وسعت و عظمت عملیات از همین جا مشخص میشود. نیروهای ارتش از روز اول وارد منطقه شده و قرار است با تجهیزات خوبی که در اختیار دارند، نیروهای دیگر را برای ماندن در منطقه یاری کنند. مسیرها مشخص است. اهداف تعیین شده و هر گردان و واحد رزمی میداند در مرحلهی بعدی عملیات باید چه بکند. مثلا گردان ما در همین خاکریز باقی میماند و از فردا صبح ادامه عملیات را شروع می کند.
طی مدت یک روز نیروهای زیادی با قایق به منطقه آورده شدند تعداد زیادی مجروح از منطقه خارج شدند. با استفاده از طرحهای ابتکاری، تویوتا و جیپ و اسلحههای سنگین را به روی قایق و یدک کشهای بزرگ میگذارند و به این طرف میآورند. حتی تانکها هم به وسیله اینگونه وسایل به این طرف منتقل میشوند. کار دشواری است، ریسک است. اگر خدای ناکرده قرار باشد منطقه را به صورت ضرب الاجل تخلیه کنیم، برگرداندن این وسایل خیلی مشکل و شاید ناممکن باشد. ولی نباید ناامید بود، و باید با تمام توان وارد منطقه شد. قسمت عمدهی این تجهیزات مربوط به ارتش است که با هدایت مستقیم فرماندهان عالی رتبه وارد منطقه شده و در نقاط مناسب به کار گرفته
میشوند.
عراق به خاطر حساسیت بالای منطقه منتظر صبح فردا نشده و از همین حالا پاتکهایش را شروع کرده. گلوله باران سخت، بمبارانهای متوالی و هجوم نیروهای پیاده برای بازپسگیری پد و بیرون راندن رزمندگان اسلام. گویی منتظر چنین عملیاتی بوده و مقدمات پاتکهای سنگین را از قبل در منطقه مهیا کرده است. ولی او از رشادت رزمندگان اسلام غافل است. میجنگد ولی راه به جایی نمیبرد. حمله میکند ولی جز تلفات چیزی عایدش نمیشود. هواپیماهای پی. سی. که شبیه هواپیماهای سم پاش هستند، نقش مهمی در بمباران منطقه دارند. در ارتفاع نه چندان بالا پرواز میکنند و با صدای قارقارشان، اعصاب بچهها را خراب میکنند.
شیرجه میرود و راکتهایش را شلیک میکند. چند بار هم به هدف زده، و دست بردار نیست و همچنان در بالای سر نیروها میچرخد. پدافند هوایی به طرفش شلیک میکند ولی معلوم نیست چرا سقوط نمیکند. هر چه ضد هوایی دولول و چهار لول در منطقه وجود دارد، به طرف این اسباب بازی پیشرفته جدید سوئیسی شلیک میکنند، ولی او همچنان شیرجه میرود و بمباران میکند. چیز عجیبی است، قبلا چنین چیزی ندیدهایم، مثل مگس!
تقریبا امیدها ناامید شده، معلوم است که تیر میخورد ولی سقوط نمیکند. بچهها با یکدیگر صحبت میکنند و با دست نشانش میدهند. سرعتش هم کم است. بچهها میگویند یک چیزی زیرش هست که نمیگذارد تیر از آن عبور کند. پس باید با موشک آن را زد.
چه کسی متخصصتر از برادران ارتشی و چه چیزی بهتر از موشک سهند؟ هنوز موشک ضد هوایی غیر از سهند وارد منطقه نشده. یکی از برادران ارتشی که متصدی قبضهی سهند است دنبال جایگاه مناسبی برای شلیک میگردد. بعد روی دو پا میایستد و آسمان را نشانه میگیرد. دیگران چیز زیادی متوجه نمیشوند، ولی هر لحظه احتمال دارد این برادری که به طور کامل ایستاده هدف تیر و
ترکش دشمن قرار گیرد. ولی یک نفر باید بچهها را از شر این خر مگس نجات دهد.
از میان زاویه و دوربین نگاه میکند، نشانه میگیرد. زیر لب چیزی میگوید و بعد شلیک. موشک را میتوان روی هوا دید. خیلی سرعت دارد ولی با چشم قابل پیگیری است. همین طور که موشک را با چشمانت تعقیب میکنی ناگهان انفجار را مشاهده میکنی. تکبیر در اینجا یعنی خدا موشک را برد و به هواپیمای دشمن زد. الله اکبر… بچهها میخندند و صلوات میفرستند. همه آن سرباز را تشویق میکنند.
– دمت گرم. بارک الله. خیلی با حال زدی. دستت درد نکنه…
– اون یکی هم بزن…
اما مجالی برای زدن آن یکی نیست، زیرا او فرار میکند و آسمان صاف بدون هیچ پرندهای باقی میماند.
نزدیک غروب شدت پاتکهای عراق بیشتر میشود. معلوم است خیلی عصبانی است. گلولههایش نعره کشان، به زمین میخورند و به اندازهی یک فرش شش متری چاله درست میکنند. توپ است، خمپاره نیست. گلولههای سنگین و پر ترکش و وحشت آور.
تعدادی عراقی توانستهاند از سمت چپ خود را نزدیک کنند. مسیرشان مشخص نیست، ولی خیلی نزدیک آمدهاند. یک تانک هم حمایتشان میکند. بچههای ارتش و بسیج هم در یک خط و در کنار هم با آنها مقابله میکنند. فرمانده منطقه را عملا یک سرهنگ شجاع ارتش به عهده گرفته. به صورت تمام قد میرود و میآید. دستور میدهد و فریاد میزند. خیلی شجاع. قوی و استوار. درجهی سرهنگی برازنده او است. موهای سپیدش سن او را حدود 50 سال نشان میدهد. معاونش هم مانند او و در کنار او راه میرود. او هیچ احساس ترس نمیکند. بیشتر به برو بچههای ارتش دستور میدهد، ولی از نافرمانی سایر نیروها نیز نمیگذرد. جذبهاش همه را وادار به اطاعت کرده. بی سیم چی او چند
قدم عقبتر به شدت مجروح شد و بی سیم در دست معاون اوست. بعضی از نیروها اسمش را میدانند.چون قبل از عملیات یک گروهان از گردان با آنها همراه بوده و در مقابل یک گروهان از گردان ارتش به جای آن گروهان در اختیار گردان ما بوده است. تحسینش میکنند. او را همیشه رشید و شجاع میدانند.
به خط آشفته و پراکنده، سر و سامان میدهد. بچهها را خوب میچیند و جنگ را از نزدیک و مستقیما هدایت میکند:
»… بچههای من مواظب باشید. بعضیها رو به دشمن تیراندازی کنند و بعضیها هم سنگر مناسب درست کنند. یک ساعت دیگر مقاومت کنید این عراقیهای ترسو میروند. تیرهایتان را بی خود هدر ندهید و دقت کنید ما این طرف آب مهمات کم داریم. آهای سرباز، دقت کن، اسلحهات داخل خاک نرود، شلیک نمیکند ها…»
جبهه چند سو دارد. چپ و راست و بالا و رو به رو. باید مواظب همه طرف بود. از چند لحظه پیش، از میان نیزارهای پشت سر، به طرف نیروهای خودی تیراندازی میشود. اول معلوم نمیشود که این تیرها چگونه از روی خاکریز و پد عبور میکند و بعد توی سر و کلهی بچهها فرود میآید و آنها را شهید میکند.
بچهها خیلی کنجکاو شدهاند. تیرها میآیند و کمی میچرخند و بعد به پایین خاکریز به نیروها میخورند. کمی دقت باعث میشود که بچهها متوجه شوند در میان نیزارهای پشت سر هنوز عراقیها از شب گذشته باقی مانده و حالا بچهها را شکار میکنند. سه قایق وارد نیزارها میشوند و پس از مدتی درگیری، هفت عراقی سیاه و کثیف و آشفته را بیرون میکشند.
این موضوع تو را از آن سرهنگ شجاع غافل کرده و به محض اینکه توجه خود را به سوی او جلب میکنی، یک گلوله توپ حوضی از خون میسازد. گلولهی توپ کنار پای آن دلاور به زمین مینشیند و مقداری از آب هور را به داخل آن چاله میکشاند. دو فرماندهی عزیز، دو یاور صدیق در خون و آب غوطه میخورند. کنار هور و در لبهی پد. سر و صورت خونی. موهای سپید خضاب
شده. هر دو شهید شدهاند. در جا و در یک لحظه. عجب غروب خونباری! همه متحیر نگاه میکنند. نیروهای ارتش بهت زده شدهاند و در غم فرماندهی دلاورشان، دست بر صورت خود نهادهاند. یکی از بچههای گردان بسیج میرود تا آنها را از آن حال خارج کند. دست در زیر بغل جناب سرهنگ (تیمسار) شهید میاندازد، کمرش را به اندازهی کافی خم میکند و یک فشار محکم به خود میدهد تا جنازهی سنگین شدهی او را از مخلوط خون و آب خارج کند، ولی نیاز به زحمت زیاد نیست. بدن او نصف شده، بلافاصله شکم متلاشی و قطع شدهاش از آب بیرون میآید و جسد مطهرش کنار همان چاله قرار میگیرد. معاونش نیز از ناحیه پا قطع شده. هر دو خارج میشوند و بلافاصله سوار بر یک قایق تندرو به عقب منتقل میشوند.