جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پاتکهای عراق

زمان مطالعه: 5 دقیقه

وسعت و عظمت عملیات از همین جا مشخص می‏شود. نیروهای ارتش از روز اول وارد منطقه شده و قرار است با تجهیزات خوبی که در اختیار دارند، نیروهای دیگر را برای ماندن در منطقه یاری کنند. مسیرها مشخص است. اهداف تعیین شده و هر گردان و واحد رزمی می‏داند در مرحله‏ی بعدی عملیات باید چه بکند. مثلا گردان ما در همین خاکریز باقی می‏ماند و از فردا صبح ادامه عملیات را شروع می کند.

طی مدت یک روز نیروهای زیادی با قایق به منطقه آورده شدند تعداد زیادی مجروح از منطقه خارج شدند. با استفاده از طرحهای ابتکاری، تویوتا و جیپ و اسلحه‏های سنگین را به روی قایق و یدک کشهای بزرگ می‏گذارند و به این طرف می‏آورند. حتی تانک‏ها هم به وسیله اینگونه وسایل به این طرف منتقل می‏شوند. کار دشواری است، ریسک است. اگر خدای ناکرده قرار باشد منطقه را به صورت ضرب الاجل تخلیه کنیم، برگرداندن این وسایل خیلی مشکل و شاید ناممکن باشد. ولی نباید ناامید بود، و باید با تمام توان وارد منطقه شد. قسمت عمده‏ی این تجهیزات مربوط به ارتش است که با هدایت مستقیم فرماندهان عالی رتبه وارد منطقه شده و در نقاط مناسب به کار گرفته

می‏شوند.

عراق به خاطر حساسیت بالای منطقه منتظر صبح فردا نشده و از همین حالا پاتکهایش را شروع کرده. گلوله باران سخت، بمبارانهای متوالی و هجوم نیروهای پیاده برای بازپسگیری پد و بیرون راندن رزمندگان اسلام. گویی منتظر چنین عملیاتی بوده و مقدمات پاتکهای سنگین را از قبل در منطقه مهیا کرده است. ولی او از رشادت رزمندگان اسلام غافل است. می‏جنگد ولی راه به جایی نمی‏برد. حمله می‏کند ولی جز تلفات چیزی عایدش نمی‏شود. هواپیماهای پی. سی. که شبیه هواپیماهای سم پاش هستند، نقش مهمی در بمباران منطقه دارند. در ارتفاع نه چندان بالا پرواز می‏کنند و با صدای قارقارشان، اعصاب بچه‏ها را خراب می‏کنند.

شیرجه می‏رود و راکتهایش را شلیک می‏کند. چند بار هم به هدف زده، و دست بردار نیست و همچنان در بالای سر نیروها می‏چرخد. پدافند هوایی به طرفش شلیک می‏کند ولی معلوم نیست چرا سقوط نمی‏کند. هر چه ضد هوایی دولول و چهار لول در منطقه وجود دارد، به طرف این اسباب بازی پیشرفته جدید سوئیسی شلیک می‏کنند، ولی او همچنان شیرجه می‏رود و بمباران می‏کند. چیز عجیبی است، قبلا چنین چیزی ندیده‏ایم، مثل مگس!

تقریبا امیدها ناامید شده، معلوم است که تیر می‏خورد ولی سقوط نمی‏کند. بچه‏ها با یکدیگر صحبت می‏کنند و با دست نشانش می‏دهند. سرعتش هم کم است. بچه‏ها می‏گویند یک چیزی زیرش هست که نمی‏گذارد تیر از آن عبور کند. پس باید با موشک آن را زد.

چه کسی متخصص‏تر از برادران ارتشی و چه چیزی بهتر از موشک سهند؟ هنوز موشک ضد هوایی غیر از سهند وارد منطقه نشده. یکی از برادران ارتشی که متصدی قبضه‏ی سهند است دنبال جایگاه مناسبی برای شلیک می‏گردد. بعد روی دو پا می‏ایستد و آسمان را نشانه می‏گیرد. دیگران چیز زیادی متوجه نمی‏شوند، ولی هر لحظه احتمال دارد این برادری که به طور کامل ایستاده هدف تیر و

ترکش دشمن قرار گیرد. ولی یک نفر باید بچه‏ها را از شر این خر مگس نجات دهد.

از میان زاویه و دوربین نگاه می‏کند، نشانه می‏گیرد. زیر لب چیزی می‏گوید و بعد شلیک. موشک را می‏توان روی هوا دید. خیلی سرعت دارد ولی با چشم قابل پیگیری است. همین طور که موشک را با چشمانت تعقیب می‏کنی ناگهان انفجار را مشاهده می‏کنی. تکبیر در اینجا یعنی خدا موشک را برد و به هواپیمای دشمن زد. الله اکبر… بچه‏ها می‏خندند و صلوات می‏فرستند. همه آن سرباز را تشویق می‏کنند.

– دمت گرم. بارک الله. خیلی با حال زدی. دستت درد نکنه…

– اون یکی هم بزن…

اما مجالی برای زدن آن یکی نیست، زیرا او فرار می‏کند و آسمان صاف بدون هیچ پرنده‏ای باقی می‏ماند.

نزدیک غروب شدت پاتکهای عراق بیشتر می‏شود. معلوم است خیلی عصبانی است. گلوله‏هایش نعره کشان، به زمین می‏خورند و به اندازه‏ی یک فرش شش متری چاله درست می‏کنند. توپ است، خمپاره نیست. گلوله‏های سنگین و پر ترکش و وحشت آور.

تعدادی عراقی توانسته‏اند از سمت چپ خود را نزدیک کنند. مسیرشان مشخص نیست، ولی خیلی نزدیک آمده‏اند. یک تانک هم حمایتشان می‏کند. بچه‏های ارتش و بسیج هم در یک خط و در کنار هم با آنها مقابله می‏کنند. فرمانده منطقه را عملا یک سرهنگ شجاع ارتش به عهده گرفته. به صورت تمام قد می‏رود و می‏آید. دستور می‏دهد و فریاد می‏زند. خیلی شجاع. قوی و استوار. درجه‏ی سرهنگی برازنده او است. موهای سپیدش سن او را حدود 50 سال نشان می‏دهد. معاونش هم مانند او و در کنار او راه می‏رود. او هیچ احساس ترس نمی‏کند. بیشتر به برو بچه‏های ارتش دستور می‏دهد، ولی از نافرمانی سایر نیروها نیز نمی‏گذرد. جذبه‏اش همه را وادار به اطاعت کرده. بی سیم چی او چند

قدم عقبتر به شدت مجروح شد و بی سیم در دست معاون اوست. بعضی از نیروها اسمش را می‏دانند.چون قبل از عملیات یک گروهان از گردان با آنها همراه بوده و در مقابل یک گروهان از گردان ارتش به جای آن گروهان در اختیار گردان ما بوده است. تحسینش می‏کنند. او را همیشه رشید و شجاع می‏دانند.

به خط آشفته و پراکنده، سر و سامان می‏دهد. بچه‏ها را خوب می‏چیند و جنگ را از نزدیک و مستقیما هدایت می‏کند:

»… بچه‏های من مواظب باشید. بعضیها رو به دشمن تیراندازی کنند و بعضیها هم سنگر مناسب درست کنند. یک ساعت دیگر مقاومت کنید این عراقی‏های ترسو می‏روند. تیرهایتان را بی خود هدر ندهید و دقت کنید ما این طرف آب مهمات کم داریم. آهای سرباز، دقت کن، اسلحه‏ات داخل خاک نرود، شلیک نمی‏کند ها…»

جبهه چند سو دارد. چپ و راست و بالا و رو به رو. باید مواظب همه طرف بود. از چند لحظه پیش، از میان نیزارهای پشت سر، به طرف نیروهای خودی تیراندازی می‏شود. اول معلوم نمی‏شود که این تیرها چگونه از روی خاکریز و پد عبور می‏کند و بعد توی سر و کله‏ی بچه‏ها فرود می‏آید و آنها را شهید می‏کند.

بچه‏ها خیلی کنجکاو شده‏اند. تیرها می‏آیند و کمی می‏چرخند و بعد به پایین خاکریز به نیروها می‏خورند. کمی دقت باعث می‏شود که بچه‏ها متوجه شوند در میان نیزارهای پشت سر هنوز عراقیها از شب گذشته باقی مانده و حالا بچه‏ها را شکار می‏کنند. سه قایق وارد نیزارها می‏شوند و پس از مدتی درگیری، هفت عراقی سیاه و کثیف و آشفته را بیرون می‏کشند.

این موضوع تو را از آن سرهنگ شجاع غافل کرده و به محض اینکه توجه خود را به سوی او جلب می‏کنی، یک گلوله توپ حوضی از خون می‏سازد. گلوله‏ی توپ کنار پای آن دلاور به زمین می‏نشیند و مقداری از آب هور را به داخل آن چاله می‏کشاند. دو فرمانده‏ی عزیز، دو یاور صدیق در خون و آب غوطه می‏خورند. کنار هور و در لبه‏ی پد. سر و صورت خونی. موهای سپید خضاب

شده. هر دو شهید شده‏اند. در جا و در یک لحظه. عجب غروب خونباری! همه متحیر نگاه می‏کنند. نیروهای ارتش بهت زده شده‏اند و در غم فرمانده‏ی دلاورشان، دست بر صورت خود نهاده‏اند. یکی از بچه‏های گردان بسیج می‏رود تا آنها را از آن حال خارج کند. دست در زیر بغل جناب سرهنگ (تیمسار) شهید می‏اندازد، کمرش را به اندازه‏ی کافی خم می‏کند و یک فشار محکم به خود می‏دهد تا جنازه‏ی سنگین شده‏ی او را از مخلوط خون و آب خارج کند، ولی نیاز به زحمت زیاد نیست. بدن او نصف شده، بلافاصله شکم متلاشی و قطع شده‏اش از آب بیرون می‏آید و جسد مطهرش کنار همان چاله قرار می‏گیرد. معاونش نیز از ناحیه پا قطع شده. هر دو خارج می‏شوند و بلافاصله سوار بر یک قایق تندرو به عقب منتقل می‏شوند.