یکی از حساسترین و مهمترین اقدامات آمادهسازی که قبل از هر عملیاتی انجام میشود، شناسایی مواضع دشمن و راه کارهای عبور از موانع آن است که نیروهای از جان گذشته اطلاعات و عملیات یگانها عهدهدار آن هستند. هشت سال جنگ تحمیلی خاطرات فراوانی از حماسهسازیهای این عزیزان و امدادهای غیبی به همراه دارد. از جمله اتفاقات جالبی که در عملیات کربلای 1 به وقوع پیوست، ماجرای شناسایی لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) است که به طور خلاصه به آن اشاره میشود.
فعالیتهای شناسایی این لشکر را شش تیم شناسایی از تاریخ 12 / 3 / 1365 در راه کارهای متعددی از قسمت انتهایی خاکریز ارتفاع 207 تا ارتفاعات 265 در سلسله ارتفاعات حمرین – که به قلاویزان منتهی میشد – آغاز کردند.
ارتفاعات منطقه روبهروی دشت مهران قرار دارد و پشت آن پرتگاههای بلندی است که امکان بالا رفتن نیروهای پیاده از آن بسیار مشکل و در برخی مکانها غیر ممکن است. موضوعی که کادر فرماندهی و به خصوص نیروهای اطلاعات و عملیات لشکر 17 را به خود مشغول کرده بود، یافتن راه کارها و معبرهای وصولی مناسب به مواضع عراقیها بود. در منطقه مأموریت این لشکر وضعیت شناسایی کاملا متفاوت بود؛ زیرا شیب ارتفاعات و نیز پیچیدگیهای زمین در این منطقه عموما به نفع دشمن است، لذا تیمهای شناسایی باید در عمق مواضع عراقیها در پی کشف معبرهایی باشند تا رزمندگان از طریق آنها دشمن را به زانو در آورند.
برادر فتوحی، معاون فرمانده لشکر 17، درباره سابقه شناسایی ارتفاعات قلاویزان چنین میگوید:
»هنگام عملیات والفجر 3 در زمان (شهید) زینالدین هم دو بار شناسایی رفتیم. ایشان معتقد بود هر یگانی بخواهد ارتفاعات قلاویزان را بگیرد از مقابل (از سمت دشت مهران) خیلی مشکل است؛ چون عراقیها موانع بسیار مستحکمی دارند، بعضی جاها عمق موانع به 300 متر میرسید. انواع سیمهای خاردار حلقوی، فرشی، میادین مین و سایر موانع پیچیده. (شهید)
زینالدین عقیده داشت هر کس بخواهد بر قلاویزان مسلط شود باید بگردد از پشت، از داخل مناطق تیغهای شکل قلاویزان یکی دو جا را انتخاب کند.»
بر اساس این نگرش، اولین راه کار در ارتفاع 265 مورد توجه قرار گرفت. تیم شناسایی این معبر با طی کردن حدود 3 کیلومتر از پشت نیروهای عراقی، خود را به جاده آبزیادی رساند و منطقه را شناسایی کرد.
صرف نظر از موانع موجود در این راه کار (یک ردیف سیمخاردار تک رشتهای، یک ردیف منور، یک ردیف مین و المر، چهار ردیف مین گوجهای و تعدادی سنگر انفرادی و اجتماعی) مهمترین مشکل دوری مسیر بود.
راه کار دوم سمت راست ارتفاع 254 قرار داشت. تیم شناسایی این معبر چند بار نفوذ کرد که هر بار با حساسیت نیروهای عراقی مواجه شد. دو بار نیز به سوی این تیم تیراندازی شد که آنها بدون تلفات به مواضع خود باز گشتند.
راه کار دیگری را در همین ارتفاع نیروهای اطلاعات شناسایی کردند. این گروه پس از طی کردن 1700 متر، از موانع اول دشمن، شامل یک ردیف سیم خاردار تک رشتهای، یک ردیف مین منور، دو ردیف مین و المر، یک ردیف سیم خاردار تک رشتهای و سه ردیف سیم خاردار حلقوی، با موفقیت عبور کرد. آنگاه با بررسی اوضاع قصد نفوذ به پشت مواضع دشمن را داشت که در مسیر خود با سنگر کمین عراقیها – که در فاصله 15 متری آنها قرار داشت – برخورد که یکی از نیروها بر اثر تیراندازی نیروهای عراقی به شهادت رسید؛ در نتیجه این راه کار به دلیل هوشیار شدن دشمن منتفی شد.
در راه کار چهارم که در تپه 249 قرار داشت، پنج بار برای شناسایی موانع تلاش شد، لیکن به دلیل مواجهه با کمین نیروهای عراقی بیثمر ماند و فعالیت در این معبر نیز تعطیل گردید.
راه کار پنجم در سمت راست ارتفاع آبزیادی بود که گروه شناسایی این معبر با طی کردن مسافت 1750 متر به میدان مین – که دارای یک ردیف منور و دو ردیف مین و المر بود – رسید. این گروه پس از عبور از میدان مین، برای عبور از سیم خاردار توپی نزدیک خط دشمن تلاش کرد، اما موفق نشد.
بدین ترتیب نتیجه شناساییها رضایتبخش نبود و این معضل بزرگی ایجاد میکرد. این وضعیت برای دو گردان امام سجاد (ع) و امام حسین (ع) بسیار غامضتر از سایر گردانها بود زیرا برابر طرح مانور مقرر شده بود این دو گردان با نفوذ در
عمق، خود را به پشت مواضع دشمن (در تپه 254) برسانند و با تصرف جاده آبزیادی عراقیها را محاصره نمایند. برادر شهامی (فرمانده گردان) در این باره به برادر جعفری (فرمانده لشکر) میگوید:
»خدا شاهد است راهی که میخواهیم برویم اگر فقط دو نفر را بخواهیم ببریم، بد میروند [به سادگی ممکن نیست]… ما باید از زیر پای دشمن برویم آن هم در روشنایی نور مهتاب!؟… من حساب کردم، اگر ساعت 8 شب حرکت کنیم، ساعت سه و چهار بعد از نیمه شب هم به پای کار نمیرسیم. پس با این اوضاع نیرو را کجا میخواهید ببرید؟… مسئله دیگر به علت نبودن جاده در این مسیر، امکان رساندن وسایل به نیروها در حد صفر است و انتقال شهید و مجروح نیز از خط به سختی صورت میگیرد… و به هر حال ما این مسائل را به شما میگوییم، معایب آن را بر طرف کنید و اگر میخواهید ما از آنجا برویم و تصمیم قطعی دارید، ما از آنجا میرویم… اما آقای جعفری خدا شاهد است برای رفتن چیز [ترس و واهمه] نداریم، بیشتر نتیجه کار است که آدم میخواهد بداند.»
شهامی در ادامه به فرمانده خود میگوید:
»عراقیها تاکتیک جدیدی در خطوط پدافندیشان به کار بردهاند. اولا خط نامنظمی را ایجاد کردهاند. خطی که وقتی از دیدگاه نگاه میکردیم همهاش میدان مین میدیدیم. ثانیا خط جلویی دشمن خط فریب بود و خط اصلی مستقیم نداشت، بلکه سنگرهای متعددی داشت. دور هر سنگر هم میدان مین بود. [ماندهایم] که چگونه میتوانیم با این میادین مین مبارزه کنیم. چگونه میتوانیم خود را به نیروهای دشمن برسانیم. 6 – 5 معبر عملیاتی که انتخاب کرده بودیم و برادران رفتند، دشمن کمین متعددی در خط ایجاد کرده بود نکته قابل توجه نوع سنگر بود. پیش از این عراقیها سنگرهای کمین را که در زمین حفر میکردند، خاک آن را جلوی سنگر میریختند و این شاخص خوبی برای پیدا کردن سنگر بود. اما عراقیها این را فهمیده بودند لذا در اینجا خاک سنگر را برده بودند [یا در روی زمین پهن کرده بودند]، بنابراین در تاریکی شب تا نزدیک سنگر هم که میرفتیم، اصلا متوجه سنگر کمین نمیشدیم و گاهی به کمین
میخوردیم و در یک لحظه میدیدیم که یک نفر از توی زمین بیرون آمد و خلاصه مشکلاتی ایجاد میشد.»
نکته مهم در این گزارش و نیز گزارشهای دیگری که از تیمهای شناسایی سایر یگانها دریافت میشد، جملگی از پیچیدگی موانع، استحکامات و زمین مسلح خبر میداد که امکان اجرای عملیات رو در روی را تلویحا نفی و شکستن خطوط دفاعی دشمن را بسیار مشکل قلمداد میکرد.
بدین ترتیب ضرورت رخنه و نفوذ به عمق مواضع قوای دشمن به ویژه از پهلو یا پشت سر، بار دیگر مورد توجه جدی قرار گرفت و اعضای هر تیم شناسایی در صدد برآمدند با استفاده از تجربیات و نبوغ خود راه کاری مطمئن پیدا کنند.
فرماندهی لشکر 17 نیز تأکید داشت تا عملیات از معبری که به پشت مواضع عراقیها راه پیدا میکند، انجام شود. به ویژه آنکه از 6 راه کار فقط 2 راه کار تا حدی برای عملیات قابل اطمینان بود.
در این وضعیت بود که فرماندهان گردانها از فرمانده لشکر اجازه خواستند تا بار دیگر به شناسایی بروند و نظر نهایی خود را درباره امکان بردن نیرو و اجرای عملیات از معبرها اعلام کنند.
فرمانده لشکر نیز به آنها یادآوری میکند تا در جریان شناسایی، شیارهای موجود در ارتفاعات منطقه را به خوبی شناسایی کنند تا بلکه به راه کار اطمینان بخشی دست یابند.
ساعت 22 شامگاه 31 خرداد فرمانده گردان امام سجاد (ع) (ملا محمدی(، سه فرمانده گروهان این گردان و یکی از نیروهای اطلاعات عملیات (پاکنژاد) بار دیگر عزم خود را جزم کردند تا در جاده آبزیادی، معبر مطمئن و کارگشایی پیدا کنند. آنان در تاریکی شب به سوی مواضع عراقیها حرکت کردند. در طول راه در بسیاری نقاط به دلیل حضور نیروهای دشمن در ارتفاع، با دقت و اختفای بیشتر مسیر را میپیمودند. سرانجام پس از گذشت یک و نیم ساعت با گذر از شیارها و ارتفاعات جبل حمرین به نزدیکی سنگرهای کمین و اولین خط پدافندی دشمن رسیدند. در آن شرایط امکان نزدیکی بیشتر به موانع و مواضع عراقیها نبود.
از سویی تیم شناسایی دیگر که از جبهه روبرو سعی داشتند معبری را شناسایی کرده و اقدامات لازم را برای تسهیل عبور نیروها فراهم آورند، هیچ نقطه کوری که
از نظر عراقیها پنهان باشد، پیدا نکردند. حتی سمت چپ و راست مواضع عراقیها را با دقت بررسی کردند، لیکن نتیجهای نداشت، زیرا سنگرهای کمین متعددی وجود داشت که عبور از آنها مخاطرهآمیز بود. هم چنین در یک چشمانداز، به نظر میرسید به دلیل فاصله زیاد بین دو عارضه طبیعی در طول مسیر، امکان عبور نیروها میسر نباشد زیرا آنان باید مقداری از مسیر را در زیر دید کامل نیروهای کمین یا خط اول عراقیها طی میکردند که در این صورت با کمترین هوشیاری از سوی نگهبانان عراقی، تلفات و خسارات سنگینی متوجه نیروهای گردان بود. لذا فرمانده گردان و همراهان با وضع موجود هیچ امیدی به عبور بیخطر نیروها و نتیجه رضایت بخش نداشتند.
عقربههای ساعت 2 بامداد (1 / 4 / 65) را نشان میدهند. نور مهتاب فضای منطقه را روشن کرده و نورافشانی منورهایی که گاه و بیگاه عراقیها شلیک میکنند بر روشنایی زمین منطقه میافزاید. با توجه به گذشت زمان و تنگی وقت سه فرمانده گروهان به دستور فرمانده گردان به عقب بازگشتند و پاکنژاد و ملا محمدی (فرمانده گردان) دل به خدا سپردند و تصمیم گرفتند دو نفری برای گشایشی در گره این محور، از قسمت پوزه آبزیادی به طرف ابتدای خط پدافندی عراقیها، صخرهها را شناسایی کنند تا بلکه راهی برای عبور نیروها به پشت مواضع دشمن پیدا نمایند.
ناگهان به یاد آوردند در گزارش تیم شناسایی صحبت از شیاری در انتهای خط دشمن شده است که در مسیر آن یک سنگر کمین وجود دارد که در صورت خاموش کردن نیروهای کمین، میتوان به پشت مواضع عراقیها رخنه کرد.
آنان به راه خود ادامه دادند. با احتیاط پس از فراز و فرود از هر تپهای و شیاری داخل شیارها را با دوربین دید در شب (مادون قرمز) به دقت نگاه میکردند. ناگهان در بالای یکی از شیارها پاکنژاد متوجه سنگری شد، شیار را کمی برانداز کردند و حرکت نمودند.
راهی بود که به بالای شیار منتهی میشد، راهی صخرهای که شن ریزههای زیادی داشت. مرتب سر میخوردند، عبور از این مسیر دشوار بود. ناامیدانه تصمیم به برگشت گرفتند. کمی به عقب آمدند که متوجه شیاری دیگر شدند؛ بین جاده آبزیادی و خط اصلی دشمن که وقتی به بالای آن نگاه کردند به نظرشان رسید که سنگری آن بالاست.
هر دو خیلی خسته شده بودند. تپه ماهورهای بسیاری را بالا و پایین رفته بودند. پاک نژاد که جثه بزرگتری داشت از همرزم خود خواست تا از شیار بالا رود و آن را به دقت بررسی کند. خودش هم این فرصت کوتاه را مغتنم شمرد و به استراحت پرداخت. ملا محمدی دقایقی بعد برگشت و گفت بالا رفتن از صخرهها امکان ندارد.
حالا هر دو خستهتر از گذشته چشم به آسمان دوخته از خدای خود استمداد میطلبند. سرانجام تصمیم گرفتند به عقب باز گردند. ولی باز هم یکی از آن دو راضی به بازگشت نمیشد، زیرا سرنوشت عملیات در این محور به عملیات موفق گردانهای امام سجاد (ع) و امام حسین (ع) بستگی داشت. از این رو پاکنژاد از همراه خود خواست دقایقی به استراحت بپردازد و خود بار دیگر از صخره مذکور بالا رفت. هنوز چند متری از شیار بالا نرفته بود که احساس کرد انگار از پله بالا میرود. صخرههای زیر پایش را که حالت پلکانی داشت یکی پس از دیگری با احتیاط پشتسر گذاشت و بالا رفت، ناگهان خود را بالای ارتفاع دید. باورش نمیشد به این سادگی و بدون آنکه نیرویی از عراقیها او را تهدید کند، به بالای ارتفاع رسیده باشد.
پاکنژاد در این باره میگوید:
»وقتی ملا محمدی گفت راهی نیست گفتم خیلی خوب… تو اینجا بمان تا من بروم بالای شیار را نگاه کنم. حس ششمی خوبی داشتم. احساس کردم اینجا باید یک راهی باشد که ما بتوانیم نتیجهای بگیریم. بیاغراق بگویم من اساسا با حسام توی میدانهای مین میروم بدون آنکه مینی را خنثی کنم. از شیار بالا آمدم. انتهای شیار صخرهای بود. سمت راست آن به صورت پرتگاه بود. کمی به سمت چپ رفتم راهی بود که ملایم روی ارتفاع میرفت. یک چیز (راه) خاصی بود. انگار خدا اینجا را طوری قرار داده که من آن را در شب به راحتی ببینم کمی که جلوتر رفتم ناگهان در چند قدمی خود متوجه سنگری شدم. در یک لحظه کپ کردم. یعنی افت کردم. اما با تسلط بر خودم نشستم و به سنگر خیره شدم. اطرافم را برانداز کردم، سپس سنگریزهای برداشتم و به طرف سنگر پرتاب کردم تا اگر داخل آن کسی است، واکنش او را ببینم. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. به آرامی بلند شدم به سمت سنگر رفتم. آرام، آرام به چند قدمی سنگر رسیدم. کمی تأمل کردم. وقتی سکوت محض آن را حس کردم، مطمئنتر به سمت سنگر رفتم. در چند
متری سنگر کانالی دیدم که به سنگر منتهی میشد. در نگاه اول مشخص بود که کانال حفاری شده به منظور اشراف بر تپه و خصوصا شیار راه پلهای است. سنگر را به دقت زیر نظر گرفتم هیچ صدایی نمیآمد. به آرامی و دولادولا جلو رفتم و داخل کانال شدم و با آمادگی برای مقابله با نیروهای عراقی در صورت لزوم، به چند قدمی سنگر رسیدم. دیدم سنگر متروکه است و داخل آن کسی نیست. سنگری غیر مسقف در ابعاد 5 / 1 در 5 / 1 متر، احساس خوبی داشتم، انگار خدا دنیا را به من داده بود. حالا مطمئنتر از لحظات قبل از درون سنگر به دقت اطراف خود را نگاه کردم، سمت دیگر کانال منتهی میشد به خط اصلی دشمن. از سنگر بیرون آمدم کمی به چپ، مسافت کوتاهی به راست، بالا و پایین را نگاه کردم، در کمال ناباوری خود را کنار جاده آبزیادی دیدم، باورم نمیشد. انگار خدا دنیا را به من داده بود. یک لحظه جادهای را که ادامهاش به پشت مواضع عراقیها منتهی میشد، در کنار خود دیدم، وقتی نگاه کردم در فاصله 30 متری، یک کانال 25 متری دیدم که دو سنگر هم در کنار آن احداث شده بود. از درون سنگر روشنی فانوسی کم نور که در حدود 20 متری من بود، سوسو میزد. حس کنجکاویام مجبورم کرد به سمت آن بروم. به آرامی رفتم به سوی آن سنگر. نزدیک سنگر رفتم. هیچ صدایی شنیده نمیشد. پارچهای که به دیوار سنگر آویزان بود کنار زدم. سه نفر خوابیده بودند. یک فانوس هم داخل سنگر روشن بود. نگاهم به کلمن آب افتاد. خیلی تشنه بودم. پاورچین جلو رفتم. کلمن را برداشتم تا آب بخورم. ناگهان صدایی شنیدم. یک عراقی از داخل کانال به سوی سنگر میآمد. باید فوری تصمیم میگرفتم یا باید درگیر میشدم یا با تسلط بر خود وانمود میکردم از خود آنها هستم. آب را برداشتم آوردم بیرون. سرباز عراقی از بیرون من را دید. اما بدون اعتنا به من، رفت به سمت یک چادر صحرایی کوچک که احتمالا توالت آنها بود. نفس راحتی کشیدم مقداری آب خوردم. کلمن را سر جایش گذاشتم و از سنگر آنها خارج شدم و بلافاصله برگشتم. مجددا به طرف جاده آبزیادی رفتم و به آرامی چپ و راست خود را بررسی کردم. صداهایی از سمت راست توجهام را جلب کرد، سپس به سمت جنوب جاده مسافتی
حدود 300 متر پیش رفتم که سنگر دیگری دیدم. نزدیک سنگر دشمن رسیدم. یک کانال هم بغل این سنگر بود که تردد کل نیروها از داخل آن انجام میشد. نزدیکتر رفتم. اصلا باورم نمیشد که این طور و به راحتی بتوانم در پشت نیروهای عراقی سر در بیاورم. سنگر محل استراحت و سنگر خمپارهانداز 81 که دو نفر در آن خوابیده بودند، کاملا قابل رؤیت بودند. بعد مسافتی را به سمت چپ جاده رفتم. رسیدم به جایی که جاده دو تا میشد. یک نگهبان عراقی در کنار سنگر دوشکا – که جهت آن به سمت جاده آبزیادی بود – ایستاده بود و بعد سنگرهای متعدد دیگر. با دقت و به آرامی میدان مین را جستجو کردم تا در آن معبری را شناسایی کنم. میدان مین در حاشیه جاده بود و معبر آن هم، همان جاده محسوب میشد. به نظرم اصلا خدا در آن منطقه این شیار را درست کرده، آن هم برای چنین عملیاتی، برای سیلی زدن به صورت صدام با آن ادعایی که کرده بود [عقبنشینی از مهران در مقابل عقبنشینی رزمندگان از فاو]. این معجزه است…. در حقیقت وقتی این راه کار پیدا شد تمام آن خاطرات تلخی که در عملیات [والفجر 3] مهران داشتیم از ذهنم خاموش شد… خیلی خوشحال بودم. انگار خدا بهشت را دربست در اختیار من گذاشت. به خاطر اینکه واقعا احساس میکردم از این راه کار برای شکستن خط دشمن، ما تلفاتی نخواهیم داشت و عملیات هم صد در صد موفقیتآمیز است.»
در پی این موفقیت، پاکنژاد نزد ملا محمدی باز میگردد. ملا محمدی به او میگوید: دیر کردی؟! و بدون آنکه منتظر توضیح پاکنژاد شود، ادامه میدهد: «نگفتم نتیجهای ندارد.» گرچه پاکنژاد حرفی به او نمیزند، اما ملا محمدی از نوع برخورد پاکنژاد حس میکند که او خیر خوشی دارد. با بیتابی از او سؤال میکند. پاکنژاد دستی به شانه او میزند و میگوید: «برویم تا برایت بگویم.»
ساعت حدود 3 بامداد به سوی خطوط پدافندی لشکر به راه افتادند و پس از 45 دقیقه پیادهروی به مقر خود رسیدند و به استراحت پرداختند، در حالی که پاکنژاد هرگز در طول مسیر چیزهایی را که دیده بود برای ملا محمدی تعریف نکرد چرا که: «حس کردم نباید به او چیزی بگویم. چون او مسئول گردانی بود که احتمالا نیروهایش از همین محل عملیات میکردند. بنابراین در صورت آگاهی از این راه کار،
کنجکاو میشد تا در شبهای بعدی، این محل را با نیروهایش تست کند و اگر بیاحتیاطی صورت میگرفت، همه دستاوردها از دست میرفت.»
محمود پاکنژاد پس از استراحت، ساعت 9:30 همان روز با حضور در سنگر فرماندهی لشکر، جزئیات این شناسایی را برای فرمانده لشکر و قائم مقام وی و مسئول محور تشریح کرد، لیکن باور کردن اینکه چنین راهکاری که به عمق مواضع عراقیها در کنار جاده آبزیادی برسد، کشف شده، مشکل بود. همه حدس میزدند او وارد منطقه ممنوعه دشمن شده است و سعی داشتند که او را قانع کنند که اشتباه میکند، ولی پاکنژاد برای اثبات اینکه آنچه دیده و میگوید واقعیت دارد، آنها را به دیدگاه برد و تا حدودی که از پشت دوربین مشخص بود، راه کار و موضع دشمن را به آنها نشان داد. غلامرضا جعفری (فرمانده لشکر) که تا حدودی قانع شده بود، گفت: «در این صورت شاهکار است. خدا واقعا لطف کرد.»
پاکنژاد که حالا احساس رضایت را در سیمای فرمانده خود دید، حس درونیاش را چنین ابراز کرد: «به نظرم در اینجا عنایت و هدایتهای خارج از ملاکها و معیارها مادی و طبیعی را میدیدیم. وقتی خدا دید ما تلاش خود را کردیم و پای کار آمدیم و با آن ملامتها، افسردگیها و دلتنگیهای ناشی از نداشتن نیروی کافی و شرایط سخت جوی و جغرافیایی و غربت بچههای جنگ، ما را به بهترین سمت هدایت کرد.»
پاکنژاد سپس به فرمانده لشکر میگوید: «اگر اجازه بدهید، ما یک بار دیگر میرویم، یک روز در شیار میمانیم.»
جعفری: «روز نمیخواهد به سنگر بروی، فقط برو داخل شیاری که میگویی و از آنجا دشمن را زیر نظر بگیر.»
فتوحی (معاون لشکر) هم با استقبال از تدبیر فرماندهی میگوید: «بروند. یک شب و روز هم آنجا بمانند. فرمانده گردان و فرمانده گروهانها را هم ببرند ببینند تا خودشان مطمئن شوند که آیا میشود رفت یا نه؟ آیا محلی که برای استقرار نیروهای خودی شناسایی شده، دشمن به آن دید دارد یا نه؟»
ساعت 1:30 بامداد 3 / 4 / 1365 پاکنژاد و همراهان راهی شیار پلهای و معبر آن میشوند. آنان که به قصد ماندن یک روز در منطقه دشمن آمده بودند، مختصر تغذیهای با خود میبرند. پس از گذشت 2 ساعت به شیار میرسند و بدون بروز
حادثهای از آن بالا میروند.
آنها تمام شب را در سکوت و مراقبت در سنگر متروکه میگذرانند و با دقت کلیه نقل و انتقالات، رفت و آمدها، تعویض پستهای نگهبانی و… را در ذهن میسپارند. با روشن شدن هوا پاکنژاد که از بیخوابیهای متوالی بسیار خسته شده بود از ناصر حمزهای میخواهد تا فرماندهان گروهانها و دستهها را توجیه کند.
»[هنوز از توصیه حاج محمود برای توجیه نیروها دقایقی نگذشته بود که] دیدم حاج محمود خوابیده، خواب که چه عرض کنم. خوابیدن همراه با خروپف، خیلی جالب بود. از یک طرف ما دلشوره و اضطراب داشتیم چون اولا بین دشمن بودیم، دوم اینکه روز شده بود و هر لحظه احتمال داشت فرماندهان عراقی برای سرکشی از سنگرها به طرف ما هم بیایند تا مسیرها را چک کنند. به همین خاطر اضطراب داشتیم. احساس میکردیم اگر اینها سراغ این سنگر بیایند چه اتفاقی میافتد. البته نگرانی ما از درگیر شدن با عراقیها نبود. بلکه بحث این بود که نکند از این فرصت طلایی که به دست آوردهایم محروم شویم. چرا که امید بسیاری در دل ما بوجود آمده بود و قفل عملیات میتوانست با این کلید باز شود. بنابراین اگر لو میرفت به نوعی همه امیدها به یأس تبدیل میشد. پس از توجیه همراهانم، از شدت اضطراب حاج محمود را صدا زدم تا از خواب بیدار شد گفتم اگر عراقیها بیایند چکار کنیم؟ اگر درگیر بشویم، معبر لو میرود. اگر نزنیم، گیر میافتیم. حاج محمود هم در حالی که آسوده دراز کشیده بود گفت: نه نترسید، اگر اینها بیایند و ما را در این وضع نگاه کنند، خودشان هول میکنند.»
صبوری و شکیبایی پاکنژاد در چنین لحظات حساسی، به تدریج موجب آرامش همراهان شد. حالا آنها از داخل سنگر با آرامی، منطقه دشمن را در روز روشن شناسایی میکردند و در ذهن برای گروهان و دسته خود مانور طراحی میکردند. آنها برای اینکه به هنگام سرک کشیدن از درون سنگر، سیاهی موهای سرشان جلب توجه نکند، گونی به سر خود کشیده بودند و سوراخهایی را در مقابل چشم خود ایجاد کرده بودند. نیروهای عراقی هم بدون آنکه متوجه آنان باشند به رفت و آمد و کارهای خود مشغول بودند. اسم یکدیگر را صدا میزدند. عبدالحمید، جابر و…
در این مدت چندین خودروی ایفا و جیپ فرماندهی روی جاده رفت و آمد
کردند. اما تردد روی جاده بسیار کم بود. نکته مهم دیگر تست کردن شیاری بود که در فاصله 150 متری نیروهای عراقی قرار داشت. شیاری که تا حدودی کور بود و عراقیها در این مدت متوجه حضور رزمندگان ایرانی در آن نشدند.
ساعت 5 بعدازظهر بود. پاکنژاد، حمزهای و همراهان پس از این مدت طولانی، دیگر احساس نگرانی نمیکردند و بسیار خوشحال بودند. حمزهای با هیجان خاصی در این باره میگوید: «خیلی جالب است. اسم فرمانده گروهان و نگهبان عراقی را هم میدانستیم. اصلا حرکتی نوین و یک وضعیت جدید و کار جدا قشنگی بود.»
دقایقی به غروب خورشید نماند بود. نیروها درون سنگر خود را آماده بازگشت کرده بودند که ناگهان یک جیپ فرماندهی عراق که علاوه بر راننده سه نفر دیگر سوار آن بودند، از روی جاده آبزیادی آهسته به سمت سنگر آمدند. در یک لحظه نفسها در سینه حبس شد. نزدیک به 15 ساعت حضور در سنگر، بدون حادثهای گذشته بود و اکنون خطر افشای آنها بسیار محتمل بود. هیچ واکنشی متصور نبود، شاید تنها یک معجزه میتوانست به این وضعیت بسیار حساس خاتمه دهد. پاکنژاد و همراهان خود را بیشتر جمع و جور کردند و داخل سنگر که سقف نداشت، نگران روی دو زانو حالت هجومی به خود گرفتند تا در صورت رو در رو شدن با نیروهای عراقی از خود دفاع کنند.
خودروی عراقی به آرامی جلو آمده در پنجاه شصت متری سنگر و به سمت شیاری که نیروها از آن بالا آمده بودند، توقف مینماید. فرمانده ارشد عراقی و همراهان از خودرو پیاده میشوند و فرمانده نگاهی به اطراف میاندازد و توضیحاتی به همراهان میدهد. سپس با قدمهایی آهسته به سمت شیار میآیند. آنها پرتگاهی عمیق را جلوی چشمان خود میبینند که احتمال نفوذ نیروی از آن در حد صفر است. لذا پس از توجیه و بدون آنکه به چیزی مشکوک شوند، سوار خودرو میشوند و با آن به سوی سنگر فرماندهی که در همان نزدیکی قرار داشت، میروند.
صدای دور شدن خودرو، به نیروهای درون سنگر مجال میدهد که با نفسی عمیق بر هیجان لحظات پر اضطراب غلبه کنند. «همگی سجده شکر به جا آوردیم. واقعا متحیر بودیم که چطور از این راه 80 تا 100 متر منطقه خالی، غفلت کردند و به سوی سنگر متروکه نیامدند. [البته شاید حق داشتند] چون وقتی کسی لب این شیار میایستاد و پرتگاه آن را نگاه میکرد اصلا نمیتوانست تصور کند که کسی
جرأت کند لب این پرتگاه بیاید.»
با خاتمه کار شناسایی و اثبات اینکه میتوان به پشت مواضع دشمن دست یافت، شور و شعف بیشتری در چهره پاکنژاد ایجاد شد. اما این احساس هنوز خاص او بود چون همراهان او به رغم احساس رضایت از وجود چنین معبری، ته دل نگرانی داشتند. این مسئله را میشد از ابراز نظر حمزهای درک کرد:
»آن شیاری بود که خدا وکیلی اگر یک عراقی یک پاکت تخمه و یک جعبه نارنجک کنارش میگذاشت و هر چند وقت یکبار، یک نارنجک توی شیار میانداخت، کسی زنده نمیماند. یعنی اینقدر مسیر بسته و سخت بود.»
پس از بازگشت، گزارش شناسایی مجدد به فرمانده لشکر داده شد. غلامرضا جعفری اگر چه خاطرش آسوده بود اما دلش آرام و قرار نداشت. برای رفع نگرانی، به بهانه آخرین بررسی و آگاهی از میزان هوشیاری نیروهای عراقی تصمیم گرفت به نقطه رهایی برود. پاکنژاد به لحاظ رعایت مسایل حفاظتی و امنیت جان فرمانده لشکر، تلاش کرد که او را از این تصمیم منصرف کند، اما نتوانست. شب هنگام فرمانده لشکر به اتفاق برخی از فرماندهان گردانهای عمل کننده عازم نقطه رهایی شدند. از شیار بالا میروند و در یک چشم به هم زدن جعفری خود را روی جاده آبزیادی میبیند. او ناباورانه به بررسی مواضع دشمن میپردازند. «حتی داخل یک سنگر رفتیم و وضعیت را بهتر دیدیم. این راه کار بر خلاف پنج راه کار دیگر بر نیروهای دشمن تسلط داشت، نه بر میادین مین. در واقع جنگ ما، جنگ با کمین عراقیها نبود، جنگ با میادین مین نبود، ما فقط جنگ با نیروهای غافلی داشتیم که تا این لحظه اصلا متوجه حضور ما طی چندین نوبت شناسایی نشدند.»
راه کار فوق، چنان اطمینانی در فرمانده لشکر 17 ایجاد کرد که پس از بازگشت مانور جدیدتری را برای یگان خود طراحی نمود. وی ضمنا برای رعایت اصل غافلگیری، به مسئولان واحد اطلاعات – عملیات تأکید کرد تا شب عملیات کسی حق مراجعه به این راه کار را ندارد. صبح همان شب فرمانده لشکر 17 با معاونش عازم قرارگاه شده و ضمن تشریح راه کار جدید برای برادر رحیم صفوی، گفتند که ما میخواهیم معابر مقابل منطقه آبزیادی و حمرین را حذف کنیم و به پشت دشمن برویم.
جانشین فرمانده نیروی زمینی پس از گزارش فرماندهان لشکر 17، در حالی که احساس رضایتمندی در چهرهاش محسوس بود، با تصدیق صحبتهای جعفری و
فتوحی ضمن آنکه نفوذ به عمق دشمن را کاری مهم و شایسته برشمرد ولی آن را خطرناک و بسیار ریسکپذیر اعلام کرد. وی (رحیم صفوی) این کار را مثل هلی برن توصیف کرد و در مورد پشتیبانی از نیروهای عمل کننده و امکان ارتباط زمینی با آنها احساس نگرانی میکرد. جعفری و فتوحی نیز این نگرانی را تأیید میکردند.
آنچه بدیهی بود اینکه پس از پیدا شدن راه کار جدید، همه فرماندهان لشکر 17 بر این نظر بودند که اگر تا انتقال نیروها به نقطه رهایی حادثهای رخ ندهد، تضمین پیروزی و غلبه رزمندگان بر نیروهای عراقی تا 90 درصد افزایش خواهد یافت و در غیر این صورت این اقدام فقط نوعی ریسک تلقی میشد.
هنگام تشریح شناسایی با کلیه جزئیات و توجیه این راه کار برای نیروهای عمل کننده و بیان چگونگی اجرای عملیات، آن هم در عمق 8 کیلومتری دشمن و از منطقهای کاملا استثنایی، چنان هیجانی در رزمندگان ایجاد شده بود که به راحتی در چهره یک به یکشان نمایان بود. همه به وجد آمده بودند و برای عزیمت به منطقه لحظه شماری میکردند. شاید میان همه آنچه به آنها گفته شد، مهمترین موضوع صعود از معبری به ارتفاع حدود 30 متر (تا رسیدن به جاده آبزیادی) بود. این احساس و هیجان را حتی خود فرمانده گردانها نمیتوانستند پوشیده بدارند. فرمانده یکی از گردانها در این باره میگوید:
»موقعی که از شناسایی برگشتیم و بچهها (نیروها) را توجیه کردم، یک حس عجیبی در من به وجود آمده بود. یک حس غرورآمیز، و اینکه همه خطرها بازیچهای بیش نیست. یعنی آنقدر احساس بزرگی و غرور و شجاعت میکردیم، چرا که یک روز تمام میان عراقیها بودیم و کسی هم متوجه ما نشده بود. احساس برتری میکردیم نسبت به عراقیها. نیروها هم وقتی به منطقه توجیه شدند، انگار این حس به آنها هم تزریق شد. همه این احساس را داشتند که کی میشود به این شیار بروند، بیش از 20 ساعت خود را از چشم دشمن مخفی نگه دارند، بعد از معبر بالا بروند و ناگهان روی سر عراقیها بریزند.»
با شروع عملیات، رزمندگان لشکر 17 از همین معبر عملیات خود را شروع کردند و با موفقیت به اهداف خود دست یافتند در حالی که نیروهای عراقی کاملا غافلگیر شده بودند.