جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بازگشت به اردوگاه

زمان مطالعه: 13 دقیقه

خط اول شکسته می‏شود و گردان ما که حالا تقریبا به استعداد یک گردان است، به قله نزدیک می‏شود.

چند درگیری پراکنده صورت می‏گیرد. فرمانده گروهان با شجاعت تمام خود را به روی قله می‏رساند و بقیه را فرا می‏خواند. هر گامی با یک تکبیر همراه است و قله فتح می‏شود. البته خیلی زود. عراقی‏ها هم فرار کرده‏اند. همه چیز را برداشتند و گریختند. شاید نخواسته‏اند به بلاهای سابق دچار شوند شاید هم زود رفته و زود بر می‏گردند. بله، همین طور است. نماز صبح در آن بالا خوانده شد،ولی خیلی زود عراقیها با تمام توان حمله کردند و برای پس گرفتن منطقه می‏جنگند. این دفعه خیلی سخت و خونین. با هزاران نیرو، هلی کوپتر و هواپیما. در اوایل صبح دستور عقب نشینی صادر شده. شاید ماندن به صلاح نباشد. جنگ همه‏اش پیروزی و فتح نیست. باید مقتضیات زمان و مکان را در نظر گرفت. استراتژی جنگ نباید فراموش شود. نمی‏توان برای یک عملیات تمام توان و قوای سپاه اسلام را از بین برد. فرماندهان نیز این مهم را تشخیص داده‏اند و حتما با جمعبندی کلی به این نتیجه رسیده‏اند که منطقه را ترک کنند. عقب نشینی سخت است، ولی باید اطاعت کرد. هنوز برو بچه‏ها برگشت را باور نکرده‏اند ولی پذیرفته‏اند. تا آخرین لحظه می‏جنگند و عراقی‏ها

را به درک واصل می‏کنند. از نیم ساعت قبل، فرماندهان اعلام کردند که وقتی گفته شد، تمام امکانات و تجهیزات و تسلیحات را برداریم و از ارتفاع پایین بیاییم. اگر چیزی هم باقی ماند باید منهدم شود تا به دست عراقی‏ها نیفتد.

بعضی از بچه‏ها فکر می‏کنند بصورت تاکتیکی قرار است قله رها و کمی پایین‏تر پدافند کنیم، ولی دستور انهدام وسایل باقی مانده نشان می‏دهد که منطقه باید به طور کلی ترک شود. خود عراقیها فکر نمی‏کردند. با یک دستور مناسب از سوی فرماندهان ایرانی رو به رو شوند. آنها تصمیم دارند هزاران نیروی کماندویی تازه نفس را روی ارتفاع بریزند و هر طوری که می‏توانند قله را به دست آورند. از طرف دیگر چند تیپ و لشکر عراق می‏خواهند در پایین ارتفاع و در دشت با استفاده از تجهیزات پیشرفته نظامی و صدها تانک و نفربر، عقبه‏ی نیروها را به هم بریزند تا تمام امکانات و نیروهای باقی مانده در کوهستان را به اسارت و غارت ببرند. ولی جنگ یعنی به دست آوردن اهداف و افکار طرف مقابل و هنگامی که فرماندهان نظامی یک طرف به مقاصد طرف دیگر پی ببرند باید در پی راه حل مناسب برای کشف و مقابله و خنثی سازی آن برآیند. در این مرحله فرماندهان لشکر اسلام نیز متوجه وسعت امکانات و تجهیزات سپاه عراق شدند و دانستند که اگر نیروها در آن بالا بمانند، امکان دارد نیروهای حاضر در دشت، در درگیری شکست بخورند و در نهایت تمام توان لشکر اسلام در ارتفاع مورد هجوم عراقی‏ها قرار گیرد. پس باید عاقلانه تصمیم گرفت.

جنگ با احساسات پیش نمی‏رود. نمی‏توان آینده جنگ و دفاع مقدس را برای حفظ نام یک عملیات از بین برد. نام جنگهای بزرگ و فرماندهان نام آور نیز همیشه با پیشروی و عقب نشینی همراه بوده است و هنوز جنگی در تاریخ ثبت نشده که تماما پیشروی باشد.

هر طور که باشد باید برگشت. مجروحان و شهدا به سرعت تخلیه می‏شوند. هماهنگی در عقب نشینی کار مشکلی است. وسعت ارتفاع و منطقه عملیاتی خیلی زیاد است و عقب نشینی در دو مرحله صورت می‏گیرد. اول از قله پایین

می‏رویم و بعد در روی یک جاده که هم اکنون قرارگاه فرماندهی در آنجا قرار دارد پدافند می‏کنیم و پس از یک شب مقاومت از فردا مرحله دوم عقب نشینی را انجام می‏دهیم. در این مدت باید امکانات از منطقه تخلیه شود تا لشکرها و تیپهای عمل کننده آسیب کمتری ببینند.

همزمان با دستور عقب نشینی، نیروها می‏کوشند خود را از زیر آتش خمپاره و توپ نجات دهند، ولی گویی سمت چپ کمی زودتر عقب رفته‏اند و عراقی‏ها از آن طرف بالا آمده‏اند. آنها هم متوجه اوضاع شده‏اند و سعی می‏کنند نیروها را اسیر کنند. به همین دلیل هم آتش خمپاره‏ها قطع شده و هم تیراندازی کاهش یافته است. درگیری پراکنده‏ای وجود دارد عده‏ای بالا می‏آیند و عده‏ای پایین می‏روند. زیاد نمی‏توان به پشت سر نگاه کرد. چون گاهی اوقات عراقیها خیلی نزدیک‏اند و اندکی غفلت باعث اسارت می‏شود.

عقب نشینی مشکل است. بدتر از همه عقب بردن مجروحان و شهداست. تعدادشان کم است داوطلب برای آنها نیز اندک است، اما باید آنها را برد. اوضاع حسابی شلوغ شده. در حالی که فکر می‏کنی پایین‏تر از تو عراقی نیست ناگهان 50 متر پایین‏تر یک دسته از آنها رو به بالا می‏آیند. چه می‏توان کرد؟ انتقال مجروح و شهید و یا درگیر شدن با عراقیها؟ بردن امکانات و تجهیزات و یا نجات خود از خطر اسارت؟ لحظه‏های سختی است، نیروهای خودی اکثرا رفته‏اند و تعداد کمی باقی مانده‏ایم. هنوز بوی دود و خمپاره مشام را آزار می‏دهد. میدانهای مین راهی برای پایین رفتن نمی‏گذارند و معبرها گم شده‏اند صدای عراقی‏ها از همه طرف شنیده می‏شود. ممکن است هر لحظه یکی از پشت یقه و یا گوش، تو را بگیرد. اضطراب و دلهره یک طرف، التماس مجروحان از طرف دیگر. هنوز تعدادی از مجروحان موفق به فرار نشده‏اند. و روی زمین باقی مانده‏اند. تعدادی از نیروها هم هنوز در آن بالا مقاومت می‏کنند، ولی عراقیها این پایین منتظر ما هستند! یا علی، یا زهرا، یا حسین، یا مهدی، خودت کمک کن. چرا این گونه شد؟ مگر قرار نبود برگشتن نیز با هماهنگی

باشد؟ پس کو هماهنگی؟ به هر صورت باید عقب نشینی کرد.

حالا یک گروه 10 نفری شده‏ایم و با سرعت به عقب بر می‏گردیم. از روی سنگها می‏پریم. به میدان مین هم توجه نمی‏کنیم. غفلت باعث اسارت می‏شود. تعدادی از نیروهای مجروح و حتی سالم آن بالا ماندند. هنوز عراقی‏ها مثل مور و ملخ از اطراف به سوی ما می‏آیند، اما ما را خوب نمی‏بینند و بدین جهت هنوز احساس خطر می‏کنند. ما هم چند تیر به سوی آنها شلیک می‏کنیم. همه خسته شده‏ایم. یکی از بچه‏ها می‏گوید: «وسط میدان مین هستیم، خیلی مواظب باشید» به اطراف نگاه می‏کنیم، همه‏اش مین است، کوچک و بزرگ. یا حضرت عباس!

در آخرین لحظه‏ها فرمانده گروهان آن بالا ماند و مقاومت کرد. او می‏جنگید تا دیگران راحت‏تر پایین بیایند. ان شاء الله خدا کمکش کند. بی‏سیم چی را همراه ما فرستاد. لحظه‏ای برای استراحت لازم است. نفسها بیرون نمی‏آید، صورتها قرمز و دهانها خشک و بدنها بی‏رمق شده. عرق، از سر و صورت جاری است. بدتر از هر چیز صدای عراقی‏هاست که خیلی نزدیک هستند و با یکدیگر صحبت می‏کنند. فریاد می‏زنند. هدایت می‏کنند. سنگرها را پاکسازی می‏کنند. آمده‏اند تا بمانند.

شاید چند ثانیه از استراحت نگذشته است. که ناگهان یک خمپاره 60 در میان ما منفجر می‏شود. از کدام طرف؟ معلوم نیست. اما خیلی نزدیک و در میان ما 10 نفر به زمین می‏نشیند. اولین چیز بعد از انفجار، صدای ناله حمید است. روی زمین افتاد و ما را نگاه می‏کند. تکان نمی‏خورد. دیگران هم ترکش خورده‏اند. از دست و پا و کمر و سینه و… اما خیلی ریز ریز. چون صدای آمدن خمپاره‏ها خیلی ضعیف است، خیلی هم خطرناک است. اکثرا معتقدند که اصلا صدا ندارد، می‏آید و منفجر می‏شود. خمپاره نامردی است. آمده و شش نفر از ما را مجروح کرده. بدتر از همه حمید است. تو هم مجروح شده‏ای. یک ترکش نه چندان بزرگ کتف را بوسیده است. خون جاری است. تمام دست چپت خونی

شده. نمی‏توانی آن را تکان بدهی با دست راست روی آن را می‏گیری، ولی فایده ندارد. گرمی خون را به راحتی احساس می‏کنی. ترکش در حین خستگی خیلی بد است. چون انسان به خودی خود نفس نفس می‏زند، ترکش هم مزید علت می‏شود و نفس انسان را می‏برد. نفس در سینه حبس می‏شود و نمی‏تواند بیرون بیاید. پس باید ناله کرد. فریاد و ناله راهی برای خارج کردن نفس بند آمده است، و گرنه هیچ مردی نمی‏خواهد ناله کند. هیچ رزمنده‏ای دوست ندارد، صدای فریادش را دشمن بشنود.

بچه‏ها در این شرایط بحرانی به یکدیگر کمک می‏کنند و با چفیه و یا باند مخصوص زخم یکدیگر را می‏بندند. چفیه‏ی تو را نیز از کمرت باز می‏کنند و به کتف و شانه‏ات می‏بندند. چندان مؤثر نیست ولی تو باور می‏کنی که زخم تو را بسته‏اند.

هنوز حمید روی زمین دراز کشیده، چشمهایش باز است، حرف هم می‏زند: «بچه‏ها منو ببرید عقب. اگه زیر بغلمو بگیرین، خودم راه می‏آم…»

انفجار چند خمپاره 90 میلیمتری دیگر در آن نزدیکی، ما را بر آن می‏دارد که زودتر از این پناهگاه خارج شویم. یکی از بچه‏ها به اطراف نگاه می‏کند و با دست اشاره می‏کند که عراقی‏ها نیستند و می‏توانیم برویم. بهتر است دیگر صحبت نکنیم، چون ممکن است عراقی‏ها متوجه حضور ما شوند.

می روی بالای سر حمید. از او می‏خواهی که تکان بخورد. از او در مورد جای ترکش سوال می‏کنی، می‏گوید: «سرم درد می‏کند«. مقداری هم خون زیر گردن او دیده می‏شود، ولی حال او چنان عادی است که نمی‏توان هیچ گونه احساس خطری برای او کرد. اما او نمی‏تواند حرکت کند. سعی می‏کند ولی تکان نمی‏خورد. دست خود را به زیر سر او می‏بری. پشت سر او خونی است. به محض اینکه سرش را بالا می‏آوری یک لخته خون همراه با مقداری از مغز او بیرون می ریزد. چشمهایش بسته می‏شود. او در حال شهادت است. خیلی آرام. نمی‏توان او را جا به جا کرد. ترکش از پشت سر او وارد مغز شده و همه چیز به هم

ریخته. دوباره چشمهایش را باز می‏کند. می‏بیند که همه آماده رفتن شده‏اند. کسی نمی‏تواند وضعیت را به او بگوید لحظه‏های سختی است. عقب نشینی، خستگی و حالا مجروح شدن و بعد حمل مجروح. کسی قادر نیست حمید را حمل کند. اکثرا یکی دو ترکش در بدن دارند. کتف تو هم به شدت درد می‏کند. و می‏سوزد. حمید هم چشم از تو بر نمی‏دارد. انتظار دارد به عقب منتقل شود. یکی از بچه‏ها کنار او می‏نشیند و می‏گوید:

»… حمید جون تو اینجا بمون، ما می‏ریم چند نفر را برای کمک می‏آریم. ما بریم میدون مین را مشخص کنیم…»

حمید در حالی که راهی تا شهادت ندارد با چهره‏ای معصوم و لحنی معصوم‏تر لبان خشک خود را می‏گشاید:

»منو می‏زارین می‏رین… منو می‏زارین می‏رین…»

این چند کلمه، همه را تکان می‏دهد. نفسها دوباره حبس می‏شود. اشک در چشمان تو حلقه می‏زند. باید از دوست خوب خود جدا شوی. آن هم این گونه. او را بگذاری و بروی. راه دیگری باقی نمانده. یک بار دیگر به سراغ او می‏روی. زیر کتف او را گرفته و بلند می‏کنی. ولی مقدار زیادی خون به همراه تکه‏های مغز از آن خارج می‏شود. خود حمید هم از حال می‏رود. دیگر فرصت نیست. صدای عراقی‏ها شنیده می‏شود. همه بلند می‏شوید و راه می‏افتید. در یک ستون و پشت سر هم. می‏دوید. از وسط میدان مین. راهی برای پیدا کردن معبر وجود ندارد. شما می‏روید و عراقی‏ها شلیک می‏کنند. اما موفق نمی‏شوند. بچه‏ها در حالی که از بدنشان خون می‏چکد از دید عراقی‏ها پنهان می‏شوند و کمی پایین‏تر به یک گروه دیگر از نیروهای خودی می‏رسند.

حمید آن بالا ماند. روح پاکش نیز بالا رفت. عراقی‏ها به جسم او رسیدند ولی روح او در عالم ملکوت جای گرفت. او سالها آرزوی شهادت داشت و اینک جنازه‏ی مطهرش در میان عراقی‏ها باقی ماند.

عقب نشینی اجرا شد. به طور حتم در این حرکت نظامی اتفاقهای جالبی

می‏افتد ولی نباید آن را به عنوان یک شکست تلقی کرد، بلکه این حرکت نظامی می‏تواند منشأ یک حرکت جدید نظامی باشد.

خط دوم در نزدیکی قرارگاه فرماندهی سابق تشکیل شده و نیروهای زیادی در آنجا مستقرند. آمبولانسها تا پشت آنجا می‏آید و مجروحان را که موفق شده‏اند خود را برسانند به عقب منتقل می‏کنند. آخرین گروههای پراکنده از بالا به پایین می‏رسند، اما هنوز انتظار برای ورود سایر گروهها وجود دارد. عراقی‏ها هم می‏رسند. از خط دفاعی تشکیل شده اطلاعی ندارند و مستانه به پایین می‏آیند. حتی می‏خندند. ناگهان آتش مرگبار رزمندگان اسلام راه را بر آنان سد می‏کند. متوجه اوضاع می‏شوند و در مدت کمی آنها هم یک خط در بالا تشکیل می‏دهند. جای حساسی است. عراقی ها بالا و ما پایین، اما جبهه ی درگیری به گونه ای انتخاب شده است که عراقی‏ها نتوانند محل دقیق نیروها را تشخیص دهند. به همین دلیل حدود یک ساعت بی هدف به سمت پایین تیراندازی می‏کنند و بعد منطقه آرام می‏شود.

نیروهایی که باید در خط بمانند مشخص است، بقیه به عقب می‏روند. قرار است بقیه‏ی نیروها فردا شب به عقب منتقل شوند، به این علت خط چندان مستحکمی چیده نمی‏شود و هدف این است که طی امشب و فردا تجهیزات و امکانات لجستیک را از منطقه به راحتی خارج کنند. یک عقب نشینی انتخابی از پیش طراحی شده و مفید به حال نیروهای اسلام اما هنوز فرماندهان سپاه اسلام از ضربه زدن به سپاه کفر غافل نیستند. دو گردان که در هیچ مرحله از عملیات شرکت نداشته‏اند برای یک ضربه مهلک به عراق انتخاب می‏شوند.

عراق پس از به دست آوردن مجدد ارتفاع، غافل شده و متوجه پهلوی سمت راست خود نیست. نیروهای زیادی را نیز وارد منطقه کرده و بدون تشکیل یک خط منسجم و آماده در جشن پیروزی ساده و موقت خود غرق شده.

پس امشب هم عملیات است. دو گردان از مناطقی که عراق هیچ توجهی به آنها ندارد بالا می‏روند و خود را به زیر قله می‏رسانند. عراقیها را غافلگیر می‏کنند.

یک شبیخون بزرگ. ایجاد قتلگاهی برای مزدوران عراقی. دهها کشته و صدها مجروح بر جا می‏ماند.

دو گردان بر می‏گردند با کمترین تلفات چند شهید و مجروح. عراق دیوانه شده، خطوط پایین ارتفاع را رها می‏کند و به بالا می‏رود. می‏رود تا قله را نجات بدهد؛ اما دیر شده. بسیجیان آمدند و زدند و رفتند. خیلی سریع. از تعداد کشته‏ها معلوم است. عراقی‏ها حتی یکدیگر را اشتباه گرفته و با هم درگیر می‏شوند. از سایه خودشان هم می‏ترسند. نیروهایی که از پایین به کمک بالا می‏روند مورد حمله قرار می‏گیرند. فکر می‏کنند. بسیجیان آمدند.

با اینکه یک ساعتی است که نیروهای دو گردان به پایین برگشته‏اند، اما هنوز درگیری در آن بالا ادامه دارد. عراقی‏ها شاید بی‏خودی به همه طرف شلیک می‏کنند. منور می‏زنند و وحشت زده تمام دشت را گلوله باران می‏کنند.

بازگشت به اردوگاه باز هم مجموعه‏ای از خاطره‏های ناگفتنی و جای خالی شهدا و دوستان است. اردوگاه منتظر رزمندگان خسته است و از صمیم قلب به آنها خوش آمد می‏گوید.

اردوگاه در شب اول گریه می‏کند. باران آرامی هم می‏بارد. اردوگاه ساکت است. فانوسها از این سو به آن سو می‏روند. بچه‏ها می‏خوابند. حاضرین نماز می‏خوانند و برای غایبان دعا می‏کنند.

صبح می‏شود. یک روز بعد نوبت مرخصی است؛ اما این یک روز بدون حضور شهیدان خیلی طولانی است.

خدایا شب را چگونه تحمل کنیم. نیم ساعت به غروب مانده، تبلیغات قرآن می‏گذارد. سوره‏ی «واقعه» توسط منشاوی: اذا وقعت الواقعه…، عجب واقعه‏ی عظیمی‏در پیش است! خدایا خودت کمک کن. چه واقعه‏ای را پشت سر گذاشتیم؟ خدایا خودت صبر بده. هیچ کس از ته قلب نمی‏خندد. اگر بهانه‏ای به دست آید همه گریه می‏کنند. تعدادی از دوستان شهید شدند و ما باقی ماندیم.

هم برای رفتن شهیدان گریه می‏کنیم و هم برای خودمان. برای خودمان که ماندیم. فکر می‏کردیم این دفعه نوبت ماست، ولی هنوز خواست خداوند تبارک و تعالی بر شهادت ما تعلق نگرفته و شاید لیاقت آن را نیافته‏ایم. هر چه خدا خواست همان می‏شود.

همه آماده نماز می‏شوند. مثل گذشته سه رکعت نماز مغرب و دو رکعت نماز عشاء و بعد سجده‏ای طولانی، همراه با گریه. بیشتر بچه‏ها گریه می‏کنند. لازم نیست از کسی دلیل گریه را بپرسی. تو هم باید گریه کنی. قرار است فردا بدون یاران شهید به شهر و دیار برگردی. سخت است. اگر چه هدف والاتر از اینهاست و نیروها تکلیف خود را در تمام مراحل عملیات به خوبی انجام داده‏اند ولی خداوند باز هم خوبان امت را برگزید و برد.

صبح اتوبوسها وارد محوطه می‏شوند. نکات لازم گوشزد می‏شود. شیرمردی رو به روی نیروها می‏ایستد و با آنان گفتگو می‏کند؛ او مسئول گردان است:

»… همه در جریان چگونگی عملیات و وضعیت منطقه هستند. بعضی از شماها دوستان خود را از دست داده‏اید، مثل خود من، و ممکن است متأثر شده باشید، ولی بدانید جنگ یعنی رفتن بعضیها و باقی ماندن بعضیها. در طول این جنگ تعداد زیادی از عزیزان شهید شدند، اما این باعث نشده که دیگران از جنگ غافل شوند. جهاد شهید می‏خواهد. همه‏ی ما باید خود را فدایی راه امام حسین بدانیم.

همان گونه که می‏دانید تا کنون جلوی تجاوز لشکر بعث عراق را گرفته‏ایم و ضمن بیرون راندن آنها از خاک مقدس ایران، از آرمانهای انقلاب اسلامی‏ دفاع کرده‏ایم. تاکنون بسیجیان دلاور جبهه را پر کردند و در اطاعت از حضرت امام لحظه‏ای غافل نبوده‏اند و این در حالی است که جبهه‏ها هنوز نیاز به نیرو دارد. ما باید در جبهه باقی بمانیم و جنگ را تا آخر ادامه دهیم. این لشکر و این تیپ و این گردان نیز به شما نیاز دارد. چنانچه می‏توانید، تسویه حساب نکنید و پس از

پایان مرخصی به گردان برگردید و سه ماه دیگر در خدمت اسلام و امام و ایران باشید. ان شاء الله عملیات بعدی نزدیک است و اگر نیرو باشد عملیات طراحی می‏شود و اگر خدای ناکرده مشکل نیرو داشته باشیم، جنگ دچار ضعف خواهد شد…»

فرمانده گردان ضمن تقدیر از زحمات نیروها از آنها می‏خواهند که در گردان باقی بمانند و به عنوان نیروهای قدیمی مسئولیت هم بپذیرند.

پس از پایان سخنان فرمانده گردان، گروهانها از یکدیگر جدا می‏شوند و فرمانده گروهان محبوب، تذکرهای لازم را می‏دهد:

»… مواظب باشید غرور شما را نگیرد. دروغ نگویید. مواظب چشمانتان باشید. به خانواده شهدا سر بزنید. سراغ دوستان مجروح هم بروید. در خانواده‏ها الگوی مناسبی از رزمنده بسیجی باشید و به بزرگترها احترام بگذارید. نماز را اول وقت بخوانید…»

نصیحتهایش اگر چه تکراری ولی ضروری است. او فقط یک فرمانده نظامی نیست، که یک معلم اخلاق نیز هست. منش او هم به گونه‏ای است که به تمام حرفهایی که می‏زند، عمل می‏کند و به آنها ایمان دارد.

کتف تو هم درد می‏کند. در اورژانس پانسمان شد و به تو گفتند که می‏توانی عقب بروی، اما نرفتی. شاید خودت هم ندانی چرا. ولی پس از اینکه دکتر گفت چیز مهمی نیست و احتیاج به کمی مراقبت دارد، تصمیم گرفتی همراه سایر نیروها باشی و این مقدار درد را تحمل کنی. از زیر لباس شانه‏ات را باند پیچی کرده‏اند و تو هر روز پانسمان آن را عوض می‏کنی. شستشو با مواد ضد عفونی کننده هم دردناک است، اما باید تحمل کرد.

این زخم در مقابل زخمهای عمیق بچه‏هایی که در میدان جنگ می‏افتادند چیزی نیست. یادت هست آن شب سه تا از بچه‏ها مجروح شدند و برای اینکه عراقی‏ها متوجه عملیات نشوند، هیچ نگفتند؟ یادشان به خیر. وقتی به شهر و خانه هم رسیدی؛ باید طاقت داشته باشی. نباید جلوی مادر و خواهر و برادر و

پدرت، بی تابی کنی. قبل از سوار شدن به اتوبوس فرم تسویه حساب در بین نیروها پخش می‏شود تا هر که نمی‏خواهد در جبهه باقی بماند و مدت مأموریتش تمام شده، آن را پر کند.

باید تصمیم گرفت، ماندن یا نماندن. کمی مشکل است. بعضی‏ها هم نقاط ضعف اردوگاه و عملیات و تدارکات و… را مطرح می‏کنند و برای خود دلیلی می‏تراشند تا راضی به تسویه شوند. شاید صبرشان در مشکلات تمام شده. شاید هنوز ساخته نشده‏اند.

– بابا اینجا همه‏اش باید بروی صبحگاه، شب میشه باید بری رزم شبانه، روز می‏شه باید بروی راهپیمایی.

– غذای درست و حسابی هم نمی‏دن، سوء تغذیه پیدا کردیم.

– عملیات معلوم نیست چطور شد. چرا اومدیم پایین. اصلا عملیات از اول… هر کس به زعم خود، مساله‏ای را مطرح می‏کند. بعضی حرفها هم درست است. سختی، بی خوابی، کم آبی، خمپاره و… اما باید خوب فکر کرد. اگر بمانی همه‏ی این حرفها هست و اگر وحشت داری، برو! و بدان اگر تو هم بروی هیچ مشکلی پیش نمی‏آید. نور خدا خاموش نمی‏شود. فقط این افتخار از تو گرفته می‏شود و ممکن است. عمری پشیمان پر کردن یک فرم باشی. می‏گویند امروز لازم است در جبهه بمانید، پس واجب عینی است. هر فرماندهی که صحبت می‏کند، می‏گوید جبهه به نیرو نیاز دارد. پس ما باید بمانیم و دیگران هم بیایند. نمی‏شود مسائل را بدون جهت توجیه کرد. با خودت نجوا می‏کنی:

»… مشکلات فراوان است، هم در جبهه و هم در پشت جبهه. جنگ سخت است. مدتها است از مسائل شخصی جا مانده‏ام. تحصیل و درآمد و زن و… ولی مسائل اسلام و مسلمین مهمتر است. باید صبح که از خواب بر می‏خیزی به فکر امور مسلمین باشی. نمی‏توان بی تفاوت بود.

راضی کردن پدر و مادر و… هم مشکل است. شاید بهتر باشد مدتی تسویه

کنم و دوباره اعزام بزنم و به جبهه بیایم. هستند رزمندگانی که بیایند و جای مرا پر کنند. مشکلات خانواده هم زیاد است و باید برای کمک بروم. مادر هم خیلی ناراحت است ممکن است بلائی سرش بیاید…»

آهای، چه خبر است؟ شیطان به سراغ تو آمده. مواظب باش. از روی شعور تصمیم بگیر. برای ماندن در اینجا، نیاز به دلیل نیست ولی نیاز به شناخت هست. حتی در ماندن نباید فریب وسوسه‏های شیطانی را بخوری.

هیچ کارگردانی هم نمی‏تواند این واقعیتها را به تصویر بکشد. خوب فکر کن. رفتن و ماندن تو باید با ادراک و شناخت باشد. فرم تسویه در دست تو است. می‏توانی پر کنی و بروی و می‏توانی پر نکنی و بمانی. اما هر کاری می‏کنی خوب تصمیم بگیر. جنگ با احساسات مغایر است. جنگ ادامه دارد و با یکی دو عملیات پایان نمی‏پذیرد.

ما مدعیان جبهه اسلام هستیم. برای باز شدن راه کربلا می‏جنگیم. راه کربلا نه به آن معنی است که یک جاده آسفالته‏ای را باز کنیم، این می‏تواند یک تمثیل باشد. ما راه حسین را می‏خواهیم. ما با یزیدیان مخالف و با عزت و سعادت موافقیم. این ادعا نیاز به عشق و صبر دارد. نیاز به ذکر و توسل دارد. نیاز به جنگ و جهاد دارد. نمی‏توان در تهران نشست و از خدا خواست راه باز شود. حتی راه آسفالته هم این گونه باز نمی‏شود. چه برسد به خط والای امامت و نبوت. پس باید به جبهه آمد و در آن ماند. هم برای سیر و سلوک شخصی و ثبت نام در این دانشگاه بزرگ و هم به دست آوردن سعادت بشری. در اینجا و در همه جا. کسی نمی‏تواند بگوید من به اندازه‏ی خودم در جبهه بوده‏ام. با این حرف رفع تکلیف نمی‏شود. اگر دیگران نمی‏آیند تا وظیفه‏شان را انجام دهند، خودشان باید جوابگو باشند. کسانی که به هر دلیل به جبهه نیامده‏اند به طور حتم باید جواب کافی و وافی داشته باشند. همه مسئولیم. اگر در این جنگ شکست بخوریم، اسلام در خطر می‏افتد. اگر اسلام در خطر افتاد، انقلاب از بین می‏رود و خط ولایت فقیه و روحانیت آسیب می‏بیند. بسیاری از کسانی که آن عقب نشسته و

برای خود توجیه می‏آورند، خودشان را گول می‏زنند. باید به جبهه آمد، اینجا میدان عمل است. کار و میز و پست و پول و زن و بچه و… دلیل کافی نیست. هر کس نمی‏تواند به جبهه بیاید، بماند و کارهای پشت جبهه در دست بگیرد. امروز کسی نمی‏تواند از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند. اگر قرار است افرادی نیایند باید بگویند با اذن مستقیم و یا غیر مستقیم ولایت فقیه است. هنوز ماندن در جنگ واجب عینی است و فرماندهان، نیروهای موجود را کافی نمی‏دانند. پس باید در کنار سایر رزمندگان ماند و برای تعالی روح و خشنودی امام و امت به مبارزه ادامه داد.