شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق مىآمد. همزمان با غروب آفتاب، غواصها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظى کردند. فرماندهان اصلى عملیات، غواصها را از زیر قرآن گذراندند و آنها پا به درون آب نهرها گذاشتند و در یک ستون پیش رفتند. دقایقى بعد، اروند در پیش روى آنها بود. آنها باید از دریاى آب مىگذشتند و خود را به آن سو مىرساندند.
مرتضى قربانى فرمانده لشکر 25 کربلا در سنگر خود به فکر فرو رفته بود. سنگر در این لحظات کمى شلوغ شده بود. در همین حال، یکى از راه رسید و مستقیم وارد سنگر شد. با
عجله نزد مرتضى قربانى رفت و بستهاى به او داد. مرتضى بسته را گرفت. تازه وارد گفت: این را آقا محسن – فرمانده وقت سپاه – داد تا به شما برسانم.
مرتضى با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوى معطرى در فضاى سنگر پیچید. همه توجهشان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست. فرمانده لشکر پرچم سبز رنگى را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روى زمین سنگر پهن کردند. مرتضى داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامهى فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است. این امانت به دست شما سپرده مىشود تا بر فراز بلندترین منارهى شهر فاو نصب کنید.
مرتضى قربانى در حالى که منقلب شده و اشک در چشمانش حلقه زده بود، براى حاضرین ماجرا را توضیح داد. بعد پرچم را به دست یک رزمندهى روحانى داد تا صبح روز بعد آن را در شهر فاو به اهتزاز درآورد. دیگران که تازه متوجه اصل ماجرا شده بودند، گریهکنان دست به پرچم کشیدند و سر و صورت خود را متبرک کردند(1).
سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایى از سوى قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسمالله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله
العلى العظیم و قاتلوهم حتى لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا. امروز روزى است که هفت سال پیش در چنین زمانى امام خمینى فرمان داد حکومت نظامى باید لغو شو – اشاره به 21 بهمن 1357 – شما برادران نیز حکومت نظامى صدام را لغو کنید و ان شاء الله بریزید توى شهر و روستا و حکومت نظامى را به هم بریزید.
پس از ماهها آموزش، شناسایى و کار بىوقفه، عملیات تصرف فاو آغاز شد. اروند مات و مبهوت و تسلیم در برابر 3000 غواص خط شکن شده بود که با لباسهاى متحدالشکل به آن طرف رود مىرفتند. مهدى آرام و قرار نداشت. به فکر دوستان خط شکنش بود؛ حمید اللهیارى، کریم وفا، على شیخ علىزاده و… به یاد بعد از ظهر همان روز افتاد. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود که آنها لباس غواصى را بر تن کردند و با کمک هم، تجهیزاتشان را محکم بستند. وضو گرفتند و با همان لباس مشغول خواندن نماز شدند. شاید نماز وداع بود. با بدرقهى بقیه و مهدى، آنها به طرف اروند حرکت کردند.
هوا کم کم ابر مىشد و باد صورتشان را نوازش داد. ساعت 9 شب، آنها به صورت یک ستون دو دستهاى وارد آب شدند. عرض رودخانه در محور آنها یک کیلومتر بود. منورهاى دشمن پشت سر هم روشن مىشد و همین باعث شده بود تا آنها مسیر خود را بهتر پیدا کنند.
حدود 20 دقیقه مانده به ساعت 10 شب آنها به آن طرف
اروند رسیدند. تا ساعت 10 هیچ کس حق تیراندازى نداشت. ضمن این که هنوز عدهاى از خط شکنان نرسیده بودند.
اولین موانع دشمن، میلههاى خورشیدى بود. یکى از تیر بارها درست روى آنها هدفگیرى شده بود. باید فکرى مىکردند. حمید از دسته بیرون زد تا شاید بتواند تیربار را خفه کند. سینه خیز جلو رفت. گذشتن از سیم خاردارها سخت بود سیمهاى خاردار دست و لباسهایش را زخمى کرده بود هم چنان جلو رفت. مىدانست که اگر تیر بار خفه نشود، چه فاجعهاى در انتظار دوستانش خواهد بود.
مهدى پشت دو ردیف آخر سیم خاردارها گیر کرد. تیربار شلیک کرد و مهدى ناگهان صداى نالهى یکى از بچهها شنید. على شیخ علىزاده هم خودش را از دستهى دوم به طرف دستهى اول کشاند و نزد حمید رفت.
ساعت 10 و 10 دقیقه بود. حمید و على ضامن نارنجکهاىشان را کشیدند و آماده نگه داشتند. در یک لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقىها پرتاب کردند نارنجکها روى هدف افتادند و لحظهاى بعد، داد و فریاد عراقىها به هوا رفت.
آن دو تکبیرگویان از روى دور ردیف سیم خاردار به آن طرف پریدند. از دیوارهى مستحکم خودشان را بالا کشیدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان دیگرى از دیوار گذشته بودند. حمید و على شروع کردند به تیراندازى.
عراقىها از ترس و با دیدن انسانهایى با آن هیبت – در لباس غواصى – پا به فرار گذاشتند. ناگهان حمید در زیر کتف خود سوزشى احساس کرد. انگار ترکش ریزى، بدنش را سوراخ کرده بود. کمى آن طرفتر، غواصى روى زمین افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خونآلود بود؛ ولى چند لحظه بعد فهمید او یار دیرینهاش على شیخ علىزاده است.
حمید با ناراحتى او را صدا زد، یک بار، دو بار، ده بار. جوابى نشنید. على با همان لبخند همیشهگى، حمید را خوشحال نکرد. نفسهاى آخرش را کشید و…. حمید احساس خفهگى کرد. شانهى على را بوسید و با او وداع کرد.
صداى درگیرى در محور عاشورا به گوش مهدى رسید. صداى تیراندازىهاى هر لحظه بیشتر مىشد. بلافاصله بىسیمها به کار افتاد، سریع بچهها را آماده کنید… حرکت کنید! مهدى و مصطفى به سرعت خودشان را به قایقى که از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نیروهاى گردان به سوى نهرى که قایقها منتظرشان بودند، دویدند. قایقها حرکت کردند. آنها به سمت شاخصى پیش مىرفتند که از فاصلهى دور، چون نقطهى روشنى مشخص بود. طبق قرار قبلى، یکى از بچههاى غواص با چراغ به آنها علامت مىداد. تنها مشکل قایقها رگبار گلولهى عراقىها بود که
آزارشان مىداد. لحظات پرهیجانى بود و آنها سعى کردند هر چه سریعتر خودشان را به آن طرف اروند برسانند.
قایقها به سیم خاردارها رسیدند. راه باز بود. کمى جلوتر، یکى در لباس غواصى منتظرشان بود. مهدى او را شناخت. آن غواص بدون معطلى لبهى اولین قایق را گرفت و آن را هدایت کرد. کمى جلوتر امکان پیش روى با قایق نبود. مهدى پرید توى آب و و تا زانو فرو رفت. نگاهى روى سیل بند انداخت. غواصان را دید که این طرف و آن طرف مىدویدند. بچههاى خط شکن خسته بودند. آنها بیش از دو ساعت عرض اروند را شنا کرده بودند. بعد هم به سیل بند دشمن حمله کرده و علىرغم سرما و خستهگى که رمقى براى شان نگذاشته بود،هنوز هم مشغول پاکسازى سنگرها بودند. مهدى به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زیادى نرفته بودند که جادهاى سر راهشان نمایان شد. مهدى نیروها را جمع کرد و در جادهاى ماشین رو به راه افتادند. دقایقى بعد، به جادهى فاو – البحار رسیدند. آنها، اولین نیروهایى بودند که پا بر روى این جاده گذاشتند. نیروها در جاده مستقر شدند؛ اما مهدى آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفت جلوتر برود و اطلاعاتى کسب کند. یکى را برداشت و دو نفرى حرکت کردند. 700 متر جلوتر، جادهاى دیگر روى زمین کشیده شده بود و آن، جادهى پیروزى بود که از فاو به بصره مىرفت و قرار بود گردان حبیب آن جا عمل کند.
سروان ستار ناصر حسابى ترسیده و از ترس رعشه بر
جانش افتاده بود. احساس مىکرد خطر از هر طرف آنها را احاطه کرده؛ در همین حال، فرمانده تیپ، سرهنگ عبدالکاظم حسین الاسدى تماس گرفت و گفت: سروان، به نظر مىرسد ایرانىها امشب قصد حمله دارند.
سروان در پاسخ گفت: جناب سرهنگ، ما کاملا آمادهایم. جان بر کف نهادهایم تا از وطن، آزادى و شرف دفاع کنیم.
همان شب، جبهه مشتعل شد. سرگرد عزت البدرى فرمانده گردان با سروان ستار تماس گرفت و گفت: سروان، نیروهاى احتیاط را به جلو اعزام کن. گروهانها با دشمن درگیر شدند. با لشکر و تیپ تماس داشته باش و کارها را پىگیرى کن.
گلوله باران بىامان ایرانىها ترس و وحشت آن شب ظلمانى را مضاعف کرده بود. خروش نیروهاى ایرانى که فریاد مىزدند یا زهرا (س(، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلى فرمانده مصرى مىگفت: این عملیات جسورانهتر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود.
10 دقیقه بعد از شروع حمله، سرهنگ عبدالکاظم تماس گرفت و گفت: سروان، وضعیت را دقیق گزارش کن.
ستار ناصر با وحشت گفت: جناب سرهنگ! نیروهاى ایرانى به سنگرهاى خط مقدم رخنه و مواضع گروهان اول را تصرف کردهاند. فرماندهان گروهانها کشته شدهاند.
سرهنگ پرسید: پس فرمانده گردان کجاست؟
سروان پاسخ داد: در خط مقدم است و وضعیت را بررسى مىکند.
اوضاع هر لحظه بدتر مىشد. گلولههاى ایران از مواضع اول که گذشت نشان مىداد آنها از خط اول گذشتهاند.
ساعت 11 شب بود و گردان ستار ناصر هنوز مقاومت مىکرد. سروان تصمیم گرفت به خط مقدم برود. فرمانده لشکر پشت بىسیم فریاد مىزد: مقاومت کنید، از شهادت نترسید! مقاومت…
اما خودش هم از آتش معرکه گریخت(2).
1) نبرد فاو، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ.
2) مدالهاى شکسته، دفتر ادبیات و هنر مقاومت.