جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در بیمارستان

زمان مطالعه: 16 دقیقه

انتقال با هلی کوپتر اگر چه سریع است، اما صدای پروانه‏های قوی و بزرگ آن تا چند ساعت در گوش می‏ماند. از طرف دیگر تکانهای شدید آن هم برای کسی که درون آن لحظه‏ای خوابیده دلهره آور است. نمی‏توان بیرون را دید و تقریبا فقط نشست و برخاست آن را متوجه می‏شوی.

در حالی که مقدمات عمل جراحی تو را فراهم می‏کنند از هوش می‏روی. حداقل از درد راحت می‏شوی و از این پس متوجه قضایا نیستی. وقتی به هوش می‏آیی. خود را در درون اتاقی می‏یابی که ساعتها پیش به آن آمده‏ای تو صبح مجروح شده‏ای ولی حالا هوا تاریک شده. با ناله به هوش می‏آیی. اطراف خود را خوب درک نمی‏کنی. تکان خوردن مشکل است. تمام شکم و دست و پایت را محکم باند پیچی کرده‏اند. قطره‏های سرم به آرامی می‏چکد. دهانت تلخ است و توانی برای سخن گفتن نداری. ولی می‏خواهی با چند ناله توجه اطرافیان را جلب کنی.

پرستار می‏آید. مرد سفید پوشی که لهجه دارد. علت ناله را می‏پرسد، تو هم می پرسی کجایت را عمل کرده‏اند؟ از تو می‏خواهد ساکت باشی. تو هم از او درخواست قرص مسکن و آرام بخش می‏کنی که درد تو را آرام کند. ولی او اجازه

ندارد. با حرکات دست و سر به تو می‏فهماند که حالا زود است و باید تحمل کنی. درد بعد از عمل جراحی، کمتر از درد قبل از آن نیست. ولی خونی دیده نمی‏شود. باز هم از هوش می‏روی. برای لحظه‏هایی و شاید ساعتها بعد، ناگهان بیدار می‏شوی.

از پنجره‏ی بیمارستان به سیاهی شب خیره می‏شوی، نماز؟! زمان را نمی‏دانی، ساعت هم نداری. به دنبال راه حل می‏افتی. مجروح دیگری در آن گوشه‏ی اتاق خوابیده، تمام سر و صورتش باند پیچی شده و دو سرم به او وصل است. گویی حالش وخیم است. او هم بیهوش است. کمی سرت را به بالا می‏چرخانی. شی مخروطی را که در وسط آن یک دکمه است، فشار می‏دهی. چند لحظه بعد دوباره همان پرستار می‏آید. قبل از آنکه تو چیزی بگویی، شروع می‏کند. «برادر عزیزم گفتم، شما نباید مسکن بزنی، دکتر خودش گفته…»

می‏پری وسط حرفهایش: «نماز«. متوجه درخواست تو می‏شود. سریع خاک تیمم می‏آورد و یک مهر به تو می‏دهد. ساعت 45 / 10 شب است. اولین نماز خوابیده. معلوم نیست رو به قبله‏ای یا نه؟ ولی اضطرار است. سر را به سمتی که فکر می‏کنی قبله است می‏چرخانی. یک نماز سه رکعتی و یک نماز دو رکعتی. مهر را روی سینه می‏گذاری و هنگام سجده آن را بر می‏داری و به پیشانی می‏چسبانی. در هر حال باید وظیفه‏ات را انجام بدهی. هر طور که می‏توانی، حتی خوابیده و درازکش. اما نماز ظهر ناخواسته قضا شده. اگر می‏توانی آن را هم ادا می‏کردی. ولی خیلی مشکل است.

درد در تمام شکم می‏پیچد. از قفسه سینه تا پایین‏ترین نقطه‏ی ناف. پای راست و دست چپ هم درد می‏کند. شاید اگر رمق داشتی نعره می‏کشیدی، ولی حالی نیست. در انتهای شب آقای دکتر وارد اتاق می‏شود.

حرف می‏زند، دستور می‏دهد. چند پرستار هم دنبال او وارد می‏شوند. هر کدام یک کارتکس در دست دارند. هیچ نمی‏گویند، فقط می‏نویسند. که ملحفه‏ی روی تو را کنار می‏زند. همه چیز برای او عادی است. حتما روزها دهها نفر

مثل تو را معاینه می‏کند. پانسمان زخم را نگاه می‏کند. دستور می‏دهد سرم را عوض کنند. چشمانت را خوب نگاه می‏کند و بعد دستش را روی پیشانی‏ات می‏گذارد و لبخند می‏زند.

»… جوون چیزی نیس. خوب مقاومت کردی. ان شاء الله چند ماه دیگه خوب می‏شی…»

و بعد به همان سرعت که وارد شده از اتاق می‏رود. معلوم شد او تو را جراحی کرده. جراح است و تا این موقع شب هم زحمت می‏کشد. دلش برای مجروحان می‏تپد و با وجود خستگی فراوان به آنها لبخند می‏زند. او هم مرد است، مردتر از همه‏ی رفاه طلبان مطب نشین.

تو حتی فرصت پیدا نکردی از درد بگویی، ولی لبخند و مهربانی او نیمی از درد تو را التیام بخشید. چهره‏اش را به خاطر بسپار. او عزیز است. از تخصصش در راه تعهدش استفاده می‏کند. برای دفاع از عقایدش وارد معرکه شده و خوش نشین نیست. قلبش برای تو و امثال تو می‏تپد. خواب را بر خود حرام کرده. باید به عقاید و شخصیتش احترام گذاشت. برای پرستارها و تمامی کارکنان زحمتکش بیمارستان نیز شب طولانی است و خوابت نمی‏برد. درد داری و تحمل آن مشکل است.

چاره‏ای نداری، به عملیات فکر می‏کنی، به شب گذشته، درگیریها، فریادها، شجاعت بعضی و ترسیدن بعضیها، جنازه‏های عراقی، پاتک دشمن، 17 تانک، لودرهای بی‏پناه، سنگرسازان بی‏سنگر، توپ مستقیم تانکها، فرماندهی لشکر، بسیجی‏ها و آن لحظه که افتادی.

هنوز نمی‏دانی چگونه مجروح شده‏ای. یک تانک دشمن قصد داشت تو را با شلیک مستقیم نابود کند. اگر گلوله‏ی تانک به تو خورده بود که حالا پیش مولا بودی… شهید شده بودی. پس گلوله به تو نخورده، نزدیک تو به زمین خورده و ترکشهایش به تو اصابت کرده است. یک عمل جراحی هم روی تو صورت گرفته و فعلا هم نفس می‏کشی. اگر چه درد خیلی زیاد است. ولی طبیعی است. به

هر حال چاقوی جراحی در پوست و گوشت فرو رفته و نقاط آسیب دیده را مرتب کرده‏اند. ممکن است قسمتهایی از امعا و احشای هم آسیب دیده باشد. هنوز معلوم نیست، ولی شرایط موجود را باید پذیرفت و صبر کرد.

یاد خدا و ذکر هم فراموش نشود. حالا هم باید ذکر بگویی. یاد خدا در این شرایط آرام بخش‏تر از زمانهای دیگر خواهد بود. بهتر است با خدا معامله کنی و این دردها را به خاطر او تحمل کنی. آیا اگر برای هر چیز دیگری جز خدا به این حال و روز افتاده بودی، ارزش داشت؟ حتی اگر برای قهرمانیهای ملی هم جنگیده بودی، حالا می‏آمدند و به تو می‏گفتند آفرین و مدال شجاعت هم می‏دادند، ولی بعد چه؟ اما حالا که نیت تو خدایی بوده، پیروزی. اگر دست و پایت نیز قطع شده بود، نزد خدا عزیزتر بودی. معامله‏ی سنگینتری با خدا انجام داده بودی. آفریدگار جهان از تو راضی شده، نه بندگانش. خدا صاحب همه چیز است و مجاهدتهای این دنیا را در آن دنیا پاداش خواهد داد.

هیچ یک از اعضای خانواده‏ی تو از این وضع اطلاع ندارند و حتما پس از شنیدن این خبر ناراحت خواهند شد. خصوصا مادر و خواهر، و بعد برادر و پدر و دوستان…

نقش تو پس از این به گونه‏ای دیگر خواهد بود. تو را صبور می‏خواهند. از تو توقع دارند. بسیجیها با آدمهایی عادی فرق دارند. جبهه و همه‏ی سختیهایش را به جان پذیرفته‏اند و در مقابل مشکلات مقاومت بیشتری دارند. مواظب باش. شیطان تو را فریب ندهد. همیشه خدا را در نظر داشته باش.

دو نفر با برانکارد تو را به داخل هواپیما می‏برند. داخل هواپیما مجروحان دیگری، هم هستند. عده‏ای نشسته و تعدادی خوابیده‏اند. چند نفرشان ناله می‏کنند. هواپیما از زمین بر می‏خیزد. فاصله‏ها خیلی زود طی می‏شود و مدتی بعد در باند فرودگاه می‏نشیند. تعدادی خدمه و چند آمبولانس منتظر ایستاده‏اند. هر مجروح به بیمارستانی که از قبل تعیین شده منتقل می‏شود. در یک آمبولانس

یک یا دو و شاید سه مجروح را جای می‏دهند. آژیرکشان از خیابانهای بدون جنگ می‏گذرد.

شهر همچنان پر هیاهو است. بیش از هر چیز صدای بوق ماشینهاست. حرکت آمبولانس با فراز و نشیب فراوان همراه است. با سرعت می‏رود و ناگهان ترمز می‏کند.

بیمارستان آماده‏ی پذیرش توست. خیلی سریع وارد اتاق مخصوصی می‏شوی که چند پرستار به کمک می‏آیند. پایه‏ی سرم می‏آورند و تخت را مرتب می‏کنند. چند لحظه بعد، خانم پرستار می‏آید و مشخصات تو را می‏نویسد. هر چه لازم باشد می‏پرسد و یادداشت بر می‏دارد و سپس پرونده‏ات را به پایین تخت آویزان می‏کند.

هنوز او از اتاق خارج نشده که پرستار دیگری می‏آید. فشار خون و درجه و نام و نام خانوادگی‏ات را روی تکه مقوایی می‏نویسد و بالای تخت نصب می‏کند.

اولین چیزی که می‏خواهی آب است، ولی اینها خوب می‏دانند نباید به تو آب بدهند. از هنگامی که مجروح شده‏ای، به تو اجازه نداده‏اند، آب بنوشی. ضرر دارد. از ناحیه شکم مجروح شده‏ای و نباید چیزی بخوری. نه آب و نه غذا، فقط سرم. درخواست مسکن می‏کنی، چیزی نمی‏گویند. ولی چند لحظه بعد یک آمپول به تو می‏زنند. درد کاهش می‏یابد و به خواب می‏روی.

اما از ین پس درد با تو خواهد بود. تو هم تا حدودی می‏توانی تحمل کنی. ریزش اشک غیر اختیاری است، ولی در خفا بهتر است. پتو را روی خود بکش و گریه کن. اشکالی ندارد، ولی مواظب باش دیگران نفهمند. هنوز بوی دود در مجرای بینی و سلولهای مغزت غوطه می‏خورد. شبها خواب جنگ را می‏بینی و در هر فرصتی صحنه‏های جنگ را مرور می‏کنی.

برای اولین بار که مادر تو را با این وضع دید، یک هفته پیش بود. افتان و خیزان خود را به تخت رساند. پاهایش می‏لرزید. اگر چه سعی می‏کرد خود را

قوی نشان بدهد ولی صدای لرزانش، تو را هم لرزاند. یکدیگر را در آغوش کشیدید. او گریست و تو دلداری دادی. پدر در پایین تخت ایستاد و تسبیح را چرخاند. دستت را فشرد و گونه‏ات را بوسید. گریه هم کرد. محاسن سفید و نرمش صورت تو را نوازش داد. تو را مرد خواند و به خود و دیگران تلقین کرد که: «چیزی نشده، چیزی نیست، خوب می‏شود«.

روز سختی بود. نتوانستی در مقابل پدر و مادر ادای احترام کنی. خوابیده سلام کردی و به زحمت خندیدی. زخم عمیق خود را سطحی بیان کردی. در حالی که تب داشتی و وضع چندان خوبی نداشتی خود را خوب معرفی کردی.

از آن روز تا به حال هر روز مادر و خواهر برای دیدارت می‏آیند. همه متوجه اوضاع وخیم تو شده‏اند. می‏دانند به چند عمل جراحی نیاز داری. از غذا نخوردن تو رنج می‏برند و نمی‏توانند قبول کنند که فقط سرم می‏تواند، نیازهای بدن تو را تأمین کند. ضمن اینکه به پزشک معالج هم ایمان دارند، از سر دلسوزی داروهای گیاهی را هم مناسب می‏دانند.

کم کم متوجه اوضاع می‏شوی. از ناحیه‏ی شکم و کمر به شدت ضربه خورده‏ای و مداوای تو ماهها طول می‏کشد. هر روز هم یک درد جدید در بدنت پیدا می‏شود. درد یکباره آمده ولی خیلی آهسته خارج می‏شود. شبهای سختی را می‏گذرانی و ضعف بر تو غالب می‏شود. معلوم نیست چرا درد شبها بیشتر به سراغ آدم می‏آید.

دکتر هم به بهبود کامل و سریع خوش بین نیست و مدت زمان چند ماهه را به عنوان حداقل مطرح می‏کند. روده در اثر ترکش پاره شده و دکترها مجبور شده‏اند مقداری از روده را از بدن جدا کنند. معده و طحال و… نیز در معرض خطر است. اگر عفونتی پیش آید، تمام قسمتهای دیگر نیز مشکل پیدا می‏کند. بعد از دو عمل جراحی، هنوز پانسمان توسط مسئول بخش یا پرستار ارشد صورت می‏گیرد. اینگونه پانسمانها خیلی حساس‏اند و باید با دقت فراوان صورت گیرد. هر پانسمان با مقدار زیادی درد و ناله همراه است. ولی باید تحمل

کنی. هنوز نمی‏توانی از تخت پایین بیایی.

دکتر هر روز ساعت نه صبح برای معاینه می‏آید. او هم عجله دارد. گاهی معاینه چند دقیقه صورت می‏گیرد. می‏آید و می‏رود. اما از کار خود راضی است. از تو استقامت می‏خواهد، ضمن اینکه حرفهای تو برایش تکراری است. از درد می‏گویی و زود خوب شدن! ولی او می‏داند چکار می‏کند. نمی‏تواند همه چیز را به تو بگوید. او هم لبخند می‏زند. وقتی وارد می‏شود حالت را می‏پرسد ولی قبل از اینکه پاسخ بگویی، چگونگی وضع تو را از پرستار می‏پرسد. جوابها کوتاه و مفید است. بیمار و مجروح زیادی هستند که باید به همه‏ی آنها سرکشی کند. بعد هم باید برود اتاق عمل.

از آن روز که مجوز تزریق مسکن قوی را داد، درد تو خود به خود کمتر شده. گویی از وقتی که متوجه شدی او هم درد تو را می‏داند، آرام شده‏ای. روزی دو عدد مسکن و اگر درد نداشته باشی هیچ. روزهای نخست مسکن‏ها واقعا آرام بخش هستند ولی روزهای بعد عادی می‏شوند و تأثیر چندانی ندارند.

درد خودت کم است، باید وضع نه چندان خوب برخی از خانم پرستارها را هم تحمل کنی. موضوعی بین بی‏حجابی و بدحجابی.

چند روز اول خود را به آن راه زدی و هیچ توجهی به این اوضاع نداشتی. چون خیلی درد داشتی و هنوز خودت را پیدا نکرده بودی. اما از روز دوم که مادر و خواهر و بستگانت با چادر سیاه در مقابل تو صف کشیدند، غنچه‏ی غیرت تو شکفت. حالا تحمل آن برای تو مشکل است. خانمهای مهربانی هستند و تخصص کافی دارند و حیف است که به حجاب کم توجه باشند و در مقابل تذکرهای ارشادی تو لبخند بزنند! البته قریب به اتفاق آنها زنان و دختران پاک و خوبی هستند و قدر رزمندگان را خوب می‏دانند و از آنها دفاع می‏کنند. نسبت به سایر بیماران هم دلسوزی می‏کنند و وقت بیشتری را صرف تأمین آسایش آنها می‏کنند.

در حالی که به طور متوسط روزی چند رزمنده‏ی مجاهد در راه اعتلای اهداف

عالیه‏ی اسلام و انقلاب و امام در خون خود می‏غلتند، عده‏ای هستند که هنوز نتوانسته‏اند خود را به خدا نزدیک کنند و حتی متأسفانه در جهت مخالف آب شنا می‏کنند. عده‏ای جوان از تمام خواستهای مادی و دنیوی خود چشم پوشی کرده و هم اکنون در پشت خاکریزها و درون سنگرها حماسه می‏آفرینند ولی برخی نمی‏خواهند این ایثار را قبول کنند و حتی حاضر نیستند چند دقیقه در مورد آنها فکر کنند. جالب این است که تو باید این شرایط را بپذیری. یعنی هیچ راه عملی برای مبارزه با این ناهنجاریها وجود ندارد.

این بار با خوشرویی و مهربانی در مورد رعایت حجاب به خانم پرستار تذکر بده. در او امید ایجاد کن. وقتی وارد می‏شود سلام کن و از زحماتش تشکر نما. فقط بدیهای او را نبین، نسبت به لطف و مهربانیهایش اظهار تشکر کن. او را خواهر بخوان. عاطفه‏ی خواهر و برادری را حفظ کن. چه بسا که همین پرستارها خود را مدیون فداکاری تو بدانند. و یک قهرمان مذهبی به شمار آورند. ببین چگونه از روی احترام به تو محبت می‏کنند و وظیفه‏شان را تا حد امکان خوب انجام می‏دهند. نباید زیاد به مسائل ظاهری بدبین باشی.

تو بارها دیده‏ای که فردی از آزادی زن سخن می‏گوید و تو از پیش گوییهای صحیحی که امروز توسط علوم اسلامی به اثبات می‏رسد. او از منزوی شدن زن می‏گوید و تو از خطبه‏ی فدک و نقش حضرت زینب در کربلا. او از دست و پاگیر بودن حجاب می‏گوید و تو از نمونه زنهای محجبه‏ای که در مسئولیتهای بالای فرهنگی و اجرایی مملکت، کار خود را به خوبی انجام می‏دهند او از مسائل نادرستی که از اسلام شنیده می‏گوید و تو ابهامات او را رفع می‏کنی. تو می‏توانی به او کمک بکنی. اما باید با روی خوش و عمل نیکو او را مجذوب کنی. اگر بدی و تندی کنی، با واکنش منفی او رو به رو خواهی شد. اگر بد باشی او که تو را یک حزب اللهی رزمنده‏ی بسیجی می‏بیند ارزشی برای عقیده‏ات قایل نخواهد بود. باز هم مواظب باش که شیطان تو را فریب ندهد. نکند خدای نکرده با توجیهات شیطانی نگاه بد داشته باشی و یا پا را از حد خودت خارج کنی. شیطان همیشه

در کمین است. بسیاری از خوبان را به ورطه ی هلاکت کشانده. هیچ کس فطرتا بد نیست، بلکه به خاطر تأثیرپذیری شرایط مختلف از راه مستقیم فاصله می گیرد و از خدا دور می شود. تو باز هم درمعرض امتحان الهی هستی. شیطان شرایطی فراهم می آورد تا اگر بتواند اعمال خدایی تو را تبدیل به اعمال ضد خدایی بکند. وسوسه های شیطان قوی است. شاید می خواهد نصیحتهای خیرخواهانه تو را تبدیل به خودنمایی و فخر فروشی به دیگران کند. تو باید بدانی حکم اضطرار محفوظ و مخالفت با آنها نوعی بدعت و مخالفت با احکام ثانویه اسلام است. ولی نباید اجازه داد حریمها شکسته شود پرستارها خوب و مهربان اند و تو به عنوان یک مجروح در اختیار حرکتهای تخصصی و مهربانیهای آنهایی ولی باید مواظب نفس خود باشی که از این آب گل آلود سوء استفاده نکنی.

تو یک رزمنده ای . و تو را مصداق یک فرد مخلص و خوب می دانند. هرگونه خطا از جانب تو، اهانتی است به سایر رزمندگان. ازبالا به جایگاه و وضعیت خود بنگر. ببین مجروح وپردرد روی تخت بیمارستان افتاده ای و پزشکان و پرستاران با انجام عملهای جراحی در پی بهبود تو هستند. تمام اعضای خانواده و دوستان و فامیل با ابراز نگرانی به فراخور فرصتی که به دست می آورند برای عیادت تو می آیند. گلی می آورند، محبت می کنند، با تو سخن می گویند و از حال و روزت می پرسند.

شاید بیش از صد بار قصه ی چگونگی مجروح شدن و نحوه انتقال خود را مطرح کرده ای. دیگر خسته شده ای. حتی حاضر شده ای، موضوع را روی نوار ضبط و برای مشتاقان پخش کنی! این هم مشکلی است، ولی هر دفعه سعی می کنی به گونه ای جدید آن را تعریف کنی. گاهی اوقات هم نسبت به شخصیت و وضعیت فرد، حادثه را کمرنگ و پررنگ تعریف می کنی. وقتی دوستان جبهه ای و بچه های گردان می آیند ، حادثه را با استفاده از اصطلاحات جبهه تعریف می کنی. وقتی فامیل خصوصا زنها می آیند، کمرنگ و آبکی! در این مدت گریه خیلی ها را هم دیده ای . پیرمردها یا افرادی که طاقت دیدن خون

انگشت دست خود را ندارند. وقتی حال و وضع تو را می‏بینند، چند لحظه بیشتر طاقت نمی‏آورند و به بهانه‏ی عدم ایجاد مزاحمت، زود می‏روند. طاقت ندارند، گریه می‏کنند.

عده‏ای هیچ برداشتی از وضعیت تو ندارند و با شنیدن جراحتها و مسائل پزشکی، حتی شاید خواندن فاتحه را نیز ثواب بدانند. امید زیادی برای باقی ماندن تو ندارند. خصوصا هنگامی که متوجه می‏شوند که مثلا شب گذشته به خاطر عفونت، دارای 42 درجه تب بوده‏ای، و یا اینکه فردا قرار است برای چهارمین مرتبه عمل شوی. اما تو وضع خودت را خوب می‏دانی. دکتر هم می‏داند. ولی بهتر از همه، خدا می‏داند، نگرانی بقیه هم بیهوده است. اگر خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. البته تو هنوز از تخت بیمارستان پایین نیامده‏ای. استخوان لگن تو خرد شده و وضعیت ریه‏ات هم مناسب نیست. ولی دکتر گفته پس از عمل جراحی بعد، باید کم کم از تخت پایین بیایی و راه بروی. غذا هم می‏توانی بخوری. ولی روده‏ها را به یکدیگر نمی‏دوزند و مجبوری از قسمتی که روده بیرون گذاشته شده و از طریق کیسه‏های پلاستیکی که روی روده وصل می‏شود رفع حاجت کنی. سخت است، ولی باید تحمل کرد. مشکلات فراوان‏تر خواهد شد، اما راهی است که انتخاب کرده‏ای و بهتر است مقاومت کنی.

مادر هنوز مادر است و شجاع‏تر از دیگران. ساعتها نزد تو می‏ماند و خدمت می‏کند. مثل گذشته و آن هنگام که نوزادی ناتوان بودی و لحظه به لحظه به مادر نیاز داشتی. چند وقت است که روی تخت افتاده و حرکت چندانی نداری؟ مادر با تو حرف می‏زند اجازه نمی‏دهی دلتنگ شود. خودش هم بیمار و ضعیف شده. تمام توانش را برای تو گذاشته. فقط هنگامی که دکتر یا پرستار می‏آیند از تخت تو دور می‏شود. مثل شمع می‏سوزد. با خنده‏ات می‏خندد و هنگامی که درد می‏کشی مثل مرغ سر بریده این سو و آن سو می‏رود. به پرستارها التماس می‏کند و کمک می‏خواهد و ناله می‏زند. او عاشق توست. عاشقی بی‏نام و نشان. تو قدر او را خوب نمی‏دانی. گاهی از کوره خارج می‏شوی و… ولی او مادر است.

حاضر است در مقابل بهبود تو جان بدهد.

معلوم نیست چرا بعضی اوقات پزشک معالج هم نسبت به وضع تو نگران می‏شود. دستورات پزشکی خود را هر چند گاهی عوض می کند و دوباره تصمیم به عمل جراحی می گیرد. تا به حال پنج مرتبه به اتاق عمل رفته‏ای و هر بار با تلاش پزشکان متخصص، قسمتی از آسیبها ترمیم یافته، ولی درد همچنان یار تو است و رهایت نمی‏کند.

گاهی درد شکم را بدترین دردها می‏دانی و گاهی درد کمر، لگن پا و گاهی درد دست را. جالب اینکه گاهی اوقات درد دندان هم به سراغ تو می‏آید. کلافه می‏شوی و مشت بر تخت می‏کوبی. پرستارها از این حرکت تو ناراحت می‏شوند. و دعوت به صبر می‏کنند. از تو انتظار بیشتری دارند. حاضر به تزریق هیچ گونه داروی مسکن خارج از دستور پزشک نیستند، ولی غصه می‏خورند. هنگامی که درد تو شدید می‏شود آنها هم ناراحت می‏شوند و تو را با وعده‏ی تماس با دکتر دقایقی آرام می‏کنند. درد تو را قبول دارند ولی مخالف دادن آرام بخش هستند. آنها را زیان آور می‏دانند و حتی در مورد آینده‏ی زندگی زناشویی خطرناک می‏خوانند.اما این دفعه، درد خیلی زیاد است. اول ناله، بعد فریاد و سپس نعره‏های بی اختیار. تمام مریضها و مجروحها متوجه عظمت درد شده‏اند. چند نفر از آنها بالای سر تو آمده و حال و روز خود را می‏گویند، ولی فایده ندارد. با هیچ چیز آرام نمی‏گیری، حتی با آمپول نوالژین. می‏خواهی انگشت را به زیر پانسمان ببری و بخیه‏ی شکم در بیاوری. ضربه‏های ناگهانی و سهمگین. درد غیر قابل توصیف است. چهره در هم کشیده‏ای و فریاد می‏زنی.

دکتر کشیک خود را می‏رساند و معاینه می‏کند. چیزی می‏گوید و می‏رود. ولی خبری نیست، باید تحمل کنی. باید پزشک خودت را پیدا کنند. از او هم خبری نیست. درد امان تو را بریده و می‏خواهی با حرکات ناهنجار، به دیگران بفهمانی که خیلی درد داری.

دکتر تماس می‏گیرد. یک آمپول مرفین. تا حدی که امکان دارد به پهلو بر می‏گردی. یک آمپول مسکن. خودت نمی‏دانی چیست؟ ولی قبول می‏کنی که مسکن است. پرستار هنگام تزریق قول می‏دهد که تا چند دقیقه‏ی دیگر درد می‏رود. هنوز در فکر هستی که حرف پرستار را قبول کنی یا نکنی که درد آرام می‏شود. سستی و بی حالی به سراغ تو می‏آید. تمام وجودت را فرا می‏گیرد. چشمانت هم سنگین شده است.

پرستار می‏آید و از درد سؤال می‏کند. جوابی نداری که بدهی. مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده‏ای. حال خوشی داری. کلمه‏ی مرفین را می‏شنوی ولی باور نمی‏کنی. چندان هم ناراضی نیستی. چون از چنگال آن درد شدید راحت شده‏ای. خوشحال‏تر از همه مادر است. او نمی‏تواند درد کشیدن تو را ببیند. هر چه می‏زنند، فقط تو را آرام کند. و بعد یک خواب سنگین. هفت ساعت بعد به هوش می‏آیی. دکتر پانسمان تو را باز کرده. یکی از بخیه‏های تو شکافته و مقداری چرک و خون از درز شکم خارج شده. دکتر متوجه شدت درد شده و حق را به تو می‏دهد. کمی شوخی می‏کند و سعی دارد تو را بخنداند. شاید می‏خواهد درد معاینه را تحمل کنی. ولی تو خیلی بی‏حالتر از آنی که بفهمی دکتر چه می‏کند. و دوباره می‏خوابی.

هر روز صبح پس از عوض شدن شیفت پرستارها با شیفت قبلی، تحرک و جا به جایی مشهود و در بخش ایجاد می‏شود. سکوت شب پایان می‏یابد. زنهای خدمه صبحانه می‏آورند. مردهای خدمه، زمین را پاک می‏کنند. هر کدام لباس مخصوص به تن دارند. بعد نوبت پرستارهای ساده‏ای است که ملحفه و لباس تو را عوض کنند و تخت تو را سر و سامان دهند. با آمدن مسئول بخش همه چیز آماده می‏شود. بخش و مریضها تحویل مسئول بخش صبح می‏شود. وضع تو برای او توضیح داده می‏شود. دستوراتی که در مورد تو اجرا شده از جمله تزریق و خوراندن داروهای نیمه شب به مسئول بخش صبح گفته می‏شود. او تو را خوب می‏شناسد. حدود چهار ماه است که در بخش به سر می‏بری و تمام

جزئیات زخم تو را می‏داند.

صبح دکتر به همراه مسئول بخش که پرستار مهربان و با تجربه‏ای است وارد می‏شود. معاینه می‏کند، دستور می‏دهد و پاسخگوی جواب پرسشهای کوتاه تو می‏شود. این سؤال تکراری است:

»… دکتر، کی عمل جراحی من تموم میشه و من می‏تونم کم کم آماده رفتن بشم؟»

تو در فکر خروج از بیمارستان و رفتنی. خسته شده‏ای، روزها و شبها خسته کننده شده است. در آرزوی بازگشت به جبهه هستی. ولی می‏دانی که اول باید از بیمارستان مرخص شوی و بعد مدتی در شهر باقی بمانی. تو خودت باید به خودت کمک کنی. یک بیمار برای خوب شدن احتیاج به روحیه دارد. بی‏روحیه بودن، بیماری را طولانی‏تر می‏کند.

خیلی از اوقات شنونده درد دلهای کارکنان بیمارستان می‏شوی. از نداری و سختیها سخن می‏گویند. تو را محرم اسرار می‏دانند. حداقل گوشی برای شنیدن مشکلاتشان می‏یابند. برای سلامت تو دعا می‏کنند تو هم رابطه‏ها و ضابطه‏های بیمارستان را خوب می‏دانی. دوستیها و دشمنیها را تشخیص می‏دهی. پرستارها تو را به عنوان یک بسیجی معتقد می‏شناسند و حداقل سعی می‏کنند وقتی وارد اتاق تو می‏شوند، حجاب کامل داشته باشند.

تو یک مرحله از وظیفه‏ات را برای خدا انجام داده‏ای و هنوز در راه هستی و آنها در حال انجام وظیفه خویش هستند. به اعتقادات مذهبی برخی از پرستاران باید احترام گذاشت که هنگام نماز، می‏روند به نمازخانه بیمارستان و نماز می‏خوانند.

تا کنون برادرت زخمهای زیادی کشیده است. علاوه بر بردن و آوردن اعضای خانواده، مسئولیت پیدا کردن داروهای کمیاب را نیز به عهده دارد. اکثر اوقات پرستارها نسخه‏ای را بالای سرت می‏گذارند و برادر با دیدن آن، داروخانه‏های شهر را برای پیدا کردن دارو زیر پا می‏گذارد.بعضی از داروها اصلا

پیدا نمی‏شود و برادر مجبور می‏شود آنها را با قیمت گرانتر از بازار آزاد تهیه کند. مراکز درمانی و دارویی دولتی کمک می‏کنند، ولی کافی نیست و بسیاری از اوقات می‏گویند نداریم و یا مشابه داریم. دکتر می‏گوید، دولت باید برای مجروحان دارو تهیه کند و بدون این داروها، درمان بچه‏ها به مشکل برخورد می‏کند. ولی گویی سیستم توزیع عادلانه دارو با مشکل روبرو است و مسئولان امر نیز فکر اساسی برای این معظل نکرده‏اند. مجروح و بیمار نیاز به دارو دارد و اگر نباشد…؟!

ملاقاتها هنوز ادامه دارد.تعدادی از فامیل و دوستان و همسایگان به دیدن تو می‏آیند. زخم و جراحت تو قابل دیدن نیست و روی آن را پوشانده‏اند، به همین دلیل بعضی از آنها نمی‏توانند درد تو را احساس کنند و باقی ماندن تو را در بیمارستان بیهوده می‏دانند برداشتها متفاوت است و هر کس نسبت به سلیقه خود، تحلیل می‏کند و نهایتا با یک مشت تجویز شخصی و معرفی چند دکتر دیگر، از نزد تو می‏روند. دیدن افرادی که روی پاهای خود و به صورت صحیح و سالم و بدون هیچگونه مشکلی، راه می‏روند برای تو ایجاد غبطه می‏کند. آرزو داری مانند آنها می‏توانستی حرکت کنی. سلامت کامل را هم یا غیر ممکن می‏بینی و یا خیلی دور. به همین دلیل روحیه‏ات دستخوش نوسان می‏شود. شبهای سخت و طولانی بیمارستان را تحمل می‏کنی و به امیدی نفس می‏کشی که بتوانی دوباره به دیار عاشقان برگردی و مانند گذشته در کنار گروهان و گردان بدوی. رزم شبانه بر پا کنی و برای نیروها فریاد بزنی. لباس مقدس بسیجی را بپوشی و در نماز جماعت لشکر شرکت کنی. دلت برای جبهه تنگ شده. برای خانه، مسجد محل کار،… از شهر خبر نداری و دوست داری دوباره در جمع دوستان حزب اللهی، مسائل اجتماعی و سیاسی را پیگیری کنی.

مواظب باش از همین روزها غافل نشوی. این روزها هم متعلق به خداست. این وضع را هم خدا پیش آورده. با خدا حرف بزن. از خدا دور مشو. دعا کن و سلامت خود را از او بخواه. همین تخت می‏تواند، سجاده‏ی خوبی باشد.صورت

را رو به کربلا بچرخان و بگو یا حسین (ع(. اصلا قدر این حالتها را بدان. تو باید صبور و مقاوم باشی. دل به خدا بسپاری و همچنان راضی به رضای او باشی. خدا بزرگ است و تو را می‏بیند. بخواهد شفا می‏دهد، نخواهد نمی‏دهد. هر چه از جانب خدا باشد، نیکوست.آن را بپذیر و در همه حال شکرگزار او باش.

تو هیچگاه اتاق جراحی را فراموش نخواهی کرد. لباسهای سبز، چراغهای بزرگ بالای سر، تخت وسط اتاق. روی آن می‏خوابی و دستهایت را روی قسمتی جدا از تخت می‏گذاری. مدت زیادی به هوش نیستی. هیچ بر تن نداری. دکتر هم با لباس سبز و نقاب می‏رسد. از چشمانش می‏فهمی که در حال لبخند زدن به توست. دکتر دیگری می‏آید. چند اصطلاح پزشکی رد و بدل می‏شود. جمع پرستاران و دکتر منتظر از هوش رفتن تو هستند. همه چیز مهیا شده. ناگهان چشمانت سنگین می‏شوند. بیهوش می‏شوی و هیچ نمی‏فهمی…

بعد از هر عمل جراحی، تعداد ملاقات کنندگان بیشتر می‏شود و می‏خواهند روند بهبود تو را از نزدیک ببینند. نگران‏اند و دلشوره دارند و برای خوب شدن تو و سایر مجروحان و مصدومان دعا می‏کنند.

عمل جراحی آخر هم نتوانست نقیصه‏ی استخوان لگن را بر طرف کند.پس از یک روز که چند دکتر بالای سرت کمیسیون می‏گیرند، متوجه می‏شوی که می‏خواهند تو را به خارج اعزام کنند. به زودی همه متوجه این سفر می‏شوند. موضوع اعزام به خارج خیلی جدی است. پاسپورت و ویزا هم آماده می‏شود. دکترها می‏گویند برای اینکه به طور صحیح و زود خوب شوی تو را اعزام می‏کنند و گرنه خودشان در ایران قادر به ترمیم این جراحت هستند. به همین دلیل یکی از دکترها مخالف اعزام است. او این اعزام را باعث تضعیف روحیه پزشکی ایران می‏داند و حاضر نیست زیر برگه‏ی اعزام را امضاء کند، اما به هر حال او هم موافقت می‏کند و قرار می‏شود به زودی به کشور آلمان و شهر هامبورگ اعزام گردی.