در حالی که نیروها مراحل تکمیلی آمادگی رزم را پشت سر میگذاشتند، بعد عرفانی و معنوی آنها، به خاطر خودسازی و شب زندهداری و حضور چندین ماهه در فضایی دور از هر نوع گناه و معصیت به ملکوت رسیده بود. در یک تقسیمبندی، شاید بتوان گفت که 20 درصد فعالیت، آمادگی نظامی بود و 80 درصد آن کار روی شخصیت انسانی و اسلامی، که البته متولی اصلی آن خود افراد بودند و این امری بدیهی بود، زیرا ریشه فکری نیروهای دارخوین و دیگر جبههها متکی بر دینباوری بود که اکنون به خودباوری و خداباوری رسیده بود.
در آن زمان جبهه حزبالله، در میان انصار و اصحاب امام و انقلاب، بیش از هر کس دیگری تحت تأثیر شخصیت آیتالله دکتر محمد حسین بهشتی بود که حملات ناجوانمردانه ضد انقلاب با هدایت و مرکزیت سازمان منافقین بر ترور شخصیت ایشان متمرکز شده بود. در لحظات حساسی که به اجرای عملیات آفندی در جبهه نزدیک میشدیم و بحران داخلی، مخصوصا در تهران به اوج خود رسیده بود، حضرت آیتالله بهشتی در دارخوین جلوهای دیگر داشت و آن از الطاف و هدایای خداوند به رزمندگان بود:
»فهمیدیم که آقای بهشتی در اهواز هستند. با (شهید) مصطفی ردانیپور برای دیدار و دعوت از ایشان راه افتادیم. با هر دردسری بود آقای بهشتی را در یک ساختمان قدیمی پیدا کردیم که پس از کارهای روزانه، ساعتی در آن جا مستقر شده بودند. برادران وقتی فهمیدند از دارخوین آمدهایم سخت نگرفتند و ما وارد اتاقی شدیم. اتاق کوچکی در انتهای یک راهرو. آقای بهشتی، با پیراهن سفید بلندی، در کنار اتاق دراز کشیده و در حالی که سر را روی بازوی خود گذاشته بودند، استراحت میکردند با
ورود ما که با سر و صدا همراه بود، ایشان از خواب بیدار شدند. ما از این که در این حالت مزاحم شده بودیم خجالت کشیدیم، اما رسیده و نرسیده محو جمال دوست داشتنی این روحانی بزرگ شدیم، اولین نگاه با محبت و لبخندی بر لبهای مبارک همراه بود. پشت سر ما چند خبرنگار و عکاس هم وارد اتاق شدند. آقا با همان لبخند و برخورد خوش گفتند: خواهش میکنم عکس نیندازید تا من لباس بپوشم. قبا و عمامه چهره مظلوم انقلاب را برای ما آشناتر کرد. مصطفی ردانیپور را از قم میشناختند و به واسطه او، مرا هم تحویل گرفتند. آن چنان سلام و احوالپرسی میکردند که انگار سالهاست ما را میشناسند و از نزدیک ارتباط داریم. مصطفی توضیح داد که عملیاتی در دارخوین انجام خواهد شد و شما تشریف بیاورید و برای بچهها صحبت کنید. آقای بهشتی گفتند: «وقت من پر است و باید برای امور قضایی به شهر بهبهان بروم ولی علیرغم این که مقید به نظم هستم، چارهای ندارم جز این که همه کارها و برنامهها را تغییر بدهم و به دارخوین بیایم.» باور کردنی نبود، یعنی به همین راحتی پذیرفتند. آقای بهشتی از جای برخاستند. مصطفی پیشدستی کرد و عبای ایشان را برداشت. آقای بهشتی بدون تعارف، اجازه دادند آقا مصطفی عبا را بر شانههای ایشان بیندازد. آیتالله بهشتی به طرف در اتاق حرکت کردند مثل این که زمین زیر گامهای استوار آن روحانی بزرگ میلرزید. قامتی بلند و سیمایی نورانی داشت که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. دقایقی بعد با جیپ آهویی که داشتیم روی جاده دارخوین بودیم…» (1).
در اوج بحران داخلی که بنیصدر و منافقین اتحاد خود را علنی کرده بودند و علیه حزبالله وارد عمل میشدند، حضور شهید بهشتی به عنوان محور اصلی جبهه حزبالله در دارخوین بسیار مبارک بود. بنیصدر تضاد فکری خود را بیش از هر کس با شهید بهشتی علنی کرده بود. در معنای بهتر، بهشتی خود را سپر امام قرار داده و دشمنان که نمیتوانستند تضادهای خود را با امام علنی کنند به ایشان میتاختند. اکنون بهشتی در حالی به دارخوین قدم مینهاد که بنیصدر فرمانده کل قوا بود و وقایع سیاسی در کشور، بر لبه تیغ بود و اخلاص حرف آخر را میزد:
»شهید بهشتی به انرژی اتمی در منطقه دارخوین آمدند. بچهها دور و بر ایشان جمع میشوند. جمعی دوستانه و صمیمی و شهید بهشتی صحبت بسیار تقویت کنندهای میکنند،
از جمله فرموده بودند: «اول که ما آمدیم جنوب، ناامیدی حاکم بود ولی اکنون امید حاکم است.» آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، 120 نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمیدانست ایشان هم دو هفته بعد به شهادت میرسند.» (2).
جمع بسیار خوبی بود. نزدیک شدن به عملیاتی که نیروها ماهها منتظر آن بودند حال و هوای خوبی به آنها داده بود. حاکم شدن امید در جبهه خودی، پس از ناچار کردن دشمن به توقف در خارج دروازههای شهرهای مهمی چون آبادان، اهواز و دزفول، میتوانست در نهمین ماه از شروع جنگ شکستهای پیدرپی را به جبهه دشمن تحمیل نماید. در چهره آقای بهشتی، آرامشی حاکم بود که نشان دهنده علاقه ایشان به کسانی بود که با یکدیگر سنخیت فکری و روحی داشتند. روحهای بزرگی که اهل عبادت و بندگی خداوند و مقید به خواندن نوافل بودند و گذشت زمان آنها را به سرعت به سوی معبود میبرد. چند ساعتی که شهید بهشتی میهمان بچهها بودند، (شهید) مصطفی ردانیپور گزارشی از وضع منطقه عملیاتی دارخوین و آمادگی نیروها برای عملیات و نقاط ضعف دشمن ارائه داد و (شهید) علی نوری هم شعری زیبا در محضر ایشان قرائت کرد. سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل «یاران امام» ایجاد شده بود را شعلهور کرد تا لحظه وداع فرارسید:
»بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایتپذیری او داشت، رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز میکردند. هر طور بود آقای بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچهها حال خود را نمیفهمیدند و گریهکنان پشت شیشه ماشین دست بیعت میدادند. اشک شوق قطع نمیشد. ماشین یواش یواش راه افتاد و چند متری که رفت رزمندگان از جای کنده شدند و بیاختیار شروع به دویدن کردند. جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، الله اکبر گویان، قیامتی به پا شده بود. نیروها همه مسلح بودند و مهمات و نارنجک مانند نقل و نبات در سالن و کنار دیوارها ریخته بود. و در آن شرایط برای جان شهید بهشتی احساس خطر هم میشد. خودرو چند متری رفت و حال و هوای بچهها که از کنترلشان خارج شده بود ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آقای بهشتی داشتیم تلاش
میکردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند. آقای بهشتی از بچهها چشم بر نمیداشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور دادند ماشین ایستاد و پیاده شدند. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چند ساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار، به میان رزمندگان برگشتند و دقایقی ایستادند تا همه نیروها با ایشان مصافحه کردند. لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنهای که برای بسیاری از آنها وداع آخر با دنیای مادی ما بود.» (1).
آیتالله دکتر محمد حسین بهشتی که خود بیست روز بعد به شهادت رسید در حالی جبهه دارخوین را ترک میکرد که برای رزمندگان، «شمیم عطرآگین امام» را به ارمغان آورده بود و «یاران انقلاب» با امیدی بسیار رهسپار تهاجم علیه دشمن شدند.
1) مأخذ 1.
2) مأخذ 18.