جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جنگ در برف

زمان مطالعه: 18 دقیقه

از همین ابتدا، سرما چنگال خشن خود را در تن رزمندگان اسلام فرو می‏کند. باران شدیدی باریدن می‏گیرد. سوز سرما از چادرها و پلاستیکها عبور می‏کند و خود را به داخل چادرها می‏رساند. هنوز برفهای قبلی قطع نشده که برف جدیدی می‏بارد. برفی سنگین و طولانی. همه‏ی منطقه سفید می‏شود. برای خارج شدن از چادر باید لباس زیادی زیر اورکت بپوشی. خودت هم سنگین می‏شوی. بوران برف چشمها و صورت را آزار می‏دهد. اکثر صورتها خشکی زده و کسی میل ندارد از چادر خارج شود. هر چادر به فراخور اندازه‏اش دارای یک یا چند بخاری نفتی است. بعضی از بخاریها هم خراب است و دودشان بیشتر از گرماست. بچه‏ها سعی می‏کنند، نزدیک این بخاریها بنشینند. حتی گرمای فانوس هم لذت بخش است. معلوم نیست چرا پتوها نمی‏توانند، آدم را گرم کنند. سوز سرما از پتوها هم می‏گذرد. در چادر کاملا بسته است. پلاستیک روی چادر کمی جلوتر کشیده شده و یک اندرونی را به وجود آورده. قبل از اینکه وارد چادر شوی، اول وارد یک اتاق پلاستیکی می‏گردی که پوتینهای گلی و سنگین جلوی آن ریخته و بعد یک پتو را کنار می‏زنی و سپس از در چادر وارد می‏شوی. باید جلوی سرما را گرفت. شاید تمام نیروهایی که قرار بوده عملیات کنند، غافلگیر شده‏اند. حتما

عراقیهای منتظر هم در کولاک برف روزهای بدتری را می‏گذرانند.

وقتی از چادر خارج می‏شوی، سفیدی برف چشمها را می‏زند. در فاصله‏ی چادرها یک جاده‏ی کوچک و کم عرض وجود دارد که به توالت و منبع آب ختم می‏شود. این سرما باعث می‏شود نیروها بیشتر به توالت احتیاج پیدا کنند. آن هم خودش یک دردسر است. آب یخ و سرما. برف هم فرصت نداد تا این امکانات به خوبی ساخته شود. اکثر اوقات هم شیر آب منبع، یخ می‏زند و باید کمی آب داغ از چادر آورد و روی آن ریخت. کمتر کسی مایل است دستهایش را از اورکت و یا جیب خود خارج کند. اکثر بچه‏ها وقتی از چادر بیرون می‏آیند اورکت را روی خود می‏اندازند و کلاه آن را بر سر می‏گذارند و برای اینکه زمین نخورند، خیلی آهسته می‏آیند و می‏روند.

تدارکات مشکل شده. جاده‏ها بسته‏اند و امکان انتقال تدارکات سخت است. بدتر از همه هنگامی است که سوخت نمی‏رسد. الآن نفت مهمتر از هر چیز دیگر است. مصرف هم بالاست. بخاریها باید کار کند و گرنه بچه‏ها خیلی زود مریض می‏شوند و از پا در می‏آیند. از صبحگاه و رزم شبانه و… هیچ خبری نیست و هیچ فرماندهی راضی نیست نیروهایش را در این سرما بیرون بکشد و با آنها کار کند، چون این امر باعث از دست رفتن توان نیروها می‏شود. در همین شرایط خیلی از بچه‏ها سرما خورده‏اند و بهداری هم چند کیلو قرص و کپسول ضد سرماخوردگی آورده و توزیع می‏کند. بعضی از نیروها هم که خیلی سرمایی هستند و به خودی خود می‏لرزند، چه برسد در این هوا که سخت ناراحت‏اند.

گردان منتظر دستور فرماندهی لشکر است. چادر گردان هم سرد است و خود حاجی (مسئول گردان) بیل گرفته و اطراف چادر را از برف خالی می‏کند.

نمازهای جماعت به صورت دسته‏ای برگزار و نیروهای هر دسته در یک چادر بزرگ جمع شده و نماز می‏خوانند. خواندن زیارت عاشورا در صبح و تلاوت سوره‏ی «واقعه» قبل از خواب هم در دسته‏ها صورت می‏گیرد و دیگر نمی‏توان تجمع با شکوه گردان را شاهد بود.

چند روز است که وضع به همین شکل ادامه یافته و نیروها دچار خستگی و ملال شده‏اند.

– آقا، اگر قرار نیست عملیات کنیم پس بر گردیم دیگه، یخ زدیم…

– توی این آب و هوا که نمیشه عملیات کرد، باید برگردیم جنوب…

– حالا که قراره اینجا عملیات کنیم باید امکانات کافی هم بیارن…

حرفها زیاد شده. نظرها متفاوت است. عده‏ای مخالف، عده‏ای ممتنع و اکثریت راضی به دستور فرماندهان.

حفظ انگیزه‏ها در این شرایط کمی مشکل است. این هم از امتحانات خداوندی است. هم برای فرماندهان و هم برای نیروها. همه امتحان می‏شویم. با گرما و سرما. با نعمت و زحمت. همین برف پر ثمر، می‏تواند باعث امتحان رزمندگان باشد. باید تحمل کرد. هوا سرد است ولی باید ایمانها گرم بماند. حفظ ایمان هم در این شرایط مشکل است. قرار نیست در آب و هوای معتدل و پاک و خوب بجنگیم. یا گرمای جنوب و یا سرمای غرب.

اگر متوجه نباشی فریب می‏خوری. سفیدی برف می‏تواند دل تو را سیاه کند. می‏تواند تو را خسته و رنجور سازد. این سفیدی می‏تواند قلم سیاه بر نام تو بکشد. جنگ مشکل است. باید تا بالای زانو در برف فرو رفت و جنگید. راستی انفجار خمپاره در میان برفها چگونه است.

مسئول گردان متوجه خمودی و رخوت نیروها شده و این موضوع را در جلسه مسئول گروهانها مطرح می‏کند. دنبال راه حلی برای شادابی و ایجاد روحیه در بچه‏هاست، ولی طرح مشکلات از سوی مسئولان و کادر گردان هم شروع می‏شود. مشکل سوخت و آب و غذای گرم و ضعف بهداری و… همه مطرح می‏شود، و حاجی توضیحات لازم و کافی را می‏دهد. وی معتقد است که باید تمام این سختیها را به خاطر خدا و در این شرایط بحرانی، پذیرفت و دنبال راه حل مناسب بود.

پس از پایان جلسه، حاجی و مسئول گروهانها از چادر خارج می‏شوند و

برف بازی شروع می‏شود. اول حاجی شروع می‏کند. خیلی متین و آرام خم می‏شود و یک گلوله‏ی برف در میان دستهایش می‏سازد و بعد، به آرامی به پشت مسئول گروهان یک می‏زند. همه می‏خندند. باورشان نمی‏شود که حاجی از این کارها بکند. حاجی دوباره خم می‏شود یک گلوله‏ی دیگر، این دفعه معاونش را می‏زند، حالا همه یک گلوله برف در دست دارند و با چشمان از حاجی اجازه می‏گیرند. لبخند زنان پرتاب می‏کنند. مسئول گروهان دو به معاون گروهان. مسئول گروهان یک به مسئول گروهان سه. برادر حمید به برادر علی اصغر پرتاب می‏کند. می‏خورد به سرش. او هم می‏اندازد، ولی حمید جا خالی می‏دهد. شلوغ می‏شود. دیگر فرصت گلوله درست کردن نیست. باید بزنی و گرنه بدنت نشانه‏گیری می‏شود. تو هم می‏زنی. بعد می‏خوری. پشت سر هم.

ناگهان متوجه می‏شوی که اکثر نیروها از چادرها خارج شده و به یکدیگر برف پرتاب می‏کنند، ولی از حاجی خبری نیست. او در دهانه چادر ایستاده و نظاره می کند. لبخند می‏زند و به بچه‏ها اشاره می‏کند. روحیه یعنی همین. بچه‏ها باید از لاک خودشان بیرون بیایند. چند دقیقه بعد به خاطر حرارت بدن، اورکتها خارج می‏شود و صورتها برافروخته و قرمز می‏شود. می‏خندند و پرتاب می‏کنند. برف بازی هم قشنگ است. گویی بچه‏ها منتظر چنین فرصتی بودند. دیگر کسی در چادرها باقی نمانده و صدها گلوله‏ی برفی روی هوا می‏چرخند و به این سو و آن سو می‏روند. خیلی خنده دار شده. در این لحظه، نباید زیاد خودت را بگیری. سنگین باش ولی بشاش. بخند و بخندان. مردان شوخ طبع گردان هم جلو افتاده‏اند و تیکه می‏اندازند. می‏خندانند… بچه‏ها گرم شده‏اند. آنقدر که هیچ کس اورکت به تن ندارد. کم کم، بازی تمام می‏شود و با آتش بس، نیروها آماده‏ی نماز می‏شوند. همزمان با شروع اذان، آفتاب هم از زیر ابرها خارج می‏شود و آفتابی درخشان، سرزمین برفی غرب را زیر پوشش می‏گیرد. حیات دوباره رونق می‏گیرد. بدنها آماده می‏شود. مسئولان گروهان تصمیم می‏گیرند بعداز ظهر حدود یک ساعت گروهانهاشان را

به راهپیمایی ببرند. راهپیمایی در این هوای سرد و در میان برف لذت دارد. سخت است ولی باید تمرین کرد. بیشترین مشکل برای نفرات سر ستون است ولی راه برای نفرات بعدی هموارتر می‏شود. برف آفتاب خورده راحت‏تر می‏شکند و بهتر می‏توان از میان آنها عبور کرد. باید برف را هم به زانو در آورد. تمام بچه‏ها چکمه گرفته‏اند و پوتینهایشان را کنار گذاشته‏اند. اندازه‏ی چکمه‏ها تا زانو است ولی برف بیشتر است و به راحتی وارد آن می‏شود. پاها خیس و سرمای برف زیر ناخنهای پا را می‏سوزاند. اسلحه‏ها هم سرد و دست زدن به آن چندش آور است.

یک ستون در میان برف سفید در حال جلو رفتن است. می‏رود و فقط رد پایی باقی می‏ماند. در سینه کش کوهستان. یک گروهان به اندازه‏ی یک خط کوچک دیده می‏شود. فاصله زیاد است. باید مواظب پرتگاهها بود.

هر پایی را که از برف خارج می‏کنی، پای دیگر را درست در جای پای نفر جلویی قرار می‏دهی. می‏رود و گیر می‏کند. گاهی اوقات پایت از چکمه خارج می‏شود و مجبور می‏شوی، چکمه را با دست بیرون بیاوری و دوباره پایت را درون آن بکنی. حرکت مسئول گروهان مثل نفر سر ستون مشکل است. چون او غالبا از کنار نیروها عبور می‏کند و باید در برفهای دست نخورده حرکت کند. تو هم در کنار نیروها از سمت دیگر در حرکت هستی و وضعیت نیروها را خوب زیر نظر داری. تو هم یک نیرو هستی که به عنوان فرمانده، مسئولیت بیشتری داری و باید در شرایط سخت، صبورتر باشی. باید الگو شوی. نیروها به تو می‏نگرند و حرکت می‏کنند. اگر تو ضعیف عمل کنی، آنها ضعیف‏تر از تو ظاهر می‏شوند. باید روحیه هم بدهی. شوخی کن. لبخند بزن. ذکر بگو. بگذار دیگران حرکت لبان تو را ببینند. نه از برای ریا، بلکه برای یادآوری به سایر نیروها. آنها می‏بینند و با خلوص نیت عمل می‏کنند. آنها هم ذکر می‏گویند:

یا علی (ع(، یا حسین (ع(، یا زهرا (س(، یا مهدی (عج(…

همه‏ی گردانها در لابلای برفها خیمه زده‏اند و می‏خواهند در میان سرمای برف،

آتش نیروی مقدس را گرم سازند. نیروهای سپاه اسلام در میان شیارها و تپه‏ها خود را برای شروع عملیات آماده می‏کنند. کارهای نظامی کم و بیش ادامه دارد و حتی هنگام برف و بوران، ستونهای نظامی از این سو به آن سو می‏روند. هوا خیلی سرد شده. هر روز هم سردتر می‏شود.

بچه‏ها هم خود را آماده می‏کنند. زیارت عاشورا ترک نمی‏شود. رازهای شبانه برپاست. صدای تلاوت قرآن گوشها را نوازش می‏دهد. در این هوای سرد، اکثر بچه‏ها همیشه با وضو هستند. خاضعانه می‏خوابند و خاشعانه زندگی می‏کنند. اما همه منتظرند. منتظر عروج، منتظر فرج.

عراقی‏ها هم گرفتار سرما و یخبندان شده‏اند. شاید احتمال هیچ‏گونه حمله‏ای را نمی‏دهند. حتی ممکن است اخبار خبرچینها و جاسوسان را باور نکنند. ولی به هر حال دشمن است و نباید او را ضعیف شمرد. در دستورات اسلامی آمده است که دشمن را باید قوی دانست تا براساس این تفکر، خود را همیشه قوی‏تر از او آماده کنی. امام هم این هوشیاری را همیشه به فرماندهان ارشد داده است و به همین منظور فرمودند، اگر این جنگ 20 سال هم طول بکشد، ما تا آخر ایستاده‏ایم. پس شاید دشمن کمی آن طرفتر منتظر عملیات ما در این سوز سرما باشد و ما باید آماده‏تر از او به میدان برویم. اگر نمی‏توانیم از خودرو و ماشین استفاده کنیم، امکان استفاده از اسب و قاطر و الاغ وجود دارد و به همین دلیل قرار است بسیاری از امور ترابری را این حیوانات انجام دهند.

وضعیت عملیات و ترتیب نیروها کاملا مشخص شده و قرارگاه مربوطه تمام کارها را انجام داده است. حالا وقت حمله شده. اطلاعات لازم توسط نیروهای فداکار و شجاع اطلاعات و عملیات به دست آمده است و مسائل لازم به نیروها گفته می‏شود. توجیهات لازم صورت می‏گیرد و فرماندهان گروهان و مسئولان دسته، برای شناسایی و توجیه وارد منطقه عملیاتی می‏شوند.

برای آخرین بار، نیروها اجتماع می‏کنند و فرمانده گروهان مشغول صحبت می‏شود:

»… همانطوری که ملاحظه می‏کنید، شرایط عملیات خاصی است. کار کمی دشوار است و با وجود برف و باران و گل و شل باید توان زیادی برای دستیابی به اهداف به کار ببندیم. به هر حال فرماندهان عزیز سپاه و ارتش تصمیم گرفته‏اند در این منطقه عملیات کنند و این منطقه از نقطه نظرهایی، خیلی خوب و آماده است. با انجام این عملیات، بخشهای مهم و استراتژیکی از خاک عراق به تصرف ما در می‏آید و می‏توانیم جای پای خوبی برای عملیات سرنوشت‏ساز آتی به دست بیاوریم. الحمدلله آمادگی کامل برای عملیات را به دست آورده‏اید و در شرایط آب و هوایی مختلف آموزش دیده‏اید. تعداد زیادی از شما عزیزان هم اعزام مجددید و با فراز و نشیب جنگ آشنا. ولی همان طوری که می‏بینید، این عملیات از ویژگیهای خاصی برخوردار است و ما مجبوریم در میان برف و بوران به دشمن حمله کنیم و بعد مثل تمام عملیاتهای دیگر، جواب پاتکها را هم بدهیم تا منطقه تثبیت شود. بنابراین همه‏ی ما به خداوند توکل می‏کنیم و آماده‏ی پذیرش سختیهای فراوانی هستیم. تدارکات و ترابری در منطقه خیلی مشکل است و باید با آنها ساخت تا ان شاء الله و به خواست خدا، عملیات به طور کامل انجام شود.

عزیزان من، خدا را در نظر داشته باشید و برای برپایی عدالت بر روی زمین نبرد کنید تا ان شاء الله پس از ظهور آقا امام زمان (عج) بتوانیم جزو سربازان آن حضرت باشیم. البته فیض شهادت یک نعمت خدایی است که ان شاء الله نصیب هر کس شد، دیگران را هم فراموش نکند…»

سخنان حاجی، قلبها را آرام می‏کند. چهره‏ی نورانی و پر صلابتش، آدم را به کوچه پس کوچه‏های مدینه می‏برد. معلوم نیست چرا حاجی این قدر به فاطمه زهرا (س) علاقه دارد در تمام حرفها و سخنانش، یادی از او می‏کند. حاجی هم خدایی شده و شاید نور شهادت را بتوان در پیشانیش مشاهده کرد. در انتها یکی از مداحان گردان چند خط ذکر مصیبت می‏خواند و همه گریه می‏کنند.

الحمدلله یک بار دیگر خدا خواست و توفیق شرکت در عملیات نصیب شد.

باید خدا را شکر کرد. که خداوند اجازه داده است در صف رزمندگان اسلام علیه کافران بعثی سلاح در دست بگیریم و برای خدا بجنگیم. خدا خیلی مهربان است و بنده‏های خوب را دوست دارد و این رزمندگان همه خوب هستند.

شوخی بچه‏ها در حین سوار شدن به تویوتاها شروع می‏شود. آخرین وداع‏ها. خداحافظی‏ها. در آغوش گرفتن‏ها. نصیحت و وصیت کردن‏ها. قول شفاعت گرفتن‏ها. هیچ فرماندهی نمی‏تواند جلوی شوخیهای آخر را بگیرد. بچه‏ها سر از پا نمی‏شناسند و دوست دارند به هر طریق که شده، محبت خود را به یکدیگر نشان دهند. جلب توجه کنند. حلالی بطلبند و وعده‏ی دیدار در قیامت را بدهند.

– اکبر جون اگر شهید شدی، وایسا منم بیام، با هم بریم.

– آقا اگر من مجروح شدم زود کمک کنین، نذارین یخ بزنم، گوشت یخی خوب نیست.

– بچه‏ها مواظب قاطرها باشید، چون این حیوونا تا حالا خمپاره ندیدن.

– راستی اگه مهمات تموم شد، گلوله برف بزنیم…

-…

وقتی به پای کار یعنی نقطه رهایی برای شروع عملیات می‏رسی، هوا تاریک شده. نیروی گردانهای عمل کننده قبلا رسیده و در گوشه‏ای نشسته‏اند. آتش هم نمی‏توان روشن کرد. هوا هم خیلی سرد است. تویوتاها بر می‏گردند. تعداد زیادی قاطر آماده حرکت، و پشت هر کدام از آنها مقدار زیادی مهمات و اسلحه و… است. قاطر حیوانی است مشترک بین اسب و الاغ. اسب و الاغ برای این کارهای پنهانی و آرام مناسب نیستند. اسب یار طلب است و الاغ هم صدا می‏کند ولی قاطر دنبال جفت نمی‏رود و صدا هم نمی‏کند. به خوبی هم بار می‏برد.

یک وعده غذای لوبیای داغ، بچه‏ها را حال می‏آورد، هر چند تعدادی از نیروها از خوردن آن اجتناب می‏کنند چون معتقدند، لوبیا مزاج را به هم می‏زند.

ولی نان و خرما از همه چیز بهتر است. بارش آرام باران، دلها را نگران کرده. آیا می‏توان در این شرایط که اکثر نیروها خیس شده‏اند، عملیات کرد؟ راهی هم برای خیس نشدن وجود ندارد. باران می‏بارد و سرپناهی هم وجود ندارد. ولی شاید همین یک امداد الهی باشد که ما اثر آن را حالا نمی‏فهمیم.

دو گردان خط شکن، در اولین لحظه‏های درگیری، خطوط اول دشمن را به تصرف در آورده‏اند و سایر نیروها برای عبور از آنها و رسیدن به مراحل بعدی حرکت کرده‏اند. عبور از میدان مین با وجود حدود 30 سانت برف، جز با کمک خدا میسر نیست. سیم خاردار هم کنار زده شد. سنگرهای تیربار و دوشکای عراق منهدم شده و دوباره بوی باروت تمام سلولهای مغز را اشغال می‏کند.

گرمی خون، برفها را خیلی زود آب می‏کند. انفجار گلوله‏های خمپاره هم در از بین بردن برفها خیلی مؤثر است. پس از انفجار هر گلوله، برفهای سیاه شده به هوا پرتاب می‏شوند و در بازگشت به صورت قطرات ریز آبکی به زمین می‏ریزند. جنگ کاملا شعله ور شده و سفیدی برف، در سیاهی شب نفوذ می‏کند.

صدای خش خش حرکت روی برف در سوت خمپاره‏ها گم شده.

عراقی‏ها مقاومت می‏کنند. وقتی دستشان را روی ماشه‏ی دوشکا می‏گذارند، یادشان می‏رود که بردارند. مانند همیشه هم قصد دارند لوله‏ی خمپاره انداز را با خمپاره پر کنند!

عراقی‏ها خوب می‏جنگند. به راه باطل و کفرشان ایمان دارند. شاید هم از فرماندهانشان خیلی می‏ترسند. هر چه هست، آنها را نگه داشته و حاضر نیستند خطوط دوم و سوم جبهه‏شان را به سادگی رها کنند. سوز سرما و برف و سختی راههای کوهستان به مقاومت آنها می‏افزاید و پیشروی به سوی آنها مشکل می‏شود. ولی باید رفت. آمده‏ایم تا برویم. نیروها نفس نفس زنان برف را می‏شکافند و جلو می‏روند. با صدای سوت خمپاره‏ها خود را به روی برفها می‏اندازند و وقتی بلند می‏شوند سراپایشان برفی شده. کم کم هیجان عملیات بر سرمای برف غلبه می‏کند و بدنها گرم می‏شود. بچه‏ها عرق می‏کنند و دوست

دارند اورکتها و لباسهای کلفت و سنگین را از خود دور کنند.

ستون نظامی همچنان به سوی اهداف از پیش تعیین شده پیش می‏رود و تیراندازیهای پراکنده‏ی عراقی‏ها را نیز پاسخ می‏دهد. تقریبا سه گردان به دنبال یکدیگر هستند، ولی گاهی فاصله‏ی ستون به خاطر خستگی و یا افتادن نیروها به روی برفها، زیاد می‏شود و پراکندگی به وجود می‏آید. نیروها باید سعی کنند فاصله‏ها زیاد نشود چون در این گرگ و میش هوا، بهتر است انسجام گردان تا رسیدن به اهداف اصلی حفظ شود. با روشن شدن هوا، بخار حاصله از گرمای دهان بچه‏ها دیدنی است. همزمان با دم و بازدمهای عمیق، بخار زیادی از دهان بچه‏ها خارج می‏شود. حتی از صورت بچه‏ها هم بخار بلند می شود. معلوم نیست سرخی صورت بچه‏ها از سرما است و یا گرما. ولی هر چه هست، آن سرمای دیشب و ابتدای راه از بین رفته و جز پاها که معمولا در اثر رفتن برف به داخل چکمه‏ها خیس شده، سایر قسمتهای بدن، نسبتا گرم است.

درگیری به روز کشیده شده و در پستی بلندیها گاهی ما و گاهی عراقی‏ها در دید مستقیم قرار می‏گیریم. سایر گردانها و واحدهای نظامی هم مشغول انجام وظایف مخصوص خود هستند و به زودی از طریق بی‏سیم متوجه می‏شویم که ارتفاعات سمت راست به طور کامل به تصرف نیروهای اسلام در آمده است و حالا نوبت ماست که از شیار رو به رو پیشروی کنیم تا عقبه‏ی دشمن را منهدم کنیم. آنقدر مسائل جانبی عملیات مثل سرما و برف و خستگی عملیات در کوهستان زیاد شده که از اصل عملیات غافل شده‏ایم و زیاد متوجه اوضاع و احوال اطراف خود نیستیم و گاهی اوقات مکالمات بی‏سیم ما را متوجه اوضاع می‏کند.

اینجا قبل از آنکه بخواهی سنگر و عراقی و آتش دشمن را مد نظر داشته باشی باید تلاش کنی خود را از این بستر سفید و سرد به جلو ببری و راه را طی کنی. هر چه زمان می‏گذرد و صبح به نیمه می‏رسد، عراقی‏ها رغبت کمتری در مقاومت و استقامت نشان می‏دهند و سنگرهای انفرادی و اجتماعی خود را رها

کرده و عقب نشینی می‏کنند.

کوههای سر به فلک کشیده و سفید پوش، همه را احاطه کرده و انبوه نیروهای ایرانی و عراقی در میان عظمت این قله‏های بلند، گم شده‏اند. اما راهها مشخص است. اهداف تعیین شده. تو می‏دانی که باید به کجا بروی. می‏دانی چگونه باید بروی. همه با هم کمک می‏کنند. یگانهای رزم یکدیگر را حمایت می‏کنند. توپخانه‏ها شلیک می‏کنند و تدارکات از پشت سر نیروها می‏آید. هلی کوپترها کار امداد را ادامه می‏دهند. و مجروحان کمی عقبتر به وسیله‏ی هلی کوپترهای سبک هوانیروز به پشت جبهه منتقل می‏شوند.

تلفات معمولا دو طرفه است. عراقی‏ها هم مقاومت می‏کنند. شلیک می‏کنند. بچه‏ها مجروح و شهید می‏شوند. وسایل و امکانات ما هم منهدم می‏شود. شوخی نیست. عراقی‏ها هم به هر دلیل خوب مقاومت می‏کنند. خصوصا این دفعه که ما تا عمق خاک آنها وارد شده‏ایم و اگر مقاومت نکنند به زودی چند شهر بزرگ و یکی از استانهای مهم عراق را تصرف می‏کنیم.

در این هوای نیمه ابری، هواپیماهای عراقی هم شیرجه می‏روند و بمباران می‏کنند. آتش به پا می‏کنند و تلفات می‏گیرند. اما خدا با ماست. اگر تمام این بمبها و گلوله‏ها و راکتها می‏خواست به طور طبیعی به هدف بخورد، واویلا بود. الحمدلله تعداد زیادی از آنها به بیراهه اصابت می‏کند و بسیاری هم عمل نمی‏کند. اما حجم آتش آنقدر زیاد است که این خطاها، کمتر احساس می‏شود و انفجارهای متعدد، همه را کلافه کرده.

یک عملیات هماهنگ و خوب. پیشروی کند اما صحیح. اهداف گرفته می‏شود. روی تپه‏های کوچکتر پدافند می‏شود. از وسایل به جا مانده از عراقی‏ها، سنگرها و جانپناههای مناسب تهیه می‏شود. همه جا خیس است. نماز خواندن بر روی گل و برف عشق می‏خواهد، لازم نیست پوتینها خارج شود. وضعیت اضطراری است. در هر گوشه‏ی مناسب نماز بر پا می‏شود. قنوت تو پر از گل و برف است. رو به روی صورتت. قیامت را به یاد می‏آوری. نماز عاشقانه و عارفانه.

تمام تجهیزات و اورکت را به دوش داری و به سجده می‏روی. دور از همه‏ی

آلایشها. ساده و معصومانه. چهره‏ها خسته و خونی و خاکی. خدا این گونه خواسته. اگر چه خودش فرموده هنگام نماز تمیز و آرایش کرده باشید، ولی حالا این بهترین آرایش است. بهترین عطر، بوی خون شده. بهترین مکان برای نماز، زمین گل آلود و خیس، شده. الله اکبر. الحمدلله. سبحان الله.

خدا بندگانی را دوست دارد که در همه حال او را می‏جویند و می‏خوانند. در شهر و هنگام آسایش، در جنگ و هنگام سختی. در گرمای جنوب که مهر داغ به پیشانی می‏چسبد و در سرمای غرب که نوک انگشتان از سرما تیر می‏کشد. خدا عاشق خود را آزمایش می‏کند. در خون، در آب، در کوه، در دشت، در سلامت، در بلا، در مریضی در…

اگر گفته‏ای عاشقی، باید پایداری کنی. شیطان لباس سفید برفی می‏پوشد و تو را گول می‏زند. مواظب باش. ناراحت نشو. سختی را تحمل کن. جنگ است. عده‏ای از بچه‏ها در سرمای سوزناک غروب و بر روی خروارها برف و در زیر آتش مستقیم دشمن، به تشویش افتاده‏اند. بهانه می‏گیرند و می‏خواهند با گردانهای دیگر تعویض شوند. پاهایشان سیاه شده و از درون چکمه خارج نمی‏شود. متورم و کبود. صورتها از سرما باد کرده. سعی می‏کنند جز چشمانشان همه جای خود را بپوشانند. هوا خیلی سرد شده.

نزدیک غروب از طریق بی‏سیم اطلاع می‏دهند که مسئولان گروهان به عقب بروند و در جلسه گردان و لشکر شرکت کنند. حاجی پشت بی‏سیم است. سراغ مسئول گروهان را می‏گیرد. تکرار می‏کند. نمی‏دانیم چه بگوییم:

-… حاجی، به گوشم…

-… چرا جواب نمی‏دین… مگه به گوش نیستین…

-… به برادر سعید بگو خودشو برای جلسه برسونه به ما… متوجه شدین؟…

-… حاجی،… برادر سعید الآن اینجا نیست… بله!

-… کجاست، پیداش کن بگو زود بیاد، کار داریم… برو بچه‏ها رو هم جمع و

جور کنین و مواظب باشین، عراقیها…

هیچ راهی پیدا نشد، اما باید به حاجی بگوییم که سعید…

سعید شهید شده. یک دلاور رفت. یک فدایی رفت. یک علمدار، قبل از ظهر سر از بدنش جدا شد!

هر سه بی‏سیم چی منتظر عکس العمل مناسب هستند. آنها هم نمی‏دانند چطوری این خبر را بدهند. حلقه اشک در چشمانشان یخ می‏زند. دماغهای یخ کرده و قرمز شده هنگام گریه مثل ناودان می‏شود. باید این تأثر را حالا پنهان کرد. بچه‏ها هم سخت ناراحت‏اند. تمام نیروهای گردان متوجه شهادت مسئول گروهان خود شده‏اند و حالا به تو نگاه می‏کنند. تو هم باید وظیفه‏ات را انجام بدهی. بچه‏ها خوب تو را می‏شناسند. تو را هم مانند برادر سعید دوست دارند. قبل از سعید و بعد از سعید، هر چه گفته‏ای گوش کرده‏اند. تا همین الان. به دستورات تو خوب عمل کرده‏اند و شاید با این اطاعت بی‏چون و چرا می‏خواهند، غصه را از دل تو پاک کنند. می‏خواهند ناراحتی تو کمتر شود.

-… حاجی، حاجی، طاهر.

-… حاجی بگوشه. صحبت کن، سعید رو پیدا کردی؟

-… حاجی جان، سعید رفته، رفته… موقعیت همت.

-… چی می‏گی، یک بار دیگه تکرار کن.

-… سعید رفته موقعیت همت…

چند لحظه سکوت پشت بی‏سیم

معلوم است پشت حاجی هم شکست. سکوت طولانی می‏شود.

– حاجی متوجه شدی. پیام رو گرفتی؟

– آره، خوب آقا جون خودت از همین الآن سعید هستی. حالا بلند شو زود بیا، جلسه. بچه‏ها رو هم خوب بچین. اون سمت راست را هم مواظب باش.

رفتن به عقب کار دستوری است. شب نزدیک شده. بچه‏ها با منطقه آشنا نیستند. دلهره و سرما آنها را آزار می‏دهد. حجم آتش هم زیاد شده. ولی بیش از

هر چیز نبودن تدارکات غذایی باعث اذیت نیروهاست.

مسئول دسته‏ی یک، معاون گروهان، معاون دسته‏ی یک، مسئول دسته‏ی یک. این طوری، احتمالات بعدی هم تأمین می‏شود.

در سنگر محور و قرارگاه تاکتیکی که فقط چند کیلومتر عقب قرار دارد، همه در رفت و آمدند. خود حاجی و چند نفر دیگر از نیروهای ستاد لشکر، در حال ساختن سنگر خراب شده هستند. می‏گویند بعد از ظهری یک خمپاره آمد و سنگر را خراب کرد. دو نفر از بچه‏ها هم مجروح شده‏اند. ولی حالا همه در حال بازسازی سنگر هستند. فرمانده لشکر هم گونی پر می‏کند. معاونش هم بیل می‏زند. فرقی نمی‏کند.

چند لحظه بعد، جلسه تشکیل می‏شود. سه مسئول گروهان و حاجی به همراه معاون گردان وضعیت نیروهایشان را توضیح می‏دهند که توأم با شکایت و بیان کمبودهاست. وضعیت عملیات هم تشریح می‏شود و مشکلات نظامی مطرح می‏شود. خیلی سریع و گذرا. حاجی برای شهادت نیروهای گردان خصوصا برادر سعید یک فاتحه می‏خواند و با آن چهره‏ی پر جاذبه بقیه عملیات را تشریح می‏کند. بعضی از اهداف تغییر کرده. راهکارها عوض شده. حالا که روی منطقه آمده‏ایم، حقایق بهتر مشخص شده و بنابراین مجبوریم تغییراتی در عملیات داشته باشیم.

نیمه شب امشب، باید حرکت کنیم و تپه رو به رو را از عراقی‏ها بگیریم چون آنها از سمت راست روی ما مسلط اند و تا چند کیلومتر عقبتر می‏توانند عقبه‏ی ما را زیر آتش بگیرند. جزئیات کار مشخص و قرار می‏شود دو گردان تازه نفس به همراه گردان ما وارد عمل شود.

حاجی هنوز لبخند به لب دارد. با کادر گردان شوخی می‏کند، ولی هیچ کس به خود اجازه نمی‏دهد با حاجی شوخی کند. پرده‏ی شرم و حیا خیلی محکم بین ما قرار دارد. گاهی اوقات هم حاجی عصبانی می‏شود و با کمی اخم، خیلی چیزها را بدون یک کلمه حرف به ما می‏فهماند.

قرارگاه هم یخ است. یک بخاری زور می‏زند تا سنگر فرماندهی لشکر را گرم کند. ولی فایده ندارد. فقط دود می‏کند. دو چراغ فانوس بر روی انبوه بی‏سیمهایی که در انتهای سنگر جای گرفته‏اند، بی‏سیم چیها کمک می‏کنند تا ارتباط بین گردانها و لشکر، لشکر و قرارگاه و فرماندهی را برقرار کنند. پتوی جلوی سنگر هم مثل بادبزن در حال باز و بسته شدن است و هر کس پس از ورود خود را به حاجی می‏رساند و صحبت می‏کند.

اوضاع شلوغ شده. گویی یگانی که بر روی ارتفاعات سمت چپ عمل کرده، نتوانسته به خوبی در مقابل عراق مقاومت کند و مجبور شده مقداری عقب نشینی کند. عراقی‏ها هم اکنون از جناح چپ پشت سر نیروهای خط مقدم ما خطرآفرین شده‏اند. ولی عملیات امشب سر جای خود هست و باید تپه‏ی جلویی گرفته شود، ساعتش هم مشخص شده. گردان ما هم باید به خط بزند. بعد نیروهای دو گردان دیگر وارد عمل شوند و گردان ما صبح به عقب برگردد.

یک بار دیگر بر پا. بچه‏ها به خوبی با این حرفها و حرکتها آشنا هستند. ساعتها تمرین و آموزش در پادگان و اردوگاه برای چنین روزهایی بوده است. نیروها می‏دانند وقتی مسئول گفت: بر پا، یعنی باید تجهیزات را بسته و اسلحه به دست گرفته و آماده حرکت باشند. مسئول دسته هم اول شب توجیه شده است.

زمان زیادی نمی‏گذرد. نیروها متوجه عملیات می‏شوند و می‏دانند باید یک بار دیگر خط عراقیها را در هم بکوبند. اما تمام بدنشان خیس است. هیچ جای خشک پیدا نمی‏کنی. غذای کافی هم نخورده‏اند. ولی ایمان آنها را به جلو می‏برد. فاطمه زهرا (س) کمک می‏کند. یاد امام به آدم شجاعت می‏دهد.

مجموع گروهان 62 نفرند و مجموع گردان 217 نفر. کافی است. عراقی‏ها خیلی می‏ترسند. خصوصا این شبها. همین طوری شلیک می‏کنند. منور می‏زنند. شاید خودشان را هم نشانه بگیرند… اوضاعشان خیلی درهم است.

217 رزمنده، 217 دلاور، 217 از جان گذشته، 217 شب شکن. 217 متوکل، 217 متذکر. همه امیدوار. همه مصمم. خط دشمن باید شکسته و

سنگرهای دوشکا خفه شود. عراقیها به درک واصل شوند. تپه تصرف شود تا نیروهای تازه نفس به طور صحیح روی آن پدافند کنند.

این عملیات با عملیات دیگر فرق دارد. همه خیس‏اند. نمناکی لباسها باعث آزار بچه‏هاست. ولی چند قدم جلوتر ناگهان خود را در مقابل فریادها و شلیکهای عراقی‏ها می‏یابی. تو هم باید شلیک کنی. محکمتر. قوی‏تر. از خدا کمک بخواه. سر را به خدا بسپار. روی زمین دراز بکش و سینه خیز روی برفها جلو برو. دوستت تیر می‏خورد ولی نباید بایستی. جلو برو. حمله کن. دوست دیگرت شهید می‏شود، خوش به حالش. تو جلو برو. ادامه راه او جلوی توست. کانال عراقی‏ها به دست بچه‏ها می‏افتد. جنازه‏ی عراقی‏ها روی هم افتاده، گاهی اوقات ممکن است اشتباهی به طرف افراد خودی شلیک کنی. مواظب باش. باید یکدیگر را صدا بزنید. حرف بزنید. ذکر بگویید. هماهنگ باشید.

تپه چندان بزرگ نیست، ولی تو مجبوری قدم به قدم آن را طی کنی و نیروها را بچینی. سر جای خودشان. در محلهای مناسب. صبح نزدیک است. شاید عراقی‏ها بخواهند همین امشب پاتک کنند. هنوز به طور کامل از تپه خارج نشده‏اند. در دامنه‏ی تپه حضور دارند و بلند بلند یکدیگر را صدا می‏زنند. هلهله می‏کنند. همین داد و بیدادها بچه‏ها را ترسانده. از تاریکی می‏ترسند. هر لحظه منتظرند، از دل تاریکی یک عراقی گلوی آنها را بگیرد. به خاطر همین سعی می کنند در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند همدیگر را ببینند. این کار باعث می‏شود در بعضی نقاط فاصله بیفتد.

حالا آدم می‏فهمد عراقی‏های بیچاره هر شب چه می‏کشند. چه کابوسهایی را تا صبح می‏گذرانند. خیلی بیچاره‏اند، چون در اکثر شبها منتظر هجوم بسیجیانی هستند که هم با تکبیرشان و هم با رگبارشان جان را از تنشان بیرون می‏کشند.

اتفاق بدی می‏افتد. ناگهان عراقی‏ها از بالای کانال وارد شده و شروع به پاکسازی و درگیری می‏کنند. همه چیز به هم ریخته. درگیری خیلی شدید است. همه یکدیگر را می‏زنند. دیگر نمی‏توان اطمینان کرد که این سیاهی، ایرانی است

یا عراقی. معلوم می‏شود عراقی‏ها منتظر حمله ما بوده‏اند. دقیقا مشخص نیست آنها از چه طریق متوجه این عملیات شده‏اند. شاید از طریق شنود بی‏سیم و یا محاسبات نظامی خودشان متوجه شده‏اند به هر حال ما احتیاج به تصرف این تپه داریم.

در این گیر و دار باید فکری اندیشید. از همه طرف تیر می‏آید. از خمپاره خبری نیست، هر چه هست تیر کلاش و تیربارهای گرینوف است. نارنجک هم منفجر می‏شود. ولی معلوم نیست از کجا و از کدام طرف. امن‏ترین محل داخل کانال است و همه سعی می‏کنند خود را در کانال مخفی کنند. گاهی اوقات همین طور که می‏روی، ناگهان پاهایت به یک چیز نرم و گرم برخورد می‏کند، شاید پیکر پاک یک شهید و یا جنازه‏ی متعفن یک عراقی باشد. صدای تیرها، دل را می‏خراشد. هر سه گروهان غافلگیر شده‏ایم.

حاجی هم عصبانی شده و از پشت بی‏سیم فریاد می‏زند. خودش هم همان حوالی است. شاید 30 متر عقبتر. شاید هم 30 متر جلو. معلوم نیست. ولی هر کجا هست، کاملا به جریان مسلط است و اوضاع را از نزدیک پیگیری می‏کند، دستور می‏دهد، هدایت می‏کند و روحیه می‏دهد. پشت بی‏سیم مسائلی را مطرح می‏کند که باعث انحراف شنود دشمن شود.

حدود 30 دقیقه است که این درگیریها ادامه یافته و از هر طرف که می‏روی نیروهای خودی را می‏بینی، ولی صدای عراقی‏ها نزدیکتر است. واقعا وحشتناک شده. صداهای خشن و عصبانی. فریاد می‏زنند. نعره می‏کشند. از این سو به آن سو می‏دوند. جثه‏شان بزرگتر از بچه‏های خودمان است. گویی مست کرده‏اند. نمی‏ترسند. حمله می‏کنند. تپه را رها نمی‏کنند.

باید فکر اساسی کرد. اگر همین طوری ادامه یابد، مشکل پیدا خواهیم کرد. تمام جزئیات با احساسات تمام و گاه با عصبانیت و تندی و به سلسله مراتب از طریق بی‏سیم گزارش می‏شود.