جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مأموریتی تازه

زمان مطالعه: 5 دقیقه

یک تکان هم کافی است. ولی پیک گردان که شب گذشته همراه حاجی به قرارگاه رفته بود، تو را حسابی تکان می‏دهد.

»… بلند شو، بلند شو… زود باش، حاجی کارت داره…»

هنوز باورت نمی‏شود که اتفاقی افتاده و تو مجبوری از داخل کیسه خواب بیرون بیایی.

»… منو، منو کار داره… حاجی کجاست؟»

ول کن هم نیست. دوباره تکان می‏دهد. شانه‏ها را گرفته و به شدت تکان می‏دهد. کلافه کننده است. یکی دیگر از مسئول گروهانها هم بلند شده و در حال پوشیدن چکمه‏هاست. معلوم می‏شود خبری شده و باید بلند شویم. لایه‏های کیسه خواب لای زیپ آن گیر کرده و پایین نمی‏رود. تو هم خواب آلوده و کلافه با آن بازی می‏کنی. عجله پیک گردان هم تو را عصبانی‏تر می‏کند. ساعت را نگاه می‏کنی. 25 / 3 دقیقه بامداد. پیک گردان می‏رود تا مسئول گروهان دیگر را نیز بیدار کند. به هر حال خارج می‏شوی. آهسته و آرام. نباید بچه‏های دیگر بیدار شوند. البته شاید نتوانی با صدای توپ هم آنها را بیدار کنی. زیپ اورکت را تا آخر بالا می‏کشی و کلاه آن را هم روی کلاهی که بر سر داری، می‏کشی. تا چند

لحظه بعد هر سه آماده شده‏اید.

– خانی چه خبره؟ چی شده؟ حاجی کجاست؟

– حاجی تو قرارگاهه. گفت بیام شماها رو ببرم اونجا. باید برین شناسایی.

– شناسایی؟!… بچه‏ها گاومون زاییده. بازم عملیات توی برف.

ناگهان مسئول گروهان سه ما را صدا می‏زند. به او نزدیک می‏شویم. بچه‏هایی را که داخل کیسه خواب خوابیده‏اند نشان می‏دهد. تقریبا یخ زده‏اند. تمام صورتشان برفک زده. دانه‏های ریز یخ روی ریش و سبیل و صورت آنها نشست، تکان هم نمی‏خورند. ولی هنوز خواب هستند. جای گریه دارد، ولی چه می‏توان کرد. امکانات نیست و جنگ سخت است. بعضی از آنها شب گذشته نتوانستند چکمه‏هایشان را از پا در آوردند. پاهایشان ورم کرده. و حاج آقای گردان اجازه دادند از روی چکمه مسح کنند. حتی پاره کردن چکمه‏ها ممکن است به پاهای آنها آسیب برساند. حالا هم سرما در حال نابودی آنهاست.

یکی از بچه‏ها را به زور و زحمت بیدار کردیم. وضعیت را به او گفتیم و از او خواستیم تا دیگران را بیدار کند و آتشی بر پا کنند و نزدیک آتش بخوابند. همین طور که به سوی تویوتا می‏رفتیم، مسئول گروهان سه به عقب و به بدنهای نیمه یخزده نیروها نگاه می‏کرد و حالتی همچون گریه داشت.

هر چهار نفر جلوی تویوتا نشستیم. با زحمت و فشار. ولی بهتر از عقب است. قرارگاه زیاد عقب نیست. سه کیلومتر عقبتر. درست جایی که گلوله‏های توپ به زمین می‏خورد. قبضه‏های توپ خودی هم آنجا هستند. آنها هم شلیک می‏کنند. آتش دو طرفه است. می‏آید و می‏رود. هر دو سنگین و کشنده.

قرارگاه هم سردتر از مقر گردان است. همه یک پتو روی خود انداخته و اطراف یک نقشه جمع شده‏اند. فرماندهی لشکر به همراه فرماندهان دیگر، مشغول صحبت است. پس از ورود و عرض سلام در گوشه‏ای می‏نشینیم. اگر چند لحظه دیگر با ما صحبت نکنند، خوابمان می‏برد. ولی یک لیوان چای داغ نجاتمان می‏دهد.

فرمانده لشکر در حالی که خیلی جدی و مصمم است ما را با خوشرویی به جلو می‏خواند. هنوز نقشه پهن است. یک کالک عملیاتی. دقیق دقیق. همه چیز مشخص شده. با رنگهای مختلف. ارتفاعات، جاده‏ها، مقرها،… معلوم است فرمانده لشکر هم چند روزی است استراحت نکرده. خیلی خسته است. به سختی سخن می‏گوید. زانوی پای راست را زیر چانه‏اش گذاشته و گاهی چشمانش را روی هم می‏گذارد. خیلی خسته است. خسته‏تر از ما. با توضیحات فرمانده لشکر و مسئول طرح و عملیات و مسئول گردان متوجه می‏شویم که باید صبح و بعد از روشن شدن هوا، یک ارتفاع را با نیروهای گردان بپوشانیم. به این معنی که طی عملیات چند شب گذشته و پیشرویها و عقب نشینیهای مکرر، یک ارتفاع هنوز خالی است و یکی از طرفین ایران و عراق باید زودتر آن را تصرف کند. هر که زودتر نیرو به آن برساند موفق‏تر است. ما هنوز به طور کامل مطمئن نیستیم که عراق روی آن نیرو ندارد. به خاطر همین، باید منتظر بمانیم و پس از شناسایی کامل و با دید باز، نیروها را به روی آن ببریم. در حال حاضر هم تنها گردان غیر درگیر، گردان ماست و باید با استفاده از نیروهای باقیمانده، آن ارتفاع را برای یک شب پوشش بدهیم. چنانچه عراق خود را به روی آن ارتفاع برساند و یا صبح متوجه شویم که عراق روی آن نیرو دارد، کار چند ارتفاع دیگر به مشکل بر می خورد و مجبوریم ارتفاع را تخلیه کنیم.

وضعیت عجیبی است. شاید همین یک ارتفاع مسیر عملیات را عوض کند. پس باید سریعتر عمل کرد. جای درنگ نیست. نبرد هوش با استفاده از حداکثر قدرت و توان نظامی.

فرماندهی لشکر خودش به خستگی و کمی روحیه نیروهای گردان واقف است و به آن اشاره می‏کند، ولی چاره‏ی دیگری نمانده و بهترین گردان انتخاب شده و ان شاء الله پس از فردا شب، برای رفتن نیروها به اردوگاه و عقب اقدام خواهد شد.

حالا هم باید برای شناسایی آن ارتفاع به دیدگاه رفت تا از آنجا به طور کامل

و دقیق شرایط را بررسی کرد. برو بچه‏های اطلاعات و عملیات هم منتظر ما هستند تا ما را برای کار، توجیه کنند.

صدای انفجار خمپاره‏ها همیشه بعد از دیدن نور آنها شنیده می‏شود. منطقه عملیاتی است و به طور عادی درگیری خمپاره اندازها و توپخانه‏ها ادامه دارد. هم نیروها را نشانه می‏گیرند و هم مواضع یکدیگر را. از قرارگاه تا دیدگاه که روی یک ارتفاع بلند مشرف به منطقه مورد نظر قرار دارد، چندین گلوله‏ی سرگردان در اطراف ماشین منفجر می‏شود.

صبح نزدیک است و ان شاء الله قرار است همزمان با روشن شدن هوا، منطقه را دید بزنیم و بعد برویم و نیروها را برای کار آماده کنیم. شوخی‏ها شروع می‏شود. حاج رحیم عکس العمل نیروها را ترسیم می‏کند و می‏خنداند. بذله می‏گوید و با آن لهجه‏ی زیبایش مزاح می‏کند.

»من مسئول گروهان سه هستم، به بچه هام می‏گم من مخالف بودم، ولی مسئول گروهان یک و دو قبول کردند، من هم مجبور شدم. در ضمن من چند تا پیرمرد هم توی گردان دارم که مجبورم این دفعه اونارو کول کنم…»

میگوید و می‏خندد. خواب از سر همه پرانده. در عین حال خیلی فعال و مطیع است. همیشه از فرصت استفاده می‏کند و دیگران را می‏خنداند. حرفها و کلمات را عمدا جا به جا می‏گوید و می‏خنداند.

تویوتا زوزه کشان از جاده‏ی پر پیچ و خم و پر برف ارتفاع بالا می‏آید و قدم به قدم به قله نزدیکتر می‏شود. ولی برف امان او را هم بریده. در برف گیر می‏کند. کمک ما هم فایده‏ای ندارد. بهتر است 200 متر باقیمانده تا دیدگاه را پیاده برویم. حاجی از جلو و بقیه از عقب انفجار چند گلوله در اطراف، حاج رحیم را به شوخی می‏کشاند.

»-… بابا، مگه دین و ایمون ندارین؟ برین بخوابین دیگه. فردا می‏جنگیم. آخر فکر نمی‏کنیم اینجا آدم هست و مجروح می‏شه؟…»

می‏گوید و می‏خندد. حاجی هم خنده‏اش گرفته. پاها تا زانو در برف فرو

می‏رود و به زحمت بیرون می‏آید. دیدگاه آماده است. یک دوربین قوی که بر تمام منطقه مشرف است. حتی بر همان ارتفاعی که قرار است صبح برویم روی آن. از روشنی هوا استفاده می‏کنیم و تمام نقاط را به نوبت می‏بینیم. بچه‏های دیدگاه و اطلاعات و عملیات معتقدند آن ارتفاع خالی است و هیچ عراقی روی آن حضور ندارد. ولی اگر بیایند، می‏توانند ارتباط دو منطقه بزرگ ما را قطع کنند. ولی اگر ما برویم روی آن، می‏توانیم جاده تدارکاتی عراق را با خمپاره 60 بزنیم.

ابرها نازک شده‏اند و پرتو خورشید از لابلای ابرها خود را به زمین می‏رساند. روز خوبی است. برف نخواهد آمد. شاید هم آفتاب باعث کمک نیروهای اسلام شود. اما هر چه خدا خواست همان می‏شود. شاید هم آفتاب صلاح نباشد و پیروزی لشکر اسلام با وجود ابر و برف و باران سریعتر باشد. پس خدایا خودت بهتر می‏دانی. اصلا ربطی به ما ندارد که آفتاب باشد یا ابر! باران بیاید یا نیاید! هر چه خدا خواست همان می‏شود و هر چه خدا خواست، خوب است. حتی اگر به ظاهر به ضرر ما باشد.

دوربین هنوز در اختیار من و مسئول گروهان دیگر است و سعی می‏کنیم با کنجکاوی خاصی تمام منطقه را خوب نگاه کنیم. جاده ها و رودخانه‏ها، شیارها و… از بچه های صبور دیدگاه هم سؤال می‏کنیم. با دیدن عراقی‏هایی که هم آفتابه در دست دارند خنده‏مان می‏گیرد. بعضی از آنها وضو هم می‏گیرند. جای باصفایی است، اگر چه از همه جا سردتر است، مسائل استتار و اختفا و محدودیت تردد هم رعایت می‏شود و سنگر دوربین در کنار یک سنگر بزرگ مخفی شده و ان شاء الله عراقی‏ها موفق به کشف دیدگاه نشده‏اند.

همین طور که با دوربین مشغول نگاه کردن منطقه هستیم، حاجی و حاج رحیم (مسئول گروهان سه) به طرف ماشین که 200 متر پایین‏تر گیر کرده است سرازیر می‏شوند. ما را هم صدا می‏کنند و جواب ما این است:

»الآن می‏آیم، همین الآن حاجی…»