ولی خیلی زود جلو میآید. با اشاره به بازویش میخواهد تو درجهات را به او بفهمانی. ولی تو سرباز نبودهای. با دستپاچگی تمام حروف بسیجی را شمرده شمرده و با لحن خارجی به او میگویی. مترادف انگلیسی آن را هم نمیدانی. ولی باید او را متوجه کنی.چون هر لحظه که میگذرد، علامت سؤال چهرهاش بزرگتر میشود… ناگهان با دستانت، ادای پیشانی بند بسیجیها را روی پیشانی خود برای او ترسیم میکنی. خیلی زود میفهمد او هم ادای بستن پیشانی بند را در میآورد و میگوید، کمینی، آها، کمینی!
ای امام فدات بشویم. همه جا به فریاد بسیجیها میرسی. اینجا هم حرف اول و آخری. آن دختر آلمانی هم قانع میشود و میرود دنبال کارش.
از همین امشب که در این اتاق بستری شدهای، احساس غربت گلویت را میفشارد. تنها در اتاق بستری هستی و از تنها پنجرهاش درخت قدیمی و تنومندی را میبینی. ریزش باران پاییزی هم غم را زیاد میکند و با فرا رسیدن شب، بین خود و ایران، هزاران کیلومتر فاصله میبینی.
اینجا هم مثل ایران، پس از بستری شدن چند پرستار به سرعت کارهای اولیه را انجام میدهند و میروند، ولی از دکتر خبری نیست. گویی باید تا فردا صبر
کرد. غذایشان هم خوردن ندارد.معلوم نیست چیست؟ لوبیا سبز و هویج و اسفناج پخته. یک تکه نان باگت. غیر قابل تحمل است. ناگهان یک خانم پرستار قوی هیکل وارد میشود.موهای پریشان و صورتی بزرگ، ولی خلاف چهرهاش، صدایی نازک دارد. با چند کلمهی آلمانی توأم با لبخند از تو میخواهد که غذایت را بخوری، ولی نمیتوانی. تا به حال از این غذاها نخوردهای. این خانم در حالی که انگشتانش را تکان میدهد، یک زنگ را در اختیار تو قرار میدهد. خیلی زود میفهمی که برای صدا کردن آنها میتوانی دکمهی زنگ را فشار بدهی.
این زنگ خیلی زود مورد استفاده قرار میگیرد. درد به سراغت میآید، آن هم خیلی شدید، درد شکم و پهلو و پاها. شاید درد غربت هم تو را اذیت میکند. پرستار با یک قرص وارد میشود و آن را به عنوان مسکن به تو میدهد. خیلی قوی است و زود درد را آرام میکند و بهانه بیتابی را از تو میگیرد.حالا تو هستی و یک اتاق تنها و دلتنگی. تا نیمههای شب فکر میکنی، به همه جا و به همه چیز. خصوصا قیافهی مهربان مادر و اعضای خانواده. آنها را نگران مییابی و، آرزو میکنی هر چه زودتر به کشور بازگردی.
صبح وقتی چشمانت را باز میکنی، متوجه میشوی حضور تو در آلمان یک رؤیا نیست، بلکه واقعیت دارد. تو در آلمان هستی و توسط بنیاد برای مداوا آمدهای.
یک دکتر آلمانی وارد میشود، مثل دکترهای خودمان. گوشی و دماسنج و معاینهی استخوان پا. چیزهایی مینویسد و بعد میرود.قبل از ظهر هم تو را برای رادیولوژی از اتاق خارج میکنند. دستگاههایشان خیلی پیشرفته و همه جا تمیز و سفید است.حرف میزنند ولی تو نمیفهمی و با استفاده از زبان بین المللی ایما و اشاره، ارتباط برقرار میشود. تو به عنوان یک مجروح جنگ، مورد ترحم آنها هستی و نمیدانی آیا ایران را حق میدانند یا عراق را.گویی برای آنها هم تفاوتی نمیکند. کارشان را انجام میدهند. محبت میکنند و دوست دارند هر
کاری از دستشان بر میآید برای تو انجام دهند. پرستارهای اینجا هم مهرباناند و صبح بخیر و شب بخیر را فراموش نمیکنند و چون میدانند که زبان آنها را متوجه نمیشوی، به هر شکلی که امکان داشته باشد، به تو در انجام کارهایت کمک میکنند.
خمیر دندان و مسواک و حوله و… همه چیز مهیاست. دکتر هم هر روز معاینه می کند.آن سهل انگاریهایی که در بیمارستانهای خودمان وجود دارد، اینجا خیلی کم است. کارها برنامه ریزی شده و هر کس وظیفهی خود را خوب میداند.
از روز چهارم همزمان با عوض شدن اتاق، دو تن از دانشجوهای ایرانی به ملاقات تو آمدهاند. حزب اللهی و عضو انجمن اسلامی مسجد هامبورگ هستند. خیلی زود، صمیمی شدند و تو را از تنهایی خارج میکنند. از ایران میپرسند، از عملیات و جنگ. میخواهند در مورد آیندهی جنگ بدانند، ولی تو هم پیش بینی کاملی از آینده نداری.
امروز هم سرکنسول ایران در هامبورگ به ملاقات تو آمده و با آن لهجهی زیبای اصفهانی با تو خوش و بش میکند. از شیوهی رسیدگی بیمارستان میپرسند و هنگامی که متوجه میشود تو از غذاهای آنها راضی نیستی، قول میدهد یک وعده زرشک پلو با مرغ برای تو از خانه بیاورد.
خیلی زود زمان عمل جراحی فرا میرسد و قرار میشود سه روز دیگر تو را عمل کنند، ولی قبل از آن یک پروفسور میخواهد تو را ویزیت کند. او هم میآید. پیرمرد ریش سفید و چاق، خنده رو و بشاش. حدود 20 دکتر در کنار او هستند. اطراف او میچرخند و از حرفهای او یادداشت بر میدارند.نامش «شایبر» و استاد دانشگاه است.
کنار تخت تو مینشیند و خودش لباس تو را کنار میزند.حال و احوال تو را میپرسد و تو با چند کلمهی نیمه نصفهی آلمانی که در این مدت آموختهای، پاسخ او را میدهی. معاینه میکند. شکم تو را که پنج بار عمل شده بررسی میکند.
ریه و کمر تو را خوب برانداز میکند. چند دقیقه هم صرف خواندن گزارش عملهایی که دکترهای ایرانی به زبان آلمانی تهیه کردهاند، صرف میشود. هر لحظه به تعجب او افزوده میشود. خیره خیره نگاه میکند. زیر لب چیزهایی میگوید. اگر چه تو متوجه نمیشوی، ولی دکترهای زیر دستش، سرهایشان را به علامت تعجب و حیرت تکان میدهند.
یکی از دانشجوهای ایرانی که در اتاق حضور دارد، چند کلمهی آلمانی با آنها صحبت میکند. او هم دانشجوی پزشکی است و حتما با اصطلاحات مخصوص با آنها گفتگو میکند. پروفسور قانع نمیشود. به چشمهایت خیره میشود و با انگلیسی میپرسد که از کدام کشور آمدهای؟ پاسخ میدهی، «ایران«، و بعد دستانش را به روی بخیههای شکم میکشد و این کلمه را چند بار تکرار میکند Very good… good, good، خوب، خوب، خیلی خوب.
با رفتن او از اتاق، تمام دکترها دنبالش راه میافتند و اتاق خالی میشود. قبل از آن که سؤال کنی، خسرو جلو میآید و علت تعجب آن پروفسور آلمانی را تشریح میکند:
»… او تلاش دکترهای ایرانی را ستایش میکند و از آن به عنوان معجزه یاد میکند. وقتی عکسهای رادیولوژی قبل از عمل و بعد از عمل جراحی را مقایسه کرد، باورش نمیشد. باور نمیکرد که تو حالا بتوانی غذا بخوری و حداقل یک سال برای مداوای تو وقت قائل است. حفظ استخوان لگن پا را هنوز باور ندارد و میخواهد خودش عمل جراحی تو را به عهده بگیرد تا از نزدیک شاهد عملیات پزشکی که بر روی تو انجام شده باشد… من هم به او توضیح دادم که از اینگونه کارها در ایران خیلی صورت میگیرد. راستی میدانی چرا از تو سؤال کرد از کدام کشور آمدهای؟چون فکر میکرد این جراحیها در کشوری مثل فرانسه یا انگلستان صورت گرفته… حالا میگفت با چنین تخصصی که در ایران وجود دارد تعجب میکنم که چرا این مجروح را به آلمان فرستادهاند؟
البته تو بیش از همه به زحمتها و تلاشهای صادقانه دکترهای ایرانی اعتقاد
داری و از نزدیک با آن رو به رو بودهای، ولی نظر یک پروفسور آلمانی میتواند عامل مناسبی برای ایجاد تعجب باشد!
کم کم شرایط را میپذیری. با محیط انس میگیری و قیافهی آلمانی برای تو عادی میشود. کمی هم با واژهها و کلمات مرسوم روزمرهی آلمانی آشنا شدهای و حدود 300 – 200 کلمه یاد گرفتهای. هنوز هم برای یادگیری زبان آلمانی تلاش میکنی. اسامی پرستارها را هم یاد گرفتهای و وقتی آنها را صدا میکنی، خوشحال میشوند. تو را دوست دارند و به عنوان یک انسان به تو احترام میگذارند.
امروز دو تن از پرستارها هنگامی که در حال خواندن نماز هستی، وارد اتاق می شوند خیلی تعجب کردهاند. تو در حالت قنوت هستی. دستهایت را رو به آسمان بلند کرده و دعا میکنی. این صحنه برای آنها غیر عادی است. تو را صدا میزنند. ولی تو نمیتوانی پاسخ بگویی. حتی نمی توانی صورتت را بگردانی. تعجب آنها بیشتر می شود. تو قبلا اینگونه نبودی. چند لحظه ساکت میایستند. بعد عقب عقب از اتاق خارج میشوند. نماز تو پایان مییابد. دوباره آن دو وارد میشوند. با یک علامت سؤال بزرگ! قبل از آنکه تو بخواهی نماز خود را به عنوان عبادت برای آنها توضیح بدهی، یکی از آنها این کلمات را میگوید مسلم، مسلم، الا، (الله) تو خوشحال میشوی. آنا هم خوشحال میشوند. یکدیگر را درک میکنید. آنها به اعمال و اعتقادات تو احترام میگذارند و شاید از طریق رسانهها و یا تبلیغات، موضوع نماز مسلمانها را میشناسند.
برای تو مشکل است که نمیتوانی پاسخگوی پرسشهای آنها باشی.ای کاش زبان آلمانی را میدانستی و همین نماز را برای آنها توضیح میدادی. معلوم نیست آنها چه برداشت و تصوری از قنوت خواهند داشت. ایجاد ارتباط در این امور خیلی مهم است. وقتی میگویند باید با علوم روز وزبانهای مختلف دنیا آشنا بود، برای چنین روزهایی است. یقینا، بسیاری از مردم اروپا و سایر نقاط جهان نسبت به مسائل اسلام بیاطلاعاند و اگر شناختی از آن پیدا کنند، نظرشان
در مورد مسلمین تعدیل خواهد شد و شاید کمتر تحت تأثیر تبلیغات سوء قرار گیرند. مثلا اگر همین افراد متمدن و پیشرفته صنعتی، نظر اسلام را در مورد حقوق بشر و ارزشها و ویژگیهای منحصر به فرد آن بدانند، نسبت به آن علاقهمند میشوند و نظرات منفی خود را تصحیح خواهند کرد.
مثلا قبل از غروب سه پرستار از شیفت جدید وارد اتاق شدند و طبق معمول میخواهند حال و احوال تو را بپرسند. یکی از آنها جدید است. تو او را قبلا در این بخش ندیدهای. شاید از پرسنل همین بخش بوده که به مرخصی رفته بوده.به هر حال او هم تو را نمیشناسد. وقتی متوجه میشود که تو یک ایرانی هستی که در جنگ با عراق مجروح شدهای، با تمام وجود نسبت به جنگ اظهار تنفر میکند و بعد با چند جملهی کوتاه، ایران را جنگجو و ستمگر میخواند. پذیرش این اعتقاد برای تو خیلی مشکل است. ناراحت میشوی. در اولین برخورد، از او متنفر میشوی. ولی تنفر کاری را درست نمیکند. باید این افراد را توجیه کرد. ولی چگونه؟ او تحت تأثیر تبلیغات بوقهای انحرافی دنیا، تو و ایران را متجاوز میداند. تصور میکند که میخواهید، کشور عراق را تصرف کنید و خمینی آنجا حاکم شود. باید این افراد را متوجه اشتباه خود کرد. باید نشان داد که عراق متجاوز است. باید نشان داد که ما برای حفظ حیثیت و دفاع از کشورمان وارد جنگ شدهایم. باید نشان داد که ما برای حفظ حیثیت و دفاع از کشورمان وارد جنگ شدهایم. باید دشمن بودن عراق را نشان داد.باید جنایتهای عراق را بیان کرد. اما چگونه؟ چگونه میتوان این بیگانگان را آگاه کرد. زبان آلمانی هم که نمیدانی. بهتر است از زبان بین المللی اشاره و پانتومیم استفاده کرد. به هر حال او باید نسبت به حقایق روشن شود. یا علی (ع(؛ بلند شو. تئاتر بازی کن. لال بازی! پاهایت را از تخت آویزان میکنی. حالا دو زن و یک مرد آلمانی منتظر حرکت بعدی تو هستند. شروع میکنی. دست چپ خود را به صورت هواپیما به حرکت در میآوری و با دست راست، نشان میدهی که این مثلا هواپیماهای عراق است. آنها اسامی را میشناسند.
»… عراق، صدام حسین«.
بعد با دست راست چند خانه را پایینتر از سطح پرواز فرضی ترسیم میکنی:
»… ایران، home (هوم) خانه، فادر، مادر، سیستر، برادر…»
تا اینجا آنها متوجه حرکت هواپیماهای عراق به سوی شهر و خانههای ایران شدهاند خوب به تو نگاه میکنند، نمیدانند، چه اتفاقی میافتد! حرکات تو برای آنها جالب است، نفس در سینهشان حبس میشود. در مورد برداشت قبلی دچار تردید میشوند. ایران را مظلوم مییابند.عراق را وحشی و حرکات آن را غیر انسانی میدانند.
ریزش بمب بر سر خانههای مسکونی. بمبارانهای وحشتناک. کشته شدن هزاران نفر مرد و زن بیگناه در شهرها و روستاها. تجاوز هوایی عراق به حریم شهرهای مسکونی. تکه تکه شدن کودکان و پیران. از بین رفتن مادر و خواهر و برادر. هنوز دست چپ تو به نمایش پرواز هواپیماهای عراقی در حرکت است. با دست راست، پرتاب بمب و راکت را نشان میدهی و بعد شکل انفجار را با باز کردن ناگهانی دو دست از یکدیگر و ایجاد صدای مهیب به آنها نشان میدهی. برای نشان دادن کشته شدن افراد بیگانه، بعد از به کار بردن کلمات «مادر و فادر» چشمهایت را بر روی هم میگذاری و نمایشی از مرگ را نشان میدهی. خیلی خوب توانستی آنها را تحت تأثیر قرار دهی.یکی از پرستارها، لب خود را میگزد. چیزی نمیگویند و با اینکه تعریف و نمایش تو تمام شده، ولی هنوز نمیتوانند تصمیم بگیرند از اتاق خارج شوند یا نه. بهت زده، ایستاده و بمباران هوایی را تجسم میکنند.
اگر چه تمام روزها شبیه یکدیگرند، ولی هر روز اتفاقی جالب برای تو رخ میدهد.به تو به گونهای خاص نگاه میکنند. تو را یک قهرمان جوان میدانند و سعی میکنند در چهرهات جایگاه «خمینی» را پیدا کنند. نام تو با نام رهبرت
پیوند خورده. هیچ یک از این افراد خارجی، بدون نام خمینی با ایران و جنگ و بسیجی و انقلاب، آشنا نیستند. امام را خوب میشناسند و برای او قداست خاصی قایلاند. آنها میدانند امام خمینی، مرد خداشناسی است که شاه را از ایران بیرون کرده و حالا به عنوان سادهترین رهبر جهان اسلام، میلیونها سرباز رزمنده در اختیار دارد و جز برای رضای خدا و جاری ساختن احکام الهی اسلام تلاش نمیکند. او پیرمردی است که تمام افعال و افکارش، جزئی از دین مبین اسلام است.تمام سیاستمداران در مقابل او به ضعف کشیده شدهاند و از هیچ کس و هیچ چیز جز خدا نمیترسد. برای خدا 15 سال تبعید را تحمل کرده و حالا هم برای خدا، با عراق میجنگد. او دنبال هیچ یک از امیال دنیوی نیست و آزادهترین مرد جهان است. تمام مردم دنیا برای امام رهبانیت و روحانیت خاصی قائلاند و قریب به اتفاق آنان به او ایمان دارند.
اگر چه اینجا سرزمین اسلام نیست ولی تو رزمندهی اسلامی. هر کجا باشی باید عزت و شرف رزمنده بودن خود را حفظ کنی.تو با خدا معامله کردهای و خدا همه جا هست. هر کجا باشی خدا با تو است (هو معکم اینما کنتم(. تو برای درمان هجرت کردهای، توقف تو در این مکان موقتی است و پس از بهبود باید به سرزمین ایران بازگردی. پس مواظب باش که زرق و برق غرب تو را فریب ندهد. خود را آزاد نبین. مواظب چشمانت باش. نگاه به نامحرم در همه حال حرام است. نگو، اینجا هیچ کس رعایت نمیکند. تو باید تمرین خود را ادامه بدهی. جز برای ضرورت در سیمای زنان پرستار نگاه نکن.شیطان میداند از کجا وارد شود. اول توجیه میکند، بعد تو را آلوده میسازد، سپس تداوم گناه را شیرین میگرداند.
از ذکر و دعا غافل مشو. فکر نکن که این خارجیها معجزه میکنند. ممکن است در اتاق عمل همین پیشتازان علم و تکنولوژی، جان به جان آفرین تسلیم کنی. مرگ همه جا هست. هنوز تو مجروحی و بهبود کامل نیافتهای. با خدا باش. دنیا را ببین ولی اسیر آن مشو. علم نیکوست ولی علم بدون تهذیب خطاست.
اگر زیارت عاشورا را حفظ هستی، آن را هر روز زمزمه کن. دعای توسل روح میدهد. دعای کمیل، عرفان را زیاد میکند. اینجا هم دعای فرج بخوان. با خدا حزف بزن. رابطهات را قطع نکن. به یاد رزمندگانی باش که هم اکنون در میان سنگرها با طی مراتب ایمان، از تو جلو میافتند و خود را لایق دیدار مولا میکنند.
مقررات قبل از عمل جراحی در این کشور و یا در این بیمارستان مخصوص است. دو روز قبل از عمل هر گونه خوراکی ممنوع شده. اجازه حرکت اضافی هم نمیدهند. فقط تعداد سرمها را زیاد کردهاند. روز قبل از عمل یک دکتر مخصوص آمد و پس از معاینات لازم، با حضور دانشجویان ایرانی که کار ترجمه را انجام میدهند، توضیحات مفصلی در مورد ضرورت عمل جراحی و مسائل حاشیهای آن عنوان کرد.این دکتر موظف است شرایط و مسائل مربوط به عمل را برای مریض کاملا تشریح کند تا ابهامات و اضطراب موجود را بر طرف کند. ولی هنگامی که شنید من بیش از 10 بار عمل جراحی شدهام، اقدام خود را عبث و بیهوده خوانده و نهایتا یک امضا به عنوان رضایت عمل جراحی گرفت و رفت. دانشجوها هم خیلی خندیدند.
امروز صبح هم یک خانم دکتر آمد و معاینه دیگری انجام داد. او هم مسائلی را یادداشت کرد و رفت. چند دقیقه قبل هم پروفسور شرابیر برای چند لحظه وارد اتاق شد و پس از دیدار با مجروحی که قصد دارد خودش او را عمل کند، از اتاق رفت.
حالا یک دکتر دیگر آمده. تو را آماده مییابد. خوشحال است و میخندد. سعی میکند روحیه بدهد، ولی تو او را درک نمیکنی.کمی هم ناراحتی، چون تمام لباسهایت را از تن خارج کرده و فقط یک پارچه سفید روی تو باقی مانده. ولی شرایط بیمارستان را باید پذیرفت. دکتر ملحفه را کنار میزند. یک آمپول وارد ران تو میکند. بعد یک آمپول دیگر را در محل مخصوص سرنگ تزریق میکند. رگهایت سرد میشود. دو حمل کنندهی مریض برای حمل تو به اتاق عمل
وارد میشوند. تخت را به حرکت در میآورند. از اتاق خارج و وارد راهرو میشوی. با استفاده از آسانسور چند طبقه پایین برده میشوی. دو دانشجوی ایرانی مثل پروانه بالای سر تو در حرکتاند. یک لحظه هم از تو غافل نمیشوند. قیافهی آنها تو را به یاد چهرهی نگران مادرت در ایران میاندازد. اینها نیز نگران حال تو هستند.دلسوز، مثل برادر. به در دو لنگهی اتاق عمل نزدیک میشوی. هیچ کس وارد نمیشود. حتی آن دو کارگر سادهی آلمانی. تو را با همان تخت به یک محوطهی بزرگ میکشند. اینجا همه چیز سبز است. شاید مثل بهشت. چشمهایت سنگین شده. یک خواب اجباری. میخواهی جلوی آن را بگیری، مقاومت میکنی، ولی اختیار از دست تو خارج شده. پردهی نازک و سبک پلک پایین میآید. احساس خوشی داری. سبک میشوی. برای آخرین بار خود را در یک محل تونل مییابی. کانال ارتباط اتاق عمل با محوطهی بیرونی. برای رعایت کامل مسائل بهداشتی. دیگر هیچ نمیفهمی.
باز هم نیمه شب. دردی سنگین در شکم و پاها. باند پیچی محکمتر از همیشه. ناله بهترین راه برای جلب توجه است. ولی کسی نیست. چراغها خاموش و سکوت همه جا را فرا گرفته. یک نالهی دیگر. پرستار با عجله وارد میشود. چراغ را روشن میکند. هیچ چیز زیر سر تو نگذاشتهاند.سعی میکنی دستانت را مثل بالش به زیر بگذاری. ولی «مارگوت» ممانعت میکند. او مهربانترین پرستار این بخش است. تاکنون هم به تو به عنوان یک ایرانی بد نگاه نکرده، حتی اگر کار هم نداشته باشی، هر چند ساعت یکبار به اتاق تو آمده است. ولی اینک تو آرام بخش و مسکن میخواهی. غول درد تو را کلافه کرده. از نوک پنجههایت وارد شده و میخواهد از بالای ابروانت خارج شود.
»… یا علی، آه آه… یا حسین، یا حسین.»
مارگوت تعجب میکند. نمیداند چه میگویی. علی را هم نمیشناسد.ولی این کلمه را حرف به حرف و با لهجهی خودش تکرار میکند. میخواهد به تو کمک کند. برای تو هر گونه حرکت خطرناک است. درد را به کلمهی آلمانی
میگویی، (اشمرتز(. چند لحظه بعد یک آمپول و سپس آرامش و خواب.
این دفعه، دست نوازشگر (خسرو) تو را بیدار میکند. ساعت نه صبح است. تو دیروز عمل شدهای. عمل هم موفقیت آمیز بوده. دیشب هم توانستی درد را خوب تحمل کنی.خسرو، این دانشجوی مهربان به تو کمک میکند تا لباسهایت را بپوشی. اول تعجب میکنی که چه اصراری است بر لباس پوشیدن؟ ولی خیلی زود علت این کار معلوم میشود.تو باید راه بروی! اصلا باور کردنی نیست. اینجا دیگر کجاست؟ دیروز عمل جراحی و امروز حرکت؟ولی تو چیزی نمیدانی، کس دیگری تشخیص میدهد و تو باید اطاعت کنی. دکترها هم در امر خودشان، واجب الاطاعه هستند. باید راه رفت. خیلی مشکل است. خسرو کمک میکند. او امروز به کلاس نرفته تا به تو کمک کند. هر گاه ناله میکنی، اشک در چشمانش جمع میشود. تو را دلداری میدهد.می خواهد به جای تو درد بکشد. پروفسور هم میرسد. با چند جمله آلمانی و خندههای با مزهاش، شخصا به تو کمک میکند تا از تخت پایین بیایی. پاهایت میلرزد، ولی باید سنگینی تو را تحمل کند. درد دارد ولی نباید غیر قابل تحمل باشد. جلوی این پرستارها و دکترها هم نمیتوان چندان بی تابی کرد. عرق تمام صورتت را فرا گرفته. رنگ چهرهات سفید شده. دو عمل جراحی، یکی بر روی شکم و دیگری بر روی لگن پا. دیگر دو سر رودههایت بیرون نیست و پس از این باید به صورت طبیعی قضای حاجت کنی.استخوان لگن پا هم تراشیده شده و روی آن را با گوشتها و پوستهای اطراف، بخیه زدهاند.
میایستی، سرت گیج میرود، ناگهان اتاق پر از پرستار و دکتر میشود. خسرو را دو تا میبینی، تار و مبهم. فشار زیادی را تحمل میکنی. مقاومتت مورد تحسین دیگران قرار میگیرد. ولی دکتر به این مقدار قانع نیست. باید راه بروی، حتی چند قدم.
وقتی دوباره به روی تخت دراز میکشی، با یک نفس عمیق، تمام فشار را به نمایش میگذاری. خسرو عرق از پیشانیات پاک میکند و میگوید: «لا حول و
لا قوة الا بالله العلی العظیم. از این پس باید هر روز راه بروی. هر روز بیشتر از روز قبل. اینجا استراحت کامل معنا ندارد. بهبود کامل و سریع را در فعالیت و حرکت میبینند.میگویند اکثر افرادی که عمل جراحی میشوند، مجبورند حرکت کنند«.
هنوز گرد غربت در دل تو وجود دارد. خود را بیگانه مییابی. شاید آنها بیگانهاند.ولی این تنهایی مدت زیادی به طول نمیانجامد. سه روزبعد از عمل جراحی یک ایرانی مجروح دیگر را به اتاق تو میآورند. او از کارگران کارخانههای اراک است که در بمباران از ناحیهی مثانه و… مورد اصابت ترکش قرار گرفته.حدود 50 سال، سن دارد و میگوید پنج دختر دارم. دو ماه هم در بیمارستانهای تهران بستری بوده و حالا برای تکمیل مداوا به آلمان اعزام شده است. خیلی حرف میزند.بیشتر از هر چیز شیفتهی اوضاع و احوال این کشور شده. مسائل ایران را خوب تجزیه و تحلیل نمیکند و برای نارساییهای موجود در غرب، دلایلی میتراشد. ایران را دوست دارد ولی از غرب و اروپا بدش نمیآید. هر چه او بیشتر به پرستارها روی خوش نشان میدهد، کمتر مورد لطف آنها قرار میگیرد. عصبانی میشود و آلمانیها را نژادپرست و خودخواه میخواند. اما هنگامی که توجه و مهربانی بیش از حد آنها را در مورد تو مشاهده میکند، دچار تردید میشود.
در مدتی که در اتاق توست، از همه جا و همه چیز تعریف میکند. نمازهایش را هم بلند و بدون توجه به حضور پرستارهای آلمانی میخواند. در مقابل درد هم کم طاقت و پر ناله است. البته درد مثانه خیلی سخت است و دکترها دنبال راه نوینی برای مداوای او هستند. و تا کنون دو عمل جراحی روی او صورت دادهاند و هنوز به نتیجهای نرسیدهاند.پس از یک هفته، میزان عفونت نقطه جراحت او زیاد میشود و او را به بخش ویژه منتقل میکنند.
گاهی اوقات چنان احساس تنهایی میکنی که میخواهی. با صدای بلند گریه کنی، ولی نمیتوانی و تنها نیستی. یک جوان آلمانی در کنار تو بستری
شده یک جوان ورزشکار آلمانی. او تنیس باز است. ناراحتی درد ریه دارد و سالها قبل بر روی وی عمل جراحی صورت گرفته است. دوستان زیادی دارد. دختر و پسر. هر بعد ازظهر تعداد زیادی از آنها به ملاقات او میآیند و با آداب و معاشرت مخصوص خود، او را میبوسند و سپس مشغول صحبت میشوند. میخورند و میخندند. گاهی هم از اتاق بیرون میروند و در حیاط بیمارستان قدم میزنند.
موضوع چگونگی ارتباط تو با این جوانهای آلمانی همچنان لا ینحل باقی مانده. آنها دوست دارند با تو نیز گفتگو کنند، ولی تو آلمانی نمیدانی. تو هم میخواهی خود را یک رزمنده و آشنا به مسائل روز نشان دهی ولی نمیتوانی. ولی قلم و کاغذ در اختیار تو هست و گاهی اوقات چیزهایی را برای آنها نقاشی میکنی. به تو شکلات تعارف میکنند ولی تو نمیتوانی بخوری.
یک شب هنگام شام چند نفر از دوستان این جوان در اتاق باقی ماندهاند. سه پسر و دو دختر. سرکنسول مهربان ایران نیز یک وعده چلو مرغ از خانه برای تو آورده است. تو میخوری و آنها مات زده نگاه میکنند. یک ران و سینه را روی یک بشقاب پر برنج، میریزی و میخوری. تمامش را. ته بشقاب را هم با نان پاک میکنی. همهی آنها متعجب ماندهاند. با زبان آلمانی به تو پرخاش میکنند. یکی از آنها میرود و پرستار را میآورد. پرستار هم نگران میشود. شکم تو را معاینه میکند. ولی خیلی عادی است. سه هفته از عمل جراحی تو میگذرد. تو به راحتی غذا میخوری. هیچگاه با غذاهای بیمارستان سیر نشدهای. امشب یک غذای سیر خوردهای. حالا تو به آنها میخندی… این جوان ساعتها، بازی قهرمانان تنیس آلمانی را از تلویزیون نگاه میکند و حتی هیجان زده میشود و از روی تخت بالا و پایین میپرد. علاقهای به فیلمهای سینمایی و پلیسی ندارد و آنها را نگاه نمیکند. فقط ورزش، آن هم تنیس. او خوش است ولی تو سلولهای غربت را تجربه میکنی.
ای خدا دوری از وطن چقدر سخت است؟ تبعید واقعا مشکل است. ای امام
15 سال تبعید را چگونه تحمل کردی؟ خاک ایران بوی گل میدهد. آدم دلش برای کوچه پس کوچههای شهرهای ایران تنگ میشود. نان سنگک و آش رشته. مردم مهربان و آشنای ایران. آیا میشود یک بار دیگر کشورم را ببینم؟! مادر کجایی؟ پدر کجایی؟
یاد دوستان شهید بخیر. جبهه کجایی؟ خاکریز، تانک، آرپی جی، صبحگاه، اردوگاه، رزم شبانه، خمپاره، انفجار، نیروهای گردان، تدارکات، پوتین…؟
امروز قرار است از نتیجه عمل جراحی، آگاه شوند به همین علت تو را از اتاق خارج میکنند و به طبقات پایین بیمارستان میبرند. در آنجا یک عراقی مجروح هم دیده میشود که احتمالا درجه دار و یا از نیروهای مخصوص است. با اینکه یک پایش قطع شده، بدجوری به تو نگاه میکند…
باز هم تکنولوژی، باز هم پیشرفت تجهیزات پزشکی. تو میتوانی مسیر رودههای خود را در صفحهی یک مونیتور یا تلویزیون مشاهده کنی. همه چیز طبیعی است. عمل جراحی با موفقیت کامل صورت گرفته. دکتر رادیولوژی اجازه مرخص شدن تو را از بیمارستان صادر میکند. چند ساعت بعد پروفسور شرایبر برای آخرین بار تو را ویزیت میکند. هنوز میخندد. با آن ریشهای سفید و با مزهاش. دوست داشتنی است. او هم اجازه میدهد فردا، بیمارستان را ترک کنی و بروی. پرستارها اظهار خوشحالی میکنند و از اینکه سلامت خود را دوباره به دست آوردهای، شادماناند. اما قبل از خروج از بیمارستان یک دکتر میآید. ورزشهای مناسب و مفید را توضیح میدهد و در پایان با چند امضاء مقدمات خروج تو فراهم میشود. خسرو لباس میآورد. از همه خداحافظی میکنی. با ادب و خوشرویی تمام. از همه تشکر میکنی. با مترو به خوابگاه دانشجویی خسرو و محسن میروی. آنها خیلی خوشحالاند ولی تو خود را مزاحم میبینی. یک اتاق 2 ضربدر در 2، برای دو نفر، یک تخت و یک رختخواب، یک کمد و یک میز و دو صندلی، یک اجاق گاز کوچک و ظرف و ظروف لازم در گوشهی اتاق.
با وجودی که پول زیادی ندارند ولی در چند روز اول از فروشگاه ترکها که ذبح اسلامی دارند مرغ تهیه میکنند و پوست آن را جدا کرده و در آب میاندازند تا کاملا پخته شود. هر مرغ پنج مارک، گران است. ولی این دوستان دریغ نمیکنند. تو باید تقویت شوی.دکتر گفته حداقل 15 روز در کشور آلمان بمانی تا چنانچه مشکلی برای تو پیش آمد، همان جا مداوا شوی. ولی تحمیل این خرج گران به این دو دانشجوی مسلمان، غیر قابل تحمل است.نمیتوانی خود را راضی کنی. مقداری مارک همراه خود داری. آنها را بدون هیچ گونه تعارفی به آنها می دهی. ولی ناراحت میشوند. خیلی شدید.
خسرو در یک کارخانه آب معدنی پر کنی، کار میکند و چند روز پیش دستش در زیر تعداد زیادی جعبه نوشابه مانده و حسابی زخمی شده، ولی روحیه او هم مثل روحیه بچه بسیجیهای جنگ است.میگوید و میخندد. حضور تو را به فال نیک گرفته و از خدا تشکر میکند. شبها، ساعات زیادی را صرف شنیدن حوادث جنگ میکند. البته خودش در جنگهای نامنظم شهید چمران حضور داشته و در عملیات طریق القدس و ثامن الائمه شرکت کرده، به همین دلیل خیلی مشتاق شنیدن خاطرههای جنگ است. گاهی اوقات اشک در چشمانش جمع میشود و سؤال میکند:
»… فکر میکنی، درس خواندن ما در این مقطع درست باشه؟!…»
ولی محسن علاقه چندانی به جنگ ندارد. آن را یک فاجعه و کابوس میداند و از خون میترسد! ولی در انجام مستحبات تلاش میکند و تقریبا همیشه با وضو است.
دیدن مسجد شهید بهشتی در هامبورگ خاطرهی جالبی برای تو خواهد بود. در کنار دریاچهی آلستر و در کنار یک خیابان پهن، مسجدی زیبا و مدرن با مردمانی آشنا و صمیمی. تاجرهای فرش که سالها در آلمان زندگی میکنند. برپا دارندگان نماز در دیار بینمازی. خانمهای محجبه و پوشیده. چند آلمانی که مسلمان شدهاند. رابطهی دوستانه و عارفانه. غالبا عاشق امام و ایران و انقلاب.
کودکانشان فارسی صحبت میکنند و آلمانی هم میدانند. اینها هم از جنگ و عملیات فاو میپرسند.مجروحان را دوست دارند و جنگ را در چهرهی تو جستجو میکنند. یک سیاهپوست آمریکایی هم اینجا مسلمان شده. با ارشادهای روحانی مسجد، حاج آقا مقدم، کسی که به سه زبان خطبهی نماز جمعه را میخواند. جوان و با نشاط، مسلط و عالم، همه او را دوست دارند، او هم همه را دوست دارد. وجود یک روحانی خوب در سرزمین کفر، نعمت بزرگی است محور اجتماع بزرگی شده و مشکل مردم را بر طرف میکند و حتی در بین آلمانیهای غیر مسلمان هم قضاوت میکند.