جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بازگشت به وطن

زمان مطالعه: 9 دقیقه

این دوران هم به پایان می‏رسد. آلمان و اروپا با تمام جاذبه‏های کاذب و فریبنده‏اش را باید ترک کرد. باید به ایران برگشت. چه کلمه‏ی زیبایی، ایران! زیباتر از آن ایران اسلامی است. جایی که امام تنفس می‏کند، جایی که شهیدان از جسمهایشان گذشته‏اند، جایی که خانواده‏های شهدا، به امید دیدار در قیامت، چهره‏ی عزیزانشان را مرور می‏کنند، جایی که نام قرآن و عترت با احترام برده می‏شود.

از هامبورگ تا فرانکفورت. تنها. یک ساک دستی کوچک، با چند سوغات کوچک برای خانواده، یک ریش تراش برای پدر، یک جفت کفش برای برادر، چند تکه اسباب بازی برای خواهران. در فرودگاه فرانکفورت هیچ کس منتظر تو نیست. باید در این فرودگاه بسیار بزرگ راه را پیدا کنی و خود را به قسمت پرواز ایران برسانی. تو باعث تعجب عده‏ای از افراد می‏شوی. خیره خیره نگاهت می‏کنند. تنها بودن را برای سن و سال تو مشکل می‏دانند. ولی تو خیلی عادی و طبیعی، طی مسیر می‏کنی. از سالنهای متعدد می‏گذری. تابلوها را می‏خوانی و به هر طریق، محل پروازهای ایرانی را پیدا می‏کنی. تعداد زیادی ایرانی منتظر ساعت پروازند. همه جور آدم دیده می‏شود. با حجاب و بی‏حجاب، زن و مرد،

با ریش و بی‏ریش. از فرصت استفاده کرده و گوشه‏ای را انتخاب می‏کنی و مشغول خوردن ناهار می‏شوی. چند کتلک و خیار شور و گوجه که به صورت ساندویچ برای تو تهیه شده. دست پخت خسرو است. او نگران غذای بیرون بوده و شب گذشته، غذای مناسبی تهیه کرده که خیلی هم خوشمزه است.

در میان افرادی که منتظر پرواز به ایران هستند یک خانم چادری با دو بچه، توجه همه را جلب کرده است. یک پسر بچه‏ی شیطان و یک کودک گریان که در آغوش مادر جای گرفته است. احتمالا این خانم همسر یکی از کارمندان نمایندگیهای ایران در خارج از کشور است که به هر دلیل مجبور شده بدون شوهرش به ایران برود. ولی حالا از بازیگوشی پسر کوچکش حسابی کلافه شده است.

ساعت پرواز فرا می‏رسد. بلیت را تبدیل به کارت پرواز کرده‏ای و قرار است در انتهای هواپیما بنشینی. محلی که فقط دو صندلی دارد. بیش از 300 نفر سوار بر هواپیما می‏شوند. خلبان، خوش آمد می‏گوید و مدت پرواز را پنج ساعت اعلام می‏کند. دیدن غروب از پنجره‏های کوچک هواپیما جالب است. ولی سر و صدای آن کودک خردسال تمام چیزهای جالب را تحت الشعاع قرار می‏دهد. می‏چرخد و بازی می‏کند. به همه چیز دست می‏زند و دوست دارد با همه شوخی کند. پنج سال بیش ندارد، ولی به اندازه‏ی یک آدم 15 ساله انرژی دارد. ماشاء الله. مادرش هم نمی‏تواند آن کودک دیگر را رها کند و جلوی این یکی را بگیرد. ولی مشکل هنگامی شدید می‏شود که آن خردسال شیرخوار هم گریه را شروع می‏کند. اوضاع کاملا به هم ریخته است.

یک نفر باید به او کمک کند، ولی تو نمی‏توانی. شکم و پای مجروح تو، اجازه‏ی این کار را نمی‏دهد. خلاصه یک فداکار پیدا می‏شود. یک خانم در حالی که مانتو بر تن دارد، از جا بلند می‏شود و کودک خردسال را از خانم می‏گیرد. او را نوازش می‏دهد و موفق می‏شود او را ساکت کند. مادر هم به دنبال عباس کوچولوی شیطان. در اینجاست که نمی‏توان به تصورات خود اعتماد کرد و

می‏توان آدمهای خوب و فهمیده را در تمام اقشار یافت. مثل این خانمی که برای یاری و کمک آن خانم چادری بلند شد و خود را به زحمت انداخت.

هنگام نماز فرا می‏رسد. نماز مغرب و عشا را باید خواند. قبل از آنکه به فرودگاه تهران برسی نماز قضا خواهد شد. اما چگونه؟ کجا؟ ناگهان یک پیرمرد با صفا از جایش بلند شده و به عقب هواپیما می‏آید. گویی این کار را بارها قبلا انجام داده. حدود قبله را تشخیص داده و نماز را شروع می‏کند. شاید عده‏ای منتظر شکسته شدن این خط بودند. بلافاصله تعداد زیادی آماده نماز می شوند. یکی پس از دیگری به رکوع و سجود می‏روند. یک نماز سه رکعتی و یک نماز دو رکعتی باور کردنی نیست. خیلی از آنهایی که به ظاهر، قابل نماز نیستند، بدون هیچ گونه و ریا و تظاهر خود را برای نماز آماده می‏کنند و به نماز می‏ایستند، صادقانه و خالصانه.

اکثر مردم خدا جویند و او را می‏شناسند و سپاسگزار نعمتهای او هستند. مشاهده‏ی صحنه‏ی اقامه‏ی نماز در هواپیمایی که از قلب اروپا باز می‏گردد، انسان را به وجد می‏آورد. آدم امیدوار می‏شود. اینها از نعمتهای انقلاب است. شنیده‏ایم که قبل از انقلاب کسی جرأت اظهار دینداری نداشت. در پنهان نماز می‏خواندند و حجاب، عقب ماندگی خوانده می‏شد، ولی حالا الحمدلله با وجود نارساییهایی که وجود دارد، آشکار کردن ارکان دین افتخار است و ان شاء الله این اصل همچنان پایدار بماند. خدا نکند روزی فرا برسد که باز هم زنان با حجاب و مردان با خدا، واپسگرا خوانده شوند.

واقعا جا دارد هنگامی که انسان به سرزمین مقدس ایران می‏رسد، آن را ببوید و ببوسد. سالن فرودگاه خیلی شلوغ است. استقبال کنندگان خود را به شیشه‏های محوطه انتظار، چسبانده و برای دیدن عزیز از سفر آمده‏شان، لحظه شماری می‏کنند. ولی کسی منتظر تو نیست. چون اصلا خبر ندادی که چه موقع باز می‏گردی. از میان جمعیت عبور می‏کنی. ناگهان مادرت از کنارت عبور می‏کند و تو را نمی‏شناسد. تو نیز متعجب از اینکه آنها چگونه متوجه تاریخ بازگشت تو

شده‏اند. مادر نگران و مضطرب، شاید منتظر یک برانکارد دیگر است. بر می‏گردد. دوباره نگاه می‏کند. تو را می‏یابد. و یک صیحه‏ی عاشقانه. یک بازگشت قشنگ. کوله باری از تعریف و خاطره. آب و هوا و ساختمانها و مغازه‏ها و مردم اروپا. هنوز مادر قبول نکرده که تو خودت به تنهایی و روی پای خودت بازگشته‏ای. هر از چند گاهی در میان راه به تو خیره می‏شود و در میان گریه و اشک نام تو را تکرار می‏کند. تو هم گریه‏ات گرفته، ولی گریه جلوی برادر و خواهر و پدر مشکل است.

روزهای سخت بیماری تمام نمی‏شود. بدن تو آماج ترکشهای فراوانی قرار گرفته و پس از این با از کار افتادگیهای خاصی روبرو هستی. تقریبا شبی نیست که درد نکشی و دردهای مجروحیت و شبهای بیمارستان را به یاد نیاوری. ولی بهتر است با کسی راز نگویی. این هدیه از جانب خداست. آن را قدر بدان. آن را با هیچ چیز دیگر معامله نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست.

تو دیگر آن انسان قبلی با تواناییهای کامل بدنی نیستی. هنوز جای ترکشها و عملهای جراحی بر روی بدن تو باقی است و این وضع تا پایان عمر همراه تو خواهد بود. اگر چه بدن تو در کشاکش نبرد زخم برداشته ولی روح تو صیقل یافته. خود را آماده‏تر از پیش می‏یابی. مشتاق و امیدوارتر. باز هم دوست داری جنگ را لمس کنی. دست بر ماشه‏ی اسلحه بگذاری و در راه خدا جهاد کنی. دوست داری از روی خاکریزها عبور کنی و به انتهای دشمن برسی. ولی این کار برای تو دیگر مشکل است. باز هم باید با خدا معامله کنی. آیا می‏پذیری که از این پس به جبهه نروی؟ آیا تکلیف خود را پایان یافته می‏دانی؟ آیا می‏توانی شبها و صبحها اردوگاه را از یاد ببری؟ آیا می‏توانی حلاوت مناجات با خدا در سنگر را فراموش کنی؟ آیا…؟ ولی هر گاه این یادگارها از ذهن تو عبور می‏کند ناگهان دردی سنگین بر شکم و پای تو عارض می‏شود و به فکر فرو می‏روی…

مدتی است که با بیمارستان دکتر و دارو خوب آشنا شده‏ای. نمی‏توانی از

مجموعه‏ی آنها غافل شوی. درد دل مریضها و مجروحها را خوب می‏فهمی. با صدای ناله آشنایی. خود نیز ناله کننده‏ای. تلخی قرص و آمپول هنوز در سلولهای بدنت حس می‏شود. به یاد می‏آوری هنگامی را که پرستارها و ملاقات کننده‏ها و افرادی که سالم و روی دو پای خود در کنار تخت تو راه می‏رفتند و تو در آرزوی سلامت بودی. به یاد می‏آوری هنگامی را که دکتر آمادگی تو را در مورد عمل جراحی سؤال می‏کرد. به یاد می‏آوری هنگامی را که بهترین غذاها در نزد تو بدمزه بودند. به یاد می‏آوری هنگامی را که آرزو می‏کردی یک لحظه و کمتر از یک لحظه درد تو را رها کند تا نفس راحتی بکشی. به یاد می‏آوری سوزش بخیه را، پانسمانهای دردناک را، آمپولهای مکرر را، قرصهای تلخ را، تخت بیمارستان و ملاقاتی‏ها را.

تو هیچگاه آن شبها را فراموش نمی‏کنی که در اتاق آبی،…، مصدومان و مجروحان بد حال را می‏آوردند. تو هیچگاه مرگهای نیم شب را فراموش نمی‏کنی. یک ملحفه‏ی سفید بر روی جنازه و بعد سر و ته آن را می‏بستند و به سردخانه منتقل می‏کردند. تقریبا شبی یک نفر. آن زن بیچاره که با داشتن دو کودک به زیر ماشین رفته بود! آن پسر بچه معصوم که از پشت بام افتاده بود! آن جوان ناکام که با موتور به زمین خورده بود! آن عزیز بسیجی که تیر به ستون فقراتش اصابت کرده بود اما خدا تو را نگه داشت. دو ماه در آن اتاق. پرستارها هم از زنده بودن تو نومید شده بودند، ولی حالا مانده‏ای و باید آن خاطره‏ها را به عنوان درس عبرت مرور ‏کنی. از روی آنها بنویسی، نه بر روی کاغذ بلکه بر روی دل بنگار.

ماندن در پشت جبهه و حضور در کلاس درس و محیط کار خیلی مشکل است. آخر تو می‏دانی با این وضع نیرو در منطقه، جنگ مشکل پیدا خواهد کرد. تو کمبود رزمنده را لمس کرده‏ای، ووقتی می‏بینی عده‏ای در اداره و کلاس و دکان و خیابان خود را به مال دنیا سرگرم کرده‏اند، افسوس می‏خوری. دوست داری از آنها سؤال می‏کردی چرا به جبهه نمی‏روند؟ چرا عده‏ای با توجیهات

غیر خدایی در اداره‏ها می‏نشینند و به دنبال میز و مقام هستند؟! اگر چه بعضی ها عذر موجه دارند ولی در این دوران حساس آیا اکثریت می‏توانند عذر بیاورند. وقتی به اداره می‏روی تو را به عنوان یک بسیجی وظیفه شناس می‏ستایند ولی تعداد کمی از آنها حاضرند جای خالی تو را پر کنند. حرکت تو را قبول دارند ولی شأن خود را اجل از آن می‏دانند که لباسهای پلوخوری و تمیز را کنار بگذارند و لباس بدون اتوی بسیجی را بر تن کنند. اگر هم بخواهند جبهه بروند، جایگاهی را پیش بینی می‏کنند که با شرایط آنها جور باشد. برخورد منفی کم است ولی بعضی از برخوردهای مثبت و تشویق کننده کمتر از توهین نیست.

می‏گویند:

-… اگر ما هم زن و بچه نداشتیم، به جبهه می‏رفتیم.

-… اگر رئیس اجازه داد، ما هم 45 روز، حتی برای کمک به آشپزخانه می‏آمدیم.

دیگری می‏گوید:

-… دکان را به که بسپارم؟

-… من منتظر وصول پولهایم هستم.

-… از خانواده‏ی ما پسر عمه‏ام جبهه است.

واقعا اسلام مظلوم است. عده‏ای جنگ را نپذیرفته‏اند و فکر می‏کنند آنهایی که به جبهه می‏روند، هیچ مشکلی ندارند. نمی‏خواهند داماد شوند! منتظر به دنیا آمدن فرزندانشان نیستند! صاحبخانه‏ی بد اخم ندارند! خرجی خانه به اندازه دارند! البته تعداد زیادی هم می‏دانند که باید به جبهه بروند ولی شیطان، بیکار نمی‏نشیند. برای هر کس طنابی دارد. برای هر کس سازی دارد.در عین حال بسیارند دلیر مردانی که بندها را رها کرده و تحت هیچ عنوانی از جنگ و فرمایش امام غافل نشده‏اند. زمین کشاورزی و کارگاه و کارخانه و اداره و خانه و کاشانه و مدرسه و دانشگاه و… را رها کرده و خود را به جبهه رسانده‏اند و در جایگاه مناسب مشغول خدمت به رزمندگان اسلامی هستند.

خیلی‏ها دوست دارند به جبهه بروند ولی هر دفعه مشکلی برای آنها پیش می‏آید. مسأله‏ای اتفاق می‏افتد. اینجا هم باید با دقت به وقایع توجه داشت. باید امتحان خدایی را از یاد نبرد. سلب توفیق هم بحثی قابل تأمل است. انسان باید بخواهد. باید برای جبهه رفتن التماس کند. بسیاری از ما به جبهه نیاز داریم و جنگ نیازی به ما ندارد. امام فرمود اسلام بر ما منت دارد و هیچ یک از ما بر اسلام منت نداریم. اگر جنگ و جهاد را خوب تحلیل کنیم، برای به دست آوردن آن شتاب می‏کنیم. جنگ همه‏اش نفرت و نکبت نیست. مسلمان باید برای تکمیل دینش، جهاد کند. این افتخار است که در زمانی قرار گرفته‏ایم که امر جنگ و دفاع مقدس پیش آمده است. کشتن و کشته شدن در راه خدا ارزش است. شهیدان در هر صورت پیروزند. نباید از این نعمت الهی سر برگرداند.

جنگ به هر کجا کشیده شده باشد، رزمندگان عزیزند. خانواده‏های شهدا و مجروحان و اسرا مفتخرند. آن کس که با خدا معامله کند زیان نمی‏بیند، اجرش در آن دنیاست. بهشت زهرای ایران در غروب پنج شنبه و شب جمعه دیدنی است؛ مثل خیابانهای پر رونق. اما برای آنهایی که گمشده دارند، می‏روند و می‏آیند، نقل و شربت و شیرینی و میوه. مادرانی که چادر به کمر بسته و آب و جارو می‏کنند. پدری که عکسهای عزیز شهیدش را نوازش می‏کند. خواهرانی که چادر سیاه را بر سر انداخته و قرآن می‏خوانند. قبرستان‏ها شرمنده‏اند. واقعا بین مکانی که مرده را دفن می‏کنند با مکانی که شهیدان قرار دارند، تفاوت است. آن طرف گریه و شیون، این طرف حسرت و غبطه. آن طرف اشک وداع، این طرف اشک فراق. وقتی به عکسهایی که بالای سر مزار شهیدان قرار دارد نگاه می‏کنی، خیال می‏کنی اکثر آنها را می‏شناسی. عکسها نیز با تو حرف می‏زنند. نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، محل شهادت و چند بیت شعر در پایین سنگ مزار، ساده و بی‏آلایش. رفتنشان هم مانند بودنشان ساده و خدایی است.

اینجا مزار شهیدانی است که با اختیار در لشکر اسلام ثبت نام کردند و با

دشمن کافر جنگیدند. اینجا مزار عارفانی است که پیرو بزرگ عارف جماران شدند و خاکریز را انتخاب کردند. اینجا مزار سربدارانی است که تاریخ را خونین کردند و منصوروار اناالحق گفتند. اینجا مزار دلیر مردانی است که اطاعت از فرماندهی را تا آخرین لحظه لبیک گفتند. اینجا مزار رزمندگانی است که کربلایی شده بودند. اینجا مزار بسیجیانی است که عاشورایی شده بودند.اینجا مرقد ایثارگرانی است که فدای لب تشنه ابی عبدالله شدند.

وقتی به مزار شهیدان می‏روی، وضو بگیر، ذکر بگو، صلوات بفرست و به ائمه توسل جو. چون تمام این شهیدان، هم ذکر گفتند، صلوات فرستادند و متوسل شدند. می‏دانستند چه می‏کنند. می‏دانستند برای چه آمده‏اند، کجا می‏روند و چگونه باید بروند. اگر می‏خواهی روح آلوده به دنیای خود را پاک کنی بر سر مزار جوانانی بیا که میانگین سن آنها 23 سال است. از 16 ساله تا… با این اسمها و عکسها حرف بزن، ایمان داشته باش که شهیدان زنده‏اند و نزد خدا روزی می‏خورند.

بستگان و خانواده‏های شهیدان را نیز گرامی بدار. تفاوتی ندارد. همه اینها کشته شدگان در راه خدایند. رسم و لباس مهم نیست و بلکه فکر و اعتقاد اصل است. همه عزیز بوده‏اند. خود را از این چشم و چراغهای ملت جدا نکن. در راه خدمت به آنها تلاش کن. با آنها مجالست کن و برای شهیدانشان احترام خاص قائل باش.

نکند در طول زمان، این زخم دارندگان بر دل را فراموش کنی. نکند، شلوغی دنیا تو را از توجه به خانواده‏های شهیدان باز دارد. نکند، جنگ و شهید و خانواده‏های شهدا را آثار باقی مانده از یک واقعه تاریخی بدانی و از آنها غافل شوی. خانواده‏های شهیدان مثل شهیدان محترم و عزیزند. اگر می‏خواهی مورد غضب خداوند تبارک و تعالی قرار نگیری، از سرکشی و مهربانی به این مهربانان غافل مشو. خود را به بستگان شهیدان منتسب کن و نام آنها را با احترام ببر و خود را شریک غم و اندوه آنها بدان.