏آید و

شروع می‏کند:

– سلام علیکم. بسم الله الرحمن الرحیم.

– برادر صدا نمی‏رسد، بلندتر.

– شکر خدایی را که ما را از سربازان امام زمان قرار داد. حمد پروردگاری را که اجازه داد تا با دشمنان دین خدا نبرد کنیم. سپاس مولایی را که به ما توفیق بندگی داد. اینجا پادگان دوکوهه و یا پادگان شهید حاج احمد متوسلیان است. خیلی خوش آمدید. ان شاء الله در مدتی که در خدمتتان هستیم بتوانیم در زمره‏ی بندگان مخلص خداوند تبارک و تعالی باشیم. برادرها، اینجا محل عبادت است. ما بسیجیان بدون هیچ چشمداشتی و فقط به دستور امام عزیزمان به اینجا آمده‏ایم و می‏خواهیم دین خدا پایدار بماند. ما شیعیان امیرمؤمنان (ع) هستیم. ما از پیروان و یاران حسین بن علی هستیم. پس باید همه چیزمان حسینی باشد…

حرفها آن‏قدر جذاب و دلنشین است که گرما را از یادمان برده است. و همه دستها را به دور زانو قلاب کرده‏ایم و با دقت به حرفهای برادر سپاهی گوش می‏کنیم. نمی‏دانیم چرا کم حرف زد. ولی تمام حرفهایش به دل نشست.

– برپا، از این صف بروند آن طرف بایستند تا مسئولشان بیاید و آنها را ببرد!

– چی شد! ما را از هم جدا کردن. چرا؟

در اینجا جدایی معنا ندارد. همه همین جا هستیم. ولی گروهبندی گردانی و گروهانی باید باشد. باید نظم و ترتیب باشد. یکی در این گردان و دیگری در گردان دیگر. مهم اصل کار است.

می‏رویم آن طرف. یک جوان لاغر ولی چابک خود را جلوی صف می‏رساند و می‏خواهد که برادرها پشت سرش حرکت کنند. از گرما بدتر این ساکهاست. ساک را از این دست به آن دست می‏دهیم. از کنار بچه‏هایی که پیش از ما در پادگان بوده‏اند می‏گذریم. با لبخند خوش‏آمد می‏گویند. عجب چهره‏های مصممی! بعضی از آنها از ما کوچکترند. آنهایی که به من می‏گفتند تو را چه به جنگ! خوب بود می‏آمدند اینجا و مردان واقعی را می‏دیدند.

هوا خیلی گرم است. از تن و بدنمان آب می‏چکد. اما نسیمی که در اثر راه رفتن به همین دستهای خیس و نمناک می‏خورد کمی انسان را از گرمای سوزان و مستقیم آفتاب نجات می‏دهد. اصلا از زمین هم حرارت می‏بارد.

– ایست! برادرها بنشینن.

– آخی، بنشینیم.

– برپا!

– یاحسین.

– بنشین.

– یاعلی.

– برپا.

– یاحسین.

– بنشین.

– یاعلی.

– سریعتر، سریع، بنشینن.

– برپا، ماشاء الله!

– بنشین

– یاحسین.

چشمها به دهان این برادر دوخته شده. تا می‏گوید » برپا » همه بلند می‏شوند، و آرام می‏نشینند. لبخندی می‏زند. ادامه می‏دهد:

– بر محمد و آل محمد صلوات.

– اللهم صلی علی محمد و آل محمد.

نه بابا این هم می‏خندد. عجب چهره‏ی نورانی دارد. بشاش و متواضع. سرش را پایین انداخته. دستهایش را پشت کمرش به هم قلاب کرده. رنگ لباسش خاکی است. انگار سپاهی نیست. اما فرقی نمی‏کند همه‏شان خدمتگزارند.

موضوع کمی روشن‏تر شد و حالا می‏دانیم که ما نیروهای گردان حمزه‏ی

سیدالشهداء (ع) هستیم تقسیمات بعدی هم صورت گرفت. کادر گردان که غالبا بسیجی بودند با روی خوش، ما را در کارهایمان کمک می‏کنند.

– آرپی‏جی زنها بیان این طرف!

– تیربارچی‏ها پشت تانکر آب!

– تخریب چی‏ها، اینجا!

– حمل مجروح‏ها، برن اون طرف!

– کمک آرپی‏جی و کمک تیربارچی‏ها هم پشت سر آنها بایستن!

همهمه شروع می‏شود. هرکس در صف مخصوص خود می‏ایستد. صفها تشکیل می‏شود. مسئولان دسته در جلوی صف ایستاده‏اند و اسامی بچه‏ها را ثبت می‏کنند. چند نیروی اضافی به هر دسته داده‏اند. منشی و پیک و چند تک تیرانداز هم مشخص شد. ما شاء الله 30 نفر شدیم، دسته‏ی دو از گروهان سه.

هنوز گرم است. با هر وسیله‏ای که شده خود را باد می‏زنیم. گاهی اوقات از دستهای خالی هم استفاده می‏کنیم. مسئول دسته خوش‏آمد می‏گوید. اتاقهایمان سمت راست طبقه چهارم است. از پله‏ها بالا می‏رویم. از در و پنجره و شیشه و کولر و… خبری نیست. چند دیوار که نشانگر وجود یک آپارتمان در گذشته بوده است، وضع اتاقها را مشخص می‏کند. اتاق پذیرایی و اتاق خواب، هال و آشپزخانه، در داخل تمام آنها نیرو جا گرفته. این حرفها مهم نیست. هرکس در گوشه‏ای از اتاق که با چند پتوی نازک فرش شده است مستقر می‏شود. خوشبختانه یک شعله برق در هر اتاق هست. جایی که قبلا دستشویی بوده. حالا با سیمان پر شده و قابل استفاده نیست. ولی به هر حال باید برای این کار هم فکری کرد.

بچه‏ها خسته‏اند و به ساکها تکیه داده‏اند و با هم صحبت می‏کنند. کمتر کسی نشسته است. انگار منتظر بروز حادثه و اتفاقی هستند.

» برادران بیاین پایین و پتوهاتون را ببرین بالا. »

حرکت شروع می‏شود. همه راه می‏افتیم. از پله‏ها پایین می‏رویم. وسایل را

تحویل می‏گیریم. خنده و شوخی چاشنی همه‏ی کارهاست. روحیه بچه‏ها عالی است. همه سرحال و شاداب از این سو به آن سو می‏روند. کسی احساس غربت نمی‏کند همه با هم دوست و برادرند. اتاق کمی رو به راه شده. چند پتو در زیر و هرکدام دو پتو بالای سرمان، ساکها هم از در و دیوار آویزان می‏شوند. ناهار می‏خوریم، بعد یک چای داغ. هوا گرمتر می‏شود. چای داغ و بعدازظهر جنوب. کلافه شده‏ایم. دنبال راه حلی برای خنک کردن خود هستیم. اما چاره‏ای نیست و باید ساخت. راهی است که خودمان انتخاب کرده‏ایم. ضرورت جنگ ما را به اینجا آورده است. امکانات کم است. جنگ هم که شوخی نیست. تنها راه، نوشیدن آب نیمه خنک است. اما بعضی بچه‏های قدیمی که از قبل در گردان بوده‏اند، راحت‏ترند. کمتر به خود می‏پیچند. باید عادت کرد!

حالا تو رزمنده‏ای. اینجا همه چیز یکرنگ است. فرقی میان فرمانبر و فرمانده نیست جز اینکه آنها متواضع‏ترند. وضع لباسها بهتر شده است. اصلا این حرفها مهم نیست. باید آماده رزم شوی. باید خود را فدا کنی. فدای راه حسین (ع(. در نمازها شرکت کن و از مسئول بالاتر اطاعت. اولین چیزی که می‏آموزی اطاعت از خدا و رسول خدا و اولی‏الامر است. اینجا محل سربازی است، محل جان‏نثاری و فداکاری. خود را آماده کن، هم در نماز هم در نیاز، هم در رکوع هم در سجود، هم در جبهه هم در پشت جبهه، هم در خط مقدم هم در خاکریز دوم. باید به دیگران نگاه کنی و درس بیاموزی. اینجا دانشگاه است، اینجا مدرسه عشق است. عشق به خالق و مخلوق، عشق به انجام تکلیف تا سرحد شهادت. هر روز صبح به صف می‏شوی و ترکیبی زیبا از عبادت و عرفان عملی را تجربه می‏کنی. تو خود بیانگر ایثار شده‏ای. از همه چیز گذشته‏ای. آینده‏نگر شده‏ای، نه نگرش به 20 سال و 30 سال دیگر؛ آینده‏ی بعد از زندگی در این دنیا. زندگی در لاهوت و ملکوت. تو باید خدایی شوی. هنوز در میان راهی، به مقصد نرسیده‏ای. مغرور مشو. متواضع باش. صرفا به خود میندیش. به فکر دیگران هم باش. سحرها را از دست نده. حرکت کن.

چند روزی است که در پادگان به سر می‏بریم. می‏گویند قرار است برویم مرخصی. کارها مرتب می‏شود. یک هفته باید برویم مرخصی. امریه صادر می‏شود. ساکها بسته می‏شود. بعضی وسایل تحویل تدارکات گردان می‏شود. نمی‏دانم چرا بعضی از بچه‏ها به مرخصی نمی‏آیند. آنان هنوز لباس رزم بر تن دارند و در گوشه‏ای نشسته‏اند و نظاره‏گر شور و شعف دیگران‏اند. به ایستگاه قطار می‏رویم. دوباره سوت قطار. کوپه‏های هشت نفره. در راه‏رو ایستادن و 18 – 17 ساعت راه.