جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

صبحگاه عشق

زمان مطالعه: 6 دقیقه

در یک نگاه کلی، چادرهای هر گروهان در گوشه‏ای از اردوگاه و محوطه‏ی گردان به چشم می‏خورد، و اینک هر گروهان در جلوی محوطه‏ی چادرهای خود به خط شده و آماده حضور در محل برگزاری صبحگاه گردان هستند. صدای از جلو نظام و خبردار از گوشه گوشه اردوگاه به گوش می‏خورد و اگر دقت کنی می‏توانی صدای بلندگوی سایر گردانها را هم بشنوی.

گروهانها آماده شده‏اند و فرماندهان گردان نیز در جلوی چادر گردان منتظر حرکت گروهانها هستند. صدای نوحه و سرود از بلندگو می‏آید. صدای صلوات گروهانها توجه همه را جلب می‏کند.

گروهها به سوی محل صبحگاه به راه می‏افتند. اردوگاه خاکی است و با حرکت گروهانها کمی گرد و خاک به هوا برمی‏خیزد. هر گروهان شعار و نوحه‏ی مخصوص خود را زمزمه می‏کند و وقتی به محل تجمع نزدیک می‏شوند با آهنگ موزونی به یکدیگر سلام می‏کنند.

– – السلام، السلام، السلام علیک

– ای یاران مهدی، السلام علیک

– سربازان خمینی، السلام علیک

– گروهان یک السلام السلام

– گروهان دو السلام السلام

– گروهان سه السلام السلام –

به دنبال گروهانها، دسته‏های ادوات و مخابرات و تدارکات نیز به راه می‏افتند و به جمع گردان ملحق می‏شوند. حال و هوای خاصی است. هوا کم‏کم روشن می‏شود و تاریکی جای خود را به نور می‏دهد. تمام نیروها گت (پایین شلوار در جوراب(کرده و آماده. نظم تقریبا حاکم است ولی نمی‏توان انتظار داشت بدون نقص باشد. بچه‏ها در صفوف منظم و با شعارهای زیبا و سلام‏کنان خود را به گردان می‏رسانند.

هر 12 دسته در کنار یکدیگر و در یک خط می‏ایستند و تمام اسم و مشخصات از بین می‏رود. حالا همه تحت نام گردان و فرماندهان واحد آماده‏ی انجام دستورهای لازم می‏شوند. فرمانده‏ی گردان به کنار گردان می‏آید و در حالی که صفا و نورانیت و ایمان در چهره‏اش نمایان است با صدایی رسا و بلند دستور می‏دهد:

– از جلو نظام!

– الله.

همه گردان سکوت کرده و دست چپ را تا پشت شانه نفر جلویی، می‏کشند، لحظه‏هایی می‏گذرد. چند جابه‏جایی کوچک صورت می‏گیرد و دوباره سکوت حاکم می‏شود، همه منتظر فرمان بعدی هستند، آن هم صادر می‏شود:

– به احترام قرآن، خبردار!

– یا حسین.

یکی از برادران گردان، قرآن به دست جلوی گردان می‏ایستد و چند آیه از قرآن مجید را تلاوت می‏کند. هیچ کس تکان نمی‏خورد. تو نیز هنگام تلاوت کلام خداوند تبارک و تعالی در صف رزمندگان اسلام و در اردوگاه حق مشغول انجام تکلیف هستی و افتخار یافته‏ای که به تو نام رزمنده اطلاق شود. مانند ادای

نماز سنگینی اندامت را روی دو پا بینداز و به روبه‏رو نگاه کن. حق نداری سرت را برگردانی. بدان که در پیشگاه خدا هستی و امروز اولی‏الامر به تو فرمان می‏دهد و فردا باید همچنان مطیع و گوش به فرمان باشی. لباس خاکی رنگ و بسیجی‏ات را قدر بدان و آرزو کن این لباس تو را به سعادت آخرت رهنمون شود. پس دستهایت را کنار ران‏هایت نگه‏دار و خدای را شکر کن از او بخواه که لحظه‏ای تو را به خودت وانگذارد. همه چیز ما از خداست و هر چه خدا خواست همان می‏شود. تا اینجا هم که آمده‏ای خدا خواسته است و تو هیچ بوده‏ای. امروز هم جزو لشکر خدایی.

تلاوت قرآن تمام می‏شود و با یک صلوات سرود جمهوری اسلامی ایران از طریق ضبط صوت پخش می‏شود و تو نیز آن را تکرار می‏کنی. یکی دیگران از برادران پشت بلندگو می‏رود و دعا می‏کند.

» اللهم اجعل صباحنا صباح الأخیار و لا تجعل صباحنا صباح الأشرار.

اللهم اجعل صباحنا خیرا و سعادة و لا تجعل صباحنا شرا و شقاوة… »

او می‏خواند و تو هم تکرار می‏کنی. تو هم دعا می‏کنی. از ته قلب. به اطراف نگاه کن. همه بسیجی‏اند. همه عاشق‏اند. به طور قطع بزرگترها ایمانشان از تو بیشتر و کوچکترها در گناه معصومترند. اینها برتر از ملائک شده‏اند و در صف مجاهدان فی سبیل الله با خدایشان معامله می‏کنند. تو آمده‏ای تا بسیجی شوی و دعا کن بسیجی بمانی. اینها از همه چیزشان گذشته‏اند و ترک جان و مال کرده و به وادی حق گام نهاده‏اند. اینها همان مردانی هستند که با شنیدن شیپور جنگ از خانه‏هاشان بیرون پریدند و خود را سرباز فرزند فاطمه (س) کردند. بسیجیها صدای » هل من ناصر ینصرنی » حسین (ع) را از لابلای هزار و اندی سال تاریخ به گوش جان شنیدند و آماده‏ی جهاد شدند. بسیجیها شیطان را ناامید کردند و بر سینه‏اش کوفتند تو نیز بسیجی شده‏ای. پس در صف مردان بایست و ندای مظلومیت اباعبدالله را بشنو و خود را به لقاءالله نزدیک کن.

دعا و نیایش به اتمام می‏رسد و فرمانده‏ی بزرگوار گردان گروهانها را در اختیار مسئولان گروهان قرار می‏دهد و هر واحد راهی را در پیش می‏گیرد. بهترین عمل دویدن و سپس نرمش است. گروهان به ستون دو می‏شود و افراد شروع به دویدن می‏کنند. نرم و آرام. آهسته و پیوسته، دستها جلوی سینه و روی پنجه‏ی پا. مسئولان گروهان نیز در کنار ستون بلند و طویل 100 نفری می‏دود. همه می‏دوند. نمی‏توانی صبر کنی. نمی‏توانی تند یا کند بدوی. باید همانند سایرین بدوی. اگر تند بروی به نفر جلو می‏خوری. اگر کند بروی بین ستون فاصله می‏افتد. یک ستون این طرف جاده و ستون دیگر آن طرف جاده. کمی مشکل است ولی عادت می‏کنی. پس از چند دقیقه سرحال می‏شوی و بهتر می‏دوی.

چند دقیقه‏ای است که می‏دوی. نفس نفس زنان سعی می‏کنی از دیگران جا نمانی. کمی خسته شده‏ای. اما باید ادامه بدهی. قرار نیست هر وقت خسته شدی متوقف شوی. فرمانده می‏گوید بدو! یکی از بچه‏ها از ستون خارج می‏شود و شروع می‏کند به شعار دادن.

سوره‏های کوچک قرآن را به صورت موزون می‏خواند و تو جواب می‏دهی. کم‏کم متوجه می‏شوی که زیاد هم خسته نشدی. اولش بود. بعضی از بچه‏ها با زیرپوش می‏دوند. آنهایی که کمی چاق هستند زودتر از دیگران خسته شده‏اند، اما می‏دوند. پیرمردها هم می‏دوند. کسی تماشاچی نیست. اگر هم کمی جا بمانی باید با تلاش بیشتر خود را برسانی.

پیرمردی ریش‏سفید با پرچمی در دست، جلوی گروهان می‏دود. گاهی اوقات پرچم را تکان می‏دهد و باعث هیجان نیروها می‏شود. مدتی نمی‏گذرد که نوجوانی از گروهان به جلو می‏رود و او هم پرچم سبزرنگ دیگری را به حرکت درمی‏آورد و پیشاپیش نیروها و در کنار آن پیرمرد می‏دود.

شاید حدود 10 کیلومتر دویده باشیم، واقعا خسته شده‏ایم ولی هر بار که به مسئول خود نگاه می‏کنیم، نیروی تازه‏ای برای ادامه راه می‏یابیم. از گردان خیلی

فاصله گرفته‏ایم و تاکنون از کنار چند مقر گردان دیگر عبور کرده‏ایم. حالا به یک دشت بزرگ و وسیع می‏رسیم. با دستور فرمانده، حلقه‏ی بزرگی تشکیل می‏دهیم و مقداری به دور آن می‏چرخیم. یکی از برادران که از وضع بدنی خوبی برخوردار است به وسط این حلقه می‏رود و نرمش می‏دهد:

» بالا، پایین، چپ، راست… چرخش گردن و کمر و پاها… پاها را باز کن و به طرفین خم شو. در جا بالا و پایین بپر. روی زمین بنشین و روی کمرت خم شو… »

ورزش هم تمام می‏شود و همه سرحال و شاداب دوباره به خط می‏شوند. خمودی اول صبح از بین رفته است. دو ساعت از صبح می‏گذرد و موقع بازگشت است. شوخی و مزاح هم شروع می‏شود. اگر چه تعداد زیادی از بچه‏ها احساس خستگی می‏کنند، اما صفای جمع، همیشه همه چیز را تحت‏الشعاع قرار می‏دهد. حرکت به صورت راهپیمایی جمعی است.

چادرها از دور دیده می‏شوند. وقتی به اردوگاه گردان نزدیک می‏شویم با هماهنگی قبلی، دسته‏ها از یکدیگر جدا می‏شوند و هر دسته به سوی چادر خود می‏رود. در جلو چادر هم مسئول دسته، رو به قبله می‏ایستد و همراه نیروهای دسته سوره‏ی » والعصر » را می‏خواند و سپس آزادباش می‏دهد.

دست و صورت را که شستی بر سر سفره‏ی آماده و ساده می‏روی. نان، چای شیرین در شیشه‏های مربا و یا لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگ و کمی پنیر. همین، نه بیشتر. اما عجب لذتی دارد. قبل از خوردن، دعای سفره خوانده می‏شود و بچه‏ها با اشتهای تمام تناول می‏کنند. بعد از آن همه دویدن و نرمش، نان و پنیر خوردن دارد. بعضی‏ها دو تا چای لیوانی می‏خورند. شهردار و یا خادم الحسین نیز از پذیرایی دریغ نمی‏کند و به تمام 30 نفر بخوبی می‏رسد.

فقط نان است و پنیر، گاهی اوقات هم مقداری مربا.

مدت زیادی طول نمی‏کشد که سفره‏ی صبحانه جمع می‏شود و هر کس سر جای خود استراحت می‏کند. ظرفها توسط شهردارها جمع‏آوری و برای شستن از

چادر خارج می‏شود. پوتینها جلوی در ورودی چادر را شلوغ کرده است و یکی از بچه‏ها خیلی آرام و متین مشغول جفت کردن آنها می‏شود. بی‏هیچ چشمداشت و توقعی. گویی برای این کار به جبهه آمده است. تا کمر خم می‏شود و پوتین نیروها را ردیف می‏کند. چند لحظه بعد یکی از نیروها با او همراه می‏شود و پس از مرتب کردن آنها مشغول واکس زدن می‏شوند. اگر چه این کار با امتناع زبانی سایر نیروها روبه‏رو است ولی پس از مقداری شوخی و مزاح آن دو موفق می‏شوند تمام پوتینها را واکس بزنند. در اینجا مال من و مال او ندارد. هر کس هر کاری بتواند می‏کند. این خود افتخار است که پوتین رزمنده‏ی فی سبیل الله را واکس بزنی. یکی واکس می‏مالد دیگری فرچه می‏کشد.

فردا تو هم واکس می‏زنی. بدون آنکه از تو بخواهند و مجبور باشی. خودت احساس می‏کنی که برای شکستن نفس، باید غرور خود را خرد کنی. پس واکس می‏زنی. در نیمه شب توالت می‏شویی، به دور از هر احساس بدی.

داخل چادر به خاطر حضور زیاد بچه‏ها، شلوغ به نظر می‏رسد. بعضی از بچه‏ها مشغول نوشتن نامه می‏شوند. عده‏ای دیگر استراحت می‏کنند. در حالی که به پتو و ساک و سایر لوازم تکیه داده‏ای، خود را مرور می‏کنی. به همه چیز عمیق فکر می‏کنی. جایگاه خود را می‏جویی. می‏بینی که ضعیفی و جز لطف خداوندی تو را به این جمع وارد نساخته است. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و جز با عناوین گوناگون آرپی‏جی‏زن و کمک آرپی‏جی و تیربارچی و حمل مجروح و امدادگر و تخریب‏چی و… فرقی میان آنها نمی‏بینی.