جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بوق ماشین و حمام

زمان مطالعه: 5 دقیقه

بوق ماشین، یعنی آنهایی که به حمام نیاز دارند عجله کنند. نسیم صبحگاهی زیباست ولی سوار شدن بر ماشین حمام کمی خجالت دارد. دست خودت هم نیست. همه چیز طبیعی است. ولی جبهه و اردوگاه اسلام آن قدر آراسته و پرهیبت است که همه چیز باید در هاله‏ی شرم و حیا صورت گیرد، ولی باید سوار شد. امان از هنگامی که یکی از بچه‏های شوخ همراه تو شود. می‏گوید و می‏خنداند. تو را به نام می‏خواند. سعی می‏کند با این شوخی و خنده خود را عادی و طبیعی جلوه دهد. ولی اگر به داخل قلبش وارد شوی، شرم و حیا نیز او را رها نمی‏کند. حمام کوچک و تعداد افراد زیاد. مقداری که صبر می‏کنی، نوبت تو می‏شود. همه دلشوره دارند. تا زودتر نماز خود را بخوانند.

-… آفتاب زد. عجله کن برادر. سریعتر. الآن آب سرد می‏شه.

-… آقاجون زودتر. بیرون منتظریم. آب تموم شد.

حدود 12 دوش وجود دارد که در یک کانتینر تعبیه شده. لوله‏کشی لازم هم از طریق دو منبع آب 20 هزار لیتری صورت گرفته. زیر یکی از دو منبع وسایل حرارتی کار گذاشته شده و دو متصدی دارد که از نیمه شب آن را روشن می‏کنند تا برای صبح آماده شود. همه‏ی دوشها پر است. وقتی وارد می‏شوی، آب سایر

دوشها از ناودان زیر پاهایت عبور می‏کند. سر و ته این حمام با یک دست لیف و صابون و غسل باید تمام شود. وگرنه دیگران به نماز نمی‏رسند. وقتی بیرون می‏آیی هنوز سرت خیس است. چون فرصت نداری داخل بمانی و سر و کله‏ات را خوب خشک کنی. نمازت را که بخوانی هوا روشن می‏شود. چهره‏های نورانی نورانی‏تر شده. چهره‏ها شناخته می‏شوند. ولی گویی آن حیای قبل از طلوع کم شده. با یکدیگر صحبت می‏کنند. حال یکدیگر را می‏پرسند. شوخی و مزاح هم فراموش نمی‏شود. حالا هر کس خودش راه گردان را پیش می‏گیرد و می‏رود. ماشین هم پیدا می‏شود. باید بپری عقب. اگر چه دوباره خاکی می‏شوی. ولی باید بروی. گردان منتظر است…

وقتی به گردان می‏رسی، همه رفته‏اند. برای صبحگاه. گردان خلوت است. وارد چادر می‏شوی. یکی از بچه‏ها در حال تمیز کردن چادر است. تو هم کمک می‏کنی. صبحانه را حاضر می‏کنی و منتظر بازگشت نیروهای گردان و دسته می‏مانی. شاید هم خجالت بکشی و وقتی بچه‏ها از صبحگاه برمی‏گردند در گوشه‏ای خود را مشغول می‏کنی.این گونه بهتر است.

باران شدیدی می‏بارد. اردوگاه در بارش قطرات باران گم شده است. وقتی در چادر بنشینی، صدای باران، آهنگ خاصی را به وجود می‏آورد. پس از مدتی باران از نسوج چادر عبور می‏کند و اگر روی چادرها پلاستیک نکشیده باشید، چادر خیس می‏شود. و امکان ریزش باران به داخل زیاد می‏شود. می‏بارد و می‏بارد. رحمت است. باید ببارد. هوا گرم شده. خوب شد باران بارید. اگر باران نمی‏آمد بد می‏شد. البته باران هم اذیت می‏کند… اصلا تو چکاره‏ای که بگویی بیاید یا نیاید. چکار داری به کار خدا. تو فقط شکر کن. ببین و کیف کن. قرار است باران بیاید و بیابانهای خدا سبز شود. قرار است باران ببارد و هوا خنک شود. قرار است باران ببارد و هوا تمیز شود. قرار است باران ببارد و…

جلوی چادر را جمع و جور کن. کفشها و پوتینها را کنار بگذار. در چادر را هم ببند. هنوز باران می‏آید. ریز و درشت. اگر بتوانی بیرون را نگاه کنی، می‏توانی

عظمت خدا را درک کنی. ابرها سر در گریبان یکدیگر فرو برده‏اند. ابرها به یکدیگر برخورد می‏کنند و صدای عظیمی به وجود می‏آورند. اردوگاه خیس شده. هر از چند گاهی یکی از نیروها را می‏بینی که روی پنجه‏های پایش به سویی می‏دود. می‏دود و خود را به سرپناهی می‏رساند. حالا همه جا گل شده. آب از هر شیار کوچک و بزرگی راه افتاده است. آب متواضعترین پدیده آفرینش از آسمان به زیر می‏آید و پس از انجام مأموریت و سرسبز کردن سرزمینهای خشک به زیر می‏رود و خود را ذخیره می‏کند. تو نیز بیاموز. اینجا دانشگاه است. از همه چیز درس بگیر. اینجا فرصت پیدا کرده‏ای در مورد همه چیز خوب فکر کنی. حتی در مورد باران. در خصوص مأموریتهایش. چه سازنده و چه مخرب. چه در قالب باران بهاری و چه به صورت سیل خانمان برکن.

قطره‏های آب از ابرها با ترتیب و با نظم خاص جدا می‏شوند و به زمین می‏ریزند. وقتی به زمین می‏خورند، به قطرات ریزتر تقسیم می‏شوند تا تمام اطراف خود را بهره‏مند سازند. مخالف سنت خدا هم شنا نمی‏کند. راهش مشخص است. با کمال تواضع خود را در سرازیریها جاری می‏کند تا تمام زمینها را سیراب کند. سپس در زیرزمین منتظر مأموریتی دیگر و حرکتی دیگر برای بیرون آمدن توسط بندگان خدا می‏شود.

اما اینجا جنوب ایران است و باران یعنی زندگی. زمین همیشه تشنه است. آب می‏خواهد. قدر آب را هم می‏دانند. کسی آب را هدر نمی‏دهد. آب خیلی ارزش دارد. در این سرزمین بارها نماز استسقا خوانده‏اید و شاید پس از این نیز بخوانید. پس خوب توجه کن. باران را بپذیر و قدر آن را بدان. اگر چه چادر و پوتین تو خیس شود ولی بدان که باران رحمت است و خداوند به این مردم و این سرزمین رحم کرد.

باران می‏بارد. یکی از بچه‏های در داخل چادر می‏گوید: » انگار در آسمان سوراخ شده » دیگری ادامه می‏دهد: » زمین صبحگاه هم سوراخ شده، فردا صبحگاه نداریم و می‏تونیم بخوابیم… » سومی تکمیل می‏کند: » البته بعد از نماز

صبح و خواندن زیارت عاشورا و خوردن صبحانه!…

» نخواستیم بابا، بهتره بعد از نماز و زیارت عاشورا بریم بدویم و صبحگاه را اجرا کنیم. »

شوخی ادامه می‏یابد و مزه‏ها انداخته می‏شود. ناگهان یکی از بچه‏ها فریاد می‏زند:

» وای، بلند شین، آب اومد تو »

همه بلند شدند. اول به طرف محل نفوذ آب رفتند، بعد با چند طرح و پیشنهاد خود را برای مقابله با نفوذ باران به داخل چادر آماده ساختند. دو نفر از چادر بیرون رفتند. چادر را بالا زدند. جوی کنار چادر را با بیل گودتر کردند. از داخل هم وسایل و پتوها کنار زده می‏شوند. اما دیر شده. تا به خودمان بجنبیم، نصف چادر خیس شده. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی همین مقدار بس بود برای اینکه آواره شویم و اکثر وسایلمان خیس بشود. بچه‏های چادر دسته‏ی دو آمدند کمک، ولی فایده‏ای ندارد. بچه‏هایی که بیرون چادر بودند حسابی خیس شده‏اند. عده‏ای سعی می‏کنند، کارها را هدایت کنند و عده‏ای هم از شوخی و خنده غافل نمی‏شوند. خیلی بد شد. اکثر پتوها خیس شده و مجبور هستیم فقط در گوشه‏ای از چادر که هنوز خشک مانده جای بگیریم.

باران تندتر شده و امان نمی‏دهد. دیگر نمی‏توان خیالهای شاعرانه داشت و باید منتظر آوارگی و خطر بود. یک سمت چادر بالا است و گاهی اوقات کولاک باران، خود را به این گوشه نیز می‏رساند. اما بچه‏ها ایستاده‏اند و می‏گویند و می‏خندند.

– » لباسهای خیس را در بیارین، سرما می‏خورین ها… »

– » آقا مایوی من کجاست می‏خوام برم شنا »

– » تو که شنا بلد نیستی، غرق می‏شی، نرو می‏خواهی شهید بشی… »

صدای شوخی و خنده بچه‏های باروحیه، بر غرش آسمان و آهنگ باران غلبه می‏کند. بعضی از بچه‏های دسته‏ی سه سر خود را از چادرشان بیرون می‏آورند

و راه‏حل ارائه می‏دهند. چند نفرشان هم ما را به چادرشان دعوت می‏کنند. ولی هیچ کس حاضر نیست از جمع مصیبت دیده جدا شود و خودش را راحت کند. پس همه می‏مانیم و فکری برای این بی‏خانمانی می‏کنیم.

چند لحظه بیشتر نمی‏گذرد که باران با یکی از چادرهای گروهان کناری هم شوخی می‏کند. آنها هم می‏ریزند بیرون و بیل به دست سعی دارند، مسیر آب را منحرف کنند. اما دیر شده و زندگیشان خیس می‏شود. خیلی جالب است. واقعا در آسمان سوراخ شده. می‏بارد خسته هم نمی‏شود. زندگی همه را به هم ریخته. همین طور که باران می‏بارد، چند نفر از بچه‏ها بارانی‏های خود را می‏پوشند و از گوشه‏ی چادر خارج می‏شوند. کار شروع می‏شود. بیل و کلنگ و جوی آب، پایه‏های چادر را محکم می‏کنند و به هر زحمتی که هست چادر را دوباره روی میله‏ها می‏اندازند. بعد مقداری پلاستیک از تدارکات می‏آورند و روی چادر می‏کشند. اگر چه مسیر آب منحرف شده ولی هنوز وسایلمان خیس است. ولی باید تحمل کرد. چاره‏ای نیست. بیابان است و جنگ. اگر در خط مقدم و منطقه عملیاتی از این اتفاقها افتاد باید آماده بود. نمی‏توان گوشه‏ای نشست و ماتم گرفت. اول باید تحمل کنی و بعد باید به فکر راه‏چاره و بازسازی باشی. هر طور که شده. حتی با چند گونی خاک.

چند ساعت بعد باران متوقف شد و آفتاب جنوب تابیدن گرفت و در اندک زمانی همه چیز عادی شد. زمینها خشک و چادرها علم. هم باران زیباست هم آفتاب.

چادر را جابه‏جا و از مسیر آب خارج می‏کنیم. سپس وسایلمان را داخل چادر می‏بریم و پس از اینکه پتوها در آفتاب خشک شدند، مرتب و منظم آنها را پهن می‏کنیم.