جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شهید بهشتی در دارخوین

زمان مطالعه: 4 دقیقه

در حالی که نیروها مراحل تکمیلی آمادگی رزم را پشت سر می‏گذاشتند، بعد عرفانی و معنوی آنها، به خاطر خودسازی و شب زنده‏داری و حضور چندین ماهه در فضایی دور از هر نوع گناه و معصیت به ملکوت رسیده بود. در یک تقسیم‏بندی، شاید بتوان گفت که 20 درصد فعالیت، آمادگی نظامی بود و 80 درصد آن کار روی شخصیت انسانی و اسلامی، که البته متولی اصلی آن خود افراد بودند و این امری بدیهی بود، زیرا ریشه فکری نیروهای دارخوین و دیگر جبهه‏ها متکی بر دین‏باوری بود که اکنون به خودباوری و خداباوری رسیده بود.

در آن زمان جبهه حزب‏الله، در میان انصار و اصحاب امام و انقلاب، بیش از هر کس دیگری تحت تأثیر شخصیت آیت‏الله دکتر محمد حسین بهشتی بود که حملات ناجوانمردانه ضد انقلاب با هدایت و مرکزیت سازمان منافقین بر ترور شخصیت ایشان متمرکز شده بود. در لحظات حساسی که به اجرای عملیات آفندی در جبهه نزدیک می‏شدیم و بحران داخلی، مخصوصا در تهران به اوج خود رسیده بود، حضرت آیت‏الله بهشتی در دارخوین جلوه‏ای دیگر داشت و آن از الطاف و هدایای خداوند به رزمندگان بود:

»فهمیدیم که آقای بهشتی در اهواز هستند. با (شهید) مصطفی ردانی‏پور برای دیدار و دعوت از ایشان راه افتادیم. با هر دردسری بود آقای بهشتی را در یک ساختمان قدیمی پیدا کردیم که پس از کارهای روزانه، ساعتی در آن جا مستقر شده بودند. برادران وقتی فهمیدند از دارخوین آمده‏ایم سخت نگرفتند و ما وارد اتاقی شدیم. اتاق کوچکی در انتهای یک راهرو. آقای بهشتی، با پیراهن سفید بلندی، در کنار اتاق دراز کشیده و در حالی که سر را روی بازوی خود گذاشته بودند، استراحت می‏کردند با

ورود ما که با سر و صدا همراه بود، ایشان از خواب بیدار شدند. ما از این که در این حالت مزاحم شده بودیم خجالت کشیدیم، اما رسیده و نرسیده محو جمال دوست داشتنی این روحانی بزرگ شدیم، اولین نگاه با محبت و لبخندی بر لب‏های مبارک همراه بود. پشت سر ما چند خبرنگار و عکاس هم وارد اتاق شدند. آقا با همان لبخند و برخورد خوش گفتند: خواهش می‏کنم عکس نیندازید تا من لباس بپوشم. قبا و عمامه چهره مظلوم انقلاب را برای ما آشناتر کرد. مصطفی ردانی‏پور را از قم می‏شناختند و به واسطه او، مرا هم تحویل گرفتند. آن چنان سلام و احوال‏پرسی می‏کردند که انگار سال‏هاست ما را می‏شناسند و از نزدیک ارتباط داریم. مصطفی توضیح داد که عملیاتی در دارخوین انجام خواهد شد و شما تشریف بیاورید و برای بچه‏ها صحبت کنید. آقای بهشتی گفتند: «وقت من پر است و باید برای امور قضایی به شهر بهبهان بروم ولی علی‏رغم این که مقید به نظم هستم، چاره‏ای ندارم جز این که همه کارها و برنامه‏ها را تغییر بدهم و به دارخوین بیایم.» باور کردنی نبود، یعنی به همین راحتی پذیرفتند. آقای بهشتی از جای برخاستند. مصطفی پیش‏دستی کرد و عبای ایشان را برداشت. آقای بهشتی بدون تعارف، اجازه دادند آقا مصطفی عبا را بر شانه‏های ایشان بیندازد. آیت‏الله بهشتی به طرف در اتاق حرکت کردند مثل این که زمین زیر گام‏های استوار آن روحانی بزرگ می‏لرزید. قامتی بلند و سیمایی نورانی داشت که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. دقایقی بعد با جیپ آهویی که داشتیم روی جاده دارخوین بودیم…» (1).

در اوج بحران داخلی که بنی‏صدر و منافقین اتحاد خود را علنی کرده بودند و علیه حزب‏الله وارد عمل می‏شدند، حضور شهید بهشتی به عنوان محور اصلی جبهه حزب‏الله در دارخوین بسیار مبارک بود. بنی‏صدر تضاد فکری خود را بیش از هر کس با شهید بهشتی علنی کرده بود. در معنای بهتر، بهشتی خود را سپر امام قرار داده و دشمنان که نمی‏توانستند تضادهای خود را با امام علنی کنند به ایشان می‏تاختند. اکنون بهشتی در حالی به دارخوین قدم می‏نهاد که بنی‏صدر فرمانده کل قوا بود و وقایع سیاسی در کشور، بر لبه تیغ بود و اخلاص حرف آخر را می‏زد:

»شهید بهشتی به انرژی اتمی در منطقه دارخوین آمدند. بچه‏ها دور و بر ایشان جمع می‏شوند. جمعی دوستانه و صمیمی و شهید بهشتی صحبت بسیار تقویت کننده‏ای می‏کنند،

از جمله فرموده بودند: «اول که ما آمدیم جنوب، ناامیدی حاکم بود ولی اکنون امید حاکم است.» آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، 120 نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمی‏دانست ایشان هم دو هفته بعد به شهادت می‏رسند.» (2).

جمع بسیار خوبی بود. نزدیک شدن به عملیاتی که نیروها ماه‏ها منتظر آن بودند حال و هوای خوبی به آنها داده بود. حاکم شدن امید در جبهه خودی، پس از ناچار کردن دشمن به توقف در خارج دروازه‏های شهرهای مهمی چون آبادان، اهواز و دزفول، می‏توانست در نهمین ماه از شروع جنگ شکست‏های پی‏درپی را به جبهه دشمن تحمیل نماید. در چهره آقای بهشتی، آرامشی حاکم بود که نشان دهنده علاقه ایشان به کسانی بود که با یکدیگر سنخیت فکری و روحی داشتند. روح‏های بزرگی که اهل عبادت و بندگی خداوند و مقید به خواندن نوافل بودند و گذشت زمان آنها را به سرعت به سوی معبود می‏برد. چند ساعتی که شهید بهشتی میهمان بچه‏ها بودند، (شهید) مصطفی ردانی‏پور گزارشی از وضع منطقه عملیاتی دارخوین و آمادگی نیروها برای عملیات و نقاط ضعف دشمن ارائه داد و (شهید) علی نوری هم شعری زیبا در محضر ایشان قرائت کرد. سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل «یاران امام» ایجاد شده بود را شعله‏ور کرد تا لحظه وداع فرارسید:

»بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایت‏پذیری او داشت، رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز می‏کردند. هر طور بود آقای بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچه‏ها حال خود را نمی‏فهمیدند و گریه‏کنان پشت شیشه ماشین دست بیعت می‏دادند. اشک شوق قطع نمی‏شد. ماشین یواش یواش راه افتاد و چند متری که رفت رزمندگان از جای کنده شدند و بی‏اختیار شروع به دویدن کردند. جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، الله اکبر گویان، قیامتی به پا شده بود. نیروها همه مسلح بودند و مهمات و نارنجک مانند نقل و نبات در سالن و کنار دیوارها ریخته بود. و در آن شرایط برای جان شهید بهشتی احساس خطر هم می‏شد. خودرو چند متری رفت و حال و هوای بچه‏ها که از کنترلشان خارج شده بود ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آقای بهشتی داشتیم تلاش

می‏کردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند. آقای بهشتی از بچه‏ها چشم بر نمی‏داشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور دادند ماشین ایستاد و پیاده شدند. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چند ساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار، به میان رزمندگان برگشتند و دقایقی ایستادند تا همه نیروها با ایشان مصافحه کردند. لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنه‏ای که برای بسیاری از آنها وداع آخر با دنیای مادی ما بود.» (1).

آیت‏الله دکتر محمد حسین بهشتی که خود بیست روز بعد به شهادت رسید در حالی جبهه دارخوین را ترک می‏کرد که برای رزمندگان، «شمیم عطرآگین امام» را به ارمغان آورده بود و «یاران انقلاب» با امیدی بسیار رهسپار تهاجم علیه دشمن شدند.


1) مأخذ 1.

2) مأخذ 18.