وای خدای من، درگیری شروع شد. نیروهای چپ و راست درگیر شدهاند و عراقیها آتشبازی را شروع کردهاند. دیگر سکوت معنا ندارد. حالا باید فریاد زد. تا چشم باز میکنی خود را وسط میدان مین مییابی. دو طناب سفید رنگ این سو و آن سو انداختهاند و تو باید تا دقایقی دیگر تاریکی را از بین ببری. مقدار زیادی وارد دشت نمیشوی که دستور نشستن میدهند. ولی فقط برای چند دقیقه کوتاه. این نیز میگذرد و قبل از اینکه حرکت کنی متوجه صدای رگبار دشمن میشوی.
منورهای فراوان در آسمان میدرخشند و منطقه را مثل روز روشن کردهاند. فریادها بلند شده. فرماندهان دستور میدهند. انفجار پشت انفجار.
سرخی رگبار دشمن از یک نقطه شروع میشود و به این سو و آن سو میرود. صدای ویز ویز رگبار عراقیها از چند سانتی بالای سرت میگذرد. شاید کمی هول شدهای و ترسیدهای. ولی باید بروی. برو جلو. حرکت کن. از میدان مین بگذر. سریع.
دشت یکپارچه آتش شد. صدای انفجار امان نمیدهد. قبل از صدا نور انفجار را میبینی. برق خمپارهها یک لحظه قطع نمیشود. عراقیها دیوانه شدهاند. آتش
میبارد. باران گلوله جایی برای فرود نمییابد. هنوز در میدان مین هستی. به جلو نگاه میکنی. مجروحان ناله میکنند و تو را از پایین به بالا نگاه میکنند. ولی وظیفه تو چیز دیگری است. برو تا خاکریز را بگیری. از وظیفهی اصلیات غافل مشو. حالا هم وقت گریه و ماتم نیست. امدادگر هم آمد.
با چند انفجار دیگر آشنا میشوی. شوخی ندارد. سرخ و آتشین هستند. دنبال بدنهای آماده میگردند. آخر آنها هم مأمورند. میدانند به چه کسی بخورند. به کجا بخورند. چطوری اصابت کنند. خدا همه جا هست و حتی برگ درختی بدون اذن خداوند از درخت جدا نمیشود. تو نبین که این یک تکه آهن گداخته است که از سوی دشمن شلیک میشود. همهی موجودات در اختیار خدا هستند و این تنها انسان است که نافرمانی میکند و خدا برای آزمایش، آنها را آزاد آفریده است.
پس سر را به خدا بسپار و سعی نکن خودت حافظ خودت باشی. اگر چه تو مجبوری تمام دستورات نظامی را موبهمو اجرا کنی و از جان خود تا حد نهایت محافظت نمایی، ولی بدان که خدا همه کاره است و خود را به او بسپار. نکند توجیه حفاظت از جان باعث ترس تو شود. پس حرکت کن. بدو. برو. برس. خودت را به ستون گروهان و گردان برسان.
از میدان مین خارج میشوی. و پس از عبور از چند رشته سیم خاردار و مقداری آهن چند نیش به خاکریز میرسی. ولی هنوز عراقیها آن سوی خاکریز مقاومت میکنند. تیربارشان کار میکند. دشت را درو میکند. سرها را نشانه میگیرند.
آسمان روشن است. منورها قطع نمیشوند. بوی باروت همه جا را گرفته. دود را هم میتوانی ببینی. عجب شبی است. عدهای در آن عقبها در خواب و شما در سینهی خاکریز به فکر راهحلی برای خاموش کردن آتش دشمن. عجب خدایی. ما را به اینجا رسانده و ملائک را به نظاره خوانده. عجب دنیای کوچکی. در همین چند صد متر که از خاکریز خودمان جدا شدهایم تا اینجا چند تن از
دوستانم شهید شدند و رفتند. همین چند دقیقه پیش، کنار یکدیگر نشسته بودیم و صدای نفس یکدیگر را میشنیدیم. یا خدا. یا الله. تو کمک کن.
یکی از بچهها بلند میشود و یک نارنجک به آن سوی خاکریز میاندازد. دعوا جدی میشود. آنها هم نارنجک میاندازند. انگار یادشان انداختیم که میتوان با نارنجک هم جنگید. نامردها، فشنگهایشان تمام شده و حالا نارنجک میاندازند. تو هم نارنجک بینداز. من هم نارنجک میاندازم. همه نارنجک میاندازیم. ولی کافی نیست. باید الله اکبر گفت. باید تن و روح دشمن را لرزاند.
– الله اکبر…
– الله اکبر…
– الله…
حقیقت این است که تن خودت هم میلرزد. عجب نام نکویی. با چند تکبیر و چند نارنجک به آن سوی خاکریز میروی. عراقیها رفتهاند. تعداد زیادی کشته شدهاند و مجروحهایشان جا مانده. الله اکبر ادامه دارد. تمام جبهه میگوید » الله اکبر »
خاکریز اول به تصرف درآمد، حالا نوبت پاکسازی است.
فرمانده گروهان از راه میرسد، خیلی خسته شده. صدایش درنمیآید. خیلی فریاد زده، ولی لبخند میزند. با حرکات دست دستور میدهد سنگر را پاکسازی کنیم تا آماده حرکت به جلو شویم.
آهسته و با احتیاط نزدیک سنگرها میشویم و پس از شلیک چند تیر به درون، نارنجکی را به داخل پرتاب میکنیم. اگر چه شب است ولی منورها، همه جا را روشن کردهاند. پس به راحتی میتوانی مسیر را تشخیص بدهی. گاهی داخل یک سنگر چند سری تیراندازی و انفجار صورت میگیرد و هر کس از راه میرسد، پاکسازی میکند. فایدهای هم ندارد. هر چه فریاد بزنی باز هم پاکسازی ادامه دارد و مهمات زیادی خرج این عمل میشود.
در همین هنگام چند نفر عراقی از درون یکی از سنگرها خارج میشوند و
خود را تسلیم میکنند. سیاه و ژولیدهاند. با زیرپیراهن و بدون اونیفرم نظامی. حسابی ترسیدهاند. چیزهایی هم به عربی میگویند.
– دخیل الخمینی، دخیل الخمینی.
– أنا مسلم، کربلا، کربلا… یا حسین، یا علی…
چیز زیادی متوجه نمیشوی. از فرمانده سؤال میکنند:
» برادر با اینها چکار کنیم »
فرمانده چند لحظه فرصت میخواهد و سپس با ستاد عملیات تماس میگیرد و بعد رو به یکی از بچهها میکند و میگوید:
» خیلی آرام. ببریدشون پشت خاکریز. شلوغ نکنین. مواظب خودتون هم باشین »
ناگهان صدای انفجارهای پیدرپی توجه همه را به خود جلب میکند. یکی از انبار مهماتهای دشمن در همین خط مقدم خودشان منفجر شده و آتش به صورت ذرات ریز و درشت به آسمان پرتاب میشوند. خیلی خطرناک است. احتمال دارد از انفجارها ترکش ایجاد شود و به بچهها اصابت کند. گرمای حاصله از آتش بدن را گرم میکند و نور زیادی در منطقه منتشر ساخته است. ولی باید مواظب بود. نیروها از اطرافش پراکنده میشود و سعی میکنند در تیررس ترکشهای احتمالی آن نباشند.
وقتی به عقب و از نقطهای که حدود نیم ساعت قبل از آن حرکت کردی نگاه کنی، متوجه تسلط و دقت انتخاب محل توسط عراقیها میشوی، و میبینی که چقدر بهتر میتوانستند از خطوط دفاعی خود محافظت کنند، ولی چون خدایی نیستند و فقط دل به اسباب نظامی بستهاند، در اندک زمان ممکن، جان خود را در همین سنگرها از دست دادهاند و هیچ یک از تواناییهای نظامی و محاسبات نظامی نتوانسته در مقابل هجوم رزمندگانی که برای خدا سلاح در دست گرفتهاند مقاومت کنند. اگر خدا نخواهد هیچ ابرقدرتی نمیتواند جلوی کلاشینکف و آرپیجی را بگیرد. پس تا اینجا خدا کمک کرد، و انشاءالله پس از این هم خدا
کمک میکند.
هنوز از معابر میدان مین، نیروهای سایر گردانها در حال عبور هستند. آنها هم میدوند. دولا دولا. سریع و نرم. خود را به خاکریزی که دقایقی پیش توسط گردان ما تصرف شده میرسانند و عملیات را ادامه میدهند. ستون نیروها قطع نمیشود. میآیند و میآیند. اما هنوز میدان مین وجود دارد و گاهی اوقات در اثر جابجایی نوارهایی که معبر را مشخص میکند، بچهها به خطر میافتند. گرد و خاک همه جا را پر کرده. صدای سوت خمپارهها برای یک لحظه قطع نمیشود.
صدای فرمانده گردان، بچهها را به جمع و جور شدن و حرکت مجدد میخواند. باید آماده شد. کار تمام نشده. شاید اول راه باشد. در آن تاریکی و زیر نور منورها، بچهها یکی یکی همدیگر را پیدا میکنند و به ستون یک راه میافتند. فاصله باید حفظ شود. هر کس که در ستون نباشد یا شهید شده و یا مجروح، شاید هم در طول خاکریز مشغول پاکسازی سنگرهاست و از گروهان جا مانده، ولی دیگر جای درنگ نیست. باید دنبال مسئول گروهان حرکت کرد. اگر چه اکثر بچهها از این فتح و پیروزی خوشحالاند و لبخند بر لب دارند، ولی چند نفری هم در غم شهادت دوستانشان ماتم زدهاند. دو شهید کنار خاکریز افتادهاند. برای اولین بار جسم مطهر شهید در چشمان تو نقش میبندد. او کسی است که برای خدا از مال و جان گذشته و در این قطعه از زمین خدا، به سوی خدا پرواز کرده است. مطهر و پاک بر روی زمین افتاده است و خون سرخش در پستی و بلندیهای لباسش، خشک شده است. بیحرکت و آرام افتاده است. لبانش نمیجنبد ولی یک دنیا حرف دارد. چشمانش باز مانده، ولی چشم از جهان فروبسته. او رفته. شهید شده. جان داده و جانان گرفته. او هدف داشته و میدانسته چه میکند، کجا میرود، برای که میرود؟ او رهبر داشته. شیر ولایت نوشیده و پنجهی خود را در سعادت و خوشبختی فرو کرده است. او زنده است و همراه با ائمه اطهار، نظارهگر رویدادهای پس از خود.
فرمان » حرکت کن آماده باش » تو را به خود میآورد. خود را به ستون میرسانی. باید رفت. اگر جا بمانی، گم میشوی. بدون راهنما، پریشانی. به بیراهه خواهی رفت. پس عجله کن. خود را به فرمانده برسان. هم برای خودت خوب است و هم برای دیگران. تاریکی هنوز غالب است. اگر چه برق آتشبارها یک لحظه قطع نمیشود، ولی زمینهی اصلی این بوم سیاه است. آسمان یک لحظه روشن و یک لحظه تاریک میشود. آسمان به بازی گرفته شده و تو سعی میکنی در برق هر انفجار نفر جلویی خود را دنبال کنی.
شاید ترس و اضطراب بخواهد تو را از حقیقت ماجرا دور کند. به تو میگوید » مواظب باش. نرو جلو تیر میآید. میخورد به تو. کشته میشوی. بنشین. جلو نرو. برگرد. خسته شدهای کجا میروی؟ همین جا خوب است » . نمیتوانی منکر فضای خشن موجود شوی. قبول میکنی که جنگ واقعا سخت است. شوخی بردار هم نیست. عدهای در ابتدای راه شهید شدند و تو باید بروی. کمکم تاریکی چهرهی خود را مینمایاند. متوجه میشوی که در سیاهی ممکن است هر اتفاقی بیفتد. مثلا تو بیفتی و دیگران بروند و تو تنها در این وسط بمانی.
اما آنچه که انسان را از این وسوسهها میرهاند، ذکر خداست. توجه به هدف است. استمداد از مولاست. باید یا علی بگویی، یا حسین، یا زهرا، یا مهدی…
باید از هوسها و وسوسهها عبور کرد، همان طور که از میدان مین و سنگر کمین و خط اول دشمن عبور کردی. شیطان همه جا هست. حتی خط اول جنگ اسلام و کفر. شیطان همیشه خدعه میکند. حتی بعد از شروع عملیات. حتی اگر خط شکن باشی. باید به خدا پناه برد. باید رهید. باید توسل جست. فریب نخوری. توکلت علی الله.
صورت چند خمپاره و سپس آتش ترکشها تمام اجزای بدن را ریش ریش میکند. گویی تمام سلولهای عصبی بدن بوسیلهی انبر کشیده میشود. خیلی بدمزه است. بویش را میگویم. دود انفجار وارد بینی میشود و سپس در تمام
فضای سرت میپیچد و شاید از گوشها خارج میشود. با تمام احساس، بوی بد و سمی انفجار را درک میکنی. خودت هم میخواهی منفجر شوی. ولی باید تحمل کرد.از این حرفها زیاد است. هر طور هم که میخواهی تعبیر و تفسیرش کن. ولی خمپاره هست، تیر دوشکا هست، نارنجک هست، تیر کلاش هم هست. اینجا میدان جنگ است. در تمام عالم خاکی، این منطقه زیر نظر ملائک خداست. صف به صف نظاره میکنند. خدا بندگانی آفریده است که در سیاهی شب بر دشمن حمله میبرند و برای رضای خدا دست از همه چیز میکشند و باز هم جلو میروند. قبل از حمله، تمام علایق و وابستگیها به سراغ انسان میآیند و سعادت کاذب را ترسیم میکنند. در حین حمله و فردا صبح و فرداها نیز سعی در فریب آدمی دارند و بیراهه را نشان میدهند پس باید دقت کرد. غفلت نکرد. هوشیار بود. طمع نکرد. خود را به خدا بسپار و از او عزت بخواه. اوست که عزت و ذلت میدهد. تو بمانی و یا بروی، خدا میداند چه میشود. پس شجاع باش. گامهایت را استوارتر بردار و به دنبال ستون برو. فاصلهات را با نفر جلو حفظ کن و منتظر دستور بعدی باش. از ابتدا مطیع بودهای پس تا انتها مطیع باش. ملائک را حیران نگهدار. سبحان الله. آن بهتری را که خدا هنگام آفرینش انسان به ملائک گوشزد کرد به نمایش بگذار. سبحان الله. استقامت کن. متواضع باش. و خود را به خدا بسپار. هر چه خدا خواست همان میشود.
در بین راه باز هم چند نفر مجروح و شهید میشوند. چند بار نیروهای پراکنده و آواره عراقی سعی میکنند راه را سد کنند و جلوی پیشروی را بگیرند، ولی خیلی ضعیفاند. اسیر میشوند و یا هلاک میگردند. چند نفر از نیروهای گردان مجروح شدهاند و کنار جاده خوابیدهاند و تو آنها را میبینی و عبور میکنی. آنها نیز روحیه میدهند.
» برو جلو، به امید خدا، بروید جلو، یا حسین، یا حسین »
با این همه تجهیزات انفرادی گوناگون و پس از طی این همه مسافت، واقعا خسته شدهای. نماز صبح نزدیک است. کنار یک خاکریز مینشینی و منتظر
دستور بعدی میشوی. معلوم نیست چه شده؟ در طرفین درگیری وجود دارد و تا چشم کار میکند صدای انفجار و درگیری میآید. وضعیت هوا بهتر شده و ابرهای تیره و غبارها از بین رفته و ستارگان آسمان بخوبی دیده میشوند.