بوق ماشین، یعنی آنهایی که به حمام نیاز دارند عجله کنند. نسیم صبحگاهی زیباست ولی سوار شدن بر ماشین حمام کمی خجالت دارد. دست خودت هم نیست. همه چیز طبیعی است. ولی جبهه و اردوگاه اسلام آن قدر آراسته و پرهیبت است که همه چیز باید در هالهی شرم و حیا صورت گیرد، ولی باید سوار شد. امان از هنگامی که یکی از بچههای شوخ همراه تو شود. میگوید و میخنداند. تو را به نام میخواند. سعی میکند با این شوخی و خنده خود را عادی و طبیعی جلوه دهد. ولی اگر به داخل قلبش وارد شوی، شرم و حیا نیز او را رها نمیکند. حمام کوچک و تعداد افراد زیاد. مقداری که صبر میکنی، نوبت تو میشود. همه دلشوره دارند. تا زودتر نماز خود را بخوانند.
-… آفتاب زد. عجله کن برادر. سریعتر. الآن آب سرد میشه.
-… آقاجون زودتر. بیرون منتظریم. آب تموم شد.
حدود 12 دوش وجود دارد که در یک کانتینر تعبیه شده. لولهکشی لازم هم از طریق دو منبع آب 20 هزار لیتری صورت گرفته. زیر یکی از دو منبع وسایل حرارتی کار گذاشته شده و دو متصدی دارد که از نیمه شب آن را روشن میکنند تا برای صبح آماده شود. همهی دوشها پر است. وقتی وارد میشوی، آب سایر
دوشها از ناودان زیر پاهایت عبور میکند. سر و ته این حمام با یک دست لیف و صابون و غسل باید تمام شود. وگرنه دیگران به نماز نمیرسند. وقتی بیرون میآیی هنوز سرت خیس است. چون فرصت نداری داخل بمانی و سر و کلهات را خوب خشک کنی. نمازت را که بخوانی هوا روشن میشود. چهرههای نورانی نورانیتر شده. چهرهها شناخته میشوند. ولی گویی آن حیای قبل از طلوع کم شده. با یکدیگر صحبت میکنند. حال یکدیگر را میپرسند. شوخی و مزاح هم فراموش نمیشود. حالا هر کس خودش راه گردان را پیش میگیرد و میرود. ماشین هم پیدا میشود. باید بپری عقب. اگر چه دوباره خاکی میشوی. ولی باید بروی. گردان منتظر است…
وقتی به گردان میرسی، همه رفتهاند. برای صبحگاه. گردان خلوت است. وارد چادر میشوی. یکی از بچهها در حال تمیز کردن چادر است. تو هم کمک میکنی. صبحانه را حاضر میکنی و منتظر بازگشت نیروهای گردان و دسته میمانی. شاید هم خجالت بکشی و وقتی بچهها از صبحگاه برمیگردند در گوشهای خود را مشغول میکنی.این گونه بهتر است.
باران شدیدی میبارد. اردوگاه در بارش قطرات باران گم شده است. وقتی در چادر بنشینی، صدای باران، آهنگ خاصی را به وجود میآورد. پس از مدتی باران از نسوج چادر عبور میکند و اگر روی چادرها پلاستیک نکشیده باشید، چادر خیس میشود. و امکان ریزش باران به داخل زیاد میشود. میبارد و میبارد. رحمت است. باید ببارد. هوا گرم شده. خوب شد باران بارید. اگر باران نمیآمد بد میشد. البته باران هم اذیت میکند… اصلا تو چکارهای که بگویی بیاید یا نیاید. چکار داری به کار خدا. تو فقط شکر کن. ببین و کیف کن. قرار است باران بیاید و بیابانهای خدا سبز شود. قرار است باران ببارد و هوا خنک شود. قرار است باران ببارد و هوا تمیز شود. قرار است باران ببارد و…
جلوی چادر را جمع و جور کن. کفشها و پوتینها را کنار بگذار. در چادر را هم ببند. هنوز باران میآید. ریز و درشت. اگر بتوانی بیرون را نگاه کنی، میتوانی
عظمت خدا را درک کنی. ابرها سر در گریبان یکدیگر فرو بردهاند. ابرها به یکدیگر برخورد میکنند و صدای عظیمی به وجود میآورند. اردوگاه خیس شده. هر از چند گاهی یکی از نیروها را میبینی که روی پنجههای پایش به سویی میدود. میدود و خود را به سرپناهی میرساند. حالا همه جا گل شده. آب از هر شیار کوچک و بزرگی راه افتاده است. آب متواضعترین پدیده آفرینش از آسمان به زیر میآید و پس از انجام مأموریت و سرسبز کردن سرزمینهای خشک به زیر میرود و خود را ذخیره میکند. تو نیز بیاموز. اینجا دانشگاه است. از همه چیز درس بگیر. اینجا فرصت پیدا کردهای در مورد همه چیز خوب فکر کنی. حتی در مورد باران. در خصوص مأموریتهایش. چه سازنده و چه مخرب. چه در قالب باران بهاری و چه به صورت سیل خانمان برکن.
قطرههای آب از ابرها با ترتیب و با نظم خاص جدا میشوند و به زمین میریزند. وقتی به زمین میخورند، به قطرات ریزتر تقسیم میشوند تا تمام اطراف خود را بهرهمند سازند. مخالف سنت خدا هم شنا نمیکند. راهش مشخص است. با کمال تواضع خود را در سرازیریها جاری میکند تا تمام زمینها را سیراب کند. سپس در زیرزمین منتظر مأموریتی دیگر و حرکتی دیگر برای بیرون آمدن توسط بندگان خدا میشود.
اما اینجا جنوب ایران است و باران یعنی زندگی. زمین همیشه تشنه است. آب میخواهد. قدر آب را هم میدانند. کسی آب را هدر نمیدهد. آب خیلی ارزش دارد. در این سرزمین بارها نماز استسقا خواندهاید و شاید پس از این نیز بخوانید. پس خوب توجه کن. باران را بپذیر و قدر آن را بدان. اگر چه چادر و پوتین تو خیس شود ولی بدان که باران رحمت است و خداوند به این مردم و این سرزمین رحم کرد.
باران میبارد. یکی از بچههای در داخل چادر میگوید: » انگار در آسمان سوراخ شده » دیگری ادامه میدهد: » زمین صبحگاه هم سوراخ شده، فردا صبحگاه نداریم و میتونیم بخوابیم… » سومی تکمیل میکند: » البته بعد از نماز
صبح و خواندن زیارت عاشورا و خوردن صبحانه!…
» نخواستیم بابا، بهتره بعد از نماز و زیارت عاشورا بریم بدویم و صبحگاه را اجرا کنیم. »
شوخی ادامه مییابد و مزهها انداخته میشود. ناگهان یکی از بچهها فریاد میزند:
» وای، بلند شین، آب اومد تو »
همه بلند شدند. اول به طرف محل نفوذ آب رفتند، بعد با چند طرح و پیشنهاد خود را برای مقابله با نفوذ باران به داخل چادر آماده ساختند. دو نفر از چادر بیرون رفتند. چادر را بالا زدند. جوی کنار چادر را با بیل گودتر کردند. از داخل هم وسایل و پتوها کنار زده میشوند. اما دیر شده. تا به خودمان بجنبیم، نصف چادر خیس شده. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی همین مقدار بس بود برای اینکه آواره شویم و اکثر وسایلمان خیس بشود. بچههای چادر دستهی دو آمدند کمک، ولی فایدهای ندارد. بچههایی که بیرون چادر بودند حسابی خیس شدهاند. عدهای سعی میکنند، کارها را هدایت کنند و عدهای هم از شوخی و خنده غافل نمیشوند. خیلی بد شد. اکثر پتوها خیس شده و مجبور هستیم فقط در گوشهای از چادر که هنوز خشک مانده جای بگیریم.
باران تندتر شده و امان نمیدهد. دیگر نمیتوان خیالهای شاعرانه داشت و باید منتظر آوارگی و خطر بود. یک سمت چادر بالا است و گاهی اوقات کولاک باران، خود را به این گوشه نیز میرساند. اما بچهها ایستادهاند و میگویند و میخندند.
– » لباسهای خیس را در بیارین، سرما میخورین ها… »
– » آقا مایوی من کجاست میخوام برم شنا »
– » تو که شنا بلد نیستی، غرق میشی، نرو میخواهی شهید بشی… »
صدای شوخی و خنده بچههای باروحیه، بر غرش آسمان و آهنگ باران غلبه میکند. بعضی از بچههای دستهی سه سر خود را از چادرشان بیرون میآورند
و راهحل ارائه میدهند. چند نفرشان هم ما را به چادرشان دعوت میکنند. ولی هیچ کس حاضر نیست از جمع مصیبت دیده جدا شود و خودش را راحت کند. پس همه میمانیم و فکری برای این بیخانمانی میکنیم.
چند لحظه بیشتر نمیگذرد که باران با یکی از چادرهای گروهان کناری هم شوخی میکند. آنها هم میریزند بیرون و بیل به دست سعی دارند، مسیر آب را منحرف کنند. اما دیر شده و زندگیشان خیس میشود. خیلی جالب است. واقعا در آسمان سوراخ شده. میبارد خسته هم نمیشود. زندگی همه را به هم ریخته. همین طور که باران میبارد، چند نفر از بچهها بارانیهای خود را میپوشند و از گوشهی چادر خارج میشوند. کار شروع میشود. بیل و کلنگ و جوی آب، پایههای چادر را محکم میکنند و به هر زحمتی که هست چادر را دوباره روی میلهها میاندازند. بعد مقداری پلاستیک از تدارکات میآورند و روی چادر میکشند. اگر چه مسیر آب منحرف شده ولی هنوز وسایلمان خیس است. ولی باید تحمل کرد. چارهای نیست. بیابان است و جنگ. اگر در خط مقدم و منطقه عملیاتی از این اتفاقها افتاد باید آماده بود. نمیتوان گوشهای نشست و ماتم گرفت. اول باید تحمل کنی و بعد باید به فکر راهچاره و بازسازی باشی. هر طور که شده. حتی با چند گونی خاک.
چند ساعت بعد باران متوقف شد و آفتاب جنوب تابیدن گرفت و در اندک زمانی همه چیز عادی شد. زمینها خشک و چادرها علم. هم باران زیباست هم آفتاب.
چادر را جابهجا و از مسیر آب خارج میکنیم. سپس وسایلمان را داخل چادر میبریم و پس از اینکه پتوها در آفتاب خشک شدند، مرتب و منظم آنها را پهن میکنیم.