جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دستور عقب نشینی

زمان مطالعه: 7 دقیقه

دستور عقب نشینی می‏رسد. دستور این است: «بچه‏هایی که داخل کانال و روی خط الرأس تپه هستند به عقب برگردند.» ابلاغ این دستور مشکل است، ولی مثل عملیات رزم شبانه که در اردوگاه تمرین می‏شد، پیام به تمام نیروها می‏رسد و در حداقل زمان ممکن، نیروهای سه گردان عقب کشیدند. کسی نمی‏داند موضوع چیست؟ عده‏ای هم ناراحت از عقب نشینی! ولی باید اطاعت شود.

عراقی‏ها نیز متحیر از اوضاع سرمست پیروزی موقت شده‏اند. اما چند لحظه بعد یک صاعقه‏ی خدایی. دو گردان تازه نفس، رزمنده جنگنده. تکبیر گویان. حمله رو به تپه. حالا هدف و دشمن مشخص است. هر کس داخل کانال است باید از بین برود. دو گردان در مقابل حدود 400 نیروی کماندویی عراق. جای فکر کردن هم باقی نمی‏ماند. یا کشته یا فراری. الحمدلله، کار تمام شد و آن تپه‏ی استراتژیک، با یک طرح عملیات زیرکانه، به تصرف نیروهای اسلام در آمد. حمله خیلی برق آسا بود. عراقی‏ها غافلگیر شده‏اند و از روی ارتفاعات جلوتر تیراندازی می‏کنند.

طلوع آفتاب، طلیعه پیروزی را به نمایش می‏گذارد. حالا متوجه عظمت تپه

می‏شویم. خودش یک کوه است. بزرگ و با عظمت. چند جاده از میان آن می‏گذرد. البته در مقابل ارتفاعات عجیب و سر به فلک کشیده‏ی اطراف، تپه نامیده می‏شود. انبوه کشته شدگان عراقی همه جای ارتفاع را پوشانده. جثه‏های بزرگ ولی متلاشی و تکه تکه شده. گویی لشکر خدا آنها را تار و مار کرده. باور کردنی نیست. ولی حقیقت دارد و بوی متعفن آنها حتی در این هوای سرد آزار دهنده است.

خیلی زود پیکر مقدس شهیدان به عقب منتقل می‏شود و با رسیدن تدارکات لازم، یک خط پدافندی محکم و بر پا می‏گردد. محکم و دقیق. با سنگرهای دیده بانی. البته با زحمت زیاد. عرقهای فراوان در این سرمای برف. منطقه تثبیت می‏گردد و گردانها یکی پس از دیگری برای حفظ آن به منطقه می‏آیند و هر یک به فراخور استعداد و توان خود در منطقه باقی می‏مانند. اما هنوز لوله‏های خمپاره پر نشده و عراقی‏ها قصد دارند با انداختن گلوله خمپاره به داخل قبضه، آن را پر کنند و به همین دلیل باران خمپاره در جبهه اسلام به فضل الهی قطع نمی‏شود. الحمدلله.

راه باز شده و تویوتاها به زحمت خود را به خطوط می‏رسانند و تدارکات لازم را می‏دهند. قسمتی از راه هم توسط قاطرهای ترابری صورت می‏گیرد و تعدادی از آنها هم دچار تلفات شده و اجسادشان در گوشه و کنار افتاده. یکی از آنها هم به پایش ترکش خورده و توسط یکی از نیروها مداوا و پانسمان شده. خیلی جالب است. رأفت و دلسوزی در اوج. باید مواظب این حیوانات زحمتکش بود. آنها نمی‏توانند از خود دفاع کنند. گوشه‏ای می‏ایستند و نگاه می‏کنند. گاهی هم با انفجار گلوله‏ها. تکان مختصری می‏خورند. اما چون خیلی قوی هستند. ترکشهای کوچک آنها را از پا در نمی‏آورد و اگر قرار باشد از پای در آیند باید یک ترکش درست و حسابی به جای حساس بدنشان بخورد.

حالا گردان ما دوبار عملیات کرده و قبل از ظهر به عقب منتقل می‏شود. پیاده. راه زیاد است و وسیله نقیله به اندازه‏ی کافی نیست. صلاح هم نیست، چون ممکن

است اصابت یک خمپاره، تلفات زیادی بگیرد. پس حاجی تصمیم می‏گیرد با وجود خستگی فراوان، نیروها به صورت پیاده و با فاصله‏ی زیاد رو به عقب به راه افتند و هنوز بدنها خیس است. ولی عرق حاصله از راهپیمایی، بچه‏ها را گرم می‏کند.

ریزش آرام برف به منطقه، سکوت خاصی بخشیده است. دو روز عملیات در برف پایان یافته و نیروهای باقیمانده‏ی گردان چند کیلومتر عقب‏تر و در میان چند تپه‏ی بزرگ مستقر شده‏اند. اینجا هم امکانات کافی وجود ندارد. اصلا شرایط آب و هوایی اجازه نمی‏دهد، تدارکات به صورت کامل به همه جا برسد. پنج چادر بزرگ و مقداری مهمات و جعبه‏های خالی کاتیوشا تمام آن چیزی است که وجود دارد. داخل چادرها هم چند پتوی نمناک. معلوم است همین چند ساعت قبل نیروهایی اینجا بوده‏اند و رفته‏اند. هیچی نیست. ولی برفهای اطراف آب شده و چند توالت در آن گوشه درست کرده‏اند.

خیمه‏ها و چادرها کافی نیست. بچه‏ها هم خیلی خسته‏اند و بعد از چند روز تحرک و بی‏خوابی، به دنبال جایی برای خواب می‏گردند.

اکثر بچه‏ها از یکدیگر می‏پرسند که مگر قرار نیست به عقب برویم؟ ولی هیچ کس جواب مناسب ندارد. به زودی متوجه می‏شوند که باید به عنوان نیروی احتیاط در همین چادرها باقی بمانند. باز هم انگیزه‏های خدایی جلوی وسوسه‏های شیطانی را می‏گیرد و نیروهای مخلص بسیج بعد از این همه سختی قبول می‏کنند که در این هوای سرد در منطقه باقی بمانند. اسلحه‏ها و تجهیزات کنار گذاشته می‏شود و چادرها آماده می‏گردد.

خیلی زود بچه‏ها می‏خوابند. دراز به دراز، کنار یکدیگر. از جلوی چادر تا انتها. در دو ردیف. دیگر جا وجود ندارد. اما هنوز چند نفر از بچه‏ها بیرون مانده‏اند و با ایثار، محل خواب خود را به دیگران داده‏اند.

جعبه‏های خالی مهمات یکی پس از دیگری سوزانده می‏شود. جعبه‏های نارنجک، کاتیوشا و… گرمای مطبوعی است. دل راضی و تن گرم است. چند

نفری که دور آتش نشسته‏اند، چرت می‏زنند. دل و دماغ صحبت کردن ندارند. ناراحت‏اند. دوستانشان شهید شده و حالا خودشان محلی برای استراحت کامل ندارند. گاهی اوقات یکی از آنها چوب بلندی را به داخل شعله‏ها فرو می‏برد و آتش را زیر و رو می‏کند. ساعتها می‏گذرد و غروب فرا می‏رسد. نماز جماعت، با جسمهای خسته و دلهای شکسته. همه چیز نمناک و سرد. روحانی گردان فقط عمامه سیاه خود را بر سر دارد. عبا و قبا ندارد. لباس پر افتخار بسیجی پوشیده. او هم خسته است. می‏داند بهتر است صحبت نکند. نماز عشاء را هم می‏خواند. وقتی می‏گوید: «ایاک نعبد و ایک نستعین» صدایش می‏لرزد. گویی گریه می‏کند.

آخرین سجده‏اش طولانی و بلند. بعد از نماز همه ناخودآگاه با دلی شکسته سر به سجده می‏گذارند: «الهی قلبی محجوب و عقلی معیوب و هوائی غالب و…» شاید نیاز به مناجات نباشد. همه ناله می‏کنند. عده‏ای ضجه می‏زنند. یکبار دیگر به خدا شکایت می‏کنند، برای جا ماندن از قافله. برای فراق دوستانی که در شبهای گذشته به لقاء الله رسیدند. زیباتر از همه مسئول تدارکات گروهان سه که بی‏اختیار گریه می‏کند. عارفانه اشک می‏ریزد. زیر لب می‏گوید: «رضا به رضائک و تسلیما لامرک» آخرین کلمات ابا عبدالله الحسین. او خود را به خدا سپرده. راضی به رضای خداست. فقط دعا می‏کند، ولی از نتیجه ناراضی نیست.

کم کم بچه‏هایی که نتوانسته بودند به علت کمبودها برای نماز وارد چادر شوند خود را به داخل می‏رسانند. صف در صف. در کنار یکدیگر. حاجی هم می‏رسد. غوغایی شده. کسی نمی‏خواهد ولی همه گریه می‏کنند. داغ دل را با اشک بیرون می‏ریزند. بعضی‏ها نام دوستان شهید را زمزمه می‏کنند. هر که عارفتر است، عاشقتر است و یا هر که عاشقتر است، عارفتر است.

خدایا چه شده؟ تو با این بندگانت چه کرده‏ای؟ اینها از تو چه می‏خواهند؟ چه می‏جویند؟ از کجا آمده‏اند؟ به کجا می‏روند؟ هدفشان چیست؟ امامشان کیست؟ چه شنیده‏اند؟ چه می‏گویند؟ اگر فقط بهشت می‏خواهند، راههای راحت‏تری برای رسیدن به آن وجود دارد. اگر از جهنم می‏ترسند، زهد نزدیکترین

راه است. پس اینها در میان این سرزمین یخ زده و در این سیاهی شب چرا گریه می‏کنند؟ آیا امامشان از ظهر عاشورا می‏گوید؟ و یا از ویرانه‏های شام؟ صدای قرآن را از کدام حلقوم بریده شنیده‏اند؟ آیا اینها در ماتم شهادت و دوستانشان می‏گریند و یا از نرسیدن خود به لقاء الله؟ بر خود گریه می‏کنند و یا بر دیگران. بر حال یا آینده؟ چرا گریه می‏کنند؟ باز این چه شورش است که در…

گریه‏ها پراکنده است. هر کس بر چیزی می‏گرید. هر کس چیزی در ذهن خود دارد. یکی باید به همه‏ی آنها جهت بدهد. یکی باید گریه‏ها را یک دست کند. بهتر است بر سمبل عشق گریست. باید بر حماسه تاریخ تشیع گریه کرد. باید عاشورایی شد. حسین گریه می‏خواهد. عاشورا درس است. ملاک کربلا است. مظلوم حسین است. اسیر زینب است. شهید عباس بن علی است.

السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار و لا جعله الله آخر…

باز هم روحانی گردان. خط دهنده و هادی. نبض اسلام. طبیب کشور قرآن. می‏خواند و ناله می‏کند. گریه‏ها هماهنگ می‏شود. همایش یک سرود جاودانه. کلامی آشنا. یا ابا عبدالله.

باید بر حسین گریست. اگر بر حسین گریه کردیم، یعنی برای همه‏ی مظلومان تاریخ و انقلاب و جنگ و عملیات اخیر گریه کرده‏ایم. اگر بر حسین گریه کردیم، یعنی بر همه‏ی ظالمان تاریخ و دژخیمان بعثی حمله کرده‏ایم. اگر بر حسین گریه کردیم، یعنی دست بیعت به او داده‏ایم و خود را در دامان او انداخته‏ایم. گریه بر حسین یعنی آرزوی شهادت. گریه بر حسین یعنی سرود استقامت. گریه بر حسین یعنی ادامه راه شهیدان.

شام، نان است و خرما و لوبیای داغ، در این سرما می‏چسبد. خصوصا خرما. بچه‏ها هم راغبترند. در آخرین ساعت شب مشخص می‏شود که فردا ظهر احتمالا به عقب منتقل خواهیم شد ولی همین امشب باید آماده باشیم تا چنانچه اتفاقی در خط افتاد، بلافاصله خود را برسانیم و به سایر گردانها کمک

کنیم. جلسه‏ای هم بین سه مسئول گروهان و فرماندهی گردان برقرار می‏شود و هماهنگیهای لازم صورت می‏گیرد.

بچه‏ها به دنبال تهیه مکانی برای خواب هستند، یکی دو ماشین تدارکات مقداری وسایل می‏آورد. والور، کیسه خواب و حدود 20 پتوی خشک. بعضی از بچه‏ها هم محل خواب خود را در بهترین نقطه‏ی چادر آماده می‏کنند و می‏خوابند. ولی تعداد ایثارگران زیادتر است. آنها در همه حال رعایت می‏کنند. از حق خود هم می‏گذرند. به خوبی تفاوت نیروها مشخص می‏شود. آنهایی که تحملشان در سختیها کمتر است و در شرایط مشکل، امکانات را برای خود بر می‏دارند و کسانی که در همه حال، آنچه را برای خود می‏خواهند برای دیگران هم می‏پسندند خود را برای دیگران به زحمت می‏اندازند.

حدود 20 نفر از بچه‏ها مجبورند با یک کیسه خواب بیرون از چادر و در فضای باز و یخزده‏ی بیرون بخوابند. خیلی مشکل است. ولی قبول می‏کنند. از جان و دل. کمی هم تعارف و کشمکش به وجود می‏آید، ولی ایثارگران موفق‏ترند. خود را به سرما می‏سپارند تا دوستان خسته‏شان در حداقل گرمای چادر بخوابند. هر چند داخل چادر گرمتر از بیرون نیست. ولی عامل روانی حاکم است. اصلا شاید به خاطر سکون هوا، سرمایش شکننده‏تر باشد. صدای خمپاره هم لالایی می‏خواند. گلوله‏های توپ هم کمی عقبتر به زمین می‏خورند. جنگ ادامه دارد ولی نه به شدت شبهای اول و یا مانند عملیات جنوب. عراقی‏ها هم یخ کرده‏اند. سرما توان همه را گرفته، ولی آتش خمپاره‏ها کم و بیش رد و بدل می‏شود.

جنگ غیر قابل پیش‏بینی است و باید تمام شرایط آن را پذیرفت. قرار نیست همه چیز براساس برنامه پیش برود. جنگ یعنی بر هم زدن نظم فکری و عملی حریف. نباید اجازه داد دشمن براساس برنامه و زمان‏بندی خاص مقابل تو بایستد. او هم اجازه نمی‏دهد برنامه‏ها و اهدافش به طور کامل برای تو فاش شود. هر دو می‏خواهند فکر یکدیگر را بخوانند. هر دو می‏خواهند، بدانند

حرکت بعدی چیست و در مقابل آن حرکت مناسب انجام دهند. به همین دلیل شرایط همواره در حال تغییر است و باید آماده بود تا هر لحظه راهی تازه را پیمود. در جنوب، در غرب، روی این ارتفاع، کنار آن تپه، رو به جلو، به سمت عقب و… باید آماده و زیرک بود. دشمن مکار است. ولی خدا از همه مکارتر است. «و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین«. در همه حال باید از خدا استعانت جست. حتی برای حیله در مقابله دشمن. او طراح و شکافنده‏ی همه‏ی حیله‏هاست. او به همه چیز احاطه دارد و رب العالمین است. پرورش دهنده‏ی عالم. آفریدگار جهان.

قبل از اینکه تمام نیروهای گردان به خواب بروند، ناگهان پیک لشکر با موتور می‏رسد. اول از هر چیز قلب گواهی می‏دهد که اتفاقی افتاده. سراسیمه سراغ حاجی را می‏گیرد. حاجی کنار آتش با مسئول تدارکات گردان و مسئول بهداری صحبت می‏کند. چند لحظه بعد حاجی سوار بر تویوتا و به قرارگاه. یا حضرت عباس! باز چه شده؟ حقیقتش همه خسته و امیدوارند حداقل برای چند روز آینده، کاری در پیش نباشد تا بتوانند عقب بروند و پس از استراحت و استحمام و… بر گردند، چون هنوز بدنها خیس است و سوز برف از تن‏ها خارج نشده.

هنوز معلوم نیست چه خبر است؟ بهتر است استراحت کرد تا چنانکه خبری شد، حداقل کمی استراحت کرده باشیم. سکوت همه جا را فرا می‏گیرد، اما نمی‏شود خوابید، خیلی سرد است. یکی پتو داخل کیسه خواب و تو هم داخل آن. پاها را در شکم جمع کرده و به اصطلاح قوز کرده‏ای. همه همین طورند. سرها را هم به داخل برده‏اند و زیپ کیسه خواب را تا آخر بالا کشیده‏اند، ولی باید خوابید. باید از فرصت استفاده کرد. خواب از راه می‏رسد و قبل از آنکه تو برای آن دقیقه و لحظه‏ای در نظر بگیری، تو و دیگران را می‏برد.