این دوران هم به پایان میرسد. آلمان و اروپا با تمام جاذبههای کاذب و فریبندهاش را باید ترک کرد. باید به ایران برگشت. چه کلمهی زیبایی، ایران! زیباتر از آن ایران اسلامی است. جایی که امام تنفس میکند، جایی که شهیدان از جسمهایشان گذشتهاند، جایی که خانوادههای شهدا، به امید دیدار در قیامت، چهرهی عزیزانشان را مرور میکنند، جایی که نام قرآن و عترت با احترام برده میشود.
از هامبورگ تا فرانکفورت. تنها. یک ساک دستی کوچک، با چند سوغات کوچک برای خانواده، یک ریش تراش برای پدر، یک جفت کفش برای برادر، چند تکه اسباب بازی برای خواهران. در فرودگاه فرانکفورت هیچ کس منتظر تو نیست. باید در این فرودگاه بسیار بزرگ راه را پیدا کنی و خود را به قسمت پرواز ایران برسانی. تو باعث تعجب عدهای از افراد میشوی. خیره خیره نگاهت میکنند. تنها بودن را برای سن و سال تو مشکل میدانند. ولی تو خیلی عادی و طبیعی، طی مسیر میکنی. از سالنهای متعدد میگذری. تابلوها را میخوانی و به هر طریق، محل پروازهای ایرانی را پیدا میکنی. تعداد زیادی ایرانی منتظر ساعت پروازند. همه جور آدم دیده میشود. با حجاب و بیحجاب، زن و مرد،
با ریش و بیریش. از فرصت استفاده کرده و گوشهای را انتخاب میکنی و مشغول خوردن ناهار میشوی. چند کتلک و خیار شور و گوجه که به صورت ساندویچ برای تو تهیه شده. دست پخت خسرو است. او نگران غذای بیرون بوده و شب گذشته، غذای مناسبی تهیه کرده که خیلی هم خوشمزه است.
در میان افرادی که منتظر پرواز به ایران هستند یک خانم چادری با دو بچه، توجه همه را جلب کرده است. یک پسر بچهی شیطان و یک کودک گریان که در آغوش مادر جای گرفته است. احتمالا این خانم همسر یکی از کارمندان نمایندگیهای ایران در خارج از کشور است که به هر دلیل مجبور شده بدون شوهرش به ایران برود. ولی حالا از بازیگوشی پسر کوچکش حسابی کلافه شده است.
ساعت پرواز فرا میرسد. بلیت را تبدیل به کارت پرواز کردهای و قرار است در انتهای هواپیما بنشینی. محلی که فقط دو صندلی دارد. بیش از 300 نفر سوار بر هواپیما میشوند. خلبان، خوش آمد میگوید و مدت پرواز را پنج ساعت اعلام میکند. دیدن غروب از پنجرههای کوچک هواپیما جالب است. ولی سر و صدای آن کودک خردسال تمام چیزهای جالب را تحت الشعاع قرار میدهد. میچرخد و بازی میکند. به همه چیز دست میزند و دوست دارد با همه شوخی کند. پنج سال بیش ندارد، ولی به اندازهی یک آدم 15 ساله انرژی دارد. ماشاء الله. مادرش هم نمیتواند آن کودک دیگر را رها کند و جلوی این یکی را بگیرد. ولی مشکل هنگامی شدید میشود که آن خردسال شیرخوار هم گریه را شروع میکند. اوضاع کاملا به هم ریخته است.
یک نفر باید به او کمک کند، ولی تو نمیتوانی. شکم و پای مجروح تو، اجازهی این کار را نمیدهد. خلاصه یک فداکار پیدا میشود. یک خانم در حالی که مانتو بر تن دارد، از جا بلند میشود و کودک خردسال را از خانم میگیرد. او را نوازش میدهد و موفق میشود او را ساکت کند. مادر هم به دنبال عباس کوچولوی شیطان. در اینجاست که نمیتوان به تصورات خود اعتماد کرد و
میتوان آدمهای خوب و فهمیده را در تمام اقشار یافت. مثل این خانمی که برای یاری و کمک آن خانم چادری بلند شد و خود را به زحمت انداخت.
هنگام نماز فرا میرسد. نماز مغرب و عشا را باید خواند. قبل از آنکه به فرودگاه تهران برسی نماز قضا خواهد شد. اما چگونه؟ کجا؟ ناگهان یک پیرمرد با صفا از جایش بلند شده و به عقب هواپیما میآید. گویی این کار را بارها قبلا انجام داده. حدود قبله را تشخیص داده و نماز را شروع میکند. شاید عدهای منتظر شکسته شدن این خط بودند. بلافاصله تعداد زیادی آماده نماز می شوند. یکی پس از دیگری به رکوع و سجود میروند. یک نماز سه رکعتی و یک نماز دو رکعتی باور کردنی نیست. خیلی از آنهایی که به ظاهر، قابل نماز نیستند، بدون هیچ گونه و ریا و تظاهر خود را برای نماز آماده میکنند و به نماز میایستند، صادقانه و خالصانه.
اکثر مردم خدا جویند و او را میشناسند و سپاسگزار نعمتهای او هستند. مشاهدهی صحنهی اقامهی نماز در هواپیمایی که از قلب اروپا باز میگردد، انسان را به وجد میآورد. آدم امیدوار میشود. اینها از نعمتهای انقلاب است. شنیدهایم که قبل از انقلاب کسی جرأت اظهار دینداری نداشت. در پنهان نماز میخواندند و حجاب، عقب ماندگی خوانده میشد، ولی حالا الحمدلله با وجود نارساییهایی که وجود دارد، آشکار کردن ارکان دین افتخار است و ان شاء الله این اصل همچنان پایدار بماند. خدا نکند روزی فرا برسد که باز هم زنان با حجاب و مردان با خدا، واپسگرا خوانده شوند.
واقعا جا دارد هنگامی که انسان به سرزمین مقدس ایران میرسد، آن را ببوید و ببوسد. سالن فرودگاه خیلی شلوغ است. استقبال کنندگان خود را به شیشههای محوطه انتظار، چسبانده و برای دیدن عزیز از سفر آمدهشان، لحظه شماری میکنند. ولی کسی منتظر تو نیست. چون اصلا خبر ندادی که چه موقع باز میگردی. از میان جمعیت عبور میکنی. ناگهان مادرت از کنارت عبور میکند و تو را نمیشناسد. تو نیز متعجب از اینکه آنها چگونه متوجه تاریخ بازگشت تو
شدهاند. مادر نگران و مضطرب، شاید منتظر یک برانکارد دیگر است. بر میگردد. دوباره نگاه میکند. تو را مییابد. و یک صیحهی عاشقانه. یک بازگشت قشنگ. کوله باری از تعریف و خاطره. آب و هوا و ساختمانها و مغازهها و مردم اروپا. هنوز مادر قبول نکرده که تو خودت به تنهایی و روی پای خودت بازگشتهای. هر از چند گاهی در میان راه به تو خیره میشود و در میان گریه و اشک نام تو را تکرار میکند. تو هم گریهات گرفته، ولی گریه جلوی برادر و خواهر و پدر مشکل است.
روزهای سخت بیماری تمام نمیشود. بدن تو آماج ترکشهای فراوانی قرار گرفته و پس از این با از کار افتادگیهای خاصی روبرو هستی. تقریبا شبی نیست که درد نکشی و دردهای مجروحیت و شبهای بیمارستان را به یاد نیاوری. ولی بهتر است با کسی راز نگویی. این هدیه از جانب خداست. آن را قدر بدان. آن را با هیچ چیز دیگر معامله نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست.
تو دیگر آن انسان قبلی با تواناییهای کامل بدنی نیستی. هنوز جای ترکشها و عملهای جراحی بر روی بدن تو باقی است و این وضع تا پایان عمر همراه تو خواهد بود. اگر چه بدن تو در کشاکش نبرد زخم برداشته ولی روح تو صیقل یافته. خود را آمادهتر از پیش مییابی. مشتاق و امیدوارتر. باز هم دوست داری جنگ را لمس کنی. دست بر ماشهی اسلحه بگذاری و در راه خدا جهاد کنی. دوست داری از روی خاکریزها عبور کنی و به انتهای دشمن برسی. ولی این کار برای تو دیگر مشکل است. باز هم باید با خدا معامله کنی. آیا میپذیری که از این پس به جبهه نروی؟ آیا تکلیف خود را پایان یافته میدانی؟ آیا میتوانی شبها و صبحها اردوگاه را از یاد ببری؟ آیا میتوانی حلاوت مناجات با خدا در سنگر را فراموش کنی؟ آیا…؟ ولی هر گاه این یادگارها از ذهن تو عبور میکند ناگهان دردی سنگین بر شکم و پای تو عارض میشود و به فکر فرو میروی…
مدتی است که با بیمارستان دکتر و دارو خوب آشنا شدهای. نمیتوانی از
مجموعهی آنها غافل شوی. درد دل مریضها و مجروحها را خوب میفهمی. با صدای ناله آشنایی. خود نیز ناله کنندهای. تلخی قرص و آمپول هنوز در سلولهای بدنت حس میشود. به یاد میآوری هنگامی را که پرستارها و ملاقات کنندهها و افرادی که سالم و روی دو پای خود در کنار تخت تو راه میرفتند و تو در آرزوی سلامت بودی. به یاد میآوری هنگامی را که دکتر آمادگی تو را در مورد عمل جراحی سؤال میکرد. به یاد میآوری هنگامی را که بهترین غذاها در نزد تو بدمزه بودند. به یاد میآوری هنگامی را که آرزو میکردی یک لحظه و کمتر از یک لحظه درد تو را رها کند تا نفس راحتی بکشی. به یاد میآوری سوزش بخیه را، پانسمانهای دردناک را، آمپولهای مکرر را، قرصهای تلخ را، تخت بیمارستان و ملاقاتیها را.
تو هیچگاه آن شبها را فراموش نمیکنی که در اتاق آبی،…، مصدومان و مجروحان بد حال را میآوردند. تو هیچگاه مرگهای نیم شب را فراموش نمیکنی. یک ملحفهی سفید بر روی جنازه و بعد سر و ته آن را میبستند و به سردخانه منتقل میکردند. تقریبا شبی یک نفر. آن زن بیچاره که با داشتن دو کودک به زیر ماشین رفته بود! آن پسر بچه معصوم که از پشت بام افتاده بود! آن جوان ناکام که با موتور به زمین خورده بود! آن عزیز بسیجی که تیر به ستون فقراتش اصابت کرده بود اما خدا تو را نگه داشت. دو ماه در آن اتاق. پرستارها هم از زنده بودن تو نومید شده بودند، ولی حالا ماندهای و باید آن خاطرهها را به عنوان درس عبرت مرور کنی. از روی آنها بنویسی، نه بر روی کاغذ بلکه بر روی دل بنگار.
ماندن در پشت جبهه و حضور در کلاس درس و محیط کار خیلی مشکل است. آخر تو میدانی با این وضع نیرو در منطقه، جنگ مشکل پیدا خواهد کرد. تو کمبود رزمنده را لمس کردهای، ووقتی میبینی عدهای در اداره و کلاس و دکان و خیابان خود را به مال دنیا سرگرم کردهاند، افسوس میخوری. دوست داری از آنها سؤال میکردی چرا به جبهه نمیروند؟ چرا عدهای با توجیهات
غیر خدایی در ادارهها مینشینند و به دنبال میز و مقام هستند؟! اگر چه بعضی ها عذر موجه دارند ولی در این دوران حساس آیا اکثریت میتوانند عذر بیاورند. وقتی به اداره میروی تو را به عنوان یک بسیجی وظیفه شناس میستایند ولی تعداد کمی از آنها حاضرند جای خالی تو را پر کنند. حرکت تو را قبول دارند ولی شأن خود را اجل از آن میدانند که لباسهای پلوخوری و تمیز را کنار بگذارند و لباس بدون اتوی بسیجی را بر تن کنند. اگر هم بخواهند جبهه بروند، جایگاهی را پیش بینی میکنند که با شرایط آنها جور باشد. برخورد منفی کم است ولی بعضی از برخوردهای مثبت و تشویق کننده کمتر از توهین نیست.
میگویند:
-… اگر ما هم زن و بچه نداشتیم، به جبهه میرفتیم.
-… اگر رئیس اجازه داد، ما هم 45 روز، حتی برای کمک به آشپزخانه میآمدیم.
دیگری میگوید:
-… دکان را به که بسپارم؟
-… من منتظر وصول پولهایم هستم.
-… از خانوادهی ما پسر عمهام جبهه است.
واقعا اسلام مظلوم است. عدهای جنگ را نپذیرفتهاند و فکر میکنند آنهایی که به جبهه میروند، هیچ مشکلی ندارند. نمیخواهند داماد شوند! منتظر به دنیا آمدن فرزندانشان نیستند! صاحبخانهی بد اخم ندارند! خرجی خانه به اندازه دارند! البته تعداد زیادی هم میدانند که باید به جبهه بروند ولی شیطان، بیکار نمینشیند. برای هر کس طنابی دارد. برای هر کس سازی دارد.در عین حال بسیارند دلیر مردانی که بندها را رها کرده و تحت هیچ عنوانی از جنگ و فرمایش امام غافل نشدهاند. زمین کشاورزی و کارگاه و کارخانه و اداره و خانه و کاشانه و مدرسه و دانشگاه و… را رها کرده و خود را به جبهه رساندهاند و در جایگاه مناسب مشغول خدمت به رزمندگان اسلامی هستند.
خیلیها دوست دارند به جبهه بروند ولی هر دفعه مشکلی برای آنها پیش میآید. مسألهای اتفاق میافتد. اینجا هم باید با دقت به وقایع توجه داشت. باید امتحان خدایی را از یاد نبرد. سلب توفیق هم بحثی قابل تأمل است. انسان باید بخواهد. باید برای جبهه رفتن التماس کند. بسیاری از ما به جبهه نیاز داریم و جنگ نیازی به ما ندارد. امام فرمود اسلام بر ما منت دارد و هیچ یک از ما بر اسلام منت نداریم. اگر جنگ و جهاد را خوب تحلیل کنیم، برای به دست آوردن آن شتاب میکنیم. جنگ همهاش نفرت و نکبت نیست. مسلمان باید برای تکمیل دینش، جهاد کند. این افتخار است که در زمانی قرار گرفتهایم که امر جنگ و دفاع مقدس پیش آمده است. کشتن و کشته شدن در راه خدا ارزش است. شهیدان در هر صورت پیروزند. نباید از این نعمت الهی سر برگرداند.
جنگ به هر کجا کشیده شده باشد، رزمندگان عزیزند. خانوادههای شهدا و مجروحان و اسرا مفتخرند. آن کس که با خدا معامله کند زیان نمیبیند، اجرش در آن دنیاست. بهشت زهرای ایران در غروب پنج شنبه و شب جمعه دیدنی است؛ مثل خیابانهای پر رونق. اما برای آنهایی که گمشده دارند، میروند و میآیند، نقل و شربت و شیرینی و میوه. مادرانی که چادر به کمر بسته و آب و جارو میکنند. پدری که عکسهای عزیز شهیدش را نوازش میکند. خواهرانی که چادر سیاه را بر سر انداخته و قرآن میخوانند. قبرستانها شرمندهاند. واقعا بین مکانی که مرده را دفن میکنند با مکانی که شهیدان قرار دارند، تفاوت است. آن طرف گریه و شیون، این طرف حسرت و غبطه. آن طرف اشک وداع، این طرف اشک فراق. وقتی به عکسهایی که بالای سر مزار شهیدان قرار دارد نگاه میکنی، خیال میکنی اکثر آنها را میشناسی. عکسها نیز با تو حرف میزنند. نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، محل شهادت و چند بیت شعر در پایین سنگ مزار، ساده و بیآلایش. رفتنشان هم مانند بودنشان ساده و خدایی است.
اینجا مزار شهیدانی است که با اختیار در لشکر اسلام ثبت نام کردند و با
دشمن کافر جنگیدند. اینجا مزار عارفانی است که پیرو بزرگ عارف جماران شدند و خاکریز را انتخاب کردند. اینجا مزار سربدارانی است که تاریخ را خونین کردند و منصوروار اناالحق گفتند. اینجا مزار دلیر مردانی است که اطاعت از فرماندهی را تا آخرین لحظه لبیک گفتند. اینجا مزار رزمندگانی است که کربلایی شده بودند. اینجا مزار بسیجیانی است که عاشورایی شده بودند.اینجا مرقد ایثارگرانی است که فدای لب تشنه ابی عبدالله شدند.
وقتی به مزار شهیدان میروی، وضو بگیر، ذکر بگو، صلوات بفرست و به ائمه توسل جو. چون تمام این شهیدان، هم ذکر گفتند، صلوات فرستادند و متوسل شدند. میدانستند چه میکنند. میدانستند برای چه آمدهاند، کجا میروند و چگونه باید بروند. اگر میخواهی روح آلوده به دنیای خود را پاک کنی بر سر مزار جوانانی بیا که میانگین سن آنها 23 سال است. از 16 ساله تا… با این اسمها و عکسها حرف بزن، ایمان داشته باش که شهیدان زندهاند و نزد خدا روزی میخورند.
بستگان و خانوادههای شهیدان را نیز گرامی بدار. تفاوتی ندارد. همه اینها کشته شدگان در راه خدایند. رسم و لباس مهم نیست و بلکه فکر و اعتقاد اصل است. همه عزیز بودهاند. خود را از این چشم و چراغهای ملت جدا نکن. در راه خدمت به آنها تلاش کن. با آنها مجالست کن و برای شهیدانشان احترام خاص قائل باش.
نکند در طول زمان، این زخم دارندگان بر دل را فراموش کنی. نکند، شلوغی دنیا تو را از توجه به خانوادههای شهیدان باز دارد. نکند، جنگ و شهید و خانوادههای شهدا را آثار باقی مانده از یک واقعه تاریخی بدانی و از آنها غافل شوی. خانوادههای شهیدان مثل شهیدان محترم و عزیزند. اگر میخواهی مورد غضب خداوند تبارک و تعالی قرار نگیری، از سرکشی و مهربانی به این مهربانان غافل مشو. خود را به بستگان شهیدان منتسب کن و نام آنها را با احترام ببر و خود را شریک غم و اندوه آنها بدان.