جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آماده‏ی اعزام

زمان مطالعه: 8 دقیقه

اینجا محل اعزام نیرو است. خیلی شلوغ است. داوطلب زیاد شده. بیشتر آنها را می‏شناسم. این صف طولانی برای گرفتن فرم اعزام است. بعد باید بروم واحد تحقیق و ارزیابی.

چند نفر آشنا پیدا کرده‏ام. از هم شاگردیهایم هستند. بهتر است همراه آنها باشم تا کارها زودتر انجام شود. سه – چهار ساعتی است که در پایگاه هستیم. شکر خدا کارها درست شده، ولی نمی‏دانم چرا اسم مرا نمی‏خوانند تا برگه‏ی اعزام را بگیرم. بهتر است بروم جلو، بله همه گرفته‏اند فقط من مانده‏ام.

– » برادر چرا منو نمی‏خونین؟ »

– اسم شما چیه

– محسن، محسن افشار.

– صبر کن ببینم، آهان. شما باید اصل شناسنامه‏ات را بیاوری.

– من که نوشته‏ام. شناسنامه‏ام در شهرستانه.

– کدوم شهرستان؟

– شیراز.

– برای چی؟

– پدرم برده… نمی‏دونم چرا.

– به هر حال فقط باید شناسنامه‏ات را بیاوری. در ضمن رضایت پدر و مادرتم لازمه.

– برادر خواهش می‏کنم برگه‏ی مرا بدین تا برم.

– نه عزیزم، نه جانم، برادر خوبم، شناسنامه‏ات را بیار.

بغض چشمانم می‏ترکد و بی‏اختیار اشکهایم جاری می‏شود. نمی‏دانم چرا دلم شکسته است.

– خواهش می‏کنم برادر. بعدا شناسنامه‏ام را…

حرفم را قطع می‏کند و با خنده می‏گوید:

– خودت هم می‏دونی که چرا شناسنامه‏ات را می‏خوام!

در لباس سبز و چهره‏ی نورانی‏اش دریای رحم و مهربانی را دیدم. رفتم جلو و گفتم: » تقصیر من چیه که دو سال دیرتر به دنیا اومدم، وگرنه الآن 18 سال داشتم. اما خواهش می‏کنم یه کاری بکن. اجازه بده منم به جبهه بروم. هرکاری بگین انجام می‏دم. به خدا من بچه زرنگی‏ام. بچه‏ها می‏دونن من خیلی خوب فوتبال بازی می‏کنم. تازه درسم هم خوبه و… »

گریه امانم نمی‏دهد. کم مانده که زارزار و با صدای بلند جلوی همه دوستانم گریه کنم. صدایم توی گلو جمع شده، قطره‏های اشک در لبه‏ی پلک‏هایم آماده‏ی سرازیر شدن است. اما می‏ترسم؛ اگر گریه کنم، بگویند تو بچه‏ای که گریه می‏کنی. به این خاطر سرم را بالا گرفته‏ام و روی پنجه‏ی پاهایم بلند شده‏ام.

چند لحظه‏ای همهمه بچه‏ها قطع می‏شود. همه مرا نگاه می‏کنند. سرانجام آن برادر پاسدار برگه‏ی اعزام مرا می‏نویسد و در آخرین لحظه که برگه را به دست راستم می‏دهد می‏گوید: » اگه تو اولین کسی بودی که دست تو شناسنامه‏ات برده بودی، نمی‏ذاشتم بری، ولی خیلی‏ها این کار را می‏کنن و این از روی عشق و اخلاص اوناس و من به همه شما افتخار می‏کنم. موفق باشی، التماس دعا. »

و من در تفکری عمیق چشمهایم را به برگه اعزام می‏دوزم و سپس دور

می‏شوم.

همه آماده‏اند. تمام وارستگان از بند شیطان. پیر و جوان، بزرگ و کوچک. چند ساعتی است که در حیاط پایگاه اعزام نیرو منتظر آمدن سایرین هستیم. کم‏کم محوطه پایگاه پر می‏شود از کسانی که ساک جهاد در دست گرفته‏اند. چهره‏ها متفاوت است. از قیافه‏های هیجان‏زده و منتظر هست تا چهره‏های خندان و… اما یک چیز در تمام آنها مشترک است و آن عزمی محکم و استوار. هیچ کس به زور آماده رزم نشده. مادران زیادی بدرقه کننده‏ی فرزندانشان هستند. زنان زیادی دست فرزندان خردسالشان را گرفته و شوهرانشان را تا پایگاه همراهی کرده‏اند. چند دختر که شاید خواهر و یا همسر چند جوان باشند در گوشه‏ی حیاط، به لحظه‏های جدایی می‏اندیشند. بوی اسپند و گلاب همه جا را پر کرده است. بلندگوی پایگاه روشن است: » سوی دیار عاشقان رو به خدا می‏رویم. » طنین پر صلابت برادر آهنگران، همه را نینوایی کرده است.

دعای مادرها به پایان نمی‏رسد. قل هو الله احد – آیةالکرسی – انا انزلناه و دعاهای دیگر یک لحظه قطع نمی‏شود. در حالی که با یک دست چادر خود را جلوی صورت گرفته‏اند با دست دیگر توشه‏ی راه فرزندان را در ساکهایشان می‏گذارند. چند کودک دست در دست پدرهای جوانشان پیشانی‏بند سبز و قرمز بسته‏اند و به پیروی از باباها، سینه می‏زنند. دیگر هنگام رفتن است. هرکس با هر لباسی که داشته، آماده است. همه چیز رنگ خدایی دارد. هیچ اسم و عنوان و درجه‏ای مطرح نیست. تنها کلمه شناخته شده » برادر » است. همه از بلندگو می‏شنویم. » برادران از جلو نظام » !

رزمندگان از تمام دلبستگیها و وابستگیها جدا می‏شوند و خود را به صف مرصوص می‏رسانند و با شنیدن از جلو نظام منظم می‏ایستند. بیشتر افراد، نظم و ترتیب نظامی را نمی‏دانند. صف به دیوار پایگاه می‏رسد و دیگر جا نیست که عقب‏تر بروند. همه چند قدم جلوتر می‏روند و از این دیوار تا آن دیوار حدود 40 نفر در یک ستون، پشت سر هم می‏ایستند. 10 صف تشکیل می‏شود.

جابه‏جایی ساکها خسته کننده است. طولی نمی‏کشد که صفها آماده می‏شوند. فرمانده‏ی پایگاه سخنان کوتاهی ایراد می‏کند و ضمن تأکید بر ضرورت اطاعت از فرماندهی، برای رزمندگان اسلام آرزوی پیروزی می‏کند.

هنگام رفتن است. به ترتیب سوار اتوبوسها می‏شویم. همه چیز را پشت سر می‏گذاریم. در آخرین لحظه‏ها، مادرم را از پشت شیشه‏های اتوبوس نگاه می‏کنم و با ژستی نه چندان می‏کوشم خود را بزرگ نشان دهم. اشکهای مادرم را هنوز می‏بینم. او پنجه در چادر سیاهش کرده و با انگشت اشاره و شست، اشکها را پاک می‏کند. نمی‏دانم چرا اتوبوسها این قدر زود حرکت کردند. از در پایگاه خارج شدیم و اتوبوسها در یک صف منظم و در پشت سر، اتومبیلهایی که مزین به پرچم سبز و سفید قرمز جمهوری اسلامی ایران شده بودند در خیابانها و به سمت پادگان به راه افتادیم.

در خیابانها مردم می‏ایستند و برای ما دست تکان می‏دهند. عده زیادی از پیرمردها و پیرزنهای وارسته با گریه‏های خالصانه، دعای خیرشان را بدرقه راهمان می‏کنند.

در اتوبوس صدای صلوات قطع نمی‏شود. راه تقریبا نزدیک است و پس از نیم ساعت به پادگان می‏رسیم.

اینجا دریای از انسانها است. چقدر شلوغ است. عده‏ای لباس گرفته‏اند و آماده رفتن هستند. اما به کجا؟ مگر ما دیر آمدیم؟

پیاده می‏شویم و به گوشه‏ای می‏رویم. دوباره » از جلو نظام، خبردار! » نشد. » از جلو نظام، خبردار! » ، پس از چند دقیقه به راه می‏افتیم. به آن گوشه‏ی پادگان می‏رویم. ساعتی معطل می‏شویم و در این مدت دوستیها عمیق‏تر می‏شود و گروهها بهتر یکدیگر را می‏شناسند. آنهایی که هیچ کس را نمی‏شناختند حالا با یکی دو نفر آشنا شده‏اند و سرگرم صحبت هستند.

» برادران برپا! » . این دومین مطلب نظامی بود. » برپا، برپا! » ، دوباره » از جلو نظام! » به سمت یک در به راه می‏افتیم. صف بلندی تشکیل شده است.

زمان زیادی می‏گذرد و بالاخره صف راه می‏افتد و آرام آرام جلو می‏رویم. پیراهن و شلوار و زیرپوش و پوتین و جوراب و کمربند تحویل می‏دهند و هریک به گوشه‏ای می‏رویم و لباسها را بر تن می‏کنیم. خنده و شوخی شروع می‏شود. سایز لباسها چندان متناسب نیست. هر قدر هم که بلندقد باشی نمی‏توانی پاهایت را از پاچه شلوار خارج کنی. چین و چروک شلوار هم برای خودش مسأله‏ای است! پیراهنها یا تنگ‏اند یا گشاد! و با اینکه تمام لباسها نو هستند، اما پنداری آنها را برای قد و قواره ماها ندوخته‏اند. اعزام مجددها می‏دانند چه کنند. هرچه زودتر، کش و نخ سوزن را از ساک خارج می‏کنند و به دوخت و دوز می‏پردازند. تعویض و مبادله لباسها بازار داغی دارد. پوتین‏ها اکثرا هشت و نه است، ولی نیروها به شماره‏های شش و هفت بیشتر نیاز دارند. وصله و پینه لباسها ادامه دارد و هرکس به ترتیبی در پی کوچک و بزرگ کردن اندازه لباسهای نظامی است.

به تدریج بچه‏ها آماده می‏شوند و همانند گلهایی که تازه شکفته‏اند لباس دنیا را از تن به در می‏کنند و لباس رزم را می‏پوشند. دیگر همه یکرنگ شده‏اند و لباسهای یکنواخت جای هیچ گونه برتری برای کسی باقی نگذاشته است. همه آزاد و بی‏ریا خود را در اختیار اسلام و انقلاب اسلامی قرار داده‏اند. اگرچه برای بزرگترها و پیرمردها احترام خاصی قائلیم، اما صفها به ترتیب قد تشکیل می‏شود. هنوز عده‏ای حاضر نشده‏اند و در آن سوی سالن مشغول بستن بند پوتین خود هستند. هرکس نظر خاصی برای بستن بند پوتین دارد. یکی می‏گوید بند را از اولین سوراخ پایین رد کن و به طور مخالف آن را در بالاترین سوراخ برسان و بقیه را چپ و راست بیاور بالا. دیگری می‏گوید نه، هر دو طرف بند را از دو سوراخ پایین پوتین رد کن و بعد به صورت ضربدری تا بالا بیاور.

چند ساعتی است که از خانه و کاشانه دور شده‏ایم، ولی همه در فکر تجهیز خود هستند. غذا آماده است. باز هم نظم و صف. آرام به جلو می‏رویم. ظرفهای یک بار مصرف و در آن قیمه‏ی ظهر عاشورا! بسیار زیباست. همه چیز سمبلی از

ارزشهای معنوی است. بچه‏ها به طور مرتب چهار نفر – چهار نفر گرد هم می‏آیند. انسان به یاد روزهای پرشور و شعور محرم می‏افتد؛ سینه‏زنیها، دسته‏های عزاداری، گریه، حماسه، امید و در نهایت پیروزی خون بر شمشیر.

حالا هنگام حرکت است. دیگر، نظامی شده‏ایم. اگرچه لباسها و لوازم در قواره ما نیست، اما هیچ کس به این چیزها توجه ندارد. مهم هدفی است که در آن قدم گذاشته‏ایم. هیچ‏گونه حرکت غیر خدایی وجود ندارد و همه با جان و دل، دهها بار از جلو نظام می‏کنند و باز هم خبردار! » این طرف صف ببندید، آن طرف صف ببندید، برو جلو، بیا عقب! » . همه چیز پذیرفته شده است. هدف والاتر از ناهماهنگیهای موجود است و هیچ مسأله‏ای نمی‏تواند در عزم آهنین این جوانان خدشه وارد کند. باز هم اتوبوس و این بار حرکت دهها اتوبوس، به طرف میدان راه آهن.

حالا ما هشت نفر در یک کوپه سوار شده‏ایم. دو گروه چهارتایی. هیچ یک از ما آشنایی یا سابقه دوستی قبلی با یکدیگر نداریم و دوستیها در همین کوپه شکل می‏گیرد. عده‏ی زیادی برای اولین بار سوار قطار می‏شوند. سوت قطار به صدا درمی‏آید. همه چیز جدی شده است. دیگر باید با دیوارهای شهر نیز خداحافظی کرد. مدتی بعد؛ فقط می‏توان سواد شهر را با تمام وابستگیها و دلبستگیهایی که در آن جا گذاشته‏ای ببینی و آن را فراموش کنی. دیگر از ساختمانهای کوچک و بزرگ. بازارهای شلوغ و پر زرق و برق، آدمهایی با تزویر و ریا و انسانهایی که در دام وسوسه‏های شیطان مانده‏اند و وسوسه‏های شیطانی نگذاشته است رو به دیار عاشقان داشته باشند، خبری نیست.

راستی به کجا می‏رویم؟ هرکس از دیگری همین پرسش را می‏کند. مقصد کجاست؟ جوابها کوتاه و گاهی نارساست.

– اولی: خب. معلومه، می‏ریم جبهه. ما را تا نزدیکی خط می‏برن و فردا – پس فردا وارد جنگ می‏شیم.

دومی: آخه می‏گن باید اول آموزش ببینیم.

سومی: من که آموزش کلاشینکف را در مسجد محله دیده‏ام.

اولی: ژ – 3 مهمتره. چون ارتش ما فقط ژ – 3 داره!

چهارمی! گروههای قبلی را بردن آموزش. جاهای مختلفی بردن. حتی می‏برن شهرهای دیگه.

پنجمی: خوب همین جا پادگان داریم، چرا نبردن اینجا؟ اصلا چرا نگفتن کجا می‏ریم؟

ششمی: چطوره بگن کجا و کی می‏خوان عملیات کنن؟ / همه می‏خندند و با خنده‏ی خود حرفهای او را تأیید می‏کنند /.

هفتمی: راستی من خوراکی دارم. بذار ببینم مادرم چی گذاشته. بیارین بیرون. خوراکی‏ها رو بذارین وسط. انگار حالا حالاها می‏خوایم بریم.

تخمه، آجیل، شکلات، نبات، گل‏گاوزبان و قرص سردرد، شیرینی و…

خنده‏دار شده است. ولی باز هم باصفاست و هر موضوعی باعث دوستی و محبت بیشتر می‏شود.

سر و صدای قطار دیگر عادی شده است. هر از چند گاهی قطار می‏ایستد و بعد از چند لحظه راه می‏افتد. وسایل و ساکها را به بالای سرمان گذاشته‏ایم. کسی حرفی برای گفتن ندارد. ولی می‏توان در درون همه هیجان و التهاب مشترکی را احساس کرد. این دفعه قبل از ایستادن کامل قطار، صدایی همه را به نماز فراخواند: » نماز نماز! برادران، سریعتر نماز، زود باشید، نماز! »

همه سراسیمه به پایین ریختیم. هرکس که پیاده می‏شود اول روی پنجه پاهایش بلند می‏شود و دستهایش را از پشت به عقب می‏کشد و می‏گوید » آخی چه هوایی » . بدو بدو شروع شده. پوتینهای نیمه پوشیده روی زمین کشیده می‏شود. پوتینها سفت و خشک است و اجازه نمی‏دهد پا کاملا وارد آن شود. یک حوض کوچک و مسجدی کوچکتر. ایستگاه پر می‏شود از مرد. مردانی که آستین بالا زده‏اند و وضو می‏سازند. سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء.

قطار آماده‏ی حرکت است و همه سوار می‏شویم. دوباره جمع هشت نفره در یک کوپه‏ی کوچک شش نفره!

در قطار هرکسی مشغول کاری است. عده‏ای هنوز نخ و سوزن در دست دارند و لباسهایشان را مرتب می‏کنند. تعدادی در حال خواندن قرآن و مفاتیح هستند و بدون توجه به حضور دیگران آرام آرام زمزمه می‏کنند: » انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم » .

ساعتی می‏گذرد و یکی از بچه‏ها خنده‏کنان وارد کوپه می‏شود. به محض اینکه می‏خواهد حرف بزند خنده‏اش می‏گیرد و می‏گوید: آخ سوختم! دوباره می‏خندد.

– کجایی؟ از کی رفتی، حالا که اومدی می‏خندی و می‏گی سوختم؟

– بابا پدرم دراومد. رفتم دستشویی قطار. دیدم هیچکی نیس. خوشحال شدم و پریدم تو تا شیر آب را باز کردم جیغم رفت هوا. آب، داغ داغ بود. خیلی نشستم تا خنک شد. یک عالم فوت کردم / دوباره خنده و این بار همه با هم قهقهه /.

قطار همچنان می‏رود. حالا مشخص شده که به سمت یزد می‏رویم. چرا یزد؟ آنجا که جنگ نیست. شب به اتمام می‏رسد و تمام جریانها و سختیهای قطار در آخرین ایستگاه که یزد باشد به فراموشی سپرده می‏شود.