جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فصل 3 (2)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

شب بیستم بهمن 1364 از راه رسید. اروند هشیارتر از همیشه، با دیدن این همه طعمه به شوق مى‏آمد. هم‏زمان با غروب آفتاب، غواص‏ها به نهرها نزدیک شدند. سه هزار غواص در زیر نخلستان نمازشان را خواندند. سپس آرام در آغوش هم فرو رفتند و خداحافظى کردند. فرمان‏دهان اصلى عملیات، غواص‏ها را از زیر قرآن گذراندند و آن‏ها پا به درون آب نهرها گذاشتند و در یک ستون پیش رفتند. دقایقى بعد، اروند در پیش روى آن‏ها بود. آن‏ها باید از دریاى آب مى‏گذشتند و خود را به آن سو مى‏رساندند.

مرتضى قربانى فرمانده لشکر 25 کربلا در سنگر خود به فکر فرو رفته بود. سنگر در این لحظات کمى شلوغ شده بود. در همین حال، یکى از راه رسید و مستقیم وارد سنگر شد. با

عجله نزد مرتضى قربانى رفت و بسته‏اى به او داد. مرتضى بسته را گرفت. تازه وارد گفت: این را آقا محسن – فرمانده وقت سپاه – داد تا به شما برسانم.

مرتضى با آرامش مشغول باز کردن بسته شد. در همین حال، بوى معطرى در فضاى سنگر پیچید. همه توجه‏شان به بسته جلب شد تا ببینند داخل آن چیست. فرمانده لشکر پرچم سبز رنگى را از داخل بسته بیرون کشید. همه دور پرچم حلقه زدند و آن را روى زمین سنگر پهن کردند. مرتضى داخل بسته را نگاه کرد. متوجه نامه‏ى فرمانده سپاه شد. آن را باز کرد: این پرچم، پرچم گنبد امام رضا (ع) است. این امانت به دست شما سپرده مى‏شود تا بر فراز بلندترین مناره‏ى شهر فاو نصب کنید.

مرتضى قربانى در حالى که منقلب شده و اشک در چشمانش حلقه زده بود، براى حاضرین ماجرا را توضیح داد. بعد پرچم را به دست یک رزمنده‏ى روحانى داد تا صبح روز بعد آن را در شهر فاو به اهتزاز درآورد. دیگران که تازه متوجه اصل ماجرا شده بودند، گریه‏کنان دست به پرچم کشیدند و سر و صورت خود را متبرک کردند(1).

سرانجام در ساعت 22 و 10 دقیقه 20 بهمن 1364، محسن رضایى از سوى قرارگاه خاتم الانبیاء فرمان حمله را صادر کرد. بسم‏الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوه الا بالله

العلى العظیم و قاتلوهم حتى لاتکون فتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا. امروز روزى است که هفت سال پیش در چنین زمانى امام خمینى فرمان داد حکومت نظامى باید لغو شو – اشاره به 21 بهمن 1357 – شما برادران نیز حکومت نظامى صدام را لغو کنید و ان شاء الله بریزید توى شهر و روستا و حکومت نظامى را به هم بریزید.

پس از ماه‏ها آموزش، شناسایى و کار بى‏وقفه، عملیات تصرف فاو آغاز شد. اروند مات و مبهوت و تسلیم در برابر 3000 غواص خط شکن شده بود که با لباس‏هاى متحدالشکل به آن طرف رود مى‏رفتند. مهدى آرام و قرار نداشت. به فکر دوستان خط شکنش بود؛ حمید اللهیارى، کریم وفا، على شیخ على‏زاده و… به یاد بعد از ظهر همان روز افتاد. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود که آن‏ها لباس غواصى را بر تن کردند و با کمک هم، تجهیزات‏شان را محکم بستند. وضو گرفتند و با همان لباس مشغول خواندن نماز شدند. شاید نماز وداع بود. با بدرقه‏ى بقیه و مهدى، آن‏ها به طرف اروند حرکت کردند.

هوا کم کم ابر مى‏شد و باد صورت‏شان را نوازش داد. ساعت 9 شب، آن‏ها به صورت یک ستون دو دسته‏اى وارد آب شدند. عرض رودخانه در محور آن‏ها یک کیلومتر بود. منورهاى دشمن پشت سر هم روشن مى‏شد و همین باعث شده بود تا آن‏ها مسیر خود را بهتر پیدا کنند.

حدود 20 دقیقه مانده به ساعت 10 شب آن‏ها به آن طرف

اروند رسیدند. تا ساعت 10 هیچ کس حق تیراندازى نداشت. ضمن این که هنوز عده‏اى از خط شکنان نرسیده بودند.

اولین موانع دشمن، میله‏هاى خورشیدى بود. یکى از تیر بارها درست روى آن‏ها هدف‏گیرى شده بود. باید فکرى مى‏کردند. حمید از دسته بیرون زد تا شاید بتواند تیربار را خفه کند. سینه خیز جلو رفت. گذشتن از سیم خاردارها سخت بود سیم‏هاى خاردار دست و لباس‏هایش را زخمى کرده بود هم چنان جلو رفت. مى‏دانست که اگر تیر بار خفه نشود، چه فاجعه‏اى در انتظار دوستانش خواهد بود.

مهدى پشت دو ردیف آخر سیم خاردارها گیر کرد. تیربار شلیک کرد و مهدى ناگهان صداى ناله‏ى یکى از بچه‏ها شنید. على شیخ على‏زاده هم خودش را از دسته‏ى دوم به طرف دسته‏ى اول کشاند و نزد حمید رفت.

ساعت 10 و 10 دقیقه بود. حمید و على ضامن نارنجک‏هاى‏شان را کشیدند و آماده نگه داشتند. در یک لحظه، با هم بلند شدند و به سمت عراقى‏ها پرتاب کردند نارنجک‏ها روى هدف افتادند و لحظه‏اى بعد، داد و فریاد عراقى‏ها به هوا رفت.

آن دو تکبیرگویان از روى دور ردیف سیم خاردار به آن طرف پریدند. از دیواره‏ى مستحکم خودشان را بالا کشیدند و به آن سو افتادند. از آن طرف هم غواصان دیگرى از دیوار گذشته بودند. حمید و على شروع کردند به تیراندازى.

عراقى‏ها از ترس و با دیدن انسان‏هایى با آن هیبت – در لباس غواصى – پا به فرار گذاشتند. ناگهان حمید در زیر کتف خود سوزشى احساس کرد. انگار ترکش ریزى، بدنش را سوراخ کرده بود. کمى آن طرف‏تر، غواصى روى زمین افتاده بود. به طرفش رفت اما او را نشناخت. صورتش خون‏آلود بود؛ ولى چند لحظه بعد فهمید او یار دیرینه‏اش على شیخ على‏زاده است.

حمید با ناراحتى او را صدا زد، یک بار، دو بار، ده بار. جوابى نشنید. على با همان لبخند همیشه‏گى، حمید را خوش‏حال نکرد. نفس‏هاى آخرش را کشید و…. حمید احساس خفه‏گى کرد. شانه‏ى على را بوسید و با او وداع کرد.

صداى درگیرى در محور عاشورا به گوش مهدى رسید. صداى تیراندازى‏هاى هر لحظه بیش‏تر مى‏شد. بلافاصله بى‏سیم‏ها به کار افتاد، سریع بچه‏ها را آماده کنید… حرکت کنید! مهدى و مصطفى به سرعت خودشان را به قایقى که از قبل مشخص شده بود رساندند. پشت سرشان، نیروهاى گردان به سوى نهرى که قایق‏ها منتظرشان بودند، دویدند. قایق‏ها حرکت کردند. آن‏ها به سمت شاخصى پیش مى‏رفتند که از فاصله‏ى دور، چون نقطه‏ى روشنى مشخص بود. طبق قرار قبلى، یکى از بچه‏هاى غواص با چراغ به آن‏ها علامت مى‏داد. تنها مشکل قایق‏ها رگبار گلوله‏ى عراقى‏ها بود که

آزارشان مى‏داد. لحظات پرهیجانى بود و آن‏ها سعى کردند هر چه سریع‏تر خودشان را به آن طرف اروند برسانند.

قایق‏ها به سیم خاردارها رسیدند. راه باز بود. کمى جلوتر، یکى در لباس غواصى منتظرشان بود. مهدى او را شناخت. آن غواص بدون معطلى لبه‏ى اولین قایق را گرفت و آن را هدایت کرد. کمى جلوتر امکان پیش روى با قایق نبود. مهدى پرید توى آب و و تا زانو فرو رفت. نگاهى روى سیل بند انداخت. غواصان را دید که این طرف و آن طرف مى‏دویدند. بچه‏هاى خط شکن خسته بودند. آن‏ها بیش از دو ساعت عرض اروند را شنا کرده بودند. بعد هم به سیل بند دشمن حمله کرده و على‏رغم سرما و خسته‏گى که رمقى براى شان نگذاشته بود،هنوز هم مشغول پاک‏سازى سنگرها بودند. مهدى به راه خودش ادامه داد. هنوز راه زیادى نرفته بودند که جاده‏اى سر راهشان نمایان شد. مهدى نیروها را جمع کرد و در جاده‏اى ماشین رو به راه افتادند. دقایقى بعد، به جاده‏ى فاو – البحار رسیدند. آن‏ها، اولین نیروهایى بودند که پا بر روى این جاده گذاشتند. نیروها در جاده مستقر شدند؛ اما مهدى آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفت جلوتر برود و اطلاعاتى کسب کند. یکى را برداشت و دو نفرى حرکت کردند. 700 متر جلوتر، جاده‏اى دیگر روى زمین کشیده شده بود و آن، جاده‏ى پیروزى بود که از فاو به بصره مى‏رفت و قرار بود گردان حبیب آن جا عمل کند.

سروان ستار ناصر حسابى ترسیده و از ترس رعشه بر

جانش افتاده بود. احساس مى‏کرد خطر از هر طرف آن‏ها را احاطه کرده؛ در همین حال، فرمانده تیپ، سرهنگ عبدالکاظم حسین الاسدى تماس گرفت و گفت: سروان، به نظر مى‏رسد ایرانى‏ها امشب قصد حمله دارند.

سروان در پاسخ گفت: جناب سرهنگ، ما کاملا آماده‏ایم. جان بر کف نهاده‏ایم تا از وطن، آزادى و شرف دفاع کنیم.

همان شب، جبهه مشتعل شد. سرگرد عزت البدرى فرمانده گردان با سروان ستار تماس گرفت و گفت: سروان، نیروهاى احتیاط را به جلو اعزام کن. گروهان‏ها با دشمن درگیر شدند. با لشکر و تیپ تماس داشته باش و کارها را پى‏گیرى کن.

گلوله باران بى‏امان ایرانى‏ها ترس و وحشت آن شب ظلمانى را مضاعف کرده بود. خروش نیروهاى ایرانى که فریاد مى‏زدند یا زهرا (س(، در فضا طنین افکنده بود. سعدالدین الشاذلى فرمانده مصرى مى‏گفت: این عملیات جسورانه‏تر از عملیات عبور از کانال سوئز در جنگ اکتبر سال 1973 م بود.

10 دقیقه بعد از شروع حمله، سرهنگ عبدالکاظم تماس گرفت و گفت: سروان، وضعیت را دقیق گزارش کن.

ستار ناصر با وحشت گفت: جناب سرهنگ! نیروهاى ایرانى به سنگرهاى خط مقدم رخنه و مواضع گروهان اول را تصرف کرده‏اند. فرمان‏دهان گروهان‏ها کشته شده‏اند.

سرهنگ پرسید: پس فرمانده گردان کجاست؟

سروان پاسخ داد: در خط مقدم است و وضعیت را بررسى مى‏کند.

اوضاع هر لحظه بدتر مى‏شد. گلوله‏هاى ایران از مواضع اول که گذشت نشان مى‏داد آن‏ها از خط اول گذشته‏اند.

ساعت 11 شب بود و گردان ستار ناصر هنوز مقاومت مى‏کرد. سروان تصمیم گرفت به خط مقدم برود. فرمانده لشکر پشت بى‏سیم فریاد مى‏زد: مقاومت کنید، از شهادت نترسید! مقاومت…

اما خودش هم از آتش معرکه گریخت(2).


1) نبرد فاو، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ.

2) مدال‏هاى شکسته، دفتر ادبیات و هنر مقاومت.