جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خاکریز بهترین استراحتگاه

زمان مطالعه: 4 دقیقه

تا امروز هیچ استراحتگاهی بهتر از خاک نداشته‏ای. بهترین تختخواب، خاکریز است. به محض اینکه چند لحظه صدای انفجار و صدای فرماندهان کم می‏شود، خواب ناز صبحگاهی تو را نوازش می‏دهد. پس از آن همه درگیری و دویدن و راه رفتن با این همه وسایل، لحظه‏ای خوابیدن لذت دارد. و اگر اجازه دهند ساعتها می‏خوابی. ولی حالا همین چند لحظه نیز غنیمت است. در آخرین لحظه‏ها فرمانده گروهان مهربانت را مشاهده می‏کنی که از جلوی تو عبور می‏کند و به تو لبخند می‏زند. چه می‏گوید، معلوم نیست. ولی گویی دیگر آن هیجان شب گذشته را ندارد و خرامان خرامان عبور می‏کند. شاید او هم خسته است. مدت زیادی نمی‏گذرد که دستهای گرمی تو را از ناحیه‏ی سینه‏ات تکان می‏دهد. با همان هیجان شب گذشته تکانی می‏خوری و بیدار می‏شوی. این جمله را می‏شنوی:

» برادر بلند شو نمازت را بخوان. بعد یک سنگر درست کن و برو توی آن بخواب »

عجب فرمان قشنگی! آخر تو برای عرض نیاز و بیان راز آمده‏ای. برای یاد خدا حرکت کرده‏ای. برای رضای خدا تمام شب را جنگیده‏ای. عجله کن. فجر

صادق در شرق بالا آمده. تا دیر نشده، بلند شو و نماز بگزار. چگونه؟ معاون گروهان کنار خاکریز حرکت می‏کند و می‏گوید:

» برادران با حداقل آب قمقمه‏ها وضو بگیرن و بعد نمازشون را بخونن. کمی هم استراحت کنن چون وقتی هوا روشن بشه کار داریم… »

قمقمه نصفه آب شده. دیشب دوبار آب نوشیده‏ای. با آب باقیمانده وضو می‏سازی و در پشت خاکریز و به روی خاک می‏ایستی. الله اکبر…

ظرف مدت کوتاهی در سینه‏ی خاکریز سنگری کوچک ولی نه چندان محکم می‏سازی. خستگی راه چنان است که هیچ گاه خواب از سرت نمی‏پرد. وارد همان سنگر کوچک می‏شوی و سپس خواب.

چون خسته‏ای لحظه‏ها به سرعت می‏گذرد و حدود دو ساعت به خواب عمیق فرومی‏روی. تعداد انفجارها کم شده، ولی تو هم چیزی نمی‏فهمی. ناگهان از خواب می‏پری. و به اطراف نگاه می‏کنی. خودت هم نمی‏دانی چرا. شاید از هیجان شب گذشته باشد. تقریبا همه خوابیده‏اند. کسی جز فرمانده دسته‏ات پشت خاکریز نیست. عده‏ای از نیروها هم بدون سنگر در پایین خاکریز خوابیده‏اند. برای یک لحظه فکر می‏کنی از دنیا رفته‏اند و شهید شده‏اند، ولی احساس تو می‏گوید، آنها هم خوابیده‏اند. مسئول دسته قدم می‏زند و مواظب اوضاع است. از مسئول گروهان و معاونش هم خبری نیست. شاید فکر می‏کنی عملیات در همین جا خاتمه یافته؟ دوباره به خواب می‏روی.

نور آفتاب به چشمانت نفوذ می‏کند. همزمان با بیدار شدن تو معاون گردان، فرمانده گروهان را صدا می‏کند. ولی چون او را نمی‏یابد فرمان را مستقیما ابلاغ می‏کند.

» برادران حاضر باشن. به اندازه‏ی کافی مهمات فراهم کنن. شاید لازم باشه دوباره حرکت کنیم… »

خواب هنوز کاملا تو را ترک نکرده و در لابلای پنجره‏های مژگانت می‏دود. تو نیز از انگشتانت استفاده می‏کنی و با مالیدن بر چشمهایت، خواب را بیرون

می‏کنی. باید بیدار شد و براساس دستور فرمانده آماده. هوا کاملا روشن شده و می‏توانی عقب و جلو را خوب تماشا کنی. اما بیشتر عقب را نگاه می‏کنی. می‏خواهی ببینی دیشب از کجا آمده‏ای. چه مواضعی بر سر راه بوده است. در یک نگاه می‏توانی چند تانک نیم‏سوخته را ببینی که در اطراف آن سنگرهای اجتماعی و انفرادی عراقیها موجود است. اطراف سنگرها هم کثیف و به هم ریخته. آن عقبتر هم تعدادی ماشین و آمبولانس خودی در حال رفت و آمد هستند.

معلوم نیست چه شده که مسئول گروهان نعره‏کشان از انتهای خاکریز جلو می‏آید. از فرصت استفاده می‏کنی و به آن طرف خاکریز یعنی جلو نگاه می‏کنی. یا حضرت عباس 40 – 30 تانک توی دشت ایستاده‏اند. معلوم می‏شود فریاد مسئول گروهان برای چیست.

» هر کسی بره سر جای خودش. تا نگفتم کسی شلیک نکنه. آرپی‏جی‏زنها با فاصله روی خاکریز قرار بگیرن. بقیه بچه‏ها داخل سنگر بمونن و سرک نکشن. اگر تانکها به خاکریز رسیدن، با نارنجک می‏ریم روی تانک. گفتم، تا نگفتم کسی حق نداره شلیک کنه… »

به قول خودمان دعوا داره شروع می‏شه. عراقیها برای پاتک آمده‏اند. اینطور هم که معلوم است خیلی آماده‏اند. خوب جنگ شوخی نیست. از دیشب تا حالا بیشتر از 60 کیلومتر از مناطق عملیاتی آزاد شده و قرار نیست عراقیها بنشینند و تماشا کنند. ولی چرا صبح به این زودی؟ یکی از بچه‏های شوخ گردان کنار خاکریز راه افتاده و روحیه می‏دهد:

» آقا به همه می‏رسه. شلوغ نکنین. یکی یه دونه بزنین. تو صف وایسین. اگر کسی هم مجروح شد من شریانش رو می‏بندم. دعا کنین من شریانتون رو ببندم، چون زود به خدا می‏رسید و شهید می‏شید… »

می‏گفت و می‏رفت. می‏خندید و می‏خنداند. شوخی‏اش گرفته بود. اگر بخواهی ترازوی عقل را به کار ببری، کم می‏آوری. 40 تانک آماده برای پاتک

آمده‏اند و حتی یک تانک هم این طرف نیست. یا امام زمان، خودت کمک کن.

به این می‏گویند پاتک صبح عملیات. اصلا اصل عملیات از اینجا شروع می‏شود. اگر نتوانی مقاومت کنی، مجبور می‏شوی تا آنجایی که دیشب از آنجا حرکت کردی عقب‏نشینی کنی و تمام خونهایی که تا اینجا ریخته شده هدر می‏رود. پس باید ایستاد. استقامت کرد. جنگید. کشت و کشته شد. قضیه جدی شده. یک طرف برای احقاق حق می‏جنگد و طرف دیگر برای احیای باطل. تو آمده‏ای تا حسین را یاری کنی و آنها آمده‏اند تا یزید را حاکم کنند. سرنوشت ایمانی و عقیدتی خیلی‏ها در همین خاکریز رقم خواهد خورد. آنهایی که آن عقبها نشسته و توجیهات شیطانی آوردند که ما نمی‏توانیم به جبهه برویم باید جوابگوی آن مرحله باشند و تو که تا اینجا آمده‏ای، اگر اهمال کنی و دشمن غالب شود باید پاسخگوی این مرحله باشی. پس یا علی!

تمام خاکریز به جنب و جوش افتاده است. عده‏ای این طرف و آن طرف می‏دوند. مهمات جمع می‏کنند و گلوله‏های آرپی‏جی را کنار سنگرها می‏چینند. آرپی‏جی‏زنها آماده‏اند و روی خاکریز نشسته و منتظر آتشبازی هستند. اینجا همه مرگ را به بازی گرفته‏اند. آن هم نه مرگ با سکته و پرخوری و آرتیست بازی، بلکه مرگ همراه با خمپاره و تکه تکه شدن و انفجار. مرگی که با تیر دوشکای تانک، پیشانی را به اندازه‏ی یک حلقه‏ی شست و انگشت اشاره می‏شکافد و از آن طرف به اندازه‏ی یک نعلبکی خارج می‏شود. برای ما مرگی وجود ندارد. یک مرحله‏ی انتقال از این دنیای مادی و از پشت این خاکریز به دنیای دیگر با تمام نعمتهای وصف ناشدنی‏اش. رفتن توأم با عشق و محبت بر سر سفره‏ی خاندان اهل بیت. اما قرار نیست همه شهید شوند. اول باید ماند و جنگید، و مهر پیروزی را بر صفحه‏ی تاریخ حک کرد و دوم اگر خدا خواست خونبهای این پیروزی شد. باید چنین دعا کرد که:

» ای خدا اگر این پیروزی خون می‏خواهد و باید عده‏ای شهید شوند ما را جزو آن شهیدان قرار بده. »