قرار است امروز از پادگان خارج شویم و به اردوگاه برویم. چند روز قبل هم چند نفر از بچهها را بردند تا اردوگاه را آماده کنند. بعد از صرف صبحانه کامیونها میآیند و وسایل گردان را بار میزنیم. سپس اتوبوس میآید و سوار میشویم. اینجا اردوگاه است. اردوگاه رزمندگان اسلام.
اینجا کرخه است و قافلهی مجاهدان فی سبیل الله در این سرزمین فرود آمدهاند. سرزمینی که سعادت یافته است اردوگاه سپاه حق باشد. البته کرخه به خودی خود مقدس و پاک نیست، بلکه وجود رزمندگان اسلام به این سرزمین صفا و معنویت بخشیده است. آن چنان که سرزمین کربلا هم میتوانست مانند همهی دشتها، فقط جزئی از سرزمین خدا باشد، ولی اباعبدالله الحسین (ع) و یارانش آن زمین را تا ابد نیکو و مقدس فرمودند و تا قیام قیامت سجده بر خاک آن، ثوابی خاص دارد.
کرخه نیز زمین خداست و زمینهای زیادی در طول جبهههای حق علیه باطل محل استقرار نیروهای خدایی بسیجی است و هریک از آنها به اندازه ایثارگری مردان خدا قداست و پاکی مییابد. اما اینجا کرخه است و رودخانه کرخه از کنار این اردوگاه میگذرد. هر گردان در محل خاصی قرار دارد. اطراف اردوگاه را رشته
کوه نسبتا کوتاهی محصور کرده است. چند پستی و بلندی نیز به چشم میخورد. در ضلع شمال شرقی آن رودخانه عبور میکند. تعدادی گاو و گوسفند در حال چرا هستند. زمین پهناوری است و با اینکه حدود 20 گردان و واحد مرزی در آن جای گرفته، ولی هنوز به اندازهی کافی جا دارد. هر گردان برای رعایت مسائل ایمنی و امنیتی در گوشهای مستقر شده و بین هر واحد یکی دو کیلومتری فاصله است. از جادهای که وارد اردوگاه میشوی اول به واحدهای مهندسی رزمی، مخابرات، بهداری، ستاد فرماندهی و تدارکات، برمیخوری و همین طور که در جاده پیش بروی به گردانها میرسی. البته گردانها در یک خط مستقیم قرار ندارند و در پیچ و خم این جاده طولانی میتوانی گردانها را با تابلوی مخصوص بیابی. هر گردان برای خود موقعیت خاصی دارد و هریک با نام یکی از سرداران شهید نامگذاری شده است. امروز در این دشت نام سرداران بزرگ جنگ، راهنمای رزمندگان است و هر رزمندهای با دیدن نام سرداری میتواند راه خود را بیاید. آری بهترین راهنما بعد از پیامبران و اولیای خدا، شهیدان و کسانی هستند که در نماز از آنها به نام » أنعمت علیهم » یاد میکنیم. دشت پر است از نام شهیدان بزرگ جنگ. شهیدانی که تا چندی پیش فرماندهی سپاه اسلام را به عهده داشتند و پس از عروج، نامشان تا ابد زنده خواهد ماند.
موقعیت شهید چراغی، موقعیت شهید همت، موقعیت شهید حاج احمد متوسلیان، موقعیت شهید خندان و…
اتوبوسها با گرد و خاک فراوان پس از ورود به دشت، در عظمت و بزرگی آن گم میشوند. اتوبوسها را در مقابل محلی که باید گردان در آن مستقر شود نگه میدارند. نیروها خندان و شاداب پیاده میشوند. عدهای سعی میکنند در چند نگاه سریع به اطراف، موقعیت خود را شناسایی کنند و اطراف خود را خوب بشناسند. عدهای دیگر پس از پیاده شدن در یک نقطه میایستند و به دنبال دوستانشان میگردند. مدت زیادی نمیگذرد که اتوبوسها میروند و صدای زیاد فرماندهان ما را به خود میخواند: » از جلو نظام، خبردار! »
همهی بچهها به خط میشوند. مسئولان با یکدیگر گفتگو میکنند. محل هر گروهان و دسته از قبل مشخص شده و تعدادی از نیروها که قبلا به اینجا آمدهاند چادرها را مرتب کردهاند. هر گروهان به سمت قسمت مربوط به خودش میرود. ما هم به گوشهای از اردوگاه هدایت میشویم. وسایل شخصی مانند ساک و… را روی زمین میگذاریم. هرکس در مورد محل و مکان گردان و گروهان و دسته اظهارنظر میکند. فرمانده از راه میرسد:
» برادرها، معطل نکنن، سریعتر میله و چادرهایش را از تدارک بگیرن و بیارن و چادرشون را برپا کنن. زودتر. خیلی کار داریم. یا الله ما شاء الله! »
تلاش آغاز میشود. نیروها به طرف تدارکات سرازیر میشوند. حالا همهی دستهها مشغول برپا کردن چادرهایشان شدهاند. هرکس وسایل مورد نیاز را پیدا میکند و میبرد. یکی میلههای بلند و دیگری میلههای کوتاه. یکی دو راهی و سه راهی میلهها را میبرد. چند نفر هم چادر را برداشته و با زحمت به جایگاه دسته میبرند. قبلا هم چادر تدارکات و تسلیحات و گردان زده شده و وسایل گردان را توسط کامیون به محل آوردهاند. مدت زیادی نمیگذرد که چادرها علم میشوند. اردوگاه به خود شکل میگیرد. کار خسته کننده ولی با مزهای است. دور چادرها خندق کوچکی کنده میشود. لبهی گونی چادر به زیر خاک فرو میرود تا از لرزش و ورود آب جلوگیری شود. میلهها محکم در زمین فرو میروند و عقب و جلوی چادر مشخص میشود. جلوی هر چادر چند جعبه مهمات گذاشته میشود تا بچهها با پوتین وارد نشوند و آنها را بیرون چادر از پا درآورند.
بعضی از دستهها با استفاده از تجربهی قدیمیها خیلی خوب چادر میزنند و وارد آن میشوند و در سایه آن پاهایشان را دراز میکنند. اما هنوز عدهای از بچهها مشغولاند. بعضی از دستهها در عقب چادر، یک جایگاه مخصوص برای تدارکات دسته تعبیه میکنند و با چند تکه میله و چوب لبههای عقبی چادر را بالا میبرند و با کمی پلاستیک و وسایل دیگر یک اتاق کوچک و مختصر به نام تدارکات میسازند. صحنه زیبایی است. کمتر کسی است که کار نکند.
فرماندهان نیز ضمن انجام کارهای مربوط به چادر خود به بچهها سر میزنند و مشکل آنها را رفع میکنند. حتی در زدن چادر به آنها کمک میکنند و با شوخی و لبخند به آنها روحیه میدهند.
روز به نیمه رسیده و آرامش نسبی برقرار است و هرکس در چادر خود استراحت میکند. تعدادی از بچهها از چادر بیرون میآیند و با دقت به اطراف خود نگاه میکنند و میخواهند محیط پیرامون خود را خوب بشناسند. چادر چند تا از گردانها هم از دور دیده میشود. تا بعضی از آنها کمتر از 10 دقیقه پیاده راه است.
قبل از اینکه وارد چادر شوی، باید پوتینها و یا کتانی را بیرون چادر جلوی جعبههای مهمات درآوری. پس از ورود اولین چیزی که توجه را جلب میکند، وسایلی است که از میلههای چادر آویزان است. ناخودآگاه دولا دولا وارد میشوی و مواظبی که سرت به چیزی نخورد. چند پتوی سیاه و تمیز در کف چادر پهن شده و به تعداد افراد که حدود 30 نفر هستند میتوانی یک محیط 1/5 در 5 را در نظر بگیری که از کنارههای چادر شروع و تا وسط آن ادامه مییابد. معمولا دو چادر 15 نفره را در امتداد هم نصب کردهاند و یک چادر بزرگ 30 نفره به وجود آمده است. در وسط چادر دو چراغ فانوس آویزان شده به گونهای که هنگام شب تمام چادر را روشن کند. منظرهی جالبی است. هر کس با کمترین محیط خود را عادت میدهد. دو پتو بالای سر هر نفر جمع شده است. ساکها هم معمولا زیر همین پتوهاست، ولی وسایل اضافی آویزان شده است. بعضی از بچهها خسته شده و به خواب رفتهاند. عدهای هم قرآن میخوانند. یکی دونفر هم مشغول مرتب کردن وسایل خود هستند. مسئول تدارکات دسته مشغول آماده کردن اتاقک تدارکات است و ظرف و ظروف را مرتب میکند.
ناگهان سرت به فانوسی که آویخته شده، میخورد و بعد ناخودآگاه سرت را پایین میکشی. اما کار از کار گذشته و برخورد به وجود آمده! همه میخندند و هر کس مزهای میاندازد. این اتفاق بارها تکرار میشود و هر بار صدای برخورد
سر یکی از بچهها با فانوس باعث خنده و مزاح میشود.
– آقا آب هویج بدین به چراغ!
– بوق بزن چراغ بره کنار!
به انتهای چادر میرسی و جای خودت را پیدا میکنی. در کنار تو دوست و برادرت عباس سکنا دارد. او درحالی که چهرهای بشاش و شاداب دارد ولی خیلی کم حرف میزند. چند کتاب هم همراه خود دارد که آنها را مطالعه میکند. با اینکه دانشجوی رشتهی شیمی است، به مسائل تاریخی و سیاسی هم علاقه دارد.
پاهایت را دراز میکنی، با پاهای دایی برخورد میکند. دایی پیرمرد 65 سالهای است که در راه آهن کار میکند و خیلی متواضع است و همه او را » دایی » صدا میکنند. توجه داشته باش که تو در مقایسه با اینها کوچک هستی. به طور حتم آنها گوی سبقت را در میدان تقوا ربودهاند و از تو بهترند. شاید گناهان تو زیادتر از هر یک از این عزیزان باشد. شاید هر کدام از آنها شهید شوند و به آرزوی خود برسند. اما تو امروز همراه آنها و در کنار آنها هستی و به عنوان یک رزمنده، لباس بسیجی بر تن کرده و آماده رزم شدهای. سعی کن از تک تک اینها درس بیاموزی و هر یک از این دلاوران را الگوی خود قرار دهی و از آنها جا نمانی. افتخار کن. شکرگزار باش. از خدا تشکر کن که با مردان خدا حشر و نشر داری و از تمام علایق دنیوی دل کندهای و به خاک آن محتاج نیستی. تو فقط یک گوش داری برای اطاعت و یک جسم برای فدا کردن.
حالا تو رزمندهای هستی که در اردوگاه حق و در لشکر اسلام پذیرفته شدهای از مراحل ابتدایی عبور کردهای و به جهاد عملی نزدیک میشوی. خیمههای نیروهای اسلام در تمام این سرزمین برافراشته شده و تو در انتظار روز موعود هستی. پس باید فرمانبر باشی و به دستورات فرماندهان عمل کنی. هوا و هوس را از خود دور کن. دیگر به گذشتهات فکر نکن. تو از دنیا بریدهای و راه عشق را در پیش گرفتهای. تو از خانه و ماشین و بازی و مترسکها جدا شدهای و در سرزمین
عشق، همراه یاران حسین (ع) شدهای. لباس رزم خوب به تو میآید. اندازهات شده است. هر چه متواضعتر بشوی این لباس شایستهتر میشود. هر چه خداییتر گردی، این جامه نکوتر و آراستهتر به نظر میرسد. فرقی میان این لباس و لباس آخرت نیست. همین میتواند کفن تو باشد. تو دیگر در قید و بند غسل و کفن نیستی و میتوانی برای همیشه زنده بمانی و نزد خدا روزی بخوری. اما اول باید روح خودت را صیقل بدهی. این امکان برای تو مهیا شده است. از روزی که نیت جهاد کردی تا امروز که مرگ را به بازی گرفتهای خدایی شدهای. خودت هم خوب متوجه نیستی. اگر به دشت وسیعی که اردوگاه اسلام است، نگاه کنی متوجه این حرف خواهی شد. هر گوشه از این اردوگاه، محراب مردان خدا شده است. قریب به اتفاق بچهها با وضو زندگی میکنند. اکثر اوقات قرآن میخوانند. کم میگویند و کم میخورند. بدنهاشان را برای رضای خدا به سختیها میسپارند. مطیع اولیالامر شدهاند. اگر یک نفر گناه کند دیگران به عنوان نهی از منکر صلوات میفرستند. نیمی از شب را میخوابند و نیمی دیگر را به عبادت میگذرانند. هر کس برای خود یک قبر کنده و در آن دعای ابوحمزه ثمالی و زیارت عاشورا میخواند. بدنها پاک است. روحها مطهر شده. نیتها بینظیر است. فرشتهها در غبطهی یک لحظه از این لحظههایند. پیامبر (ص) به این پیروان افتخار میکند. علی (ع) شیعیان واقعی خود را یافته است. امام حسن (ع) نیاز به چنین یارانی داشت. امام حسین (ع) گریه کنندگان بر مصیبتش را نظاره میکند. منتظران مهدی (عج) در اینجا جمع شدهاند. اینان همه انصار خمینیاند. اینها همه فرزندان مادرانی هستند که در روضههای ابیعبدالله الحسین قطرههای اشکشان صورت کودکانشان را نوازش میداده است. اینجا سرزمین موعود است. پلههای عروج بر روی یکدیگر کار گذاشته میشوند. از بالا به این سرزمین نگاه کن. جمع کثیری رزمنده را میبینی که در گوشه گوشهی این دشت بندگی خدا را میکنند و از روی صدق و صفا، خانه و کاشانه را رها کرده و راهی بیابان شدهاند. امروز خداوند به بیابان گردانی نیاز دارد که در مقابل سپاه کفر قد علم کنند و
بکشند و کشته شوند.
هوا گرم است، ولی بچهها آمدهاند. هوا سوزان است. ولی کارها صورت میگیرد. آموزش سخت است ولی نیروها محکم و استوارند. هر روز آموزشی جدید. هر روز راهپیمایی، هر شب رزم شبانه. مهم نیست. ما تا آخر ایستادهایم.
هوا سرد هم باشد، بچهها میآیند. یخبندان هم که باشد کارها صورت میگیرد.
اردوگاه اسلام باصفاست. روز و شب در اینجا معنی ندارد. چون نیتها خالص است هر لحظهاش عبادت است. خوابیدن و خوردن و رفتن و آمدن و… همه عبادت است. روز از نیمههای شب شروع میشود. شب شرمندهی شب زندهداریهای رزمندگان اسلام است. تلاوت قرآن و خواندن نماز چه در خفا و چه در آشکار لذتی خاص دارد. آن هم نماز شب. همه بسیجیاند. همه عاشقاند. هیچ کس بدون انگیزه به این بیابان نیامده است. خدا در بالاترین نقطهی انگیزهها قرار دارد. اگر چه روزها شبیه یکدیگرند ولی این لحظهها نردبان صعود و عروج بچهها مهیا شده است. هر ساعت که میگذرد مراتب خلوص بالاتر میرود و نیروها خداییتر میشوند. هر چه بین آنها و دنیا جدایی و فرق بیشتر میباشد، ملکوت نزدیکتر میشود. جسمها بر روی خاک اردوگاه این طرف و آن طرف میروند. ولی روحها در ملکوت اعلا بالا و بالاتر میروند. حالتها طبیعی است ولی چهرهها نورانی.
بازار تواضع داغ است و غرور جایگاهی ندارد. وقتی که رزمندهای دست به قلم میبرد و برای خانواده و دوستانش نامه مینویسد، ناخودآگاه مقداری از حال و هوای خود را در انتخاب کلمات و جملات زیبا و مقدس نشان میدهد.
خنده و لبخند از چهرهها دور نمیشود. مزاح و شوخی هست، اما از لهو و لعب خبری نیست. هر کس میداند چه میگوید و چقدر بخندد. جمع بچهها باصفاست.
از عشقبازیهای شبانه رزمندگان با خداوند تبارک و تعالی میگذریم و سعی میکنیم آنها به صورت یک راز پنهان باقی بماند. اینها همه اسرار است. چگونه باید از خواب برخاست؟ چگونه باید آماده شد؟ چگونه باید شروع کرد؟ چطور باید تمام کرد؟ چه باید گفت؟ چگونه باید گفت؟ همهی اینها مراتبی دارد که سحرخیزان و شب زندهداران با آن انس گرفتهاند و با شوق و درد دل با پروردگارشان از خواب میپرند و به درگاه او روی میآورند. قرآن میخوانند و گریه میکنند. دعا میخوانند و گریه میکنند. روضه میخوانند و گریه میکنند. گریه برای خدا. گریه برای قرب به خدا. گریه از ترس دوزخ. گریهی شوق، برای اینکه خدا اجازه داده است با او صحبت کنیم. گریه درمان دردهاست. غمها را تسکین میدهد. ساعتها میگذرد و تو همچنان دعای ابوحمزهی ثمالی و مناجات خمس عشر و مناجات شعبانیه و دعای کمیل و زیارت عاشورا و دهها زیارتنامه و دعای دیگر را زمزمه میکنی. کمکم از زمین خارج میشوی و احساس میکنی پیرامونت را هالهای از نور پوشانده است. غرور را از خود دور میکنی. یاد گناهانت میافتی. استغفار میکنی. توبه میکنی. بزرگی خدا را یاد میکنی. به یاد میآوری که از خدایی و به سوی خدا میروی. هیچ نداری، هر چه هست خداست و بس. تو ضعیفی، بیمقداری. از خاک و لجن و آب گندیده خلق شدهای. به تو اجازه داده شده است نام خدا را ببری. توفیق پیدا کردهای نزدیک حرم شوی. حالا جزو انصار ابیعبدالله (ع) شدهای. پس قرآن بخوان. شب آخر است. ساعت آخر است. هر روز عاشوراست. همه جا کربلاست. شوق لقاء تو را میگریاند. شوق پیروزی تو را میگریاند. تازه بنده شدهای. از خودت بیرون آی. پرده حجاب را کنار زن. خودت را از سر راه بردار. خدا از رگ گردن هم به تو نزدیکتر است. خدا همه جا هست: » هو معکم أینما کنتم. » هر کجا بروی خدا آنجاست. اصلا تو وارد فضای ملکوتی خدا شدهای. مانند اینکه آب بوده و تو وارد آب شدهای، تو فضا را اشغال کردهای. به اندازهی محیط وجودت از خدا دور شدهای. حالا باید روحت بر جسمت غلبه کند. و روحانی شوی. از من خارج شوی و به ما برسی. پس حرکت
کن. خودت را بشکن. خود را بر خاک بینداز. خود را از خاک بدان و خاک را منتظر.در باب محبت نباید شرم و حیا مانع باشد. خجالت در این وادی معنی ندارد. قافله راه افتاده است. وقت را تلف نکن. دیر شده است. نمیتوانی. خودت را به گریه بزن. حالت بکاء بگیر. به چشمانت التماس کن. از خشکی چشمانت به خدا گله کن. برای خود روضه بخوان. عاشورا را ترسیم کن. خیمهها را مجسم نما. کودکان تشنه را. بدنهای تکهتکه شده را. تنهایی و غربت. اسیری خاندان رسول الله (ص(. لبهای خشک علیاکبر حسین را. 17 شهریور. 16 آذر. انفجار هفتم تیر…
تو میتوانی گریه کنی. تو باید گریه کنی. لطف خدا را در نظر بگیر. بدان که تو هیچ هستی. در این دنیای بزرگ تو قطرهای بیش نیستی. به دشت و بیابان و کرهی زمین و هفت آسمان و عظمت خدا فکر کن. آن وقت میبینی که چقدر کوچک و ناتوانی.
قرآن را باز میکنی. آیههایی از انذار را میخوانی و از خدا رحمت و عفو میخواهی. آیههای بشارت را میخوانی و به خدا پناه میجویی و باز از او کمک و امداد میطلبی.
باب عشق باز است. تمام علایق دنیوی را به دور ریختهای و در این گوشه از جهان و در محضر خدا با نیت پاک، به عنوان پاسدار دلیر اسلام، خود را به ابدیت وصل کردهای و از هیچ چیز نمیترسی. نه از سیاهی شب و نه از مرگ. نه از شرق و نه از غرب. حالا افق دیدت گستردهتر شده است. اما هنوز سنی نداری. ایام زیادی به خود ندیدهای. اما میدانی چه خبر است. میدانی از کجا آمدهای و به کجا میروی.
تو در محضر خدا و در میان رزمندگان اسلام قرار داری و ترک لذت برای تو لذت شده است. خدا را ناظر بر اعمال خود میبینی، پس هیچگاه خود را تنها نمییابی.
نماز بخوان. سجده برو. در سجده بمان. فکر کن. بگو استغفرالله ربی و اتوب
الیه. اما ریا مکن. آرام و آهسته. بدون سروصدا حرکت کن. مزاحم دیگران مشو. هر چند همه در این سیر و سلوک مشترک هستند و اگر برقها روشن شود خواهی دید که موج مشتاقان الی الله پاورچین پاورچین به سوی راز و نیاز در حرکتاند. اما برای جلوگیری از هر گونه شائبه باید، مستور و پنهان باشد.
صدای مناجات میآید. اما این دفعه نه آرام و آهسته بلکه بلند و رسا. بلندگوی گردان، مناجات حضرت امیر (ع) را که آقای نورایی خوانده پخش میکند. حدود یک ساعت به اذان صبح باقی است. مثلا همه در خواب هستند! ستارگان به زیبایی تمام میدرخشند. نسیم خنکی در جان اردوگاه میوزد و بیداران را نوازش میدهد. آرام برمیخیزی. نگاهی به اطراف میکنی. عدهای رفتهاند و عدهای هنوز در خواب هستند. صدای مناجات در پهنای دشت میپیچد و پژواک آن روحانیتی به وجود آورده است. احساس خوشی به تو دست میدهد. نجوای عشق در تمام وجودت رخنه کرده است.
» مولای یا مولای أنت… »
آرام از جا برمیخیزی. به اطراف نگاه میکنی. سعی میکنی بدون اینکه مزاحم کسی شوی از چادر خارج شوی. او نیز همانند تو بیدار شده. برمیگردد و نگاهت میکند.
فانوس آونگ میشود. میرود و میآید. پیشانیت درد میگیرد. به یاد مزاحهای بچهها میافتی و ناخودآگاه لبخندی بر لبت مینشیند. سعی میکنی تمام سفارشها برای آگاه نشدن دیگران در امر نماز شب را رعایت کنی تا چادر راهی نمانده. از روی 8 – 7 نفری که هنوز در خوابند عبور کردهای. پشت سرت را نگاه میکنی تا ببینی آیا کسی متوجه خروج تو شده. برو، صبر نکن. کفشهایت را میپوشی و به راه میافتی. از تانکر آب برمیداری. وضو میگیری. به سوی محل نماز میروی و نماز را اقامه میکنی. 11 رکعت نماز عشق و محبت. هنوز مناجات تمام نشده و در پناه آن میتوانی اشک بریزی. » مولای یا مولای » .
عجب حالت روحانی. به اطراف نگاه کن. تقریبا همه بیدار شدهاند. گویی شب ساعتها پیش تمام شده و خورشید جا مانده است. ساعتی میگذرد و نوای دلنشین قرآن فضای اردوگاه را معطر میکند. سورهی یوسف، خیلی زیباست. شلوغی و حرکت در محوطهی اردوگاه بیشتر میشود. چیزی به اذان صبح نمانده. همه وضو دارند. چند چراغ و فانوس هم این سو و آن سو میرود. در پناه هر نور میتوانی چهرهای نورانی را ببینی که خود را برای نماز صبح آماده میکند.
ماشین تدارکات وارد محوطه میشود. چراغهایش روشن و صدای بوقش ممتد. همه معنی این سر و صدا را میدانند. موضوع مشخص است. چون تا حمام لشکر راه زیاد است هر روز صبح و قبل از اذان این ماشین مأمور است چند دور در محوطهی گردان بزند و آنهایی را که احتیاج به حمام پیدا کردهاند سوار کند و به حمام لشکر برساند. هر روز هم چند نفری خیلی آرام و آهسته سوار ماشین میشوند و میروند. امروز هم این مرکب، سوار دارد. حدود 10 نفر سوار شدهاند. در بعضی از چادرها صدای بوق ماشین حمام باعث خنده و شوخی است و پیرمردها صدا میکنند » دامادها بروند » . دور زدن ماشین هم تمام میشود و مشتریها سوار میشوند و میروند. صدای قرآن پرطنین و مسحور کننده است. صدای اذان همه را به خود میآورد. صفهای نماز جماعت صبح تشکیل میشود و جاماندگان هم خود را میرسانند. » الله اکبر… » رکعت اول. رکعت دوم. سلام نماز. سه صلوات و بلافاصله زیارت عاشورا.
» السلام علیک یا أباعبدالله… »
صدای خواننده هم صبحگاهی است و هنوز کامل باز نشده. همین صدای گرفته، اشک بچهها را سرازیر میکند. » انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم… »
بعضی از بچهها همراه با زمزمه زیارت عاشورا خود را به آرامی میجنبانند. عدهای خود را به عقب و جلو و عدهای دیگر به طرفین تکان میدهند. حال عجیبی دست داده است. گویی سرزمین کربلا را میبینی که اجساد شهدا در
گوشه گوشهی میدان افتاده و دشمن اسبهایش را برای حملهی آخر آماده میکند. روضهی علمدار کربلا ابوالفضل العباس (س) کینهی دشمن را صدچندان میکند.
تقریبا همه زیارت عاشورا را از حفظ میخوانند و لحظه به لحظه عشقشان به ابیعبدالله (ع) بیشتر میشود تا آنجا که در انتهای زیارت سر به سجده میگذارند و میخوانند » اللهم لک الحمد… »
دعا تمام میشود و تعدادی از بچهها نماز زیارت را میخوانند و عدهای دیگر به سمت چادرهایشان میروند. هوا کمی روشن شده است و احتیاجی به چراغ و فانوس نیست. هوای صبحگاهی نوازشگر جسم و روح است و در پناه آن میتوانی چند نفس عمیق بکشی.
دوباره بلندگوی تبلیغات گردان روشن میشود و با پخش سرودهای برادر آهنگران، اعلام میکند که باید برای انجام مراسم صبحگاه آماده شد. جلوی هر چادر نیروها را میبینی که خم شده و بند پوتینها را میبندند.
با صدای مسئول دسته و سپس مسئول گردان نیروها در جمع گروهان حاضر میشوند و به ستون شش میایستند.
– از جلو نظام.
– الله.
– خبردار.
– یا حسین.
چند بار این عمل تکرار میشود و هر بار مسئول گروهان با خنده و مزاح بچهها را تشویق میکند تا صدایشان را بلندتر کنند. شاید برای اعلام آمادگی به گردان و سایر گروهانها باشد.
– دستت را از جیب درآر، سرحال و قبراق، صلوات بفرست.
– از جلو نظام…
– خبردار…
هنوز چند نفری در دهانه چادرها مشغول آماده شدن هستند. مسئول گروهان
رو به آنها میکند و با صدای بلند میگوید: » سریعتر، سریعتر، منتظر شماییم. »
داخل هر چادر یکی دو نفر به عنوان » خادم الحسین » و یا » شهردار » باقی میمانند تا برای سایر بچهها وسایل صبحانه را فراهم کنند. البته این افراد باید عذری برای ماندن در چادر و نیامدن به صبحگاه داشته باشند. معمولا افراد سن و سالدار و حبیب بن مظاهرهای لشکر اسلام میمانند.