از دور، پل بزرگ بتونی دیده میشود که ریل راهآهن از زیر آن عبور میکند. به روی پل میرویم. از ایست و بازرسی میگذریم. پادگان بزرگی است. ساختمانهای پنج طبقه در یک طرف و چند ساختمان یک طبقه در دو سوی یک زمین بزرگ واقع شده است. به درون پادگان شهید حاج احمد متوسلیان سرازیر میشویم. بچهها با کنجکاوی از پنجره بیرون را نگاه میکنند. چند تانک خراب و یک ضدهوایی توجه بچهها را جلب میکنند. همه نگاه میکنند.
– اینجا که پادگان دوکوهه است!
– نه خیر، نوشته شده بود: پادگان شهید حاج احمد متوسلیان.
– بابا میگم اینجا پادگان دوکوهه است. من یک بار با کمکهای اهدایی به اینجا اومدم.
– اصلا دوکوهه یعنی چی؟ اینجا که کوهی نیست! کدوم کوه؟
– خودمونیم، هوا خیلی گرمه، الو گرفتیم.
– صبر کن شاید بریم بیرون خنکتر باشه. داخل ماشین خیلی گرمه.
اتوبوسها به ردیف در کنار زمین پادگان میایستند. عدهای به استقبال آمدهاند. هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشود. عدهای با زیرپوش و بعضیها هم
چفیه را خیس کرده و روی سرشان انداختهاند، لبخند میزنند، دست تکان میدهند. با دقت داخل اتوبوسها را نگاه میکنند، گویی دنبال کسی میگردند.
پیاده میشویم ساکها را به دوش میکشیم. مانند دورهی آموزش در اردوگاه در صفوف منظم به خط میشویم. استقبال کنندگان در گوشه و کنار، نظارهگر نیروهای تازه اعزامی هستند. نیروهای صفر کیلومتر، خمپاره ندیده، ترکش نخورده، عراقی ندیده، بعدا همه چیز درست میشود.
– بچهها به خط!
– از جلو نظام.
– الله.
– خبردار.
– یاحسین!
– برادرها بنشینن!
مثل برق مینشینیم. منتظر » برپا » هستیم، اما خبری نیست. روی پنجه پا به حالت نیمخیز مینشینیم.
» گفتم برادرها بنشینن راحت باشن! »
آخی، انگار بشین و پاشو تمام شده ما 600 – 500 نفر در آن زمین بزرگ صبحگاه گم شدهایم. زمین بزرگی است، آسفالت. یک پرچم در وسط میدان نصب شده. محل جایگاه با ماکتی از قدس عزیز در کنار زمین قرار دارد. با چشمانمان همه چیز را کنترل میکنیم. واقعا هوا گرم است. کلافه شدهایم. انگار امتحان شروع شده است. باید صبر کرد. باید پذیرفت. اینجا جبهه است. شوخی نیست. گرما و سرما نباید تأثیری در روحیهات بگذارد. پس یا علی!
آمار گرفته میشود. چند نفری دنبال آب رفتهاند. برادری که در اردوگاه مزه میریخت و بچهها را میخنداند، ساکت نشسته بود. حال خندیدن و خنداندن نداشت. چند برادر سپاهی در ردیف جلوی با یکدیگر صحبت میکنند. فکر میکنم آنها در مورد تقسیم نیروها بحث میکنند. یکی از آنها جلو میآید و
شروع میکند:
– سلام علیکم. بسم الله الرحمن الرحیم.
– برادر صدا نمیرسد، بلندتر.
– شکر خدایی را که ما را از سربازان امام زمان قرار داد. حمد پروردگاری را که اجازه داد تا با دشمنان دین خدا نبرد کنیم. سپاس مولایی را که به ما توفیق بندگی داد. اینجا پادگان دوکوهه و یا پادگان شهید حاج احمد متوسلیان است. خیلی خوش آمدید. ان شاء الله در مدتی که در خدمتتان هستیم بتوانیم در زمرهی بندگان مخلص خداوند تبارک و تعالی باشیم. برادرها، اینجا محل عبادت است. ما بسیجیان بدون هیچ چشمداشتی و فقط به دستور امام عزیزمان به اینجا آمدهایم و میخواهیم دین خدا پایدار بماند. ما شیعیان امیرمؤمنان (ع) هستیم. ما از پیروان و یاران حسین بن علی هستیم. پس باید همه چیزمان حسینی باشد…
حرفها آنقدر جذاب و دلنشین است که گرما را از یادمان برده است. و همه دستها را به دور زانو قلاب کردهایم و با دقت به حرفهای برادر سپاهی گوش میکنیم. نمیدانیم چرا کم حرف زد. ولی تمام حرفهایش به دل نشست.
– برپا، از این صف بروند آن طرف بایستند تا مسئولشان بیاید و آنها را ببرد!
– چی شد! ما را از هم جدا کردن. چرا؟
در اینجا جدایی معنا ندارد. همه همین جا هستیم. ولی گروهبندی گردانی و گروهانی باید باشد. باید نظم و ترتیب باشد. یکی در این گردان و دیگری در گردان دیگر. مهم اصل کار است.
میرویم آن طرف. یک جوان لاغر ولی چابک خود را جلوی صف میرساند و میخواهد که برادرها پشت سرش حرکت کنند. از گرما بدتر این ساکهاست. ساک را از این دست به آن دست میدهیم. از کنار بچههایی که پیش از ما در پادگان بودهاند میگذریم. با لبخند خوشآمد میگویند. عجب چهرههای مصممی! بعضی از آنها از ما کوچکترند. آنهایی که به من میگفتند تو را چه به جنگ! خوب بود میآمدند اینجا و مردان واقعی را میدیدند.
هوا خیلی گرم است. از تن و بدنمان آب میچکد. اما نسیمی که در اثر راه رفتن به همین دستهای خیس و نمناک میخورد کمی انسان را از گرمای سوزان و مستقیم آفتاب نجات میدهد. اصلا از زمین هم حرارت میبارد.
– ایست! برادرها بنشینن.
– آخی، بنشینیم.
– برپا!
– یاحسین.
– بنشین.
– یاعلی.
– برپا.
– یاحسین.
– بنشین.
– یاعلی.
– سریعتر، سریع، بنشینن.
– برپا، ماشاء الله!
– بنشین
– یاحسین.
چشمها به دهان این برادر دوخته شده. تا میگوید » برپا » همه بلند میشوند، و آرام مینشینند. لبخندی میزند. ادامه میدهد:
– بر محمد و آل محمد صلوات.
– اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
نه بابا این هم میخندد. عجب چهرهی نورانی دارد. بشاش و متواضع. سرش را پایین انداخته. دستهایش را پشت کمرش به هم قلاب کرده. رنگ لباسش خاکی است. انگار سپاهی نیست. اما فرقی نمیکند همهشان خدمتگزارند.
موضوع کمی روشنتر شد و حالا میدانیم که ما نیروهای گردان حمزهی
سیدالشهداء (ع) هستیم تقسیمات بعدی هم صورت گرفت. کادر گردان که غالبا بسیجی بودند با روی خوش، ما را در کارهایمان کمک میکنند.
– آرپیجی زنها بیان این طرف!
– تیربارچیها پشت تانکر آب!
– تخریب چیها، اینجا!
– حمل مجروحها، برن اون طرف!
– کمک آرپیجی و کمک تیربارچیها هم پشت سر آنها بایستن!
همهمه شروع میشود. هرکس در صف مخصوص خود میایستد. صفها تشکیل میشود. مسئولان دسته در جلوی صف ایستادهاند و اسامی بچهها را ثبت میکنند. چند نیروی اضافی به هر دسته دادهاند. منشی و پیک و چند تک تیرانداز هم مشخص شد. ما شاء الله 30 نفر شدیم، دستهی دو از گروهان سه.
هنوز گرم است. با هر وسیلهای که شده خود را باد میزنیم. گاهی اوقات از دستهای خالی هم استفاده میکنیم. مسئول دسته خوشآمد میگوید. اتاقهایمان سمت راست طبقه چهارم است. از پلهها بالا میرویم. از در و پنجره و شیشه و کولر و… خبری نیست. چند دیوار که نشانگر وجود یک آپارتمان در گذشته بوده است، وضع اتاقها را مشخص میکند. اتاق پذیرایی و اتاق خواب، هال و آشپزخانه، در داخل تمام آنها نیرو جا گرفته. این حرفها مهم نیست. هرکس در گوشهای از اتاق که با چند پتوی نازک فرش شده است مستقر میشود. خوشبختانه یک شعله برق در هر اتاق هست. جایی که قبلا دستشویی بوده. حالا با سیمان پر شده و قابل استفاده نیست. ولی به هر حال باید برای این کار هم فکری کرد.
بچهها خستهاند و به ساکها تکیه دادهاند و با هم صحبت میکنند. کمتر کسی نشسته است. انگار منتظر بروز حادثه و اتفاقی هستند.
» برادران بیاین پایین و پتوهاتون را ببرین بالا. »
حرکت شروع میشود. همه راه میافتیم. از پلهها پایین میرویم. وسایل را
تحویل میگیریم. خنده و شوخی چاشنی همهی کارهاست. روحیه بچهها عالی است. همه سرحال و شاداب از این سو به آن سو میروند. کسی احساس غربت نمیکند همه با هم دوست و برادرند. اتاق کمی رو به راه شده. چند پتو در زیر و هرکدام دو پتو بالای سرمان، ساکها هم از در و دیوار آویزان میشوند. ناهار میخوریم، بعد یک چای داغ. هوا گرمتر میشود. چای داغ و بعدازظهر جنوب. کلافه شدهایم. دنبال راه حلی برای خنک کردن خود هستیم. اما چارهای نیست و باید ساخت. راهی است که خودمان انتخاب کردهایم. ضرورت جنگ ما را به اینجا آورده است. امکانات کم است. جنگ هم که شوخی نیست. تنها راه، نوشیدن آب نیمه خنک است. اما بعضی بچههای قدیمی که از قبل در گردان بودهاند، راحتترند. کمتر به خود میپیچند. باید عادت کرد!
حالا تو رزمندهای. اینجا همه چیز یکرنگ است. فرقی میان فرمانبر و فرمانده نیست جز اینکه آنها متواضعترند. وضع لباسها بهتر شده است. اصلا این حرفها مهم نیست. باید آماده رزم شوی. باید خود را فدا کنی. فدای راه حسین (ع(. در نمازها شرکت کن و از مسئول بالاتر اطاعت. اولین چیزی که میآموزی اطاعت از خدا و رسول خدا و اولیالامر است. اینجا محل سربازی است، محل جاننثاری و فداکاری. خود را آماده کن، هم در نماز هم در نیاز، هم در رکوع هم در سجود، هم در جبهه هم در پشت جبهه، هم در خط مقدم هم در خاکریز دوم. باید به دیگران نگاه کنی و درس بیاموزی. اینجا دانشگاه است، اینجا مدرسه عشق است. عشق به خالق و مخلوق، عشق به انجام تکلیف تا سرحد شهادت. هر روز صبح به صف میشوی و ترکیبی زیبا از عبادت و عرفان عملی را تجربه میکنی. تو خود بیانگر ایثار شدهای. از همه چیز گذشتهای. آیندهنگر شدهای، نه نگرش به 20 سال و 30 سال دیگر؛ آیندهی بعد از زندگی در این دنیا. زندگی در لاهوت و ملکوت. تو باید خدایی شوی. هنوز در میان راهی، به مقصد نرسیدهای. مغرور مشو. متواضع باش. صرفا به خود میندیش. به فکر دیگران هم باش. سحرها را از دست نده. حرکت کن.
چند روزی است که در پادگان به سر میبریم. میگویند قرار است برویم مرخصی. کارها مرتب میشود. یک هفته باید برویم مرخصی. امریه صادر میشود. ساکها بسته میشود. بعضی وسایل تحویل تدارکات گردان میشود. نمیدانم چرا بعضی از بچهها به مرخصی نمیآیند. آنان هنوز لباس رزم بر تن دارند و در گوشهای نشستهاند و نظارهگر شور و شعف دیگراناند. به ایستگاه قطار میرویم. دوباره سوت قطار. کوپههای هشت نفره. در راهرو ایستادن و 18 – 17 ساعت راه.