از کنار نیروها که در کنار یکدیگر قرار دارند عبور میکنی. خستگی و سرما با هم به سراغ بچهها آمده است. چند نفر سعی دارند یکی از نیروها را که سرمازده شده، گرم کنند. پشت او را مالش میدهند. دستهایش را مثل کشتیگیرها روی شانههای خود انداخته و میمالند. نمیشود. دیگر حس ندارد. پاهایش را باز و بسته میکنند. او را وسط خواباندهاند و دو نفر در پهلوی او میخوابند و دو نفر دیگر به صورت بعلاوه روی او قرار میگیرند.
یکی از بچهها آرام صحبت میکند:
» آقا محمد، طاقت بیار. الان راه میافتیم. حرف بزن. بزار دهانت گرم بمونه. »
اعتراضها زیاد شده و فرمانده گردان هم با ستاد صحبت میکند.
» آخه حاجی شما هماهنگ نشدین که نشد. بچهها دارن خشک میشن. خود من هم یخ کردم. خوب بگین اون لشکر وارد عمل نشه. یا حداقل اجازه بدین آتیش روشن کنیم. »
چند لحظهی بعد خط ممتد و پیوسته آتش، دشت را روشن میکند. کنار هر تکه آتش چند نفر ایستادهاند. و جان تازهای در سپاه میدمد. عدهای کنار آتش و
عدهای به دنبال بوته. ولی نمیتوان به این آتشها هم دل بست. بزودی بوتهها تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. به هرحال بهتر از چند دقیقه پیش است.
– بچهها عملیات بیعملیات! با این وضعی که من میبینم، عملیات منتفی شده.
– ندیده بودیم شب عملیات آتیش روشن کنن!
– صبر کنین ببینیم چه میشه؟ اگر عراقیها بودن تا حالا هم ما اونا را گرم کرده بودیم و هم اونا ما را!
مزاح و شوخی دوباره شروع شده. با وجودی که عدهای از نیروها کسل و سرمایی شدهاند ولی نمیتوانند از ترکش مزهی بعضی از بچهها جان سالم به در ببرند و به هر حال مجبور به لبخند میشوند. مسئول گروهان نیز به راه میافتد و به بچهها روحیه میدهد. با آنها حرف میزند. شوخی میکند. آنها را آماده میکند.
منور روشن میشود. تقریبا تمام دشت روبهرو، قابل رؤیت است. همهی نگاهها به سوی منور کشیده میشود. بیسیمها پس از یک خاموشی نسبی، دوباره به راه میافتند. سکوت شکسته میشود. تیربارها شروع به کار میکنند. انفجار پشت انفجار. روبهروی ما درگیری شروع شده. خطوط فرضی دشمن مقاومت میکنند. میدانهای مین در پرتو نور منور بخوبی دیده میشود. صدای غرش چند تانک، نشان از جدی بودن کار دارد.
ما هم حرکت میکنیم. در یک ستون، 400 نفریم. به عمق میرویم. از میدان مین عبور میکنیم. از چند خاکریز بزرگ و کوچک هم رد میشویم. عجب آتشبازی زیبایی است! از همه طرف گلوله میبارد. تیرهای رسام و نورانی با سرعت زیاد به سوی ما میآیند و با فاصلهی کمی از بالای سرمان عبور میکنند. در چند مرحله مینشینیم و پس از مدتی دوباره راه میافتیم. چند آمبولانس هم در رفت و آمد هستند. شدت سرما کم شده و بچهها از سردی هوا ناراحت نیستند.
چند بار بین ستون فاصله افتاده و مسئول گروهان با عصبانیت تمام سعی میکند این نقصان را جبران کند. حد فاصل ستون را میرود و میآید. در سیاهی شب ناگهان انبوهی از نیروها را با چند آنتن و دکل کوچک میبینی که از کنار ستون عبور میکنند و صدای چند بیسیم توجه همه را به خود جلب میکند.او فرمانده گردان است که در چند بیسیم در پی هماهنگی با فرماندهی لشکر و سه گردان خودی است و همراه با معاون و پیک خود، جمعی از نیروها را تشکیل میدهد که به این سو و آن سو میرود.
قرار بود پس از یک ساعت در محل پدافند مستقر شویم و برای خودمان سنگر درست کنیم و در شب بعد عملیات نفوذ توسط چند گردان دیگر صورت گیرد ولی گویی قرار به هم خورده. حدود سه ساعت است که میرویم. شاید گم شدهایم. شاید عملیات به هم خورده و یا به هم ریخته. انفجار چند فوگاز در کنار ستون، شک و گمان را بیشتر میکند. حرکت ادامه دارد. خسته شدهایم. حالا میفهمیم که تجهیزات چگونه اذیت میکند. اسلحهها را از این دوش به آن دوش میاندازیم. نوشیدن آب قمقمه هم دردی را دوا نمیکند. به محض اینکه ستون میایستد، چند نفر در سیاهی گم میشوند. خوب هوا سرد است و شاید هیجان هم کمک میکند.
در یک فرصت مناسب که ستون از حرکت ایستاده است از معاون گروهان سؤال میکنم چی شده؟ و او در خونسردی کامل میگوید:
» گاومان زاییده. هر دو مرحلهی عملیات در همین امشب انجام میشود. »
تازه متوجه اوضاع میشویم. یعنی باید همین امشب پایگاههای توپخانه حریف فرضی به تصرف درآید و منهدم شود. محدودهی دید ما کوچک است و به خوبی از اوضاع خبر نداریم. ولی فقط میدانیم که آموزشهای رزم شبانه و عملیات راهپیمایی در اینجا به درد میخورد و باید خوب از آنها استفاده کنیم.
سرانجام در نزدیکی صبح به یک خاکریز میرسیم و پس از کندن یک حفره در سینهی خاکریز آن را با چند گونی تبدیل به یک سنگر میکنیم. پس از این همه
راهپیمایی و آتشبازی، سرما هم نمیتواند خواب را از چشمانمان دور کند. هر کس به طریقی قوز میکند و میخوابد. باید سعی کنی با جمع کردن پاهایت در شکم و نزدیک کردن شانههایت به گردن، خود را تا حدودی گرم کنی. خیلی لذت دارد. تا چند دقیقه هم بدن گرم است و سرما را حس نمیکنی. هر چند لحظه هم مسئول گردان از پایین خاکریز عبور میکند و وضعیت نیروها را مرتب میکند. احساس مسئولیت به او اجازه نمیدهد در یک گوشه بنشیند و خستگی در کند. میرود و میآید. حرف میزند و میخنداند. گاهی هم غرغر میکند. حق دارد. زیرا بعضیها خیلی از خود بیخود شدهاند و هر طور بخواهند عمل میکنند. قرار است سنگرها حداقل با هفت گونی و در سینه خاکریز زده شود ولی بعضیها روی زمین و برخی در نوک خاکریز از حال رفتهاند.
صدای مؤذن این پرسش را برایت مطرح میکند که مگر قرار نبود در شب و هنگامی که هوا تاریک است سکوت باشد و کسی فریاد نزند و… ولی این فکرها بیجاست و باید نماز خواند. قمقمهها به کار میآید. کاملا خاکی شدهایم. وضو میگیریم و سپس روی خاک و رو به قبله میایستیم و نماز میخوانیم. آمدهایم که نماز بخوانیم. هر طور که هستیم. هر چقدر که راه آمدهایم. هر کاری که کردهایم. حالا موقع نماز است. باید با خدا صحبت کرد. باید گفت فقط تو را میپرستیم و از تو کمک میخواهیم. ما بندهایم. ما سربازیم. ما جانبازیم. ما در قلمرو عشق مانور میکنیم. ما برای اثبات بندگی در مقابل فرشتگان مانور میدهیم. با لباس خاکی و سر و صورت خاکآلود، پیشانی بر خاک میگذاریم و خدا را تسبیح میگوییم. نماز میخوانیم و برای ادامهی کار آماده میشویم.
هنوز قرص کامل خورشید از افق خارج نشده که دوباره به خط میشویم. حالا میتوانیم حرف بزنیم. خاک تمام بدنمان را پوشانده است. بیحال شدهایم. اکثر گردانها در جاده آسفالته به راه افتادهاند. خواب هنوز در چشمانشان موج میزند. بعضی گردانها مثل دوی ماراتن سریعتر میروند ولی چند صد متر آن طرفتر حرکتشان کند میشود. گردانها از یکدیگر سبقت میگیرند. جلو و عقب
میافتند. تا چشم کار میکند در اطرافمان دشت است و خاک نرم. نمیدانم این چرا اینجا سبز شده؟ فکر میکنم به طرف شمال میرویم. چون خورشید سمت راست ما قرار دارد. ولی من خواب هستم. تو هم خوابآلودهای. پنداری تمام ستون خوابیدهاند و فقط راه میروند. یک نفر در جلو میرود و دیگران پشت سر او و گاهی دست در بند حمایل او جلو میروند. به همین خاطر ستون، چپ و راست میشود و گاهی از شانه خاکی جاده هم پایین میرود. صحنههای خندهآوری خلق میشود. ولی کسی حال خندیدن ندارد. شاید بهتر باشد بعدا بخندیم. حالا موقع رفتن است.
» بابا این چه مانوریه. اون از دیشب و این هم از صبحش. کجا میریم. پس عملیات چی شد؟ اگر قراره عقب برگردیم خوب اتوبوسها کجان. »
هنوز ستونها کج و معوج راه میروند. براحتی میتوان متوجه خوابآلودگی رانندهها شد. برخورد خودروها به یکدیگر از حد گذشته. راه طولانی است و از اتوبوس و سواری و ماشین… خبری نیست. حرکت ادامه دارد. در بین راه به سایر یگانها و لشکر برمیخوریم که آنها نیز مانند ما سرگردان و خستهاند. با این تفاوت که آنها نشسته و منتظر اتوبوسها هستند و ما میرویم تا به اتوبوسها برسیم. کل عملیات در یک شب انجام شده و قرار است لشکرها به اردوگاههای خود بازگردند. رفتن ادامه دارد. باید به اتوبوسها رسید. شاید هم اتوبوسها به سمت ما بیایند.
به هر حال اتوبوسها از دور دیده میشوند و گردانها به ترتیب سوار میشوند و میروند.
حالا پس از چند روز که از برگزاری مانور میگذرد مشخص شده که به علت ناهماهنگی که قبل از مانور به وجود آمده سایر لشکرها مجبور شدند، تمام کار را در یک شب انجام دهند.