در یک نگاه کلی، چادرهای هر گروهان در گوشهای از اردوگاه و محوطهی گردان به چشم میخورد، و اینک هر گروهان در جلوی محوطهی چادرهای خود به خط شده و آماده حضور در محل برگزاری صبحگاه گردان هستند. صدای از جلو نظام و خبردار از گوشه گوشه اردوگاه به گوش میخورد و اگر دقت کنی میتوانی صدای بلندگوی سایر گردانها را هم بشنوی.
گروهانها آماده شدهاند و فرماندهان گردان نیز در جلوی چادر گردان منتظر حرکت گروهانها هستند. صدای نوحه و سرود از بلندگو میآید. صدای صلوات گروهانها توجه همه را جلب میکند.
گروهها به سوی محل صبحگاه به راه میافتند. اردوگاه خاکی است و با حرکت گروهانها کمی گرد و خاک به هوا برمیخیزد. هر گروهان شعار و نوحهی مخصوص خود را زمزمه میکند و وقتی به محل تجمع نزدیک میشوند با آهنگ موزونی به یکدیگر سلام میکنند.
– – السلام، السلام، السلام علیک
– ای یاران مهدی، السلام علیک
– سربازان خمینی، السلام علیک
– گروهان یک السلام السلام
– گروهان دو السلام السلام
– گروهان سه السلام السلام –
به دنبال گروهانها، دستههای ادوات و مخابرات و تدارکات نیز به راه میافتند و به جمع گردان ملحق میشوند. حال و هوای خاصی است. هوا کمکم روشن میشود و تاریکی جای خود را به نور میدهد. تمام نیروها گت (پایین شلوار در جوراب(کرده و آماده. نظم تقریبا حاکم است ولی نمیتوان انتظار داشت بدون نقص باشد. بچهها در صفوف منظم و با شعارهای زیبا و سلامکنان خود را به گردان میرسانند.
هر 12 دسته در کنار یکدیگر و در یک خط میایستند و تمام اسم و مشخصات از بین میرود. حالا همه تحت نام گردان و فرماندهان واحد آمادهی انجام دستورهای لازم میشوند. فرماندهی گردان به کنار گردان میآید و در حالی که صفا و نورانیت و ایمان در چهرهاش نمایان است با صدایی رسا و بلند دستور میدهد:
– از جلو نظام!
– الله.
همه گردان سکوت کرده و دست چپ را تا پشت شانه نفر جلویی، میکشند، لحظههایی میگذرد. چند جابهجایی کوچک صورت میگیرد و دوباره سکوت حاکم میشود، همه منتظر فرمان بعدی هستند، آن هم صادر میشود:
– به احترام قرآن، خبردار!
– یا حسین.
یکی از برادران گردان، قرآن به دست جلوی گردان میایستد و چند آیه از قرآن مجید را تلاوت میکند. هیچ کس تکان نمیخورد. تو نیز هنگام تلاوت کلام خداوند تبارک و تعالی در صف رزمندگان اسلام و در اردوگاه حق مشغول انجام تکلیف هستی و افتخار یافتهای که به تو نام رزمنده اطلاق شود. مانند ادای
نماز سنگینی اندامت را روی دو پا بینداز و به روبهرو نگاه کن. حق نداری سرت را برگردانی. بدان که در پیشگاه خدا هستی و امروز اولیالامر به تو فرمان میدهد و فردا باید همچنان مطیع و گوش به فرمان باشی. لباس خاکی رنگ و بسیجیات را قدر بدان و آرزو کن این لباس تو را به سعادت آخرت رهنمون شود. پس دستهایت را کنار رانهایت نگهدار و خدای را شکر کن از او بخواه که لحظهای تو را به خودت وانگذارد. همه چیز ما از خداست و هر چه خدا خواست همان میشود. تا اینجا هم که آمدهای خدا خواسته است و تو هیچ بودهای. امروز هم جزو لشکر خدایی.
تلاوت قرآن تمام میشود و با یک صلوات سرود جمهوری اسلامی ایران از طریق ضبط صوت پخش میشود و تو نیز آن را تکرار میکنی. یکی دیگران از برادران پشت بلندگو میرود و دعا میکند.
» اللهم اجعل صباحنا صباح الأخیار و لا تجعل صباحنا صباح الأشرار.
اللهم اجعل صباحنا خیرا و سعادة و لا تجعل صباحنا شرا و شقاوة… »
او میخواند و تو هم تکرار میکنی. تو هم دعا میکنی. از ته قلب. به اطراف نگاه کن. همه بسیجیاند. همه عاشقاند. به طور قطع بزرگترها ایمانشان از تو بیشتر و کوچکترها در گناه معصومترند. اینها برتر از ملائک شدهاند و در صف مجاهدان فی سبیل الله با خدایشان معامله میکنند. تو آمدهای تا بسیجی شوی و دعا کن بسیجی بمانی. اینها از همه چیزشان گذشتهاند و ترک جان و مال کرده و به وادی حق گام نهادهاند. اینها همان مردانی هستند که با شنیدن شیپور جنگ از خانههاشان بیرون پریدند و خود را سرباز فرزند فاطمه (س) کردند. بسیجیها صدای » هل من ناصر ینصرنی » حسین (ع) را از لابلای هزار و اندی سال تاریخ به گوش جان شنیدند و آمادهی جهاد شدند. بسیجیها شیطان را ناامید کردند و بر سینهاش کوفتند تو نیز بسیجی شدهای. پس در صف مردان بایست و ندای مظلومیت اباعبدالله را بشنو و خود را به لقاءالله نزدیک کن.
دعا و نیایش به اتمام میرسد و فرماندهی بزرگوار گردان گروهانها را در اختیار مسئولان گروهان قرار میدهد و هر واحد راهی را در پیش میگیرد. بهترین عمل دویدن و سپس نرمش است. گروهان به ستون دو میشود و افراد شروع به دویدن میکنند. نرم و آرام. آهسته و پیوسته، دستها جلوی سینه و روی پنجهی پا. مسئولان گروهان نیز در کنار ستون بلند و طویل 100 نفری میدود. همه میدوند. نمیتوانی صبر کنی. نمیتوانی تند یا کند بدوی. باید همانند سایرین بدوی. اگر تند بروی به نفر جلو میخوری. اگر کند بروی بین ستون فاصله میافتد. یک ستون این طرف جاده و ستون دیگر آن طرف جاده. کمی مشکل است ولی عادت میکنی. پس از چند دقیقه سرحال میشوی و بهتر میدوی.
چند دقیقهای است که میدوی. نفس نفس زنان سعی میکنی از دیگران جا نمانی. کمی خسته شدهای. اما باید ادامه بدهی. قرار نیست هر وقت خسته شدی متوقف شوی. فرمانده میگوید بدو! یکی از بچهها از ستون خارج میشود و شروع میکند به شعار دادن.
سورههای کوچک قرآن را به صورت موزون میخواند و تو جواب میدهی. کمکم متوجه میشوی که زیاد هم خسته نشدی. اولش بود. بعضی از بچهها با زیرپوش میدوند. آنهایی که کمی چاق هستند زودتر از دیگران خسته شدهاند، اما میدوند. پیرمردها هم میدوند. کسی تماشاچی نیست. اگر هم کمی جا بمانی باید با تلاش بیشتر خود را برسانی.
پیرمردی ریشسفید با پرچمی در دست، جلوی گروهان میدود. گاهی اوقات پرچم را تکان میدهد و باعث هیجان نیروها میشود. مدتی نمیگذرد که نوجوانی از گروهان به جلو میرود و او هم پرچم سبزرنگ دیگری را به حرکت درمیآورد و پیشاپیش نیروها و در کنار آن پیرمرد میدود.
شاید حدود 10 کیلومتر دویده باشیم، واقعا خسته شدهایم ولی هر بار که به مسئول خود نگاه میکنیم، نیروی تازهای برای ادامه راه مییابیم. از گردان خیلی
فاصله گرفتهایم و تاکنون از کنار چند مقر گردان دیگر عبور کردهایم. حالا به یک دشت بزرگ و وسیع میرسیم. با دستور فرمانده، حلقهی بزرگی تشکیل میدهیم و مقداری به دور آن میچرخیم. یکی از برادران که از وضع بدنی خوبی برخوردار است به وسط این حلقه میرود و نرمش میدهد:
» بالا، پایین، چپ، راست… چرخش گردن و کمر و پاها… پاها را باز کن و به طرفین خم شو. در جا بالا و پایین بپر. روی زمین بنشین و روی کمرت خم شو… »
ورزش هم تمام میشود و همه سرحال و شاداب دوباره به خط میشوند. خمودی اول صبح از بین رفته است. دو ساعت از صبح میگذرد و موقع بازگشت است. شوخی و مزاح هم شروع میشود. اگر چه تعداد زیادی از بچهها احساس خستگی میکنند، اما صفای جمع، همیشه همه چیز را تحتالشعاع قرار میدهد. حرکت به صورت راهپیمایی جمعی است.
چادرها از دور دیده میشوند. وقتی به اردوگاه گردان نزدیک میشویم با هماهنگی قبلی، دستهها از یکدیگر جدا میشوند و هر دسته به سوی چادر خود میرود. در جلو چادر هم مسئول دسته، رو به قبله میایستد و همراه نیروهای دسته سورهی » والعصر » را میخواند و سپس آزادباش میدهد.
دست و صورت را که شستی بر سر سفرهی آماده و ساده میروی. نان، چای شیرین در شیشههای مربا و یا لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگ و کمی پنیر. همین، نه بیشتر. اما عجب لذتی دارد. قبل از خوردن، دعای سفره خوانده میشود و بچهها با اشتهای تمام تناول میکنند. بعد از آن همه دویدن و نرمش، نان و پنیر خوردن دارد. بعضیها دو تا چای لیوانی میخورند. شهردار و یا خادم الحسین نیز از پذیرایی دریغ نمیکند و به تمام 30 نفر بخوبی میرسد.
فقط نان است و پنیر، گاهی اوقات هم مقداری مربا.
مدت زیادی طول نمیکشد که سفرهی صبحانه جمع میشود و هر کس سر جای خود استراحت میکند. ظرفها توسط شهردارها جمعآوری و برای شستن از
چادر خارج میشود. پوتینها جلوی در ورودی چادر را شلوغ کرده است و یکی از بچهها خیلی آرام و متین مشغول جفت کردن آنها میشود. بیهیچ چشمداشت و توقعی. گویی برای این کار به جبهه آمده است. تا کمر خم میشود و پوتین نیروها را ردیف میکند. چند لحظه بعد یکی از نیروها با او همراه میشود و پس از مرتب کردن آنها مشغول واکس زدن میشوند. اگر چه این کار با امتناع زبانی سایر نیروها روبهرو است ولی پس از مقداری شوخی و مزاح آن دو موفق میشوند تمام پوتینها را واکس بزنند. در اینجا مال من و مال او ندارد. هر کس هر کاری بتواند میکند. این خود افتخار است که پوتین رزمندهی فی سبیل الله را واکس بزنی. یکی واکس میمالد دیگری فرچه میکشد.
فردا تو هم واکس میزنی. بدون آنکه از تو بخواهند و مجبور باشی. خودت احساس میکنی که برای شکستن نفس، باید غرور خود را خرد کنی. پس واکس میزنی. در نیمه شب توالت میشویی، به دور از هر احساس بدی.
داخل چادر به خاطر حضور زیاد بچهها، شلوغ به نظر میرسد. بعضی از بچهها مشغول نوشتن نامه میشوند. عدهای دیگر استراحت میکنند. در حالی که به پتو و ساک و سایر لوازم تکیه دادهای، خود را مرور میکنی. به همه چیز عمیق فکر میکنی. جایگاه خود را میجویی. میبینی که ضعیفی و جز لطف خداوندی تو را به این جمع وارد نساخته است. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد و جز با عناوین گوناگون آرپیجیزن و کمک آرپیجی و تیربارچی و حمل مجروح و امدادگر و تخریبچی و… فرقی میان آنها نمیبینی.