تا امروز هیچ استراحتگاهی بهتر از خاک نداشتهای. بهترین تختخواب، خاکریز است. به محض اینکه چند لحظه صدای انفجار و صدای فرماندهان کم میشود، خواب ناز صبحگاهی تو را نوازش میدهد. پس از آن همه درگیری و دویدن و راه رفتن با این همه وسایل، لحظهای خوابیدن لذت دارد. و اگر اجازه دهند ساعتها میخوابی. ولی حالا همین چند لحظه نیز غنیمت است. در آخرین لحظهها فرمانده گروهان مهربانت را مشاهده میکنی که از جلوی تو عبور میکند و به تو لبخند میزند. چه میگوید، معلوم نیست. ولی گویی دیگر آن هیجان شب گذشته را ندارد و خرامان خرامان عبور میکند. شاید او هم خسته است. مدت زیادی نمیگذرد که دستهای گرمی تو را از ناحیهی سینهات تکان میدهد. با همان هیجان شب گذشته تکانی میخوری و بیدار میشوی. این جمله را میشنوی:
» برادر بلند شو نمازت را بخوان. بعد یک سنگر درست کن و برو توی آن بخواب »
عجب فرمان قشنگی! آخر تو برای عرض نیاز و بیان راز آمدهای. برای یاد خدا حرکت کردهای. برای رضای خدا تمام شب را جنگیدهای. عجله کن. فجر
صادق در شرق بالا آمده. تا دیر نشده، بلند شو و نماز بگزار. چگونه؟ معاون گروهان کنار خاکریز حرکت میکند و میگوید:
» برادران با حداقل آب قمقمهها وضو بگیرن و بعد نمازشون را بخونن. کمی هم استراحت کنن چون وقتی هوا روشن بشه کار داریم… »
قمقمه نصفه آب شده. دیشب دوبار آب نوشیدهای. با آب باقیمانده وضو میسازی و در پشت خاکریز و به روی خاک میایستی. الله اکبر…
ظرف مدت کوتاهی در سینهی خاکریز سنگری کوچک ولی نه چندان محکم میسازی. خستگی راه چنان است که هیچ گاه خواب از سرت نمیپرد. وارد همان سنگر کوچک میشوی و سپس خواب.
چون خستهای لحظهها به سرعت میگذرد و حدود دو ساعت به خواب عمیق فرومیروی. تعداد انفجارها کم شده، ولی تو هم چیزی نمیفهمی. ناگهان از خواب میپری. و به اطراف نگاه میکنی. خودت هم نمیدانی چرا. شاید از هیجان شب گذشته باشد. تقریبا همه خوابیدهاند. کسی جز فرمانده دستهات پشت خاکریز نیست. عدهای از نیروها هم بدون سنگر در پایین خاکریز خوابیدهاند. برای یک لحظه فکر میکنی از دنیا رفتهاند و شهید شدهاند، ولی احساس تو میگوید، آنها هم خوابیدهاند. مسئول دسته قدم میزند و مواظب اوضاع است. از مسئول گروهان و معاونش هم خبری نیست. شاید فکر میکنی عملیات در همین جا خاتمه یافته؟ دوباره به خواب میروی.
نور آفتاب به چشمانت نفوذ میکند. همزمان با بیدار شدن تو معاون گردان، فرمانده گروهان را صدا میکند. ولی چون او را نمییابد فرمان را مستقیما ابلاغ میکند.
» برادران حاضر باشن. به اندازهی کافی مهمات فراهم کنن. شاید لازم باشه دوباره حرکت کنیم… »
خواب هنوز کاملا تو را ترک نکرده و در لابلای پنجرههای مژگانت میدود. تو نیز از انگشتانت استفاده میکنی و با مالیدن بر چشمهایت، خواب را بیرون
میکنی. باید بیدار شد و براساس دستور فرمانده آماده. هوا کاملا روشن شده و میتوانی عقب و جلو را خوب تماشا کنی. اما بیشتر عقب را نگاه میکنی. میخواهی ببینی دیشب از کجا آمدهای. چه مواضعی بر سر راه بوده است. در یک نگاه میتوانی چند تانک نیمسوخته را ببینی که در اطراف آن سنگرهای اجتماعی و انفرادی عراقیها موجود است. اطراف سنگرها هم کثیف و به هم ریخته. آن عقبتر هم تعدادی ماشین و آمبولانس خودی در حال رفت و آمد هستند.
معلوم نیست چه شده که مسئول گروهان نعرهکشان از انتهای خاکریز جلو میآید. از فرصت استفاده میکنی و به آن طرف خاکریز یعنی جلو نگاه میکنی. یا حضرت عباس 40 – 30 تانک توی دشت ایستادهاند. معلوم میشود فریاد مسئول گروهان برای چیست.
» هر کسی بره سر جای خودش. تا نگفتم کسی شلیک نکنه. آرپیجیزنها با فاصله روی خاکریز قرار بگیرن. بقیه بچهها داخل سنگر بمونن و سرک نکشن. اگر تانکها به خاکریز رسیدن، با نارنجک میریم روی تانک. گفتم، تا نگفتم کسی حق نداره شلیک کنه… »
به قول خودمان دعوا داره شروع میشه. عراقیها برای پاتک آمدهاند. اینطور هم که معلوم است خیلی آمادهاند. خوب جنگ شوخی نیست. از دیشب تا حالا بیشتر از 60 کیلومتر از مناطق عملیاتی آزاد شده و قرار نیست عراقیها بنشینند و تماشا کنند. ولی چرا صبح به این زودی؟ یکی از بچههای شوخ گردان کنار خاکریز راه افتاده و روحیه میدهد:
» آقا به همه میرسه. شلوغ نکنین. یکی یه دونه بزنین. تو صف وایسین. اگر کسی هم مجروح شد من شریانش رو میبندم. دعا کنین من شریانتون رو ببندم، چون زود به خدا میرسید و شهید میشید… »
میگفت و میرفت. میخندید و میخنداند. شوخیاش گرفته بود. اگر بخواهی ترازوی عقل را به کار ببری، کم میآوری. 40 تانک آماده برای پاتک
آمدهاند و حتی یک تانک هم این طرف نیست. یا امام زمان، خودت کمک کن.
به این میگویند پاتک صبح عملیات. اصلا اصل عملیات از اینجا شروع میشود. اگر نتوانی مقاومت کنی، مجبور میشوی تا آنجایی که دیشب از آنجا حرکت کردی عقبنشینی کنی و تمام خونهایی که تا اینجا ریخته شده هدر میرود. پس باید ایستاد. استقامت کرد. جنگید. کشت و کشته شد. قضیه جدی شده. یک طرف برای احقاق حق میجنگد و طرف دیگر برای احیای باطل. تو آمدهای تا حسین را یاری کنی و آنها آمدهاند تا یزید را حاکم کنند. سرنوشت ایمانی و عقیدتی خیلیها در همین خاکریز رقم خواهد خورد. آنهایی که آن عقبها نشسته و توجیهات شیطانی آوردند که ما نمیتوانیم به جبهه برویم باید جوابگوی آن مرحله باشند و تو که تا اینجا آمدهای، اگر اهمال کنی و دشمن غالب شود باید پاسخگوی این مرحله باشی. پس یا علی!
تمام خاکریز به جنب و جوش افتاده است. عدهای این طرف و آن طرف میدوند. مهمات جمع میکنند و گلولههای آرپیجی را کنار سنگرها میچینند. آرپیجیزنها آمادهاند و روی خاکریز نشسته و منتظر آتشبازی هستند. اینجا همه مرگ را به بازی گرفتهاند. آن هم نه مرگ با سکته و پرخوری و آرتیست بازی، بلکه مرگ همراه با خمپاره و تکه تکه شدن و انفجار. مرگی که با تیر دوشکای تانک، پیشانی را به اندازهی یک حلقهی شست و انگشت اشاره میشکافد و از آن طرف به اندازهی یک نعلبکی خارج میشود. برای ما مرگی وجود ندارد. یک مرحلهی انتقال از این دنیای مادی و از پشت این خاکریز به دنیای دیگر با تمام نعمتهای وصف ناشدنیاش. رفتن توأم با عشق و محبت بر سر سفرهی خاندان اهل بیت. اما قرار نیست همه شهید شوند. اول باید ماند و جنگید، و مهر پیروزی را بر صفحهی تاریخ حک کرد و دوم اگر خدا خواست خونبهای این پیروزی شد. باید چنین دعا کرد که:
» ای خدا اگر این پیروزی خون میخواهد و باید عدهای شهید شوند ما را جزو آن شهیدان قرار بده. »