وقتى علىاکبر «علیهالسلام» اذن میدان از پدر گرفت، و با کوفیان مشغول کارزار بود، در اوج نبرد و پیکار حالت مکاشفه به او دست مىدهد و ناگهان حوران بهشتى را کوزه بر دوش در صحراى سوزان کربلا مىبیند. از آنها تقاضاى آب مىکند و وقتى آب را مىنوشد، بوى ولایت را از آن آب استشمام مىکند و بدین ترتیب، رمز بقاى حیات و آب ولایت بر او مکشوف مىشود؛ لذا سراسیمه به سوى پدر مىشتابد و داستان را این گونه شرح مىدهد:
گفت پدر در گرم جنگ و کار و زار
مىجهیدم از یمین و از یسار
ناگهان دیدم که حوران آمدند
کوزهها بر دوش غلمان آمدند
گفتم این جا سرزمین کربلاست
جنگ خونینى در این عرصه به پاست
از چه رو این جا تردد مىکنید
صد خطر را جانب خود مىکنید
گفت حورى این مسیرى آشناست
رفت و آمد اندر آن از آن ماست
ما از این ره مىرسیم تا چشمهسار
کوزهها پر مىنماییم بىشمار
باز از این ره مىرویم سوى جنان
مىکنیم سیراب کام عرشیان
گفتهام من تشنهام بنما صواب
بر دهان من فشان چرند جرعه آب
چون نمودهام زان سبو چند جرعه نوش
از سرم رفت اى پدر یک لحظه هوش
دیدم آبش مىدهد بوى حسین
چشمهسار حوریان کوى حسین
اى پدر من تشنهام آبم بده
از ختام مشک نایابم بده
آن شرابى را که ساقى ساخته
رمز عشقت را در آن انداخته
بنابراین، تقاضاى آب علىاکبر «علیهالسلام» از پدر، آب طبیعى نبوده است؛ زیرا علىاکبر از هر کسى بهتر مىداند که در صحراى سوزان کربلا، آب را به روى آنان بستهاند؛ لذا تقاضاى آب طبیعى از پدر نکرد؛ بلکه علىاکبر «علیهالسلام» تشنهى آب حیات است که در چشمهسار ولایت آن را دریافته است.
وقتى امام حسین «علیهالسلام» دید علىاکبر در یافتن «رمز» موفق شده است، خطاب به او فرمود:
گفت حسین اى اکبر رعنا جوان
گشتى آخر واقف راز نهان
اى گذر کرده ز آب جبرییل
آمده تا جویبار سلسبیل
لب گذارم این زمان روى لبت
پر نمایم ز آب جان جوى لبت
در وجودم چشمهاى باشد روان
تشنهى جان را دهم هر لحظه جان
گر نسوزم آب کى جوشد ز من
ور نجوشم آب چون نوشند ز من
اکبرم چون کربلایى گشتهاى
لایق آب خدایى گشتهاى
در این حال، امام حسین «علیهالسلام» لب مبارکش را بر لبان تشنهى علىاکبر نهاد؛ روح بلند او را تا خدا پرواز داد و او را حامل اسرار حقایقى کرد که عندلیبان گلشن لاهوت، هر لحظه انتظار او را مىکشیدند:
چون علىاکبر لب بابا مکید
چشمهى حکمت در او آمد پدید
گفت عجب آب حیاتم دادهاى
باده از جام صفاتم دادهاى
مست و شیدا گشتم از شربتت
بوى رضوان مىدهم از تربتت
وارهیدم از جهان عاریه
مست مستم از شراب جاریه
بوى من را نیزه استنشاق کرد
تیرها را سوى من مشتاق کرد
پس بگیرید نیزهها هر سو مرا
بو کنید چون لالهاى خوشبو مرا
به این ترتیب، علىاکبر چون از آب ولایت سرمست شد، بر سریر عشق خود را عالى همت دید و ماندن در این دنیا را براى خود سخت و دشوار یافت؛ لذا بىصبرانه به سوى شهادت شتافت تا راز یافته از حکمت ولایت را به دیار ملکوتیان ببرد. علىاکبر «علیهالسلام» تنها شهیدى است که واپسین لحظات زندگى حتى در جسم برزخى با پدر سخن مىگفت:
زد صدا در لحظههاى واپسین
گفت بیا بابا به بالینم نشین
پیکر من را در آغوشت بگیر
کى شوم از بوى جانبخش تو سیر
نیزه را از چشم من بیرون نما
شستشو از دیدگانم خون نما
تا ببینم در وداع آخرین
روى چون ماه ترا اى نازنین
جام کوثر را به ستم دادهاند
باده از جام الستم دادهاند
وام خواهد کوثر از من آب تو
اهل جنت جلمگى بىتاب تو
این حالات برزخى علىاکبر بود که گفت جام کوثر را به دستم دادند و جدم رسول خدا «صلى الله علیه و آله» و امیر مؤمنان على «علیهالسلام» و مادرم زهراى مرضیه «علیهاالسلام» به استقبالم آمدند. وى حتى شوق و بىقرارى اهل جنت را، که منتظر قدوم امام حسین «علیهالسلام» بودند، به پدر خبر مىدهد.