جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در بیمارستان هامبورگ

زمان مطالعه: 16 دقیقه

ولی خیلی زود جلو می‏آید. با اشاره به بازویش می‏خواهد تو درجه‏ات را به او بفهمانی. ولی تو سرباز نبوده‏ای. با دستپاچگی تمام حروف بسیجی را شمرده شمرده و با لحن خارجی به او می‏گویی. مترادف انگلیسی آن را هم نمی‏دانی. ولی باید او را متوجه کنی.چون هر لحظه که می‏گذرد، علامت سؤال چهره‏اش بزرگتر می‏شود… ناگهان با دستانت، ادای پیشانی بند بسیجی‏ها را روی پیشانی خود برای او ترسیم می‏کنی. خیلی زود می‏فهمد او هم ادای بستن پیشانی بند را در می‏آورد و می‏گوید، کمینی، آها، کمینی!

ای امام فدات بشویم. همه جا به فریاد بسیجی‏ها می‏رسی. اینجا هم حرف اول و آخری. آن دختر آلمانی هم قانع می‏شود و می‏رود دنبال کارش.

از همین امشب که در این اتاق بستری شده‏ای، احساس غربت گلویت را می‏فشارد. تنها در اتاق بستری هستی و از تنها پنجره‏اش درخت قدیمی و تنومندی را می‏بینی. ریزش باران پاییزی هم غم را زیاد می‏کند و با فرا رسیدن شب، بین خود و ایران، هزاران کیلومتر فاصله می‏بینی.

اینجا هم مثل ایران، پس از بستری شدن چند پرستار به سرعت کارهای اولیه را انجام می‏دهند و می‏روند، ولی از دکتر خبری نیست. گویی باید تا فردا صبر

کرد. غذایشان هم خوردن ندارد.معلوم نیست چیست؟ لوبیا سبز و هویج و اسفناج پخته. یک تکه نان باگت. غیر قابل تحمل است. ناگهان یک خانم پرستار قوی هیکل وارد میشود.موهای پریشان و صورتی بزرگ، ولی خلاف چهره‏اش، صدایی نازک دارد. با چند کلمه‏ی آلمانی توأم با لبخند از تو می‏خواهد که غذایت را بخوری، ولی نمی‏توانی. تا به حال از این غذاها نخورده‏ای. این خانم در حالی که انگشتانش را تکان می‏دهد، یک زنگ را در اختیار تو قرار می‏دهد. خیلی زود می‏فهمی که برای صدا کردن آنها می‏توانی دکمه‏ی زنگ را فشار بدهی.

این زنگ خیلی زود مورد استفاده قرار می‏گیرد. درد به سراغت می‏آید، آن هم خیلی شدید، درد شکم و پهلو و پاها. شاید درد غربت هم تو را اذیت می‏کند. پرستار با یک قرص وارد می‏شود و آن را به عنوان مسکن به تو می‏دهد. خیلی قوی است و زود درد را آرام می‏کند و بهانه بی‏تابی را از تو می‏گیرد.حالا تو هستی و یک اتاق تنها و دلتنگی. تا نیمه‏های شب فکر می‏کنی، به همه جا و به همه چیز. خصوصا قیافه‏ی مهربان مادر و اعضای خانواده. آنها را نگران می‏یابی و، آرزو می‏کنی هر چه زودتر به کشور بازگردی.

صبح وقتی چشمانت را باز می‏کنی، متوجه می‏شوی حضور تو در آلمان یک رؤیا نیست، بلکه واقعیت دارد. تو در آلمان هستی و توسط بنیاد برای مداوا آمده‏ای.

یک دکتر آلمانی وارد می‏شود، مثل دکترهای خودمان. گوشی و دماسنج و معاینه‏ی استخوان پا. چیزهایی می‏نویسد و بعد می‏رود.قبل از ظهر هم تو را برای رادیولوژی از اتاق خارج می‏کنند. دستگاههایشان خیلی پیشرفته و همه جا تمیز و سفید است.حرف می‏زنند ولی تو نمی‏فهمی و با استفاده از زبان بین المللی ایما و اشاره، ارتباط برقرار می‏شود. تو به عنوان یک مجروح جنگ، مورد ترحم آنها هستی و نمی‏دانی آیا ایران را حق می‏دانند یا عراق را.گویی برای آنها هم تفاوتی نمی‏کند. کارشان را انجام می‏دهند. محبت می‏کنند و دوست دارند هر

کاری از دستشان بر می‏آید برای تو انجام دهند. پرستارهای اینجا هم مهربان‏اند و صبح بخیر و شب بخیر را فراموش نمی‏کنند و چون می‏دانند که زبان آنها را متوجه نمی‏شوی، به هر شکلی که امکان داشته باشد، به تو در انجام کارهایت کمک می‏کنند.

خمیر دندان و مسواک و حوله و… همه چیز مهیاست. دکتر هم هر روز معاینه می کند.آن سهل انگاریهایی که در بیمارستانهای خودمان وجود دارد، اینجا خیلی کم است. کارها برنامه ریزی شده و هر کس وظیفه‏ی خود را خوب می‏داند.

از روز چهارم همزمان با عوض شدن اتاق، دو تن از دانشجوهای ایرانی به ملاقات تو آمده‏اند. حزب اللهی و عضو انجمن اسلامی مسجد هامبورگ هستند. خیلی زود، صمیمی شدند و تو را از تنهایی خارج می‏کنند. از ایران می‏پرسند، از عملیات و جنگ. می‏خواهند در مورد آینده‏ی جنگ بدانند، ولی تو هم پیش بینی کاملی از آینده نداری.

امروز هم سرکنسول ایران در هامبورگ به ملاقات تو آمده و با آن لهجه‏ی زیبای اصفهانی با تو خوش و بش می‏کند. از شیوه‏ی رسیدگی بیمارستان می‏پرسند و هنگامی که متوجه می‏شود تو از غذاهای آنها راضی نیستی، قول می‏دهد یک وعده زرشک پلو با مرغ برای تو از خانه بیاورد.

خیلی زود زمان عمل جراحی فرا می‏رسد و قرار می‏شود سه روز دیگر تو را عمل کنند، ولی قبل از آن یک پروفسور می‏خواهد تو را ویزیت کند. او هم می‏آید. پیرمرد ریش سفید و چاق، خنده رو و بشاش. حدود 20 دکتر در کنار او هستند. اطراف او می‏چرخند و از حرفهای او یادداشت بر می‏دارند.نامش «شایبر» و استاد دانشگاه است.

کنار تخت تو می‏نشیند و خودش لباس تو را کنار می‏زند.حال و احوال تو را می‏پرسد و تو با چند کلمه‏ی نیمه نصفه‏ی آلمانی که در این مدت آموخته‏ای، پاسخ او را می‏دهی. معاینه می‏کند. شکم تو را که پنج بار عمل شده بررسی می‏کند.

ریه و کمر تو را خوب برانداز می‏کند. چند دقیقه هم صرف خواندن گزارش عملهایی که دکترهای ایرانی به زبان آلمانی تهیه کرده‏اند، صرف می‏شود. هر لحظه به تعجب او افزوده می‏شود. خیره خیره نگاه می‏کند. زیر لب چیزهایی می‏گوید. اگر چه تو متوجه نمی‏شوی، ولی دکترهای زیر دستش، سرهایشان را به علامت تعجب و حیرت تکان می‏دهند.

یکی از دانشجوهای ایرانی که در اتاق حضور دارد، چند کلمه‏ی آلمانی با آنها صحبت می‏کند. او هم دانشجوی پزشکی است و حتما با اصطلاحات مخصوص با آنها گفتگو می‏کند. پروفسور قانع نمی‏شود. به چشمهایت خیره می‏شود و با انگلیسی می‏پرسد که از کدام کشور آمده‏ای؟ پاسخ می‏دهی، «ایران«، و بعد دستانش را به روی بخیه‏های شکم می‏کشد و این کلمه را چند بار تکرار می‏کند Very good… good, good، خوب، خوب، خیلی خوب.

با رفتن او از اتاق، تمام دکترها دنبالش راه می‏افتند و اتاق خالی می‏شود. قبل از آن که سؤال کنی، خسرو جلو می‏آید و علت تعجب آن پروفسور آلمانی را تشریح می‏کند:

»… او تلاش دکترهای ایرانی را ستایش می‏کند و از آن به عنوان معجزه یاد می‏کند. وقتی عکسهای رادیولوژی قبل از عمل و بعد از عمل جراحی را مقایسه کرد، باورش نمی‏شد. باور نمی‏کرد که تو حالا بتوانی غذا بخوری و حداقل یک سال برای مداوای تو وقت قائل است. حفظ استخوان لگن پا را هنوز باور ندارد و می‏خواهد خودش عمل جراحی تو را به عهده بگیرد تا از نزدیک شاهد عملیات پزشکی که بر روی تو انجام شده باشد… من هم به او توضیح دادم که از اینگونه کارها در ایران خیلی صورت می‏گیرد. راستی می‏دانی چرا از تو سؤال کرد از کدام کشور آمده‏ای؟چون فکر می‏کرد این جراحیها در کشوری مثل فرانسه یا انگلستان صورت گرفته… حالا می‏گفت با چنین تخصصی که در ایران وجود دارد تعجب می‏کنم که چرا این مجروح را به آلمان فرستاده‏اند؟

البته تو بیش از همه به زحمتها و تلاشهای صادقانه دکترهای ایرانی اعتقاد

داری و از نزدیک با آن رو به رو بوده‏ای، ولی نظر یک پروفسور آلمانی می‏تواند عامل مناسبی برای ایجاد تعجب باشد!

کم کم شرایط را می‏پذیری. با محیط انس می‏گیری و قیافه‏ی آلمانی برای تو عادی می‏شود. کمی هم با واژه‏ها و کلمات مرسوم روزمره‏ی آلمانی آشنا شده‏ای و حدود 300 – 200 کلمه یاد گرفته‏ای. هنوز هم برای یادگیری زبان آلمانی تلاش می‏کنی. اسامی پرستارها را هم یاد گرفته‏ای و وقتی آنها را صدا می‏کنی، خوشحال می‏شوند. تو را دوست دارند و به عنوان یک انسان به تو احترام می‏گذارند.

امروز دو تن از پرستارها هنگامی که در حال خواندن نماز هستی، وارد اتاق می‏ شوند خیلی تعجب کرده‏اند. تو در حالت قنوت هستی. دستهایت را رو به آسمان بلند کرده و دعا می‏کنی. این صحنه برای آنها غیر عادی است. تو را صدا می‏زنند. ولی تو نمی‏توانی پاسخ بگویی. حتی نمی توانی صورتت را بگردانی. تعجب آنها بیشتر می شود. تو قبلا اینگونه نبودی. چند لحظه ساکت می‏ایستند. بعد عقب عقب از اتاق خارج می‏شوند. نماز تو پایان می‏یابد. دوباره آن دو وارد می‏شوند. با یک علامت سؤال بزرگ! قبل از آنکه تو بخواهی نماز خود را به عنوان عبادت برای آنها توضیح بدهی، یکی از آنها این کلمات را می‏گوید مسلم، مسلم، الا، (الله) تو خوشحال می‏شوی. آنا هم خوشحال می‏شوند. یکدیگر را درک می‏کنید. آنها به اعمال و اعتقادات تو احترام می‏گذارند و شاید از طریق رسانه‏ها و یا تبلیغات، موضوع نماز مسلمانها را می‏شناسند.

برای تو مشکل است که نمی‏توانی پاسخگوی پرسشهای آنها باشی.ای کاش زبان آلمانی را می‏دانستی و همین نماز را برای آنها توضیح می‏دادی. معلوم نیست آنها چه برداشت و تصوری از قنوت خواهند داشت. ایجاد ارتباط در این امور خیلی مهم است. وقتی می‏گویند باید با علوم روز وزبانهای مختلف دنیا آشنا بود، برای چنین روزهایی است. یقینا، بسیاری از مردم اروپا و سایر نقاط جهان نسبت به مسائل اسلام بی‏اطلاع‏اند و اگر شناختی از آن پیدا کنند، نظرشان

در مورد مسلمین تعدیل خواهد شد و شاید کمتر تحت تأثیر تبلیغات سوء قرار گیرند. مثلا اگر همین افراد متمدن و پیشرفته صنعتی، نظر اسلام را در مورد حقوق بشر و ارزشها و ویژگیهای منحصر به فرد آن بدانند، نسبت به آن علاقه‏مند می‏شوند و نظرات منفی خود را تصحیح خواهند کرد.

مثلا قبل از غروب سه پرستار از شیفت جدید وارد اتاق شدند و طبق معمول می‏خواهند حال و احوال تو را بپرسند. یکی از آنها جدید است. تو او را قبلا در این بخش ندیده‏ای. شاید از پرسنل همین بخش بوده که به مرخصی رفته بوده.به هر حال او هم تو را نمی‏شناسد. وقتی متوجه می‏شود که تو یک ایرانی هستی که در جنگ با عراق مجروح شده‏ای، با تمام وجود نسبت به جنگ اظهار تنفر می‏کند و بعد با چند جمله‏ی کوتاه، ایران را جنگجو و ستمگر می‏خواند. پذیرش این اعتقاد برای تو خیلی مشکل است. ناراحت می‏شوی. در اولین برخورد، از او متنفر می‏شوی. ولی تنفر کاری را درست نمی‏کند. باید این افراد را توجیه کرد. ولی چگونه؟ او تحت تأثیر تبلیغات بوقهای انحرافی دنیا، تو و ایران را متجاوز می‏داند. تصور می‏کند که می‏خواهید، کشور عراق را تصرف کنید و خمینی آنجا حاکم شود. باید این افراد را متوجه اشتباه خود کرد. باید نشان داد که عراق متجاوز است. باید نشان داد که ما برای حفظ حیثیت و دفاع از کشورمان وارد جنگ شده‏ایم. باید نشان داد که ما برای حفظ حیثیت و دفاع از کشورمان وارد جنگ شده‏ایم. باید دشمن بودن عراق را نشان داد.باید جنایتهای عراق را بیان کرد. اما چگونه؟ چگونه می‏توان این بیگانگان را آگاه کرد. زبان آلمانی هم که نمی‏دانی. بهتر است از زبان بین المللی اشاره و پانتومیم استفاده کرد. به هر حال او باید نسبت به حقایق روشن شود. یا علی (ع(؛ بلند شو. تئاتر بازی کن. لال بازی! پاهایت را از تخت آویزان می‏کنی. حالا دو زن و یک مرد آلمانی منتظر حرکت بعدی تو هستند. شروع می‏کنی. دست چپ خود را به صورت هواپیما به حرکت در می‏آوری و با دست راست، نشان می‏دهی که این مثلا هواپیماهای عراق است. آنها اسامی را می‏شناسند.

»… عراق، صدام حسین«.

بعد با دست راست چند خانه را پایین‏تر از سطح پرواز فرضی ترسیم می‏کنی:

»… ایران، home (هوم) خانه، فادر، مادر، سیستر، برادر…»

تا اینجا آنها متوجه حرکت هواپیماهای عراق به سوی شهر و خانه‏های ایران شده‏اند خوب به تو نگاه می‏کنند، نمی‏دانند، چه اتفاقی می‏افتد! حرکات تو برای آنها جالب است، نفس در سینه‏شان حبس می‏شود. در مورد برداشت قبلی دچار تردید می‏شوند. ایران را مظلوم می‏یابند.عراق را وحشی و حرکات آن را غیر انسانی می‏دانند.

ریزش بمب بر سر خانه‏های مسکونی. بمبارانهای وحشتناک. کشته شدن هزاران نفر مرد و زن بی‏گناه در شهرها و روستاها. تجاوز هوایی عراق به حریم شهرهای مسکونی. تکه تکه شدن کودکان و پیران. از بین رفتن مادر و خواهر و برادر. هنوز دست چپ تو به نمایش پرواز هواپیماهای عراقی در حرکت است. با دست راست، پرتاب بمب و راکت را نشان می‏دهی و بعد شکل انفجار را با باز کردن ناگهانی دو دست از یکدیگر و ایجاد صدای مهیب به آنها نشان می‏دهی. برای نشان دادن کشته شدن افراد بیگانه، بعد از به کار بردن کلمات «مادر و فادر» چشمهایت را بر روی هم می‏گذاری و نمایشی از مرگ را نشان می‏دهی. خیلی خوب توانستی آنها را تحت تأثیر قرار دهی.یکی از پرستارها، لب خود را می‏گزد. چیزی نمی‏گویند و با اینکه تعریف و نمایش تو تمام شده، ولی هنوز نمی‏توانند تصمیم بگیرند از اتاق خارج شوند یا نه. بهت زده، ایستاده و بمباران هوایی را تجسم می‏کنند.

اگر چه تمام روزها شبیه یکدیگرند، ولی هر روز اتفاقی جالب برای تو رخ می‏دهد.به تو به گونه‏ای خاص نگاه می‏کنند. تو را یک قهرمان جوان می‏دانند و سعی می‏کنند در چهره‏ات جایگاه «خمینی» را پیدا کنند. نام تو با نام رهبرت

پیوند خورده. هیچ یک از این افراد خارجی، بدون نام خمینی با ایران و جنگ و بسیجی و انقلاب، آشنا نیستند. امام را خوب می‏شناسند و برای او قداست خاصی قایل‏اند. آنها می‏دانند امام خمینی، مرد خداشناسی است که شاه را از ایران بیرون کرده و حالا به عنوان ساده‏ترین رهبر جهان اسلام، میلیونها سرباز رزمنده در اختیار دارد و جز برای رضای خدا و جاری ساختن احکام الهی اسلام تلاش نمی‏کند. او پیرمردی است که تمام افعال و افکارش، جزئی از دین مبین اسلام است.تمام سیاستمداران در مقابل او به ضعف کشیده شده‏اند و از هیچ کس و هیچ چیز جز خدا نمی‏ترسد. برای خدا 15 سال تبعید را تحمل کرده و حالا هم برای خدا، با عراق می‏جنگد. او دنبال هیچ یک از امیال دنیوی نیست و آزاده‏ترین مرد جهان است. تمام مردم دنیا برای امام رهبانیت و روحانیت خاصی قائل‏اند و قریب به اتفاق آنان به او ایمان دارند.

اگر چه اینجا سرزمین اسلام نیست ولی تو رزمنده‏ی اسلامی. هر کجا باشی باید عزت و شرف رزمنده بودن خود را حفظ کنی.تو با خدا معامله کرده‏ای و خدا همه جا هست. هر کجا باشی خدا با تو است (هو معکم اینما کنتم(. تو برای درمان هجرت کرده‏ای، توقف تو در این مکان موقتی است و پس از بهبود باید به سرزمین ایران بازگردی. پس مواظب باش که زرق و برق غرب تو را فریب ندهد. خود را آزاد نبین. مواظب چشمانت باش. نگاه به نامحرم در همه حال حرام است. نگو، اینجا هیچ کس رعایت نمی‏کند. تو باید تمرین خود را ادامه بدهی. جز برای ضرورت در سیمای زنان پرستار نگاه نکن.شیطان می‏داند از کجا وارد شود. اول توجیه می‏کند، بعد تو را آلوده می‏سازد، سپس تداوم گناه را شیرین می‏گرداند.

از ذکر و دعا غافل مشو. فکر نکن که این خارجیها معجزه می‏کنند. ممکن است در اتاق عمل همین پیشتازان علم و تکنولوژی، جان به جان آفرین تسلیم کنی. مرگ همه جا هست. هنوز تو مجروحی و بهبود کامل نیافته‏ای. با خدا باش. دنیا را ببین ولی اسیر آن مشو. علم نیکوست ولی علم بدون تهذیب خطاست.

اگر زیارت عاشورا را حفظ هستی، آن را هر روز زمزمه کن. دعای توسل روح می‏دهد. دعای کمیل، عرفان را زیاد می‏کند. اینجا هم دعای فرج بخوان. با خدا حزف بزن. رابطه‏ات را قطع نکن. به یاد رزمندگانی باش که هم اکنون در میان سنگرها با طی مراتب ایمان، از تو جلو می‏افتند و خود را لایق دیدار مولا می‏کنند.

مقررات قبل از عمل جراحی در این کشور و یا در این بیمارستان مخصوص است. دو روز قبل از عمل هر گونه خوراکی ممنوع شده. اجازه حرکت اضافی هم نمی‏دهند. فقط تعداد سرمها را زیاد کرده‏اند. روز قبل از عمل یک دکتر مخصوص آمد و پس از معاینات لازم، با حضور دانشجویان ایرانی که کار ترجمه را انجام می‏دهند، توضیحات مفصلی در مورد ضرورت عمل جراحی و مسائل حاشیه‏ای آن عنوان کرد.این دکتر موظف است شرایط و مسائل مربوط به عمل را برای مریض کاملا تشریح کند تا ابهامات و اضطراب موجود را بر طرف کند. ولی هنگامی که شنید من بیش از 10 بار عمل جراحی شده‏ام، اقدام خود را عبث و بیهوده خوانده و نهایتا یک امضا به عنوان رضایت عمل جراحی گرفت و رفت. دانشجوها هم خیلی خندیدند.

امروز صبح هم یک خانم دکتر آمد و معاینه دیگری انجام داد. او هم مسائلی را یادداشت کرد و رفت. چند دقیقه قبل هم پروفسور شرابیر برای چند لحظه وارد اتاق شد و پس از دیدار با مجروحی که قصد دارد خودش او را عمل کند، از اتاق رفت.

حالا یک دکتر دیگر آمده. تو را آماده می‏یابد. خوشحال است و می‏خندد. سعی می‏کند روحیه بدهد، ولی تو او را درک نمی‏کنی.کمی هم ناراحتی، چون تمام لباسهایت را از تن خارج کرده و فقط یک پارچه سفید روی تو باقی مانده. ولی شرایط بیمارستان را باید پذیرفت. دکتر ملحفه را کنار می‏زند. یک آمپول وارد ران تو می‏کند. بعد یک آمپول دیگر را در محل مخصوص سرنگ تزریق می‏کند. رگهایت سرد می‏شود. دو حمل کننده‏ی مریض برای حمل تو به اتاق عمل

وارد می‏شوند. تخت را به حرکت در می‏آورند. از اتاق خارج و وارد راهرو می‏شوی. با استفاده از آسانسور چند طبقه پایین برده می‏شوی. دو دانشجوی ایرانی مثل پروانه بالای سر تو در حرکت‏اند. یک لحظه هم از تو غافل نمی‏شوند. قیافه‏ی آنها تو را به یاد چهره‏ی نگران مادرت در ایران می‏اندازد. اینها نیز نگران حال تو هستند.دلسوز، مثل برادر. به در دو لنگه‏ی اتاق عمل نزدیک می‏شوی. هیچ کس وارد نمی‏شود. حتی آن دو کارگر ساده‏ی آلمانی. تو را با همان تخت به یک محوطه‏ی بزرگ می‏کشند. اینجا همه چیز سبز است. شاید مثل بهشت. چشمهایت سنگین شده. یک خواب اجباری. می‏خواهی جلوی آن را بگیری، مقاومت می‏کنی، ولی اختیار از دست تو خارج شده. پرده‏ی نازک و سبک پلک پایین می‏آید. احساس خوشی داری. سبک می‏شوی. برای آخرین بار خود را در یک محل تونل می‏یابی. کانال ارتباط اتاق عمل با محوطه‏ی بیرونی. برای رعایت کامل مسائل بهداشتی. دیگر هیچ نمی‏فهمی.

باز هم نیمه شب. دردی سنگین در شکم و پاها. باند پیچی محکمتر از همیشه. ناله بهترین راه برای جلب توجه است. ولی کسی نیست. چراغها خاموش و سکوت همه جا را فرا گرفته. یک ناله‏ی دیگر. پرستار با عجله وارد می‏شود. چراغ را روشن می‏کند. هیچ چیز زیر سر تو نگذاشته‏اند.سعی می‏کنی دستانت را مثل بالش به زیر بگذاری. ولی «مارگوت» ممانعت می‏کند. او مهربانترین پرستار این بخش است. تاکنون هم به تو به عنوان یک ایرانی بد نگاه نکرده، حتی اگر کار هم نداشته باشی، هر چند ساعت یکبار به اتاق تو آمده است. ولی اینک تو آرام بخش و مسکن می‏خواهی. غول درد تو را کلافه کرده. از نوک پنجه‏هایت وارد شده و می‏خواهد از بالای ابروانت خارج شود.

»… یا علی، آه آه… یا حسین، یا حسین.»

مارگوت تعجب می‏کند. نمی‏داند چه می‏گویی. علی را هم نمی‏شناسد.ولی این کلمه را حرف به حرف و با لهجه‏ی خودش تکرار می‏کند. می‏خواهد به تو کمک کند. برای تو هر گونه حرکت خطرناک است. درد را به کلمه‏ی آلمانی

می‏گویی، (اشمرتز(. چند لحظه بعد یک آمپول و سپس آرامش و خواب.

این دفعه، دست نوازشگر (خسرو) تو را بیدار می‏کند. ساعت نه صبح است. تو دیروز عمل شده‏ای. عمل هم موفقیت آمیز بوده. دیشب هم توانستی درد را خوب تحمل کنی.خسرو، این دانشجوی مهربان به تو کمک می‏کند تا لباسهایت را بپوشی. اول تعجب می‏کنی که چه اصراری است بر لباس پوشیدن؟ ولی خیلی زود علت این کار معلوم می‏شود.تو باید راه بروی! اصلا باور کردنی نیست. اینجا دیگر کجاست؟ دیروز عمل جراحی و امروز حرکت؟ولی تو چیزی نمی‏دانی، کس دیگری تشخیص می‏دهد و تو باید اطاعت کنی. دکترها هم در امر خودشان، واجب الاطاعه هستند. باید راه رفت. خیلی مشکل است. خسرو کمک می‏کند. او امروز به کلاس نرفته تا به تو کمک کند. هر گاه ناله می‏کنی، اشک در چشمانش جمع می‏شود. تو را دلداری می‏دهد.می خواهد به جای تو درد بکشد. پروفسور هم می‏رسد. با چند جمله آلمانی و خنده‏های با مزه‏اش، شخصا به تو کمک می‏کند تا از تخت پایین بیایی. پاهایت می‏لرزد، ولی باید سنگینی تو را تحمل کند. درد دارد ولی نباید غیر قابل تحمل باشد. جلوی این پرستارها و دکترها هم نمی‏توان چندان بی تابی کرد. عرق تمام صورتت را فرا گرفته. رنگ چهره‏ات سفید شده. دو عمل جراحی، یکی بر روی شکم و دیگری بر روی لگن پا. دیگر دو سر روده‏هایت بیرون نیست و پس از این باید به صورت طبیعی قضای حاجت کنی.استخوان لگن پا هم تراشیده شده و روی آن را با گوشتها و پوستهای اطراف، بخیه زده‏اند.

می‏ایستی، سرت گیج می‏رود، ناگهان اتاق پر از پرستار و دکتر می‏شود. خسرو را دو تا می‏بینی، تار و مبهم. فشار زیادی را تحمل می‏کنی. مقاومتت مورد تحسین دیگران قرار می‏گیرد. ولی دکتر به این مقدار قانع نیست. باید راه بروی، حتی چند قدم.

وقتی دوباره به روی تخت دراز می‏کشی، با یک نفس عمیق، تمام فشار را به نمایش می‏گذاری. خسرو عرق از پیشانی‏ات پاک می‏کند و می‏گوید: «لا حول و

لا قوة الا بالله العلی العظیم. از این پس باید هر روز راه بروی. هر روز بیشتر از روز قبل. اینجا استراحت کامل معنا ندارد. بهبود کامل و سریع را در فعالیت و حرکت می‏بینند.می‏گویند اکثر افرادی که عمل جراحی می‏شوند، مجبورند حرکت کنند«.

هنوز گرد غربت در دل تو وجود دارد. خود را بیگانه می‏یابی. شاید آنها بیگانه‏اند.ولی این تنهایی مدت زیادی به طول نمی‏انجامد. سه روزبعد از عمل جراحی یک ایرانی مجروح دیگر را به اتاق تو می‏آورند. او از کارگران کارخانه‏های اراک است که در بمباران از ناحیه‏ی مثانه و… مورد اصابت ترکش قرار گرفته.حدود 50 سال، سن دارد و می‏گوید پنج دختر دارم. دو ماه هم در بیمارستانهای تهران بستری بوده و حالا برای تکمیل مداوا به آلمان اعزام شده است. خیلی حرف می‏زند.بیشتر از هر چیز شیفته‏ی اوضاع و احوال این کشور شده. مسائل ایران را خوب تجزیه و تحلیل نمی‏کند و برای نارساییهای موجود در غرب، دلایلی می‏تراشد. ایران را دوست دارد ولی از غرب و اروپا بدش نمی‏آید. هر چه او بیشتر به پرستارها روی خوش نشان می‏دهد، کمتر مورد لطف آنها قرار می‏گیرد. عصبانی می‏شود و آلمانی‏ها را نژادپرست و خودخواه می‏خواند. اما هنگامی که توجه و مهربانی بیش از حد آنها را در مورد تو مشاهده می‏کند، دچار تردید می‏شود.

در مدتی که در اتاق توست، از همه جا و همه چیز تعریف می‏کند. نمازهایش را هم بلند و بدون توجه به حضور پرستارهای آلمانی می‏خواند. در مقابل درد هم کم طاقت و پر ناله است. البته درد مثانه خیلی سخت است و دکترها دنبال راه نوینی برای مداوای او هستند. و تا کنون دو عمل جراحی روی او صورت داده‏اند و هنوز به نتیجه‏ای نرسیده‏اند.پس از یک هفته، میزان عفونت نقطه جراحت او زیاد می‏شود و او را به بخش ویژه منتقل می‏کنند.

گاهی اوقات چنان احساس تنهایی می‏کنی که می‏خواهی. با صدای بلند گریه کنی، ولی نمی‏توانی و تنها نیستی. یک جوان آلمانی در کنار تو بستری

شده یک جوان ورزشکار آلمانی. او تنیس باز است. ناراحتی درد ریه دارد و سالها قبل بر روی وی عمل جراحی صورت گرفته است. دوستان زیادی دارد. دختر و پسر. هر بعد ازظهر تعداد زیادی از آنها به ملاقات او می‏آیند و با آداب و معاشرت مخصوص خود، او را می‏بوسند و سپس مشغول صحبت می‏شوند. می‏خورند و می‏خندند. گاهی هم از اتاق بیرون می‏روند و در حیاط بیمارستان قدم می‏زنند.

موضوع چگونگی ارتباط تو با این جوانهای آلمانی همچنان لا ینحل باقی مانده. آنها دوست دارند با تو نیز گفتگو کنند، ولی تو آلمانی نمی‏دانی. تو هم می‏خواهی خود را یک رزمنده و آشنا به مسائل روز نشان دهی ولی نمی‏توانی. ولی قلم و کاغذ در اختیار تو هست و گاهی اوقات چیزهایی را برای آنها نقاشی می‏کنی. به تو شکلات تعارف می‏کنند ولی تو نمی‏توانی بخوری.

یک شب هنگام شام چند نفر از دوستان این جوان در اتاق باقی مانده‏اند. سه پسر و دو دختر. سرکنسول مهربان ایران نیز یک وعده چلو مرغ از خانه برای تو آورده است. تو می‏خوری و آنها مات زده نگاه می‏کنند. یک ران و سینه را روی یک بشقاب پر برنج، می‏ریزی و می‏خوری. تمامش را. ته بشقاب را هم با نان پاک می‏کنی. همه‏ی آنها متعجب مانده‏اند. با زبان آلمانی به تو پرخاش می‏کنند. یکی از آنها می‏رود و پرستار را می‏آورد. پرستار هم نگران می‏شود. شکم تو را معاینه می‏کند. ولی خیلی عادی است. سه هفته از عمل جراحی تو می‏گذرد. تو به راحتی غذا می‏خوری. هیچگاه با غذاهای بیمارستان سیر نشده‏ای. امشب یک غذای سیر خورده‏ای. حالا تو به آنها می‏خندی… این جوان ساعتها، بازی قهرمانان تنیس آلمانی را از تلویزیون نگاه می‏کند و حتی هیجان زده می‏شود و از روی تخت بالا و پایین می‏پرد. علاقه‏ای به فیلمهای سینمایی و پلیسی ندارد و آنها را نگاه نمی‏کند. فقط ورزش، آن هم تنیس. او خوش است ولی تو سلولهای غربت را تجربه می‏کنی.

ای خدا دوری از وطن چقدر سخت است؟ تبعید واقعا مشکل است. ای امام

15 سال تبعید را چگونه تحمل کردی؟ خاک ایران بوی گل می‏دهد. آدم دلش برای کوچه پس کوچه‏های شهرهای ایران تنگ می‏شود. نان سنگک و آش رشته. مردم مهربان و آشنای ایران. آیا می‏شود یک بار دیگر کشورم را ببینم؟! مادر کجایی؟ پدر کجایی؟

یاد دوستان شهید بخیر. جبهه کجایی؟ خاکریز، تانک، آرپی جی، صبحگاه، اردوگاه، رزم شبانه، خمپاره، انفجار، نیروهای گردان، تدارکات، پوتین…؟

امروز قرار است از نتیجه عمل جراحی، آگاه شوند به همین علت تو را از اتاق خارج می‏کنند و به طبقات پایین بیمارستان می‏برند. در آنجا یک عراقی مجروح هم دیده می‏شود که احتمالا درجه دار و یا از نیروهای مخصوص است. با اینکه یک پایش قطع شده، بدجوری به تو نگاه می‏کند…

باز هم تکنولوژی، باز هم پیشرفت تجهیزات پزشکی. تو می‏توانی مسیر روده‏های خود را در صفحه‏ی یک مونیتور یا تلویزیون مشاهده کنی. همه چیز طبیعی است. عمل جراحی با موفقیت کامل صورت گرفته. دکتر رادیولوژی اجازه مرخص شدن تو را از بیمارستان صادر می‏کند. چند ساعت بعد پروفسور شرایبر برای آخرین بار تو را ویزیت می‏کند. هنوز می‏خندد. با آن ریشهای سفید و با مزه‏اش. دوست داشتنی است. او هم اجازه می‏دهد فردا، بیمارستان را ترک کنی و بروی. پرستارها اظهار خوشحالی می‏کنند و از اینکه سلامت خود را دوباره به دست آورده‏ای، شادمان‏اند. اما قبل از خروج از بیمارستان یک دکتر می‏آید. ورزشهای مناسب و مفید را توضیح می‏دهد و در پایان با چند امضاء مقدمات خروج تو فراهم می‏شود. خسرو لباس می‏آورد. از همه خداحافظی می‏کنی. با ادب و خوشرویی تمام. از همه تشکر می‏کنی. با مترو به خوابگاه دانشجویی خسرو و محسن می‏روی. آنها خیلی خوشحال‏اند ولی تو خود را مزاحم می‏بینی. یک اتاق 2 ضربدر در 2، برای دو نفر، یک تخت و یک رختخواب، یک کمد و یک میز و دو صندلی، یک اجاق گاز کوچک و ظرف و ظروف لازم در گوشه‏ی اتاق.

با وجودی که پول زیادی ندارند ولی در چند روز اول از فروشگاه ترکها که ذبح اسلامی دارند مرغ تهیه می‏کنند و پوست آن را جدا کرده و در آب می‏اندازند تا کاملا پخته شود. هر مرغ پنج مارک، گران است. ولی این دوستان دریغ نمی‏کنند. تو باید تقویت شوی.دکتر گفته حداقل 15 روز در کشور آلمان بمانی تا چنانچه مشکلی برای تو پیش آمد، همان جا مداوا شوی. ولی تحمیل این خرج گران به این دو دانشجوی مسلمان، غیر قابل تحمل است.نمی‏توانی خود را راضی کنی. مقداری مارک همراه خود داری. آنها را بدون هیچ گونه تعارفی به آنها می دهی. ولی ناراحت می‏شوند. خیلی شدید.

خسرو در یک کارخانه آب معدنی پر کنی، کار می‏کند و چند روز پیش دستش در زیر تعداد زیادی جعبه نوشابه مانده و حسابی زخمی شده، ولی روحیه او هم مثل روحیه بچه بسیجیهای جنگ است.می‏گوید و می‏خندد. حضور تو را به فال نیک گرفته و از خدا تشکر می‏کند. شبها، ساعات زیادی را صرف شنیدن حوادث جنگ می‏کند. البته خودش در جنگهای نامنظم شهید چمران حضور داشته و در عملیات طریق القدس و ثامن الائمه شرکت کرده، به همین دلیل خیلی مشتاق شنیدن خاطره‏های جنگ است. گاهی اوقات اشک در چشمانش جمع می‏شود و سؤال می‏کند:

»… فکر می‏کنی، درس خواندن ما در این مقطع درست باشه؟!…»

ولی محسن علاقه چندانی به جنگ ندارد. آن را یک فاجعه و کابوس می‏داند و از خون می‏ترسد! ولی در انجام مستحبات تلاش می‏کند و تقریبا همیشه با وضو است.

دیدن مسجد شهید بهشتی در هامبورگ خاطره‏ی جالبی برای تو خواهد بود. در کنار دریاچه‏ی آلستر و در کنار یک خیابان پهن، مسجدی زیبا و مدرن با مردمانی آشنا و صمیمی. تاجرهای فرش که سالها در آلمان زندگی می‏کنند. برپا دارندگان نماز در دیار بی‏نمازی. خانمهای محجبه و پوشیده. چند آلمانی که مسلمان شده‏اند. رابطه‏ی دوستانه و عارفانه. غالبا عاشق امام و ایران و انقلاب.

کودکانشان فارسی صحبت می‏کنند و آلمانی هم می‏دانند. اینها هم از جنگ و عملیات فاو می‏پرسند.مجروحان را دوست دارند و جنگ را در چهره‏ی تو جستجو می‏کنند. یک سیاهپوست آمریکایی هم اینجا مسلمان شده. با ارشادهای روحانی مسجد، حاج آقا مقدم، کسی که به سه زبان خطبه‏ی نماز جمعه را می‏خواند. جوان و با نشاط، مسلط و عالم، همه او را دوست دارند، او هم همه را دوست دارد. وجود یک روحانی خوب در سرزمین کفر، نعمت بزرگی است محور اجتماع بزرگی شده و مشکل مردم را بر طرف می‏کند و حتی در بین آلمانی‏های غیر مسلمان هم قضاوت می‏کند.